۳۰ خرداد ۱۳۶۰ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر سر چهارراه ولیعصر دستگیر شدم. برای فروش نشریه “راه کارگر” زده بودم بیرون و طبق معمول روزهای دیگر ساعت سه بعد از ظهر در سه راه جمهوری بودم که خبر رسید احتمال راهپیمایی مجاهدین است و بهتر است در آن مشارکت کرد. نظر راه کارگر بهرغم اختلاف نظرها بر مشارکت در تظاهرات بود مبنی بر این اصل که حرکت فردی و گروهی تابع منافع جمع قرار میگیرد. نشریهها را در جایی جاسازی کردم، حدود ساعت چهار آرام آرام حرکتهایی جسته گریخته شروع شد و خیلی سریع بر تعداد تظاهرکنندگان افزوده شد. صدای شعارها بالا گرفت: مرگ بر بهشتی و رفسنجانی از جمله شعارها بود. من هم همراهی کردم.
بلافاصله ماشینهای جیپ نظامی با عده زیادی پاسدار و لباس نظامی رسیدند و شروع به تیراندازی کردند. من و دستهای به طرف پارکینگ چهارراه ولی عصر شروع به دویدن کردیم. از آنجا که احتمال داشت به طرفمان تیراندازی کنند، روی زمین دراز کشیدیم. پاسداری با تفنگ بالای سر من رسید و شروع کرد به زدن با قنداق تفنگ. خیلی عصبانی و کینهای به نظر میرسید و فحش میداد. مرا سوار جیپ نظامی کردند. در پاسخ اعتراضم که “برای چی مگه چی کار کردم؟” راننده برگشت و مشت محکمی حواله چشمم کرد. فشار درد و ضربه طوری بود که فکر کردم چشمم از کاسهاش درآمده و یا خونریزی کرده است. ولی نه، فقط ورم کرده و کبود شده بود. تا یک ماه دور چشمم بنفش و سبز و سیاه بود که همبندیها “چشم خوشگله” صدایم میکردند.
مرا به کمیته ۹ واقع در میدان حر بردند. زنی با چادر سفید در یک اتاق مخصوص مرا بازرسی بدنی کرد و سپس به دفتر کمیته برده شدم. عده زیادی آنجا نبودند حدود چهار نفر بودیم. ولی طولی نکشید که دسته بزرگی را آوردند که معلوم بود از هواداران مجاهدین هستند. زخمی و خونین بودند و لباسهایشان پاره و دریده. به دلیل ازدحام دستگیریها مأموران فرصت نکرده بودند آنها را بازرسی بدنی کنند. تعدادی از آنها که برای دفاع از خود چاقو و نمک و فلفل همراه داشتند، دنبال این بودند که یک جوری آنها را دور بریزند. من هم کمکشان میکردم. دائم بر تعدادمان افزوده میشد. بالاخره ناچار شدند ما را به اتاقی بزرگتر، که به نماز خانه میمانست، بفرستند. شب هنگام ما را که گرسنه و خسته بودیم، سوار کرده و میخواستند به کمیتهها یا زندانهای دیگر بفرستند. آنها از گرفتن ما سرباز میزدند. معلوم بود آنها هم جا نداشتند. تا این که آخر سر در زیرزمینی مستقرمان کردند که آن زمان حدس زدیم باید کمیته دادگستری باشد.
فردای آن روز همه ما را سوار اتوبوس کردند و به اوین فرستادند. عصر ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، اولین عصر تاریک و غمگین زندگیم، وارد اوین شدم. از اتوبوس که پیاده شدیم، به ما چشمبند زدند و در گوشهای در حیاط نشاندند. وقتی چشمبند روی چشمانم قرار گرفت، یکباره دنیا برایم تاریک و هولناک شد، خود را ناتوان و محتاج حس کردم. ولی کمکم جرأت کردم که سرم را کمی بالا کنم و اطرافم را بپایم. هوا رو به تاریکی بود. تعدادمان زیاد بود دختر و پسر، همه جوان و نوجوان، همگی ساکت و آرام به انتظار نشسته بودیم. همه فهمیده بودیم که کجا هستیم. در اوین بودیم. اوین تابستان ۶۰، سرآغاز سیاهترین دوره تاریخ معاصر ما.
