«در دنیای تو ساعت چند است؟»، همراه با دو فیلم «قصهها» (ساخته رخشان بنی اعتماد) و «استراحت مطلق» (ساخته عبدالرضا کاهانی)، در سه یکشنبه پی در پی (نهم، شانزدهم و بیست و سوم ماه اوت ۲۰۱۵ میلادی)، به همت مؤسسه «دریچه سینما»، در سینمای AMC Loews در واشنگتن، پایتخت ایالات متحد آمریکا، نمایش داده شد.
آیا از میان این سه فیلم می توانیم بگوییم«در دنیای تو ساعت چند است؟» یک فیلم عاشقانه دلنواز است از ایران؟
همین قدر که یک چنین فیلم دلکشی، با لحن و بیانی نوستالژیک، در ایران امروز ساخته شده به اندازه کافی شگفت آور و، مهم تر از آن، امیدبخش است؛ هرچند که کالبد و پیکره کلی آن از کاستیها و ضعفهای کوچک و بزرگ رنج میبرد.
اولین فیلم بلند و داستانی صفی یزدانیان زنگ اعلام ساعت عشق و دلدادگی است در سرزمین حسرت و فراق؛ به وقت سکون زمان در دنیاهای معلق دور و نزدیک؛ با رایحهای از سادگی کودکانه و صفای جوانیهای سپری شده و مدهوش در خاطرههای مرطوب و زنگار بسته شهری که هنوز باران عاطفه و بارش عشق دلهای افسرده را در آن میشوید.
«در دنیای تو ساعت چند است؟» فیلم زیبای تأثیرگذاری است که میتوانست خیلی بهتر و زیباتر و مؤثرتر باشد. موضوع بازگشت به سرزمین مادری پس از دورانی دراز و بازنگری حسرت آمیز به زادگاهی دگرگون شده و یادآوری خاطرههای دوران کودکی و نوجوانی و جوانی، موضوع تازهای نه در سینما و نه در ادبیات داستانی است؛ هرچند که به خاطر وجه همیشه نوستالژیک آن اغلب دلنشین و همراه با غمی شیرین است. اما چیزی که به داستان «در دنیای تو ساعت چند است؟» رنگ و رویی و عطر و بوئی تازه میبخشد، رمزگشائی بطئی و گام به گام از عشقی پنهان و بازگو نشده است که همچنان بیسرانجام میماند.
زیبائیهای طبیعت شمال ایران، به ویژه شهرهای رشت و بندر انزلی، و نیز حضور اهالی و محلهها و گذرگاههای این مناطق که کمتر در فیلمهای دیگر دیده شده، تصویربرداری زیبا و شاعرانه (همایون پایور)، استفاده خوب و به جا از ترانههای محلی شهرهای شمالی ایران و موسیقی متن متناسب با آنها و با درونمایه فیلم (ساخته کریستف رضاعی)، همراه با بازی خوب علی مصفا (در نقش فرهاد)، از امتیازهای روشن و بارز فیلم است. اما، اینها هیچ کدام به تنهائی – یا حتی با هم و دست در دست هم – فیلم را به اوجی و جلائی و تکاملی شایسته نمیرساند زیرا حقیقتاً معلوم نیست در دنیای نویسنده و کارگردانی که ظاهراً پس از ساختن چند فیلم کوتاه مستند اکنون حاصل نخستین تجربهاش در ساخت یک فیلم بلند داستانی را به ما عرضه میکند، ساعت چند است!
فیلم از دو مشکل اصلی و بزرگ رنج میبرد: ضعف فیلمنامه و کندی ضرباهنگ (ریتم) تدوین. میدانم که صفی یزدانیان (که خود اهل شمال ایران است و میتوان دید که آن منطقه و مردم و فرهنگش را خوب میشناسد) منتقد فیلم بوده و پیوندش با سینما از این طریق میسر شده است. و جائی هم خواندم که فیلمش در بخش «نگاه نو» و همچنین بخش «هنر و تجربه» سی و سومین دوره «جشنواره فیلم فجر» در ایران حضور داشته و اتفاقاً جایزه «بهترین فیلمنامه» بخش بینالملل جشنواره سینمائی مذکور را به دست آورده، و همچنین جایزه فیپرشی منتقدان «جشنواره پوسان» و نیز جایزهای از «جشنواره ژنو» را دریافت کرده است. اما اینها هیچ کدام نمیتواند کسی مثل من را مرعوب کند؛ به خصوص که در شرایط فعلی ایران – به جهات و دلایلی که اشاره به آنها از حوصله این چند خط بیرون است – نه میشود اعتباری برای «جشنواره فیلم فجر» قائل شد و نه میتوان به تشویقها و تعارفات جشنوارههای بین المللی نسبت به تولیدات سینمائی سربرآورده از «جمهوری اسلامی» دل بست.
