برای «زِنو»، بابت نوشته‌های الهام‌بخش همیشگی

RZWeblog_Violence

مقدمه کلیشه‌ای: وقتی با پیشنهاد نوشتن مطلبی درباره خشونت علیه زنان مواجه شدم، خیلی سریع جواب مثبت دادم. به این دلیل که تصور می‌کردم لااقل از زمانی که با مفهوم فمینیسم آشنا شدم، میزان خشونتی که علیه زنان – دور و نزدیک – اعمال کرده‌ام بسیار کم – و یا حتی نزدیک به صفر – بوده. با اعتماد به نفس از زهرا [همسرم] پرسیدم که من اصلا خشونتی در زندگی دارم؟ و – با لحنی طنزآمیز – اضافه کردم: «دوتاشو بگو». نگاه زهرا در پاسخ به این سوال، در همان لحظه تصوراتم از خودم پیرامون این‌که من مردی هستم که نه تنها با خشونت علیه زنان مخالف است، بلکه خود نیز چنین اعمالی را در حق نزدیکان خود روا نمی‌دارد، از بین برد. با خودم فکر کردم که من چه کرده‌ام که پاسخ‌ سوال‌ام درباره خشونت، چنین نگاهی بوده؟ پیدا کردن این نقطه‌ها در زندگی (نقطه؟) کار سختی نبود، تنها نیاز به کمی فکر و البته کنار زدن پرده خوش‌بینی داشت.

۱. مشکل اصلی برای نوشتن، بعد از خواندن چند مطلب/ استتوس در همین موضوع آغاز شد. ضمن این‌که به نظرم نوشتن و سخن گفتن در عرصه عمومی از خشونت‌های اعمال شده را احتمالا بتوان در هر حال نکته مثبتی دانست، به نظرم مشکل از آن‌جا شروع می‌شود که تلاش می‌کنیم بین سطرها – شاید ناخودآگاه – توجیهی برای این خشونت بیابیم: از فرهنگ مردسالارانه عمومی که خودمان هم تحت تاثیر و تربیت آن بوده‌ایم، از مشکلات زندگی، از احتمالا بی‌منطقی طرف مقابل یا حرف‌هایی که به ما زده، سخنان اطرافیان، وضع و حال روحی بد خودمان، شرایط دشوار و عصبی‌کننده که در آن قرار گرفته‌ایم و … آن‌چه برای من به عنوان یک «مرد» بزرگ و تربیت شده در یک جامعه مردسالار در بخش عمده این نوشته‌ها جالب توجه بود، همین تلاش پیدا و پنهان برای «توجیه» یا «توضیح» بود؛ نوشته‌هایی که پیام‌شان را شاید بتوان این‌گونه خلاصه کرد: من چنان نیستم که در این نوشته می‌نمایم، شرایط و عامل‌هایی باعث چنین واکنشی شد.

حتی برای من پیام مستتر در نوشته‌ها این است: شرایط و توضیح [من نویسنده] را بخوانید، اگر خودتان در این شرایط بودید، همین واکنش را نداشتید؟

آرش بهمنی
آرش بهمنی

این نوشته‌ها به نظرم دلالت بر نکته‌ای دارد که شاید کمتر مورد توجه قرار گرفته: حتی خیلی از ما مردهایی که خود را فمینیست می‌نامیم یا می‌دانیم، در شرایط غیرعادی ابایی از این نداریم که برای «اثبات» خود، حرف و نظرمان از خشونت (در معنای عام آن) استفاده کنیم. با توضیح شرایطی که در آن از خشونت استفاده کرده‌ایم نه تنها سعی می‌کنیم خود را تبرئه کنیم، بلکه دیگر مردان را نیز به شهادت می‌خوانیم که: ببینید، من هم در همان شرایطی بوده‌ام که شما بوده‌اید و من هم مثل شما «مجبور» شده‌ام از خشونت استفاده کنم؛ شاید کار بدی کرده‌‌ام، اما مگر در این شرایط شماها واکنش دیگری خواهید داشت؟