پاسدارها میآمدند و دسته دسته زندانیها را جدا میکردند و میبردند. مرا به همراه دیگر دخترها به ساختمانی بردند که شعبههای بازجوئی در آن قرار داشت و در اتاقی جا دادند. جا برای نشستن و خوابیدن نبود فقط باید میایستادی یا مچاله مینشستی. همگی خسته بودیم، قرار گذاشتیم جائی باز کنیم تا هر یک ساعت یکبار، دو نفر از جمعمان بتوانند دراز بکشند. وقتی نوبت من شد، سریع خوابم برد. ولی فقط یک چشم بهم زدن بود، دختری که نوبتش بود، بیدارم کرد.
برای بازجویی صدایم کردند و در آنجا لاجوردی را دیدم. هیچ مدرکی از من در دست نداشتند به غیر از چشم کبودم که میتوانست نشانه مقاومت شدید باشد که نبود. من خود را طرفدار غیرتشکیلاتی جنبش مسلمانان مبارز قلمداد کردم که البته گاهی به آن هم فکر کرده بودم زیرا شرایط ایران را مناسب برای حرکات رادیکال نمیدیدم. اسم عوضی دادم که قبلا با خانوادهام هماهنگ شده بود. دلیلش این بود که پیشتر در شهر زادگاهم همدان شناسایی شده و مجبور شده بودم آنجا را ترک کنم. بازجوییام ساده تمام شد. چیز زیادی از آن به یاد ندارم به غیر از قیافه کریه لاجوردی. بعد از بازجویی به بند موسوم به “آپارتمانها” برده شدم که میگفتند قبلتر آپارتمان ساواکیها بود. اول مرا به طبقه دوم بردند، “طبقه بیاسمها”. آنها بچههای رادیکالی بودند که از دادن نام و مشخصات خودداری میکردند. بیشتر اعدامیهای روزهای اول از میان آنها بودند. با چند نفرشان از کمیته میدان حر، آشنا بودم. از من دلگیر شدند که اسمم را دادهام. چند روزی آنجا بودم بعد به طبقه سوم انتقال داده شدم، “طبقه اسمدارها”. همه اسمی گفته بودند، که بیشتر هم نامهای عوضی بود. دو ماه و چند روزی آنجا بودم. در این فاصله به جز یک نفر که در انتخابات ریاستجمهوری در شهریور ماه شرکت کرد، کس دیگری آزاد نشد. آزادی او هم با خجالت تمام بود.
تلخیها و شیرینیهای سال ۶۰ در اوین
اتاقها خیلی عادی تقسیم شد. یک اتاق مال چپها بود و اتاق دیگر و سالن پذیرایی دست مجاهدین. با اینکه پروندهام خالی از هر مدرک “جرم” بود، به اتاق چپیها رفتم. شاید خیلی عاقلانه نبود ولی اگر هم به فرض هم آزاد میشدم نمیدانم در بیرون چه سرنوشتی در انتظارم بود. از شهرمان فراری بودم و شرایط امان نمیداد که دختر جوانی تنها زندگی کند. کنترل شدید پلیسی در همه محلات به وسیله بسیج محله اعمال میشد. در آن روزهای سراسر خشونت، روزنامه داشتیم که پر بود از اخبار اعدامی و رعب و وحشت.
واضح بود که رژیم هنوز برای آن همه دستگیری آمادگی پیدا نکرده بود. غذای گرم نداشتیم و جیرهمان نان و پنیر گاه با گوجه، گاه با خیار و گاه با تخم مرغ بود که روز به روز همین هم کم و کمتر میشد، تا جایی که تقریباً همیشه نیمه گرسنه بودیم. برای ۸۰ نفری که در یک آپارتمان بودیم، یک توالت داشتیم، که همیشه در مقابلش صف طولانی تشکیل میشد. دو هفته یک بار ما را برای حمام کردن به آپارتمان بغلی میبردند و صابون هم جیرهای بود، برای پنج نفر یک صابون.
