۲
سنگی به سنگ دیگر گفت:
– مدام در ایستگاه
مدام درمیانه‌ی راه
مدام ماندن دراین ماندن مدام
مدام نا آگاهی از مرگ مدام.
سنگ دیگر گفت:
– مدام ممتاز از ایستگاه
مدام ممتاز از میانه‌ی راه
مدام نماندن در این نماندن مدام
مدام آگاهی بر مرگ مدام.
… (گفت سنگ‌ها – منصور کوشان)

انوشه منادی، نویسنده
انوشه منادی، نویسنده

– بکوب این خرسنگ بی پدر را… خرد و خسته مان کرد یک عمر…

این سنگ تا بود نشان مغازه بود و پاتوق. گالش‌ها و رهگذر‌ها و اهالی محل روی پست و بلند آن می‌نشستند و گپ می‌زدند، مالدارهای تالش و فروشنده‌های دوره گرد همه کاس آقا خوش رو را می‌شناختند، با زیاد شدن ماشین، غیر از نفت، بنزین هم داشت، کاس آقا چای یا پنیر خیکی و زیتون با نان تازه و یا آب نخود، می‌آورد، با دست به جیب‌ها خوش خلق بود و از کنس‌ها و مفت چرخ‌ها بدش می‌آمد. توی دکان از نعل اسب تا پفک و حبوبات و چای چین اول بهاره، و پوشک بچه گانه و زنانه، همه چیز می‌فروخت، حالا دیگر استخوان‌هاش تاب نیاورده بودند و درد دست و پا، زمین گیرش کرده بود. به همه می‌گفت:

– این کمر دیگر تاب کاس آقا را نداره… مثل روزگار.

رو به روی خانه و دکان کاس آقا، خانه‌ی کهنه بیوه، معصوم داغ دشتی بود، منزل ش رو به قبله، دیوار به دیوار قبرستان بود، غیر شانه‌ی خاکی جاده، تا سه متر مانده به بیخ دیوار، وجب وجب از مهندس راه، پول دولت گرفته بود، اما دست بردار نبود، توی این سیاه زمستان، بیل و فوکا به دست شروع کرده بود به دایر کردن زمین، از بیخ دیوار تا لبه‌ی گودال مجاورجاده، لب به لب آبرو شانه‌ی خاکی، مهندس به این جا می‌گفت حریم جاده. توی همین خیس مرگی هوا و گند آب و رطوبت، نایلون به سر کشیده و فوکا به گل و شل می‌کوبد. از بس تلخ نظر مانده در زندگی، سربلند نمی‌کند و به کاس آقا خوش رو به اندازه‌ی گودر و لشه‌اش، در طویله، محل سگ نمی‌گذارد.

کاس آقا، این سوی جاده، زیر سایه بان باریک دکان نشسته و مرتب سر پسرش تلخ حرفی می‌کند، صدا سفت می‌کند و می‌خواهد، پرزور بگوید، خلت به حلق‌اش می‌پرد:

– کی می‌دانست این خراب شده ملک تاجری می‌شود، شصت سال، دلخون، چای جلوی مردم گذاشتم، صنار سی شاهی، عمر بر باد دادم، هیچ و پوچ، گور پدر هر چه آدم زبون نفهم، سر قاطر گیر می‌داد می‌دانستم دو چای می‌خورد یا دست به جیب ست و به شکم صاحب مرده ش سخت نمی‌گذراند.

جاده آمده بود، بعد هزار سال، شاید هم بیشتر، از کشت گاه چای و جالیز، صاف رفته بود و پایین تر از خانه کاس آقا، قبرستان کهنه و متروک را دو نیم کرده بود که حالا دیگر هر کس که سامان داشت و دارد با حریم قبرستان، پا به بیل، وجب وجب تجاوز می‌کند و جای مرده‌ها را به قواره‌ی باغ و حریم خانه می‌افزاید، تا مالرو بود، آدم پیاده و اسب و قاطر همراه گله گاو و ورزا و گودر و لشه‌های تازه پا، ییلاق و قشلاق می‌کردند. اما اسفالت، ماشین آورده بود با چیزی به نام حریم تجاری. انگار این یکی از آب و برق پر زورتر بود برای تحریک حرص و آز یک مشت دهاتی خسیس و حسود.

پسر کمر راست کرد و عرق پیشانی به پشت دست گرفت. نفس بیرون داد، تکیه زد به دسته‌ی پتک و تف مالاند به کف دست، نگاه به معصوم انداخت که زیر غبار آب، گرم کار بود، به پدر نگاه کرد:
– جان مفت پیدا کردی. پارسال که بلدوزر زدن این جاده را می‌دادی خلاص ش می‌کردن.

