موهای زِبرش را همیشه از فَرق باز میکند و یک دستهی باریک طُرّههایش را پشتِ گوشهایش میاندازد. گونههای برجستهاش بیشتر از آنکه ظرافتی به صورتش ببخشد، لاغری اغراق شدهاش را آشکار میکند. اگر گُلدوزیهای ماهرانهی رویِ آستین روپوشاش را به حساب نیاوری و چشمت را به سلیقهی دخترانهاش در انتخاب بهترین کتانیهای ارزان قیمت ببندی، حتما تَرحُمات را برمیانگیزد و برای آنکه مسئولیت این رنجِ روان را بر دوش نکشی، دیگر هیچوقت حتی نظری هم به او نمیاندازی. با اینکه قَدّش نسبتاً بلند است و رنگِ چشمهایش وقتی که آفتاب برای لحظهای از زیرِ ابر بیرون میآید، همچون آبیترینِ اقیانوسها میشود، اما همیشهی خدا پوستاش به سردی میزند و هیچ خطی لبهای خشکاش را از حاشیهی دهانش جدا نمیکند. یک بچه هم میتواند بفهمد که حتی باد قدرتِ شکستناش را دارد و سالهاست با خودم میگویم: او میتوانست معشوقهی هیچکس باشد.
در چند سالی که به این شهر آمدهام هر وقت جمعیتی به هر دلیلی در گوشهای، خیابانی، میدانی و به بهانه اعتراض به چیزی جمع شده باشد، او را در میانش خواهم یافت بیآنکه هیچ تغیری کرده باشد. اولین بار که نگاهمان به هم گِره خورد من عابری خسته بودم که بیهوده به خیابانها میرفتم و کفشهای مردم را نگاه میکردم. این کار را همچون قدیسین روزهدار، چنان با مهارت انجام میدادم که حتی یکبار هم وسوسه نشدم سرم را به سمت ِ صورت ِ صاحبان ِ این کفشها بلند کنم. شبی هم خواب گورستانی را دیدم که به جای سنگ ِ قبر دو لنگه کفش را بالا و پایینِ جسد ِ مردههایِ پیچیده در سِلفون گذاشته بودند. عصر که بیدار شدم دوباره عبادتم را شروع کردم و تمامِ خیابان را به دنبال یک موش فاضلاب، که از کنارهی دیوارها میرفت و خودش را از بیحواسی ِعابران در امان نگه میداشت، طی کردم. موش انگار متوجه من شده باشد، یک لحظه تأمل کرد و به سمت همهمهای که کُل میدان را در بر گرفته بود، دوید. من این را به یک پیام الهی تفسیر کردم و به دنبالش جهیدم. کفشها زیاد و زیادتر میشد و چشمم به دنبال موش در لابه لای آن همه کفش رو به سیاهی میرفت و گهگاهی هم گمش میکردم. اما موش انگار که منتظرِ من باشد به سمتِ یک جُفت کتانی ِ صورتی ِ رنگورورفته جَستی زد و از ساقِ پاهای لاغرش با طُمأنینه بالا رفت. میدیدم لکههای کثافتِ پوستاش را روی شلوار جا میگذارد و میترسیدم که از قابِ نگاهام محو شود و ناچار شوم سرم را بالاتر بیاورم. آیا این میتوانست یک نشانه الهی باشد؟ خدایا! اگر ابراهیم جایِ من بود سرش را بلند میکرد؟ موش هم انگار منتظرِ من مانده باشد، روی آن زانوهای لاغر نفسی تازه کرد و دستش را برای حرکت بالا برد. هر دو مانده بودیم چه کنیم. موش حرکتش را کامل کرد و من صدایِ شکستنِ مهرهی گردنم را شنیدم که مدتها این همه بالا نیامده بود. موش دیگر آن سرآسیمگی را نداشت و به اندازهی مسافری که به خانهاش رسیده باشد آرام بود. به آرامی از روی ساقِ پاهایش بالا رفت و در قوسی ِ کمرگاهش به سمت دست چپاش مایل شد و از کنارِ سینههای کوچک ِ برآمدهاش به تهیگاهِ عمیقِ شانههایش رسید و با مهارت یک دلقک ِ سیرک، روی شانهی چپاش نیم وارو زد و ایستاد. دخترک به سمتاش مایل شد و با همان لبهایِ خُشک و رنگ پریده، لبهایِ موش را بوسید. ما نگاهمان به هم گِره خورد و اجازه داد به راحتی تماشایش کنم. خدایا! این چه مصیبتی است؟
او دیگر آشنا بود و هیچ عابری در جهان نیست که آشناها را احساس نکند و نبیند. دوباره و دوباره و دوباره میدیدمش اما دیگر اجازه نمیداد تماشایش کنم. این قوت قلبی بود که میتوانست من را از آن رنج روان دور نگه دارد، اما زخمم را ساکت نمیکرد. همین شد که هر جا جمعیتی در گوشهای، خیابانی، میدانی و به اعتراض به چیزی جمع شده بودند به میانش میرفتم و از زاویهای که برایم مطلوب بود به تماشایش میایستادم و آشکارا دنبالش میرفتم و هر بارهم لابه لای جمعیت گمش میکردم.