منتقد فیلم بودن خود به خود جوازی برای فیلمساز خوب بودن نیست؛ هر چند میتواند نقشی مؤثر در فیلمنامه نویسی خوب داشته باشد. اما در این مورد میبینیم که متأسفانه «در دنیای تو ساعت چند است؟» از لحاظ فیلمنامه دچار همان مشکلاتی است که در اکثر فیلمهای ساخت ایران میتوان ملاحظه کرد. فکر خوب و داستان خوب و شخصیتهای جذاب و روابط مطلوب هر چند مواد لازم و اصلی نگارش یک فیلمنامه خوب است ولی «ساختار کلی» فیلمنامه خوب نیازمند پرداختن به «جزئیات سنجیده» و «خلق» شخصیتهای گوشت و استخوان دار ملموس و باورپذیر و نیز به وجود آوردن رابطههای طبیعی و بنای تدریجی و گام به گام «کلیت» ساختمان فیلم است. به صفی یزدانیان، با این فیلم و از این بابت، میتوان نمره قبولی داد ولی این نمره فقط برای جلوگیری از رفوزگی اوست. فیلمنامه نویسی که برای هر عمل و اقدام و حرکت شخصیتهای قصهاش زمینه چینی قبلی نکرده و نشانهها و جای پائی قبلی نگذاشته باشد، و نیز رویدادها و حوادث فیلمنامهاش دائماً «در لحظه» و «به طور اتفاقی» رخ بدهند و برآمد و حاصل رویدادها و حوادث قبلی نباشند، قاعدتاً و در یک رقابت سنگین جدی و حرفهای خارج از ملاحظات نمیتواند مستحق دریافت جایزه «بهترین فیلمنامه» باشد.
مشکل دیگر فیلم، مشکل ضرباهنگ بسیار کند وگاه خستگی و ملال آور تدوین آن است (کار فردین صاحب الزمانی). روشن است که انتخاب لحن بیان و ضرباهنگ هر فیلم میبایست مناسب قصه آن باشد، و میدانیم که ضرباهنگ فیلمهای آمریکائی (منظور من در اینجا فیلمهای به اصطلاح «هالیوودی» نیست)، متناسب با ضرباهنگ زندگی آمریکائی، تندتر از فیلمهای اروپائی و در نتیجه بسی شتاب زدهتر از فیلمهای مثلاً شرقی، خاورمیانهای و ایرانی است. ولی کار ضرباهنگ «در دنیای تو ساعت چند است؟» از این مقایسهها گذشته و به ورطه «کسالت» افتاده است. ماجراهای فیلم با لحنی کشدار، خمود و خواب آلوده بیان میشود؛ شاید بشود به اغماض گفت با تعمدی در به رخ کشیدن «تفاوت» و دادن «وزنی» به فیلم. اما، این تمهید – اگر دانسته به کار گرفته شده باشد – به نظر من، لطمهای است اساسی به ساختار کلی فیلمی که میتوانست از نشاط بیشتری که در لایههای عاشقانه و نوستالژیک آن نهفته است برخوردار باشد. حذف و قطع حدود ۲۰ تا ۳۰ دقیقه از زمان فعلی فیلم توسط تدوینگری آگاه و خبره شاید میتوانست تا حدود زیادی از لختی و خمودگی ضرباهنگ فیلم کاسته و توش و توان بیشتری به آن بدهد.
از دیگر معایب فیلم نحوه تداخل زمانهای حاضر و گذشته (فلاش بکها) است که به صورتی هم سنتی و دستمالی شده و هم مغشوش و ناروشن انجام گرفته است. سلیقه من این است که میشد صحنههای «یادآوری» خاطرههای گلی – شخصیت محوری داستان – به موازات آنچه در بازگشتش به زادگاه بر او میگذرد، و هر بار با ملاحظه آدمها یا مکانهایی که خاطره هائی را در او زنده میکنند، به صورتی تدوین بشوند که در حالت طبیعی برای انسان رخ میدهد: زنده شدن خاطره در یک لحظه خاص و محو دوباره آن؛ به گونهای سیال و همراه و همپای تحول درونی شخصیت و حوادثی که در بیرون رخ میدهند؛ آن طور که «توضیح دادنی» نیست و بیشتر جنبه «حسی» و «درونی» دارد.
دیگر اینکه اگر علی مصفا (در نقش فرهاد) یک بازی پخته و زیرپوستی تحسین برانگیز را به صورتی یکدست از ابتدا تا انتهای فیلم عرضه میکند، و مجموع بازیگران اصلی و فرعی دیگر فیلم هم نقشهای خودشان را – با افت و خیزهائی در اینجا و آنجا – روی هم رفته و نسبتاً خوب و به صورتی قابل قبول اجرا میکنند، ولی بازی زری خوشکام بسیار ضعیف و در پارهای از صحنهها کاملا مصنوعی و نچسب است. ظاهراً فکر ساختن فیلمی خانوادگی (با بازیگری علی مصفا، همسرش لیلا حاتمی، و مادر او زری خوشکام) و به خصوص استفاده از زری خوشکام پس از یک دوره دوری تقریباً سی ساله از سینما، جذابیتی برای گروه سازنده فیلم داشته و به ویژه گمان میرفته است که حضور او پس از این همه سال غیبت میتواند در کشاندن بخشهای وسیع تری از تماشاگران به سالنهای سینما مؤثر باشد. متأسفانه این حضور نه فقط کمکی به فیلم نکرده و جذابیت بیشتری برای آن نیافریده بلکه به خاطر بازی ضعیف و قوام نیافته زری خوشکام – علیرغم نقش خوبی که برایش در نظر گرفته شده – لطمهای هم به آن زده است. شاید بهتر بود میگذاشتند تماشاگران سالمند فیلمهای ایرانی، یا جوان هائی که چیزهائی درباره روزگار جوانی زری خوشکام شنیدهاند، با همان خاطرهها و تصورات مربوط به فیلمهای قبل از انقلاب او خوش و شادکام باشند.
با این همه، چنان که در ابتدا گفتم، «در دنیای تو ساعت چند است؟» فیلم عاشقانه، نوستالژیک، و از لحاظ بصری فوق العاده زیبائی است که خبر از ورود فیلمسازی تازه نفس و استعدادی قابل عنایت به سینمای حرفهای ایران میدهد و از این لحاظ دیدن آن غنیمتی است که نباید از دست داد.