دفتری را باز کردم تا داستان مردی را بنویسم که خودش را خورد.
پرنده ها لابلای بوق ماشینها جیغ میکشیدند و درختها به خودشان کِرِمِ دود مالیده و لم داده بودند به پیادهروها تا به انسان کمک کنند ترساش از نبودنِ در طبیعت کمتر شود. وسط خیابان مردی ایستاده بود و تکان نمیخورد. آن مرد از هیچکجا نیامده بود، یعنی در واقع از هیچ آمده بود و هرچقدر هم مسخره به نظر برسد، اما هردوی این عبارتها یک معنی میدهند. مثل زمانی که میگوئیم تو به فلانجایم هستی یا وقتی میگوئیم تو به فلانجایم هم نیستی. آن مرد هم مثل این جهان از هیچ به وجود آمده بود. چون زمان برای آن مرد از لحظهای آغاز شد که این داستان شروع به نوشته شدن کرد. به همین دلیل، قبل از آنکه آن مرد در خیابان ایستاده باشد اصلن در جهان داستانی او زمانی وجود نداشته که او بخواهد قبل از آن جای دیگری باشد یا به علت خاصی وسط خیابان ایستاده باشد. خودروها از اطراف مرد با صدای بوق و ترمز عبور میکردند و رانندهها نگران بودند مبادا روی پوستِ متالیکِ دوستدخترهای آهنیشان خطی بیافتد.
نمیدانم چرا هر وقت رواننویسم را به دست میگیرم احساس گرسنگی میکنم. بلند شدم و سراغ یخچال رفتم و همانطور که به داخلش نگاه میکردم ماشینها بوق میزدند و مرد همچنان خشکش زده بود تا من هم فکری برای ناهارم بکنم. یخچالم تا فیهاخالدوناش پیداست و آنقدر خالیست که آدم را به یادِ سخنرانیهای انتخاباتی میاندازد که قرار است با رأی پر شوند. حالا من بیست و نه سال دارم و یک سال دیگر با بیماریِ مواجهی ناگهانی با میانسالی روبرو میشوم و ترس از نزدیک شدن به پیری و مرگ گریبانام را خواهد گرفت. اما احتمالن در این بیست و نه سالگی کسی را می شناسم که بشود در این روز تعطیل از او روغن گرفت و یا شاید آن چیزی را که در یخچالم کم است.
برخلاف سایر خودروها، یک رانندهی کامیون عصبانی چند متری جلوتر کنار زد، از کامیون پیاده شد و سراغ مرد رفت. بدنش در اطراف کمر گرد شده بود و بوی کنسرو عدس میداد. گوشهی سبیلاش تاب داشت و پلک چشم چپاش از شدت عصبانیت میزد. چرا عصبانی بود؟ شاید چون زنش او را چندشآور میدانست و صبح حاضر نشده بود قبل از خوردن صبحانه و چای، لبهای کلفت مرد را که زیر سبیل پنهان شده بود ببوسد. شاید هم عصبانیت او دلیل دیگری داشت. شاید دولت گازوئیل را گران کرده بود. شاید هم دلیلی نداشت. بالاخره روزهایی هست که آدمی بیدار میشود و میبیند پریود مغزی شده و دلش میخواهد همهی دنیا را جر بدهد. رانندهی کامیون دست به کمر گرفت و بر سر مرد فریاد کشید. مرد تکان نمیخورد، واکنشی نشان نمیداد. چشمهایش باز بود. پلک نمیزد. رانندهی عصبانی که فریادهایش کارساز نبود یقهی مرد را محکم گرفت و سعی کرد او را به زمین بزند. ولی مرد مثل سنگی ایستاده بود. مستأصل که شد به فحش پناه آورد. فحش دادن همان کارکرد مقعد آدمی را داشت. وقتی غذایی میخوریم تفالهاش را از طریق مقعد دفع میکنیم. فحش هم مدفوع زبان و احساس بود. برای همین مرد دست در جیبِ پشتِ شلوارش کرد و لغتنامهی قطورِ فحشهای کوچه بازاریاش را درآورد و شروع کرد از الف تا ه را خواندن. بعد سوار کامیوناش شد و رفت.
دفترم را باز کردم. خواستم آماده باشد تا برگردم و داستانم را بنویسم. اما دفترم کاغذ سفید نداشت و پر از خطخطی بود. نمیدانستم چطور باید داستان مردی که خودش را خورد را در دفتری که کاغذ نداشت بنویسم. زنگ خانهاش را زدم. نمیدانستم باید چه بگویم. خوشبختانه آیفوناش خراب بود و همینطور الله بختکی در را باز کرد. از پلهها بالا رفتم. راهپله بوی شاش سگ میداد و تاریک و نمور بود. سگها باوفا بودند ولی مشکلشان این بود که به جای گفتگو با یکدیگر، برای هم میشاشیدند. انسانها راه بهتری پیدا کرده بودند و همدیگر را میکُشتند. این کار به مراتب از گفتگو آسانتر بود. تصور کنید اگر انسان میخواست در جنگ جهانی دوم گفتگو کند چه فاجعهای پیش میآمد. احتمالن تا این زمان هنوز آلمان و شوروی مشغول بحث بر سر مرزهایشان در لهستان بودند. اما با خلاقیت انسان آن همه مشکلات پیچیده تنها در عرض شش سال با کشته شدن پنجاه میلیون نفر حل شد.
در را باز کرد. پیراهنی حولهای و سفید تنش بود و داشت سعی میکرد خط سینهاش را با گرفتن یقهی پیراهنش با دست پنهان کند. یک جور در بود که رویش نوشته بود: «نمیتوانید وارد شوید! بروید پی کارتان! ورود شما اکیدن ممنوع است!»
خمیازهای کشید و گفت «چی میخوای؟» از دیدنم خوشحال نبود ولی بدتر از آن این بود که میدیدم ناراحت هم نیست. وقتی آدمی که فکر میکنید دلش نمیخواهد شما را ببیند عین خیالش هم نیست احساس میکنید به ته خط رسیدهاید و برای آن آدم مردهاید و احتمالن او دارد در ذهنش برنامهی خرید یک آیفون نو را میریزد. به همراه حساب کتابهای پسانداز بانکیاش برای خرید یک همچون چیزی. مشکل اینجا بود که قبل از آنکه به او عادت کنم از دست داده بودمش و برای همین دیدنش دردآور بود. رویش را از من برگرداند و من هم داخل رفتم. از وقتی از هم جدا شده بودیم خانهاش خیلی عوض شده بود. تاریک و بیروح بود. شده بود عین یک قبرستان. خنده دار است که به جاهای بیروح میگوئیم مثل قبرستان، چون احتمالن بیشترین جایی که ممکن است یک روح پیدا بشود قبرستان است.
روی همه چیز خاک نشسته بود و ضبط صوتِ قدیمیاش را دیدم که پارچهی کلفتِ سیاهی مثل سنگ قبری رویش سنگینی میکرد:
یک ضبط صوتِ عالی و مهربان.
از طرف بچههایش: صدا، نوار کاست و سیم برق
(پریز برق پولی برای کفن و دفن نپرداخته، برای همین اسمش روی سنگ قبر نیامده)
تا نگاه میکردی همه جا قبر بود. تستر، فر، فرش، گیتار، تلویزیون و حتی تابلوی کپیِ «اتاقِ خوابِ آرِل» ونگوگ هم زیر لایهای از خاک مدفون شده بود.
دیگر بالش و صندلی مثل کره زرد نبودند بلکه به روغنی شباهت داشتند که روی شعلهای داغ حسابی سوخته و تیره شده بود. دیوارها بنفششان پررنگ و جیغ شده بود و گوشِ آدم را کر میکرد و رنگ سبزِ روشنِ پنجره به یک سبزِ لجنی تهوعآور تنزل پیدا کرده بود. درِ آبی تیره تبدیل شده بود به یک رنگ متمایل به بنفشِ بادمجانی که انگار کسی با زدنِ مشتی به زیرِ چشمِ اتاقِ ونگوگ باعثاش شده بود. نقاشیهای پرترهی روی دیوار تیره و خالی شده بودند و تختِ چوبی بزرگ، زهوار در رفته شده بود و دور تا دورِ اتاقِ رنگی ونگوگ را تارهای عنکبوت و سایههای بزرگ فراگرفته بود. نقاشیای که باید حسِ آرامش و خیالِ آسوده میداد مثل سنگ قبرِ ونگوگ سفت، سخت و کُشندهی آرامش و خیال بود.
تصادفی شده بود. بالاخره دو تا از ماشینهایی که با صدای بوق از کنارِ مرد رد شده بودند تنشان گرفته بود به هم. پلیس راهنمایی و رانندگی آمد. به او گفتند مرد ایستاده وسط خیابان و باعث تصادف شده. پلیس راهنمایی و رانندگی دستی روی باتوماش گذاشت و سراغ مرد رفت. از او پرسید چرا وسط خیابان ایستاده. مرد ساکت بود و آنقدر محکم سر جایش ایستاده بود که انگار مثل ابوالهول قرنهاست که در آنجا بنا شده. پلیس باتوماش را درآورد و آرام به کتف مرد زد: «هوی! با توام. میپرسم برای چی ایستادی وسط خیابون؟» بعد سرش داد زد و تهدیدش کرد. فایده نکرد. سعی کرد با باتوم ضربهای به مرد بزند ولی دلش نیامد. پلیس راهنمایی و رانندگی بود و تابحال از این غلطها نکرده بود.
چندتائی پاکت نامه را از روی میز برداشت و به داخل اتاقش برد. بعد برگشت و چپ چپ نگاهم کرد. منتظر بود چیزی بگویم و انتظارش کم کم داشت مثل گرمایی شدید در بدنش جمع میشد. بدن-کتریاش که جوش آمد سرش را تکان داد و باز پرسید: «چی میخوای؟». گفتم: «یه چیزی توی یخچالم کمه». شانههایش را بالا انداخت و گفت: «بفرما، برو تو یخچال من ببین چیزی دستگیرت میشه یا نه». گفتم روغن هم ندارم. با صدایی آرام و ضعیف که انگار توسط موجودات فرازمینی از کهکشانی دوردست به زمین ارسال شده بود گفت: «تو آشپزخونه هست، برو وردار.» بعد پرسید که: «حالا چی میخوای درست کنی؟». و من هم پاسخ دادم: «بال مرغ!». پوزخندی زد، دوباره داخل اتاقش رفت و پشت سرش در را بست. نمیدانم چه چیز بال مرغ خندهدار است. خب این هم یک جور غذاست. میشود گفت که غذای مورد علاقهی منست و اگر میشد به بیست سال قبل برمیگشتم و در پاسخِ معلمی که از من پرسیده بود چرا مرغها نمیتوانند پرواز کنند، میگفتم: «چون من هفتهای سه بسته بال مرغ میخورم!».
اینبار پلیسهای واقعی آمدند. از آن پلیسهایی که خیال میکنند لاتِ محلهاند و یکبار که بگوزند کل خلافکارهای شهر به درونِ لانههایشان میخزند. پلیس نیرویی بود که قرار بود امنیت مردم را حفظ کند. ولی در نهایت تبدیل شده بود به قُلدری که گلهی مردم را برای چوپان، مثل سگی وفادار کنترل میکرد و در نهایت امنیتِ چوپان را تامین میکرد. گولاخترینشان که گوشهایش مثل فیل بزرگ و آویزان بود به مرد نزدیک شد و شروع به پرخاشگری کرد. وقتی دید مرد نترسید دستبندش را درآورد و سعی کرد مرد را به زمین بزند. نشد. تمام تلاشهایش برای بستن دستبند به مرد یا تکان دادنش بیفایده بود. عرق از پیشانیاش جاری بود و چشمهایش را میسوزاند. باتوماش را در آورد و شروع به زدن مرد کرد. کمکم عدهای از مردم دور آنها جمع شدند. از ریشههای تاریخی تآتر همین است. هرجا هر اتفاقی بیافتد آدمها میایستند و ساکت و آرام شروع به تماشا میکنند. تا زمانی که آن واقعه خطری برای آنها نداشته باشد برایشان مهم نیست چه اتفاقی میافتد و علاقهی چندانی هم ندارند تا واقعه را تغییر دهند. از تماشای اعدام و خودکشی و خودسوزی و تحصن و اعتراض خیابانی گرفته تا زیرگرفته شدن کودکی خیابانی توسط یک خودرو. آنها تنها وقتی به واقعه واکنش نشان میدهند که تآتر نمایشی یا خیابانی به پایان برسد. بعد با هم راجع به آن صحبت میکنند و فکر میکنند آیا چیزی که دیدهاند غمانگیز بود یا سرگرمکننده.