احساس ناامنی و وحشت، که شروع فاز مبارزه مسلحانه از طرف مجاهدین، بر آن میافزود، تعادل جسمیمان را به هم ریخته بود. خیلیها اول دستگیری دچار خونریزی شده بودند ولی بعد از مدتی دیگر عادت ماهانه نمیشدند. خود من چنین وضعیتی داشتم. یبوست هم عارضه همگانی شده بود. دکتر شیخالاسلامزاده، وزیر بهداری قبل از انقلاب، که خود زندانی بود، در آن زمان تنها پزشک اوین بود و هر چند وقت یک بار به زندانیهایی که بیماری سختی داشتند، سر میزد و با عجله میرفت. معلوم بود سرش خیلی شلوغ است و باید به بدنهای آش و لاش از شکنجه و سیانورخوردهها رسیدگی میکرد.
با این همه روحیهها بالا بود. شبها دور هم مینشستیم و دسته جمعی سرود میخواندیم. البته مکافات هم میشدیم. هر چند شب یکبار پاسدارها، چکمهپوشیده حمله میکردند و ما باید چشمبند میزدیم و آنها ما را زیر مشت و لگد میگرفتند. این حرکات وحشیانه و اعدامهای دسته جمعی، هر وقت تروری از طرف مجاهدین صورت میگرفت، شدیدتر میشد و رنگ و بوی انتقام داشت. مرگ هر لحظه جلوی چشممان بود، همیشه با این فکر درگیر بودی که شاید آن لحظه، آخرین لحظه زندگیات باشد.
در عین حال زندگی روزمره جاری بود و برای زندهماندن باید میجنگیدیم. ورزش از برنامههای مهم ما بود. برای من ورزش که پای ثابت آن بودم، این حسن را هم داشت که گرسنگی را احساس نکنم. زیرا از زمانی که آدم غذا میخورد گرسنگی شروع میشد تا وعده بعدی. قند به بدن ما نمیرسید و همه نیاز به شیرینی را شدیداً احساس میکردیم. من با این که اصولاً غذای شیرین را دوست ندارم، میگفتم: اگر آزاد شوم قرمه سبزی را هم با شکر میخورم. اولین باری که غذای گرم آوردند برامان شب تلخی شد، چون به اعتراض به این که یک سینی غذا برای تعدادمان کم است، آن را رد کردیم. دو سینی کردند که باز امتناع کردیم، به پنج سینی هم رضایت ندادیم. تا اینکه پاسدارها ریختند داخل بند و کتک مفصلی به همه زدند. خلاصه آن شب به جای غذای گرم، حسابی کتک خوردیم. بعدها غذای گرم داشتیم ولی خیلی کم بود. این که غذا را نگیریم، تصمیم مجاهدین بود که در اکثریت بودند و تحلیلشان این بود که میخواهند از ما فیلمبرداری کنند و بگویند فضای داخل زندان راحت و امکانات کافی در اختیار زندانیان است. خنده دار این بود که ما نه بشقاب داشتیم نه قاشق و نه چنگال؛ فیلمبرداری از هشتاد زندانی گرسنه که بریزند سر یک سینی یا پنج سینی غذا، این چه فیلم تبلیغیای میشد!؟
بازداشتگاه اوین داشت حال و هوای زندان را پیدا میکرد. ما چپیها، که از سازمانهای مختلفی بودیم، هر کدام بین خودمان گروه بندیهای خود را برقرار کردیم. بازار بحث و گفتگو داغ بود: بحثهائی راجع به انقلاب، سیاستها و ترکیب قدرت حاکم و مواضع سازمانی که هوادارش بودیم. این بحثها بیپایان بود و به جایی نمیرسید به ویژه در آن شرایطی که دستمان از کتاب و نشریات کوتاه بود. ما غرق در رؤیاهای انقلاب بودیم. امروز که به گذشته برمیگردم، متوجه میشوم که چقدر بحثهامان دور از واقعیتهای جامعه بود. کمتر روی مسائل پیش رویمان، یعنی اینکه در چنین فضای فاشیستی چه باید کرد، فکر میکردیم. واقعیات هنوز به ما درسهای سنگین خود را نداده بود. هنوز نمیدانستیم چطور ممکن است از بین ما هر چند اندک ولی تعدادی در کنار زندانبانان بایستند و به رفقای خود شلیک کنند.
آپارتمانها در پائین محوطه اوین و نزدیک به بیرون قرار گرفته بودند. اوایل پنجره اتاقها باز میشد و پنچره اتاق ما جایی مثل جای گلدان داشت که با شبکه آهنی پوشیده بود. از این پنجره میتوانستیم پدر و مادرها را که هر روز پشت دروازه اوین جمع میشدند، ببینیم و صدای مردم دهکده را بشنویم.
شب قبل از هفت تیر ۶۰، که کچویی رئیس زندان اوین در محوطه اوین با تیراندازی یکی از پاسداران از بالای پشتبام کشته شد، او با همراهانش به بند آمده بود. کچویی با زندانیانی که از طرف خانوادههاشان، هویتشان روشن شده بود، صحبت کرد. یکی از این افراد من بودم. پدر و مادرم با هر دو اسم و عکس من آمده بودند. کچوئی نصیحتم کرد که کوتاه بیایم و قول گرفت که “دیگر این جاها پیدایم نشود.” اسم اصلیام مشخص شده بود ولی با پروندهام مطابقت داده نشد. وقت این کارها را نداشتند، بیشترین دغدغهشان آن روزها ضربهزدن به سازمانها و دستگیری هر فردی بود که به نظرشان مظنون میرسید. بر وضعیت ما یک نوع هرجومرج حاکم بود، هنوز پروندههامان طبقهبندی نشده و روابط سازمانیمان مشخص نبود. برای همین میشد یک جورهایی قسر در رفت. به هر حال من با اسم اصلیام صدا زده میشدم و مثل این بود که در اصل بازجویی نشده بودم ولی خودم هم این را نمیدانستم و این را فقط کچویی میدانست که دیگر نبود.
روایتهای مختلفی در مورد ترور کچوئی گفته شده است. مجاهدین اعلام کردهاند که پاسداری که او را کشت، از اعضای نفوذی آنها بوده است. من بعید نمیدانم که کشته شدن او به دست جریان لاجوردی بوده باشد، که روشهای بسیار سختگیرانهتری را میخواست اعمال کند. گفته شد که فرد مظنون به قتل هم بلافاصله در حال فرار کشته شده است. بعد از این حادثه لاجوردی رئیس زندان اوین شد.
اواخر مردادماه مرا برای دادگاه احضار کردند و به جرم اسم عوضی محاکمه شدم. دادگاه، اتاق کوچکی بود با یک میز که یک طرفش قاضی آخوند نشسته بود و طرف دیگرش مرا نشاندند. دو نفر دیگر حضور داشتند که سوالاتی هم آنها میکردند. میخواستند بدانند که چرا من اسم واقعیام را نگفتهام. دلیل میآوردم که نمیخواستم سابقهای در پروندهام داشته باشم که در آینده اشکالی برای شغلیابی و یا برای رفتن به دانشگاه ایجاد کند. چند روز بعد، روز سوم شهریور به همراه عده دیگری به زندان قزلحصار انتقال داده شدم بدون آنکه حکم ابلاغ شده باشد.
اوین زمستان ۱۳۶۰
بهمن آن سال دوباره به اوین آورده شدم. دلیلش را نمیدانستم ولی بعد فهمیدم که حکمم شش ماه حبس بود و حالا مرا برای آزادی آورده بودند. دو هفته، گاه در اتاقی کنار شعبههای بازجوئی و گاه در راهرو سرکردم. صحنههای وحشتناکی را در آن دو هفته شاهد بودم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشوند. صدای فریاد زندانیانی که زیر شکنجه بودند، قطع نمیشد. فریاد درد و طلب کمک بود. زندانی بعد از شکنجه در راهرو به حال خود رها میشد. دیدم زندانیانی که تاب نیاورده و اطلاعات میدادند و بعضیها حتی شروع به همکاری میکردند. معنی “پیچ اوین، پیچ توبه “، اصطلاح مورد علاقه لاجوردی را آنجا فهمیدم. اوین با زندانی که چند ماه پیش دیده بودم، خیلی فرق کرده بود. شکنجه و بازجوئیها سیستماتیک شده و سهم توابها در این امر کم نبود. بهرغم اینها، واقعیت این بود که سازمانهای سیاسی، آمادگی برای مقابله با آن ضربههای کمرشکن را نداشتند. کسانی که دستگیر میشدند مثلا اگر نشریهای همراه داشتند، نمیدانستند چطور باید آن را توجیه کنند و بعد آنقدر شکنجه میشدند تا به چیزی اعتراف کنند. هر اعترافی به دنبال خود ضربههای دیگر داشت. آنجا با دختر جوانی از هواداران یکی از گروههای چپ آشنا شدم و خیلی زود بهم اعتماد کردیم. دختر ظریف و لاغراندامی بود. شکنجه شده بود ولی میترسید اگر دوباره شکنجه شود، نتواند تاب آورد. میگفت بازجویش بعد از شکنجه گریه میکند و میگوید مجبور است به خاطر اسلام این کار را بکند. من که مثلاً باتجربهتر بودم راهنماییاش کردم که شماره تلفن سوختهای را در اختیار آنها بگذارد تا وقت فکر کردن و سوزاندن زمان را داشته باشد. الان که به آن زمان فکر میکنم میبینم چقدر ساده به هم اعتماد میکردیم. ولی شاید هم خوب بود که میتوانستیم این چنین به هم اعتماد کنیم در شرایطی که آدم خود را تنها و در استیصال میبیند به هر شاخهای دست یاری دراز میکند.