برای ماها قدرت و جثه فیزیکی احتمالا بزرگ‌تر، صدای احتمالا کلفت‌تر و … ابزارهایی است که بالاخره یک روز به کار می‌آید: در دعواها با صدای بلندتر آلت‌ تناسلی‌مان را حواله «خواهر و مادر و زن و دختر» کسی می‌کنیم که «بَد-من» ماجراست و مقابل زنان نیز این حربه‌ها همان نقش «استدلال» را برای‌مان دارند. همیشه توجیه و توضیحی درباره آن داریم: یک روز هوا بد است، یک روز خودمان حوصله نداریم، یک روز طرف مقابل رفتار و گفتار «روی اعصاب‌مان» است، گاهی آن را شکل طبیعی بروز عصبانیت‌مان (مقابل کلیشه همیشگی «غر زدن زن‌ها») می‌دانیم، روز دیگر از دست دادن کنترل‌مان را دلیل این مساله معرفی می‌کنیم و … در تمام این موارد اما مغز سخن یکی است: خشونت همیشه بد نیست یا اگر بخواهیم جمله را تلطیف کنیم: گاهی شرایط ما را مجبور به استفاده از خشونت کرده، ما را درک کنید!

نکته‌ مهم‌تر آن است که با این وجود همه برای ما مردهایی که اعتراف می‌کنیم، هورا هم می‌کشند. من نوعی وقتی در عرصه عمومی از خشونت علیه یکی از زنان دور و بر خود می‌نویسم، در نظر بخشی از مخاطبان تبدیل به قهرمانی می‌شوم که با این اعتراف‌ تابوها را شکسته و قدمی در راه محو خشونت برداشته‌ام (آیا واقعا این‌طور است؟). به نظرم مساله و مشکل ما تنها اعتراف نیست (کیست که در بین ماها نداند خشونت علیه زنان حتی در طبقه متوسط فرهنگی یا قشر روشنفکر [گاهی به وفور] هم وجود دارد؟)، بلکه مهم‌تر نحوه مواجهه با آن است: اعتراف می‌کنم تا توجیه کنم یا اعتراف می‌کنم تا درسی – پیش و بیش از همه، خودم – بگیرم؟ قرار است خواننده پس از خواندن مطلب و تصویری که از شرایط ارائه کرده‌ام با من هم‌ذات-پنداری کند و با تصور خود در آن شرایط به این نتیجه برسد که اگر او هم در آن شرایط قرار می‌گرفته، دست به کار مشابهی می‌زده یا آن‌که قرار است از زبان دیگری و خواندن روایتی مستند و اقعی، به این نتیجه برسد که خشونت در همه اشکال و ابعاد آن، غیرقابل توجیه است؟ اعتراف‌ها قرار است مرا در مقام قدیس بنشاند یا آن‌که تاکیدی باشد بر عمق تربیت مردسالار و مبتنی برخشونت ما علیه زنان؟

۲. آیا من مرتکب خشونت علیه زنان شده‌ام؟ بسیار. خواهرم را کتک زده‌ام، به نظرم کارهای خانه را همسر روزنامه‌نگارم باید انجام دهد و اگر من ظرف می‌شورم یا خانه را تمیز و مرتب می‌کنم به نوعی لطف کرده‌ام (شوهر فلانی را ببین، برادر بهمانی را ببین و با من مقایسه کن؛ من هفته‌ای یک بار ظرف می‌شورم. اما آن‌ها چه؟). با حرف‌ها و سخنان‌ام بسیاری از زن‌ها را صرفا به دلیل «زن بودن» فاقد توانایی برای انجام کاری یا نظر دادن پیرامون موضوعی دانسته‌ام (حتی یک پسر بچه ۱۰ ساله که تازه با فوتبال اشنا شده، بیش از زنی که سال‌ها با جدیت فوتبال را دنبال کرده، اهلیت بحث در این زمینه را دارد). برای من مرد ۱۹۳ سانتی‌متری، کوتاه بودن قد یک زن نسبت به من با یک مرد برابر نیست: هنگام خرید زنان به صرف زن بودن‌شان (و نه لزوما جثه‌شان) نمی‌توانند وسایل را بلند کنند، بی‌اطلاعی زنان یا نظر احتمالا عجیب‌شان از موضوعی که شاید هرگز امکان تجربه مستقیم آن را در جامعه نداشته‌اند خنده‌دار است، اما همان مساله درباره مردان نه تنها موضوع خنده نیست بلکه به نوعی وظیفه خودم می‌دانم که برای‌شان توضیح دهم – بدون تمسخر – تا یاد بگیرند، تربیت اصلی بچه بر عهده زن است، زن باید درک کند که من مرد در شرایطی حوصله حرف زدن ندارم اما او نباید در چنین شرایطی باشد، می‌توانم به اندام زن بخندم، هنگام دعوا با استفاده از صدای احتمالا کلفت‌ترم بحث را به نفع خود پایان دهم، از جثه بزرگ‌ترم حتی براس ترساندن و منکوب کردن طرف مقابل استفاده کنم و … می‌توان این لیست را همین‌طور ادامه داد: از خشونت‌های روزمره که علیه زنان دور و بر اعمال می‌کنم و به نظرم همه‌شان هم «طبیعی» هستند و اشکالی به آن‌ها وارد نیست. در نهایت هم می‌توان توجیهی پیدا کرد تا خشونت من موجه جلوه کند و خودم هم با این اعتراف‌ها، تبدیل به مرد فمینیست قهرمان داستان شوم که جسارت سخن گفتن درباره کارهای «کمی بد» خودم را داشته‌ام.

اما  دلیل خشونت‌های من چه بوده؟ در چه شرایطی این کارها را انجام داده‌ام؟ اهمیتی ندارد. نکته مهم – و به نظرم، تنها نکته مهم – این است که من در نهایت به خشونت متوسل شده‌ام و در ذهن‌ام همیشه جایی برای این کار باقی گذاشته‌ام: برای من – و شاید بسیاری چون من – خشونت یک راه کاملا مردود نیست، بلکه در ذهنم «راه‌حل نهایی*» برخی مشکلات و مسایلی است که نمی‌توانم آن‌ها را حل کنم.

۳. این متن و اعتراف‌های درون آن – و به نظرم تمام متن‌های این چنینی – برای تاثیر گذاشتن مجبورند تنها یک هدف را دنبال کنند: نوعی مکاشفه درونی برای پیدا کردن نقطه‌های تاریکی که مرتکب خشونت علیه زنان شده‌ایم، بیرون کشیدن آن‌ها از اعماق تو- در-توی ذهن و زندگی و مواجهه با آن‌ها، نه برای آن‌که در نهایت توجیه و توضیحی برای آن‌ها بیابیم، بلکه برای آن‌که اتفاقا متوجه باشیم خشونت علیه زنان در جامعه آن‌قدر زیاد است که حتی ما مدعیان رعایت حقوق زنان نیز گاه و بی‌گاه از آن استفاده کرده‌ایم. این نوشته‌ها قرار نیست هیچ‌کدام از ما را در جایگاه قهرمان قرار دهد، بلکه قرار است این نکته بدیهی را به ما یادآوری کند که در خشونت علیه زنان، ماها بیش و پیش از هر چیز در مقام متهم قرار داریم. در نتیجه امیدوارم خواننده احتمالی مطلب، این نکته را در ذهن داشته باشد: من قهرمان و قدیس نیستم، متهم‌ام.

پانوشت:

* راه‌حل نهایی یا Final Solution: برنامه‌ای که گفته می‌شود سران آلمان نازی درباره یهودیان داشتند و در نهایت منجر به وقوع هولوکاست شد.