– تو جوانی نمی‌فهمی. این اداره چی‌ها مخصوصن این راه چی‌ها چشم طمع به هر وجب دارن اگر ماشین می‌زدن بیست متر خاک می‌خاستن ندادم. خودم دخل این لا کردار را می‌آورم.

خاک گل شده بود و مه که نه خود ابر، آن قدر پایین بود که ریزآب خیس کرده بود دار و درخت و جاده‌ی اسفالت باریک را. سنگ هم خیس بود و انحنای ناهموارش از خاک سر زده بود تا فقط مانع باشد در مسیر آمده و شد به مغازه، ایامی که آدم پیاده یا قاطر و اسب می‌آمد این سنگ مانع نبود، اما حالا، وانت یا سواری، از روی اسفالت و شانه‌ی خاکی تا جلوی دکان نمی‌توانست دور بزند یا باری چیزی برای مغازه خالی کنند. دکان بود با در و پنجره‌ی چوبی کهنه، آبی و نم گرفته. لکه‌ی رنگ و جرم ایام لایه لایه کناره‌ی شیشه بود زیر غبار ایام ماضی.

پسر با خودش، همراه ضرب پتک و صدای خشک فلزی قلم، نک نک کرد.

– یارو کچله اسم ش را می‌گذارند زلف علی. حکایت پدر ماست. بد خلق، زبانش نیش مارست بیچاره مشتری‌ها چه می‌کشند از زخم زبان.
– چیه غر می‌زنی، هم سن تو بودم کوه روی دوشم هیچ بود. هی بسوزی زمان.

گاه ترکش سنگ ریز به چوب می‌خورد و گاه تلق روی شیشه صدا می‌داد. پسر جلوی چشم پدر، قلم روی برجستگی و ناهمواری سنگ محکم می‌کرد و به ضرب بازو سنگینی سرد و فلزی پتک را می‌کوبید.

– حالا که کمر من داره خرد می‌شه با این پتک و قلم. سبیل‌شان را چرب می‌کردی، این همه زجر برای چه.

خرد و خراش سنگ جا به جا سفیدی می‌زد و آن چه از صخره یا تخته سنگ از خاک بیرون مانده بود ریز و درشت پراکنده بود. پدر بر صندلی تکیه زده بود و پیش چشم‌اش هموار شدن سنگ را نگاه می‌کرد. پسر پیش پا، پشت سربی قلم را توی پس مغز می‌نشاند تا ضربه‌اش صاف بخورد و بکوبد سنگ را. وقت بالا بردن پتک قلم باید می‌ایستاد، هر دو دست، دسته چوبی را به زور می‌فشرد. نک قلم، توی شیار سرپا می‌گذاشت، تا ضرب پتک سفتی سنگ را بپوکاند. و به هر هن وضرب پتک، پدر چشم تنگ می‌کرد از ترس خرده سنگ و تریشه‌های پران. قلب کاس آقا تیر کشید و عرق سرد نشست بر پیشانی. هن نفس بیرون داد.

– پول به مفت خورها نمی‌دم. پسر بزرگ کردم برای همین کارها.

پارسال، لودر یا بلدوزر خاک قبرستان را خاکریز با پست و بلند کرده بود، معصوم داغ دشتی انگار باور نداشت، قبرستان و چای باغ‌های دامنه کوه و منظر همیشگی پیش رو این چنین خرد و خراب شود، بعد آن روز، هر بار کاس آقا اذان صبح از پنجره سرک می‌کشید، این داغ دیده‌ی دشتی را می‌دید نشسته روی خاکریز و مات مانده به قبرستان شخم خورده و کله‌های مردگان درهم با خاک و غبار استخوان. گور نصرت، شوهر معصوم، انتهای قبرستان دست نخورده مانده بود و هفت روز هر چه ریزآب ابر آمد و هرچه مه شد و باد آمد، معصوم مثل خاکریز و قلوه سنگ و کلوخ جنب نخورد تا سنگ ریزه‌ها و تکه‌های استخوان زیر باران سفیدی بزند و غبار کهنه‌شان شسته شود و بماند. این کار زنک را نمی‌فهمید، توی این قبرستان قوم و خویش دیگری نداشت، چند بار پسر فرستاد ببیند معصوم یا هیکل سیاه خمیده و چسبیده به خاکریز، جنب می‌خورد یا نه. کاس آقا از فاتحه خوانی شب جمعه خلاص شده بود، قبر زنش، عالیه شخم خورده بود.

وقتی غلتک و شن کش‌ها آمدند و سیاهی قیر و اسفالت ریختند، معصوم چند روز پیدا نشد پسر گفته بود:
– رفت چوبر پیش دختر بزرگ ش.

کاس آقا هم از بوی گند این سیاه مرده مار تاب نیاورد و به ماکلوان رفت. جایی که مسیر گریز میرزا کوچک خان بود توی جادوی جنگل.

پسر پتک کوبید و قلم از ضرب آن پرید و جرنگ فلز به ساق پا خورد، کپ صدا داد نعره‌ی پسر پیچید تا آن سوی جاده. معصوم کمر راست کرد و از پس پرده‌ی مه سیاهی هیکل پسر را دید که خمیده و نالان به سنگ چسبیده بود.‌های هو کرد تا صدایش به گوش سنگین کاس آقا برسد:

– با آن کله سفتی‌ات باید این بچه را ناقص کنی تا دست برداری از این کارهات.

آرام پیش خود گفت:
– الهی تیر غیب بخوری، مکار.

کاس آقا جنب نخورد. خواست جواب معصوم را بدهد اما می‌دانست زهر کینه‌ی این زن حریم ندارد، بعد از مرگ نصرت قلندری، هر چه چای و پنیر خیکی و آب نخود با گوشت بره برایش فرستاد، خواستگار دخترش برای همین پسر، شد، نداد و دختر را به چوبر شوهر داد، راه گیرش شد و زبان ریخت، دل پاک و صادق، بی فایده بود و میخ آهن بر سنگ می‌کوبید، اثر نداشت. داغ این دشتی به دلش ماند و ناامید شد. دست برداشت از این داغدشتی مطرود. مثل مرغ کرج، پر پف داده بود و جوجه‌هاش را مراقبت کرد تا بزرگ شدند و رفتند دنبال زندگی. دست هیچ مردی به تن و پوست سفیدش نرسید.

به دست لرزان پسر نگاه کرد که آه و آخ کنان پاچه بالا می‌زد تا جای ضرب را ببیند.

– چیزی نیست تیر که نخوردی مالش ش بده خوب می‌شود. دست بجنبان شب سرازیره.

درد توی استخوان بود و سرخی پوست جای ضربه را نشان می‌داد.

– دردش را چه طور مالش بدم. بند دلم را پاره کرد. لعنت به این سنگ.
– کفر نگو بچه، همین سنگ نشان رزق ما بود.

و پسر هفت روز پتک بر سنگ کوبید و کاس آقا ناظر ماند بر هموار شدن زمین جالیز معصوم و یکسان شدن سنگ با خاک پیش روی دکان. روز هفتم آفتاب بود و قواره‌های بزرگ و سفید ابر روی آبی آسمان، همراه باد می‌رفتند و تن به سینه‌ی کوه‌های پر درخت می‌کشیدند. کاس آقا از طلوع روز آمده بود و روی صندلی نشسته بود. می‌دانست جان قدم برداشتن ندارد. هر تکان، تیرِ تیز توی قلب ش فرو می‌کرد و عرق سرد لاکردار می‌نشاند بر پیشانی. آن چه در طول پنجاه و اندی سال هر روز پیش رو می‌دید، امروز تار بود و خط‌ها و درخت‌ها و سایه‌ی خانه‌ی معصوم داغ دشتی همه درهم بود. پسر از در پشت دکان که به حیاط خانه راه داشت، پا به تاریکی مغازه گذاشت و هیکل پدر را چسبیده به صندلی دید و بیرون آمد، نور چشمش را زد، پلک فشرد و به اطراف نظر انداخت، آن سوی خیابان معصوم هنوز نیامده بود. قبرهای مانده پراکنده بودند و دو تلم ابلق و حنایی در آن می‌چریدند. چشم به اطراف داشت، کنار پدر آمد و کف دست پیش چشم پدر باز کرد تا پینه و تاول دست را نشان ش دهد. گفت:

– هموار کردن سنگ تمام شد. راضی هستی؟

این آخرین مانع بود و دیگر فرق نداشت، وجب به وجب طلا می‌شد، به درد کاس آقا نمی‌خورد، دست از هموار کردن گیتی برداشته بود. کاس آقا جنب نخورد.

انوشه منادی
بهار ۱۳۹۰
بابل