در راهرو شعبه مرد قد بلندی با پاهای باندپیچی که کلاهش را به روی صورتش میکشید، توجهم را به خود جلب کرده بود. هر روز برای شکنجه میبردندش و هر روز با حال بدتری برمیگشت. از زیر چشمبند دیده بودم موقع رفتن به دستشوئی روی زانوهایش راه میرود. بعدها که آزاد شدم، شنیدم همشهری من، رفیق پیمان بابل الحوائجی در همان تاریخ در یک خانه تیمی در کرج دستگیر شده، به اوین برده شده و آنجا زیر شکنجه جان باخته بود. آن زندانی بلندقد، که کلاهش را روی صورتش میکشید، همان همشهری من بود. شاید او صدای مرا، که عمداً دنبال بهانهای بودم که با صدای بلند چیزی بگویم، شنیده باشد.
با دختر دیگری از تازه دستگیریها آشنا شدم، که خیلی ترسیده و دوستش را لو داده بود. از بخت خوش، دوستش در خانه نبود. با اینهمه عذاب وجدان داشت که مجبور شده بود با پاسدارها برای شناسایی و دستگیری دوستش برود. به او گفتم که جلوی ضرر را از هر کجا بگیریم فایده دارد. با هم در مورد پدرهامان صحبت کردیم که تودهای بودند و با هم به این نتیجه رسیدیم که اگر ما ضعف نشان دهیم، آنها خیلی ناراحت میشوند. و گاه با هم گریه میکردیم.
خلاصه کنم شش ماه محکومیت من به ده سال تبدیل شد و دوباره در خرداد ۶۱ به قزل حصار منتقل و در ۱۷ فروردین ۶۲ به زندان همدان منتقل شدم.
اوین سال ۱۳۸۶
بیست و دو سال بعد باز سر و کارم به اوین افتاد. این بار جلوی خانه منصور اسانلو دستگیر شدم. فراخوانی داشتیم در ارتباط با آزادی این فعال سندیکالیست. رفته بودم تا امضاهای حمایتی را که در جمع آوریاش کوشیده بودم، تحویل خانوادهاش دهم. متأسفانه کارت ملیام همراهم بود و مشخصات مرا میتوانستند پیگیری کنند. پس به خاطر این سابقه هم که شده، باید از خودم و دیدگاه حقوق بشری دفاع میکردم. ابتدا مرا به کمیته هفت حوض بردند و من هم با دل پُری که از سالها بیکاری و نداشتن حق تحصیل داشتم، صدایم را به اعتراض بلند کردم: “بیست و دو سال است به عنوان یک انسان حق زندگی عادی نداشتهام.” دوربین آوردند و از من در همان حال فیلم گرفتند. سپس به بازداشتگاه وزرا بردندم، که مخصوص معتادان، زنهای خیابانی و دختران بدحجاب بود. زنی را دیدم که با بچهاش دستگیر شده بود. سعی میکرد به آنها توضیح دهد که به خاطر لقمهای نان مجبور به خودفروشی شده است. فردای آن روز به بازداشتگاه دیگری نزدیک هفت حوض فرستادهشدم و از آنجا با حکم بازداشت موقت مرا به همراه چند نفر دیگر که آقای مددی، از فعالان کارگری هم جزو آنها بود، به اوین منتقل کردند.