پاییز تمام شده بود و دیگر هیچ جمعیتی در کار نبود. گوشهها، خیابانها و میدانها خالی شده بودند و زمستان، هیاهویِ دستفروشها و عابران را در هم شکسته بود. من دخترک را گم کرده بودم و دوباره عبادتم را از سر گرفتم. سفیدیِ برف چشمم را میزد و روزهای آفتابی اشکم را درمی آورد. اما دست نکشیدم و به زمین خیره ماندم. به زمین ِ مردگان، به زمین ِ لعنتشُدگان، به زمین ِ فقیر، به زمین ِ انسانی، به زمین ِ زیستن که هر روز کفشهایم را به پایم میکرد و از خانه بیرونم میکشید تا با لجاجتِ یک عاشق، عبادت روزانهام را از سر بگیرم. پوتینهای براق، پوتینهای چرمی ِ سیاه، پوتینهای خوشدوخت، پوتینهای پُر هیبت و بَندهای محکمشان با زورِ یک ورزا، پوستِ طنّاز و آبدار ِ برف را میشکافتند و ردّشان بر تمامِ متن شهر پیدا بود. شبی هم خواب دیدم چند جُفت پوتین ِ بازمانده از سدههای میانی، یک گونی ِ گُندهی گوشت ِ فیل را روی برف میکشیدند و پیرزنی برهنه که رودههایش را همچون تسبیح ِ عابدان در دست گرفته بود، پشت گونی راه میرفت و دُعا میخواند. عاجِ فیلها گونی را سوراخ کرده بود و از خُرطوم یکیشان، سَیلی از خون بیرون میزد. پیرزن، پاهایِ برهنهاش را در گرمای خون فرو میبُرد و دُعایش نوایِ سرودِ کوه نشینها را به خود گرفت. سرودهایی که خون ِ مردهای جوان را به جوش میآورد و چشم ِ زنهای عاشق را پُر از اشک میکرد.
صبح که بیدار شدم دوباره عبادتم را از سر گرفتم و به تماشای رژهی پوتینها رفتم. هنوز به میدانِ شهر نرسیده بودم که دوباره آن موش را دیدم. خودش بود با همان چشمهای نافذ که انگار عُمری است منتظر من مانده است. مضطرب بود و افسونزده. پیش از آنکه همقدم شویم از وسط خیابان خودش را به نزدیکی میدان رساند و از میان ِ یک ردیف ِ منظمِ ِ پوتینهای نظامی، جستی زد و به وسط میدان رسید. من نرمی و انعطاف او را نداشتم و نتوانستم از تنگیِ فاصلهی پوتینها عبور کنم، اما میدان خلوت بود و میدیدم که قدمهایش را آهسته کرد و کنار یک چهارپایه ایستاد. میخواست مطمئن شود که نگاهش میکنم، پس با وحشت از چهار پایه بالا رفت و من دوباره همان کتانیهای صورتی ِ رنگ و رورفته را دیدم که روی چهارپایه ایستاده است. میخواستم بیآنکه منتظرِ بالا رفتنِ موش بمانم سرم را بالا بگیرم، اما پیش از انکه تصمیم گرفته باشم، موش با ضربهای که به چهارپایه خورد نقشِ زمین شد و من که هنوز صدای شکستن مهرههای گردنم را نشنیده بودم، پاهای لاغرش را دیدم که در هوا مُعلق ماند. سرم را که بلند کردم دیگر او زنده نبود و چشمهای گشودهاش به آسمان دوخته شده بود. برای لحظهای کوتاه، ابرها خورشید را تنها گذاشتند و من اقیانوس ِ غرق شده در چشمهایش را دیدم که بیآنکه پلک بزند به مرکز نارنجی ِ نور خیره مانده بود. صورتش زیر آن نورِ کم جان ِ زمستانی میدرخشید و انگار خون به زیر پوستش خزیده باشد، خطوط لبهایش پدیدار و پدیدار و پدیدارتر شد. انگار هم میخندید هم نه. طُرّهای که پشت گوشش مانده بود به کنار شقیقهاش خزید و گوشش را پوشاند. ابرها دوباره آمدند و میان پردهی کوتاه ِ خورشید تمام شد.
حالا سالهاست که در این شهر ماندهام و از آن عبادتِ پوچ و ابلهانه دست کشیدهام. گاهی که از وسط میدان عبور میکنم و یادش میافتم، با خودم میگویم: درست حدس زدم، او معشوقهی هیچکس بود.
ساعت اعدام با صدای نویسنده: