چگونه جامعهای با حاکمان خود مخالف است، اما مشروعیت روابط جنسی و عاطفی خود را به اذن و کلام همانان معطوف میکند؟ چگونه جامعهای خواهان دگردیسی نظام سیاسی خویش است، اما همزمان از تن دادن به دگردیسی نظام خانوادگی خود سر باز میزند؟
این پارادخشی (=پارادوکس) است که آن را باید شناخت و بدان چیره آمد زیرا که هر دگرگونی سیاسی و اجتماعی، تابعی از دگرگونی در ساختار خانواده به مثابه الگوی نخستین و مسلط سیاسی است. خانواده به مثابه یک نهاد، چگونگی رابطه مرد-زن-فرزند را به مثابه تصویر پیشینی یک جامعه مقدس و آرمانی ترسیم میکند و از همین روست که دولتها و شبهدولتها تنها با حفظ ساختار نهاد خانواده میتوانند امکان تداوم حاکمیت خود را تضمین کنند: آنها نیک میدانند که فروپاشی نهاد (=اسطوره) خانواده یعنی فروپاشی نهاد (=اسطوره) دولت.
اسطوره خانواده ایرانی
خانواده ایرانی تمام ویژگیهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی عتیق ایرانی را به مثابه امری اساطیری به کودکان و هنوز نامدگان تحمیل میکند و از این طریق، یک اسطوره را بینهایت بار به عرصه زندگی اجتماعی باز میگرداند. اسطورهای از بن مذکر که سرانجام یک جامعه از بن مذکر را طرح میافکند؛ جامعه مذکری که امکان تحقق خود را با نابودی دو نیروی بنیادی دیگر جامعه تامین میکند:
یک- نابودی نیروی فردی زنان با محدود و محصور ساختنشان در نقش خانگی مادر، و نیز فروکاست وضع اجتماعی آنان به معاون و منقاد پدر جبار در جباریت.
دو- نابودی نیروی نوخواه و نوجوی فرزندان.
فرزندان نیز با اعمال آموزشهای اجباری دینی، اخلاقی، تاریخی و ادبیاتی وادار میشوند تا اسطوره خانواده ایرانی را جامه عمل بپوشانند:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی/ تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق/ هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
و برآیند نهایی این آموزه ادبی-اجتماعی-خانوادگی، بیش از هر چیز بازتولید حکومت پدران و پیرمردان در جامعه و خانواده ایرانی است.
خانواده ایرانی خوی و خیالی زنخوار و فرزندخوار دارد و این خصلت در هیات ارزشهای اخلاقی و اجتماعی و فرهنگی، کلیت جامعه ایرانی را چنان در چنگال خود گرفته که به هر چرخ تاریخی، دوباره به نظام سیاسی آن استعلا مییابد: پدر با دستیاری مادری که گوشت «قربانی» را برای او آماده و طبخ میکند، تکینگی و تفرد انسانی فرزندان را میبلعد: مادری که خود پیشتر به مثابه فرزند، فردیتاش بلعیده شده است.
اسطوره و شکل نخستین خانواده ایرانی را در داستانهای کهن ایرانی میتوان مشاهده کرد. همان شکل نخستینی که در جامعه و خانواده ایرانی همچنان بازتولید میشود.
مشی و مشیانه: ساختار نخستینِ خانواده ایرانی را روایت میکند: در افسانههای ایرانی آمده است که این زوج از نطفه نخستین انسان (مرد)، یا به روایت اوستا از نطفه «نخست اندیش» و به روایت شاهنامه از نطفه نخستین پادشاه یعنی کیومرث پدید آمده و بدین سان جنس مذکر را در کَرَتِ پیشین و نخستین و نیز همدم اهورا مزدا قرار داده است و از این منظر تفاوتی با افسانههای اسلامی و عبری ندارد و مرد را به امور فرازمینی متصل میکند و هستی زن را به هستیای پیرامونی و در نهایت به تابعی از مرد، فرو میکاهد.
رستم و سهراب: در این داستان اساطیری-حماسی، پدر (رستم) با هر تمهید و ترفندی سرانجام بر پسر نوخواه و نوگرای خود پیروز میشود و این روش همچنان در مناسبات خانوادگی ایرانی رایج است. پدر باید به هر طریق بر زن، و یا زنان و فرزندانش چیره آید و پسر نیکسرشت هم فرزندیست که نه تنها باید مطیع اوامر پدر باشد بلکه باید آماده باشد که آینده خود و افراد خانوادهاش را در راه پاسداشت و پاسداری پدر قربانی کند، وگرنه پدر خود دست به کار خواهد شد تا او را برخی (=قربان) خود کند.
از همین روست که در فیلم جدایی نادر از سیمین، «پدر» حتی به مثابه یک موجود نسیان گرفته و نیممرده، میتواند هدایت کل زندگی یک خانواده ایرانی را در چنبر خود بگیرد و سرانجام نیز خانواده (به مثابه جامعه) را از مهاجرت (= آغاز تحول و دگردیسی) باز بدارد، یعنی این پدر همچون رستم دستان به گونهای “ناآگاه” به هر شیادیای دست مییازد تا بلکه پسر و زن و دختر را از امکان دستیابی به زندگی برون از حیطه و احاطه خود بازدارد.
ما با این قبیل سیاستهای پدرانه ایرانی بسیار آشنا هستیم؛ تهدیدات و تمهیدات و چه بسا نمایشهایی که تنها برای بقای اقتدار و جباریت پدر در کار آورده میشوند: آنان اگر با تحقیر و خشونت کلامی و جسمانی به هدف خود دست نیازند، تلاش خواهند کرد تا با نمایشی از مظلومنمایی، تداوم سیطره پدرانه خود را با برانگیختن درد وجدان در فرزندان تأمین کنند.
در جامعه/خانوادهای که این فیلم تصویر میکند، به سان همه داستانهای کهن ایرانی، پدر بر همه امور چیرگی تام دارد و پسر خود نیز تنها در مقام پدر، میتواند به حیات اجتماعی و سیاسی خود ادامه دهد و این بدین معناست که او همچون پدرش و پدرانش، برای آنکه پدر باشد و پدر خوبی هم باشد، باید رویاهای اکنون و آینده خودش (در مقام فرزند)، زنش و دخترش را نابود کند و بدیهی است که رفتار پسر (که خود نیز پدر است) در امتداد رفتار پدر نسیانگرفتهاش به سان کارکرد اسطوره ناخودآگاهانه و ماشینوار است، یعنی هرگز اندیشیده شده نیست بلکه تحت انقیاد اسطوره خانواده ایرانی به خودی خود آن سرنوشتی را محقق میکند که از پیش حاکمیت پدر را مقدر کرده است.
این اما تنها یک تصویر از جامعه/خانواده امروزین ایران نیست، بلکه تکرار اسطورههای ایرانی است که در هر یک از آنها این ساحت پدر-شاهی است که باید سرانجام بر ساحت فرزندی چیره گردد و بدین وسیله، گذشته مدام بر آینده پیروز شود و از این رو، آینده به مثابه دنیایی که فرزند طرح و قصد ساختنش را دارد، هرگز ساخته نمیشود و فرزند در دنیای پدرانه محصور، و به خدمت پدر و منویات او درمیآید و در حقیقت بدین طریق او خود در مقام پسر به پدر جبار و در مقام دختر، به مادر غمخوارِ بعدینه بدل میشود.
قاطبه اسطورههای ایرانی مبین همین چیرگی نهایی پدر بر فرزندند و داستان رستم و سهراب، مشهورترین و شناخته شدهترین آنهاست.
ما در این مقاله کوتاه چندان فرصت آن را نداریم تا همه داستانهای اساطیری ایرانی را از این چشمانداز تحلیل کنیم اما دستکم میتوانیم در کنار داستان سهراب به داستان اسفندیار نیز اشاره کنیم. به داستان همان بیچاره اسفندیاری که سرانجام به دسیسه و خدعههای مکرر پدرش گشتاسب نابود میشود، چنانکه همه داستانها و واقعیتهای اجتماعی و سیاسی ایرانی بر همین طرز و آییناند: داستان فرزندکشیای که هرگز سر باز ایستادنش نیست و این درست در برابر داستانهای یونان باستان -همچون داستان ادیپوس شهریار- است که تصویری از پدرکشی است و این فرزند است که هر باره بر پدر چیره میشود و راز توسعه جهان غرب نیز در همین است که در نهایت فرزند (به مثابه جهان نو) بر پدر(جهان کهنه) پیروز میشود و در این جهان فرزندانه، هرکس میتواند همانی شود که هست و بدینسان زن نیز از قیمومت، همدستی و خدمتکاری پدر رها میشود و این داستانی است که به هر تکانه و گذار تاریخی، به بخشی از واقعیت زندگی اجتماعی و سیاسی جهان غرب بدل میشود.
همچنان که داستان «مدهآ» -در یونان باستان- نیز روایتی زنانه از همین داستان ادیپوس شهریار است: شورشی است علیه پدر و شوهر و نظام حکومتیاش به نام خانواده. او زنیست که سرانجام همه آن بندهایی را پاره میکند که او را به مرد در مقام پدر/شوهر پیوسته و وابسته میکردند؛ از این رو او حتی فرزندانش را میکشد تا بر نقش و عاطفه مادری تحمیل شده بر او از سوی نهادِ نابودگرِ خانواده مذکر چیره آید: او بدین وسیله به ساحت فرزندانه/ زنانه خود بازمیگردد و این کهنْ داستانیست به تمامی در برابر کهنْ داستانهای ایرانی.