در یخچالاش را باز کردم و زل زدم به فضایِ خالیِ لایتناهیِ داخلش و به داستانم فکر کردم. یخچالش از یخچال خانهی من به مراتب خالیتر بود و حتی میشد جای کمد از آن استفاده کرد. از اتاق بیرون آمد. پرسید چیزی را که کم بود پیدا کردم یا نه. جواب دادم بله. بعد گفت: «چیز دیگهای هم میخوای؟». با پررویی گفتم: «یه لیوان چای». با بیحوصلگی داخل آشپزخانه آمد، کتری را آب کرد و زیرش را روشن. بعد پشیمان شد. آب کتری را خالی کرد داخل یک ماهیتابه. لابد چون میخواست آب سریعتر جوش بیاید تا زودتر از شرّم خلاص شود. یک لیوان، دو حبه قند و یک عدد چای کیسهای به دستم داد و باز به داخل اتاقش برگشت. نشستم داخل آشپزخانه و به داستانم فکر کردم. بعد حوصلهام از خوردن چای در یک قبرستان تاریک و متروکه سر رفت. پا شدم و رفتم داخل اتاق دیگر که روزی خودم در آنجا میخوابیدم. روی همه چیز ملحفه بود، حتی روی کتابها. ملحفه را کنار زدم و سعی کردم تعدادی کاغذ پیدا کنم. دفترم کاغذ نداشت. چندتائی پیدا کردم، تا زدم و داخل جیبم گذاشتم. لپتاپاش را گذاشته بود روی میز و روشن بود. رمزش را عوض نکرده بود. آن را وارد کردم و داخل شدم. داخل مرورگرش پنجرههای زیادی باز بود. اولی ایمیلهایش بود. به حریم خصوصیاش تجاوز کرده بودم ولی نمیخواستم ایمیلهایش را بخوانم. چندین پنجره هم مربوط به سایتهایی بود که در آن تبلیغ اجارهی اتاق بود. ظاهرن میخواست زودتر از اینجا، یعنی خانهی جنزدهای که ارواحِ گذشتگان آسایش را از او ربوده بودند برود. چند پنجره هم مربوط بود به چند شبکهی اجتماعی که گهگاه عکسی در آنها میگذاشت، غُری میزد یا به روزگار فحشی میداد. پستهایش خیلی طرفدار نداشت و لایکهایش از تعداد متلکهایی که در خیابان میشنید کمتر بود.
پلیسهای بیشتری به محل آمدند. جمع شده بودند یک گوشه و با هم مشورت میکردند. چندتایی بچهی تخس، از همانهایی که باعث ایجادِ ایدهی به ارث رسیدنِ گناه اولیه در بشریت توسط فرقههای مسیحی شدند، با کیسههایی پر از گوجه فرنگیهای له و به دردنخور گوشهی خیابان جمع شدند و شروع کردند به پرتاب گوجه به صورت مرد. وقتی گوجههایشان تمام شد یک پلیس آمد و سرشان فریاد زد تا گورشان را از آنجا گم کنند. بعد سراغ مردِ داستانِ ما رفت که صورتش حالا شبیه املت شده بود. دستش را روی بازوی مرد گذاشت و او را نوازش کرد. حتی پیشانیاش را بوسید. آهسته از او پرسید مشکلش چیست و آیا میتواند به او کمک کند. مرد اما تکان نخورد، ساکت بود.
بعد چشمم به پنجرهای افتاد که آن سویش تصویری غمانگیز بود. یک سایت دوستیابی. او خودش را اینگونه معرفی کرده بود:
«از بیرون شاید اینطور به نظر برسد که من یک موجودِ بیاحساسِ نیشدارِ گُه هستم ولی من مثل پیاز لایههای مختلفی دارم و درست مثل پیاز، اگر لایههای بیشتری را بکنید دقیقن همان چیزی را پیدا میکنید که از اول دیده بودید و بعد شروع به گریه کردن میکنید.
من یاد گرفتهام که مردها دو احساس بیشتر ندارند: گرسنگی و شهوت. اگر شما را بدون نعوظ ببینم، برایتان یک ساندویچ درست میکنم.
من همیشه آمادهام برای یک شب ماندن بالای کوه؛ زیرِ آسمانِ پرستاره. آتشی روشن باشد و کنارش بنشینیم و شعر بخوانیم و به شرارههای آتشی که به هیچ میروند زل بزنیم. (یادتان باشد حتمن آندفعه که چند نفر برای دزدی سراغمان آمدند و نزدیک بود کارمان را بسازند برایتان تعریف کنم!)
اگر آخر هفتهها با دوستانم بیرون نباشم در خانه میمانم، دافت پانک را تا ته زیاد میکنم و با آن میرقصم. معمولن با آهنگِ “خودت را با رقص از دست بده” شروع میکنم و با قطعه “کراشِ ناگهانی”به پایان میرسانم. آخر هفتهها همیشه موقع آشپزیهای طولانیست. البته اگر هم پایهای باشد بدم نمیآید آخر هفتهها با پسرها یک سمتی برویم و کمی شلوغبازی کنیم.
یک مردِ خوب برای من کسیست که گندهاخلاق نباشد، باهوش و شوخطبع باشد و یک مقداری هم خوشقیافه و خوشتیپ. البته آدمها نمیتوانند در عین حال هم خوشگل و باهوش باشند و هم به لحاظ احساسی متعادل. ولی داشتن دو مورد از این سه مورد هم قبول است.»
باورم نمیشد اینها را او نوشته باشد. فکر کردم شاید تمام این سالها برایم نقش بازی کرده بود. اما آیا من هم برایش نقش بازی نکرده بودم؟ به نظر میرسید ما فقط آنچیزی را از خود به دیگران، حتی به عشقمان، نشان میدادیم که خودمان میخواستیم. از این نظر زندگی مشترک یک نمایش بیشتر نبود. احتمالن با پایان زندگی مشترک ماسکها نیز عوض میشوند. حالا من داشتم دربارهی کسی میخواندم که در نقش جدیدی فرو رفته بود. شاید بزرگترین توهم آدمی این باشد که فکر میکند با زندگی کردن در کنار کسی میتواند او را بشناسد. نمیدانم، شاید هم حالا دارد وانمود میکند آدم دیگری شده. البته آدمی در انتها به همان چیزی تبدیل میشود که به آن وانمود میکند. از این فکر حسابی ترسیدم و عرق سردی را روی پیشانیام احساس کردم. هنوز هم ته ذهنم او را مال خودم میدانستم ولی از این احساسم شرمسار و ناراحت بودم. متن جالبی نوشته بود. جملهی اول که دقیقن مشخص نبود طنز است یا جدی آدم را جذب میکرد. با اینکه کاملن منفی بود اما او را از بقیه جدا میکرد و تبدیلاش کرده بود به شخصیتی خاص و باهوش. سعی کرده بود از خودش شخصیتی کلیشهای مثل سایرین نسازد. وقتی میگوید دلش میخواهد با پسرها آخر هفتهها بیرون برود دارد با زیرکی اشاره میکند که میتواند علاوه بر یک شریک عشقی، یک دوست صمیمیِ باحال هم باشد که بیرون رفتن با او خوش میگذرد. خیلی از پسرها ممکن است از او خوششان بیاید ولی سختترین کار نوشتن برای کسیست که احساس میکنید ممکن است از او خوشتان بیاید. به نظر میرسد او با زیرکی این مشکل پسرها را حل کرده و برایشان دام پهن کرده. این دام همان آماده بودن برای یک شب بالای کوه ماندن است. دیگر لازم نیست پسری که از او خوشش میآید از چشمان آبیِ زیبایش تعریف کند یا بگوید که عاشقِ چالهی گوشهی لباش است، وقتی میخندد. کافیست به او بگوید او هم عاشق کوهنوردیست و اگر دوست دارد میتوانند این آخر هفته با هم بروند بالای کوه. در انتها هم با اعتماد به نفس کامل دربارهی ویژگیهای پسری نوشته بود که دلش میخواست. به جز یک مورد ننوشته بود دلش میخواهد آن مرد چطور نباشد، بلکه فقط به نکات مثبت اشاره کرده بود. خب این خوبیاش این بود که کسی که میخواند فکر نمیکرد او تابحال شانسی با پسرها نداشته و یا پسرهایی که قبلن با آنها بوده آدمهای بیخودی بودند. به نظر میرسد اگر ما با آدمهای بیخودی باشیم خودمان هم از نظر سایرین بیخود هستیم. اما راستش را بخواهید همهی این نوشتهها، همه و همه بی فایدهست اگر چند تا عکس خوشگل و مسحور کننده نداشته باشید. وارد بخش عکسهایش شدم. در همهی آن عکسها فقط خودش حضور داشت. در مکانها و حالتهای مختلف. اما آن عکسها را چه کسی گرفته بود؟ بدون استثنا، من. احساس بدی داشتم. فکر میکردم بدون آنکه خودم بخواهم برای دوستدختر سابقام جاکشی کردهام. وقتی موهایش را کوتاه میکرد عاشقاش می شدم. عکس اصلی پروفایلش مربوط میشد به دو سه سال پیش. یک هتل ارزان در نزدیک دریا گیرمان آمده بود و حسابی اتاق را به هم ریخته بودیم. تولدش بود. وقتی خواست شمع را فوت کند کلهاش را گرفتم و فرو کردم توی کیک. بعد او هم شروع به خندیدن کرد و زبانش را از دهانش بیرون آورد و پشتِ دست راستش را روی سرش گذاشت. از او در آن لحظه عکسی گرفتم. ظاهرن او این عکسِ شلخته را بهترین معرفی برای خودش میداند. در عکس دیگری موهایش را آبی کرده بود. مست بودیم و داشتیم آخرین لحظههای هوشیاری را با جفنگیات پر میکردیم که نگاهی عاشقانه بهم انداخت. این نگاه آنقدر شهوتانگیز بود که میخواستم برای ابدیت آنرا حفظ کنم. دوربینم را سمتش گرفتم و آنرا ابدی کردم. در تمام عکسهایش آرایش داشت و خل و چل بازی در میآورد. به نظر میرسد او قانونِ سایتهای دوستیابی را میداند: “شما همیشه به اندازهی بدترین عکستان خوب هستید.” حتی اگر هزاران عکس خوشگل و جذاب و سکسی بگذارید و فقط یک عکس داشته باشید که در آن خوب نیفتاده باشید یا زشت به نظر برسید آنهایی که عکسهایتان را میبینند فکر میکنند تمام آن عکسها غیرواقعیست و فقط این عکس است که خود واقعی شما را نشان میدهد. به دنیای نوینِ مجازی خوش آمدید.
خبرنگارها که سر رسیدند شلوغی هم دوچندان شد. هرجا دوربینی باشد سیاهیلشگری هم در پیاش میآید. میل به جاودانگی آنقدر در انسان مبتذل شده که به بودن در تصویر یک گزارشِ کماهمیتِ تلویزیون فروکاستهست. خبرنگارها سوالهای زیادی میپرسیدند. خبرنگار وجدان جامعه بود. کسی که ککش هم نمیگزید سوالی کند و جوابی نگیرد. یکی از خبرنگارها به صفحهی فیسبوکی اشاره کرد که گویا با عکس مرد به تازگی راه افتاده بود و تابحال چند هزار نفر دنبالکننده بدست آورده بود. طبق متنهای این صفحه مرد برای این آنجا ایستاده بود که از استبداد خسته شده بود. ظاهرن یک نفر هم برای او حساب توئیتر درست کرده بود. او در حسابِ توئیتراش در اعتراض به گرانیها در خیابان به اعتراض ایستاده بود. خبرنگار دیگری از او پرسید آیا راهی را که برای اعتراض انتخاب کرده موثر میداند یا خیر. دیگری پرسید نظرش راجع به توافق سیاسی اخیر چیست. خبرنگارها را با خشونت از مرد دور کردند. لباسهایشان معمولی و غیرنظامی بود و درجهای نداشتند. آنها ماموران امنیتی بودند. باتومها را درآوردند و شروع به کتک زدن مرد کردند و سعی میکردند او را از روی زمین بلند کنند. خون از سر و روی مرد جاری بود. ماموران خسته و درمانده به سمت خودروهایشان برگشتند و با بیسیم گزارش میدادند. سرخورده بودند چون دلشان میخواست این یکی را هم به جرم اقدام علیه امنیت ملی، تشویش اذهان عمومی و چه و چه و چه چند سالی گوشهی زندان بیندازند تا حسابی دلشان خنک شود. لباسهای مرد پاره و ریشریش شده بود. زنی آمد و روی شانههای مرد پتویی انداخت و رفت. یک پیرزن هم که قلادهی سگاش را سفت چسبیده بود داشت کمی آنطرفتر گریه میکرد. بچهها گاهی از دور سنگهای کوچک به سوی مرد پرتاب میکردند و میخندیدند اما با فریاد پلیس پا به فرار میگذاشتند. یک ماشین آتشنشانی آمد و سعی کرد با پاشیدن آب با فشار زیاد به مرد تکانی دهد. نتیجه چه بود؟ ایستاده بود، تکان نمیخورد. یک روحانی از خودرویی پیاده شد. مثل چوب خشک ایستاد جلوی مرد و برایش خوابی را تعریف کرد که چند هزار سال قبل دیده بود. بعد دفتر خاطراتش را درآورد تا از روی آن قسمتهایی از رویا را بخواند که خوب به یاد نداشت. فایده نکرد. دعایی خواند و دور شد. همه مرد را برای لحظاتی به حال خود رها کرده بودند تا اینکه یک نفر فریاد زد: «داره گریه میکنه!». همه به سوی مرد هجوم آوردند تا گریهاش را ببینند. پلیس ناراضی به نظر نمی رسید چون فکر میکرد حالا که مرد سرسخت گریه میکند یعنی آنها توانستهاند خوب ادباش کنند. قطرههای اشک آرام از چشمهای سرخش به پائین سر میخوردند و نزدیک گوشهی لباش گم میشدند. پلیسها خیال کردند مرد شکسته و تصمیم گرفتند با کمک هم او را به زمین بزنند تا دستگیرش کنند. اما وقتی با باتومها سراغ مرد رفتند مرد ناگهان دستش را بالا آورد و آنها ناخودآگاه خشکشان زد. همه ساکت شده بودند. مرد آرام دستش را بالا آورد، دهانش را باز کرد و انگشتان دستش را گاز زد. بعد انگشتها را دانه دانه خورد تا به مچ دست رسید. بچهها جیغ میکشیدند و برخی گریه میکردند. پلیسها دستهای مرد را گرفته بودند ولی چیزی مانعاش نمیشد. بعد با دست دیگرش چشمهایش را از حدقه درآورد و داخل دهان گذاشت و سپس نوبت به کندن موهایش رسید. گوشها در نوبت بعدی بودند.
از اینکه از اتاقش بیرون بیاید و مچام را بگیرد نگران نبودم. صدایش را میشنیدم که داشت با تلفن صحبت میکرد. وقتی تلفناش تمام شد لپتاپاش را بستم و از اتاق بیرون رفتم. او هم در اتاقش را باز کرد. پرسید چایم را خوردم یا نه. آهسته پاسخ مثبت دادم. بعد دستهایش را روی سینههایش قفل کرد، شانههایش را بالا انداخت و گفت: «خب؟». فهمیدم میخواهد از آنجا بروم. گفتم کاش میشد چای را با هم میخوردیم و کمی صحبت میکردیم. باز شانههایش را بالا انداخت و سعی کرد طوری نگاهم کند که انگار چیزی نشنیده. زمانی بود که تک تک کلمههایی که میگفتم برایش اهمیت داشت و مدام ابروهایش از تعجب بالا میرفت. اما حالا تنها شانههایش برایم بالا میروند و احتمالن در ذهن او بزرگترین خواستهی زندگیاش در لحظهی حال، خلاصی از شرّ منست. سکوتم در دهان خودم تلخ شد. دوباره شانههایش را بالا انداخت و طوری به من نگاه میکرد که انگار دارد به برفکِ تلویزیون در ساعتِ سه و پنجاه دقیقهی صبح نگاه میکند.
بعد سعی کرد لبِ پائیناش را هم بخورد. دیگر اشکی نمیریخت، چشمی نداشت. به جای اشک خون از چشمهایش جاری بود. دقیقهها گذشت تا اینکه چند کامیون آمدند داخل خیابان. عدهای کارگر پیاده شدند و کامیونها آجر و شن و ماسهها را خالی کردند. کارگرها شروع کردند به چیدن آجرها. آجرهایی سرخ. کمکم دور تا دور مرد را آجر چیدند و همینطور مثل یک ستون بالا بردند. مردم سرشان را بالا میآوردند و سعی میکردند ببینند آیا هنوز هم میشود مرد را دید یا نه. دو سه متری که دیوار بالا رفت دیگر مردم کمکم آنجا را ترک کردند. اینگونه بود که وسط خیابان ستونی برافراشته شد و میدانی شکل گرفت که ماشینها بی سر و صدا از کنارش رد میشدند. بعد ابرها آمدند. بارانی گرفت و خیابان بیش از پیش خلوت شد. باران داخل ستون روی سر مرد میریخت و مرد، تکان نمیخورد، ساکت بود و سنگ قبری شد برای باران.