در اوین بعد از گرفتن عکس و انگشتنگاری مرا به یک سلول انفرادی فرستادند. برخورد زندانبانها تغییر کرده بود، آنها سعی میکردند مؤدب باشند. با ریحانه جباری آشنا شدم که در یکی از سلولهای کناری بود. از طریق دریچهای که به در سلولها بود، میتوانستیم با هم حرف بزنیم. گفت که شکنجهاش کردهاند تا اعتراف کند با گروههای ضد حکومتی همکاری میکرده و میخواسته مرتضی سربندی را ترور کند. ریحانه زیر بار این دروغ نرفته و گفته بود که برای دفاع از خود، او را که میخواسته به او تجاوز کند، کشته است. او دختر شجاع و جسوری بود. از اعدامش خیلی متاثر شدم. فراموشش نمیکنم.
در مواقع هواخوری در حیاط زندان، میتوانستم زندانیان غیرسیاسی را ببینم. با هم صحبت میکردیم. آنها تعجب میکردند که نه به خاطر خودم، بلکه برای دفاع از حقوق کارگران و مردم دستگیر شدهام. خواسته ما دهه شصتیها زندگی بهتر برای همین مردم بود و برای من بسیار ناراحت کننده و دردناک بود که بعد از این همه سال و این همه قربانی، هنوز دستاوردی در این راه سخت برای دموکراسی و آزادی و برابری نداشتهایم. پیش خودم فکر کردم “من که شغلی بیرون از زندان ندارم و بچههایم هم که بزرگ شدهاند، پس کاش میشد در زندان بمانم و حداقل بتوانم به عنوان مددکار به این زنها کمک کنم.” ولی برایم روشن بود که قدرت حاکم هرگز چنین اجازهای را نمیدهد، آنها ترجیح میدهند که مردم معتاد و مجرم عادی باشند تا انسانهائی آگاه به حقوقشان.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
من مرگ را دیدم! − اصغر ایزدی
یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری
ملاقات قاچاقی در اوین: بازجو، زندانی و معشوقهاش − رخشنده حسینپور
شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی
چند تا نکته دراین مطلب یا مقاله بسیاربسیار ضعیف به چشم میخورد که فرق بین شکنجه گر وشکنجه شده را یکسان میکند وعملکرد یک نظام خونخواررا بامخالفین خود وبا مردم یک جامعه گرفتار آمده ودچار عوارض فراوان شده را درست ومنطقی نشان میدهد .حالا من حرفهای ضعیف این مقاله را بطور خلاصه کپی ودرزیر دسته بندی کرده ام
1-احساس ناامنی و وحشت، که شروع فاز مبارزه مسلحانه از طرف مجاهدین، بر آن میافزود(منظور مبارزه مسلحانه غلط است)
2-من بعید نمیدانم که کشته شدن او(کاظم افجهی) به دست جریان لاجوردی بوده باشد، که روشهای بسیار سختگیرانهتری را میخواست اعمال کند. گفته شد که فرد مظنون به قتل هم بلافاصله در حال فرار کشته شده است. بعد از این حادثه لاجوردی رئیس زندان اوین شد(درحالیکه کچوئی خیلی بدتر از لاجوردی شکنجه میکرده وکارش را از سال 59 شروع کرده بود که هوادارها را خیس میکرده وبعد باشلاق میزده وافجهی هم هوادار مجاهدبوده)
3-.شرایط ایران را مناسب برای حرکات رادیکال نمیدیدم(مقایسه کنید بین کودتای 28 مرداد32 و30 خرداد60 که دراولی کسی مقاومت نکرد وکودتاگران بدون حسابرسی وخیلی راحت در طول 2 ساعت همه چیزرا دردست گرفتند وکودتای 30 خرداد 60 که دشمن مردم ایران بالاترین خسارت را دید وگرفتار یک درگیری شدید شد ومجبور شدکه تمام عیار وارد جنگ ودرگیری با نیروی مخالف شود)
4- این چه فیلم تبلیغیای میشد!؟(اشاره به انتقادازهواداران …)
یعنی هیچ وقت این گروههای چپ نمی توانند ونتوانستند که درست فکر کنند ودرست حرف بزنند وهنوز دیدگاههای غلط ضعیف وباطل دارند که نتنها کمکی نمی کنند بلکه به نیروی اصلی ضربه وارد میکنند
پیام / 19 September 2015