فرجام سخن
نخست اینکه: آن کسی که تن به نقشهای از پیش تعیین شده پدرانه/مادرانه نمیدهد، همان کسی است که همیشه فرزند باقی میماند و از همین رو فرزندانش را نیز با پذیرفتن نقش پدرانه، فدای حاکمیت و جباریت خود نمیکند و زن نیز در این دنیای سیال فرزندانه، از بدل شدن به مادر به مثابه دستگاه تولید و آمادهسازی نیرو برای پدر آزاد میشود: فرزند، دری گشوده رو به دگرگونیها و ضرورتهای زندگی فردی و اجتماعی است و در برابر آنها نه تنها مقاومت نمیکند که خود به استقبالشان میرود و چنین است که فرزند از پذیرش نقش فرزندی برای پدر فراتر میرود و به یک فرزند همیشگی بدل میشود، به کسی که هرگز مدرسه رفتنش پایان نمیپذیرد، به کسی که فرایند بلوغش با پدر/مادر شدن از حرکت باز نمیایستد چرا که او نیک میداند که بلوغ تنها یک داعیه و تنها یک نقش اجتماعی و جولانگاه خانوادگی و سیاسی نیست، بلکه یک فراشد مدام است و راهی است که هر باره راهی تازه را پیش روی او مینهد: یک راه پایان ناپذیر، راهی که هرگز به پایان نمیرسد: راهی که به پستوها و خفیهگاههای تجاوز پدران به جان و جسم فرزندان و زنان منتهی نمیشود: همان پستوها و خفیهگاههایی که امروزه به نام یادگاران معماری ایرانی-اسلامی پاس داشته میشوند.
سپس اینکه: اگر جامعه ایرانی خواهان رهایی از این وضعیت ناروای سیاسی و اجتماعی کنونی خویش است باید که کارویژههای پنهان اسطورههایش را شناسایی، و آنها را از زیرِ زمینِ ناخودآگاهی (و ماشینوار) به بامِ خودآگاهی خود برآورد تا بلکه بدینوسیله، بر آنها به مثابه بازتولیدکنندگان نظامهای خانوادگی/ سیاسیِ قیممآب و خودکامه و پدرسالار چیره آید، و خانواده ایرانی به مثابه نظام صغیری که نظام کبیر را انعکاس میدهد (و آن را میسازد)، یکی از کهنترین و استوارترین این اسطورههاست: ساخت و سامانه واحدی که خود را مزورانه در لای سَمَرها و اسطورههای به ظاهر متفاوت و متکثر ایرانی نهان کرده است.
راست این است که طرح افکندن یک خانواده/جامعه نو و همزیستیِ نو، بدون نقد اسطوره خانواده ایرانی ممکن نیست. مقصودم از طرح افکندن یک خانواده نو، همانا همزیستیای است که عقد (و اجازه) آن را نه پدران (به مثابه حاکمان خانوادگی و سیاسی)، که انتخاب و اشتیاق افراد جاری میسازند و این نخستین گامِ براندازیِ آن مدلِ سیاسیِ اسطورهایِ ازلینمایِ ایرانی است که سایه هولآور و بازدارنده پدر را در مقام شاه، امام، آیتالله و ولیفقیه بر سر فرزندان میافکند و بدینسان سنگ و چه بسا صخرهای میشود در پیش پای افراد خانواده و جامعه ایرانی و چنین است که فرایند بلوغ فردی، اجتماعی و سیاسی آنان به مثابه مردم، همواره و هر باره به تأخیر میافتد: بلوغی که بیتردید نخستین نشانهاش آزاد شدن از نقشهای اجتماعی/ خانوادگی/ سیاسیِ فرزندخوارانهای است که افراد را به پدرِ فرزندخوار، و نیز به مادری که همدست و خورشگرِ این پدرِ فرزندخوار است، بدل میکنند.
رابطه فرزندان با پدر و مادر رابطه ای است که در نگاه اول عادی و طبیعی به نظر می آید، ولی در عمق بسیار پیچیده است. در این میان رابطه پدر و پسر از ویژگی خاصی در فرهنگهای مختلف بر خور دار است***
Erik / 18 May 2016
در داستان رستم و سهراب هسته اصلی داستان در جهت تائید این مساله است که تلاش برای تغییر نظم موجود و بر هم زدن سنت پدری، سر انجامی جزء کشته شدن به دست پدر ندارد. این وحشت از انتقام پدر آنچنان در فرزند ذکور نهادینه شده است که پسر را شهامت مخالفت با پدر نیست، و این تفاوت بنیادی در فرهنگ ما و فرهنگ غرب است. این وحشت نه در ناخود آگاه ما که در باور فرهنگی ما نهادینه شده است و بخشی جدائی ناپذیر از خود آگاهی ماست. عدم اطاعت بی چون و چرا از فرهنگ پدری برابر است با مرگ، بیهوده نیست که فردوسی رستم را محکوم میکند ” دل نازک از رستم آید به خشم”. وحشت از کشته شدن همچون سهراب، بختکی است که در ذهن ما آنچنان لانه کرده است که ما را از تلاش برای تغییر بنیادی باز میدارد، برای رسیدن به آزادی، چاره ای نداریم جزء اینکه، این سایه سنگین پدری را از سرمان کم کنیم.( سهراب ادیپ شرقی)
شهروند / 21 May 2016