وقتی مأمور زنی که کنارم نشسته بود گفت سرت را بچسبان به صندلی، داشتيم می‌پيچيديم توی بزرگراه يادگار و مقصد معلوم بود. زير چشمی می‌توانستم درختان حاشيه بزرگراه را ببينم و حس کنم که داريم از سربالايی اوين می‌رويم بالا. جلوی در چند سرباز و مأمور دويدند جلوی ماشين و با «حاجی» که جلو نشسته بود سلام و عليک کردند. حاجی لاس زدن را تمام کرد. توی راه تمام پيام‌های گوشی‌ام را با صدای بلند خواند، عکس‌هايم را تماشا کرد و تهديد کرد که دوستم را که وکيلم هم هست، می‌آورد ور دل خودم، چون زيادی «پررو»ست.

naeimeh doostdar 3
در ايران چهار کتاب منتشر کرده بود: يک مجموعه شعر(در انتهای کوچه پرنده)، يک مجموعه داستان(خيلی دلم می خواست) و دو کتاب کودک. نعيمه دوستدار، شاعر، داستان‌نويس و روزنامه‌نگار در زمستان ۱۳۸۸ به اتهام اقدام علیه امنیت ملی از طریق همکاری با رسانه‌های بیگانه و شرکت در تجمعات دستگير شد.

از آنجا به بعدش درست همان طوری اتفاق افتاد که بارها خوانده و شنيده بودم. جلوی يک ساختمان ايستاديم و مأمور زن يک چشم بند به من داد. فيلمی که قرار بود تند و طولانی باشد، کند شد: رفتن به اتاق کوچکی که بی‌حوصله‌ترين عکاس جهان در آن از صورت رنگ‌پريده‌ام عکس انداخت، دکتر عجولی معاينه‌ام کرد، روی تنم دنبال جای کبودی گشتند و مأموری شلوارم را پايين کشيد تا در لباس زيرم دنبال جاسازهای احتمالی بگردد و لحظه کشدار حقارت بشين و پاشو با تن لخت.

سلولی به طول سه متر و عرض ۱۸۰‌ سانتی‌متر را، با سه نفر شريک شدم. آن‌جا، حداقل چيزها عبارت بود از يک چادر گلدار که اسباب سرگرمی‌ام شد در روزهای بعد و توانستم گل‌های سفيدش را با خودکار بيک آبی در طول زمان بازجويی رنگ کنم،‌ يک مسواک و يک صابون و يک حوله. برای زودتر آمدگان سه تا پتو هم بود که به من نرسيد. هم‌سلولی‌هايم يکی از پتوهايشان را دادند و لباس‌های تنم کار روانداز را برايم کردند. روزهای شلوغ ۸۸ بود و راهروها پر از دمپايی و کفش و همهمه زنانی که از رديف مخصوص زنان در بند ۲۰۹ بيرون زده بودند و در راهروهای ديگر بين سلول‌های مردان پخش شده بودند.

در آن فضای حداقلی، تحمل ديگری با عادت‌های انسانی‌اش آسان نبود؛ با نفس‌هايش که تا صبح به صورتت می‌خورد، بوی تنش، با رنگ دندان‌ها، با بغضش که می‌ترکيد، با بی‌اشتهايی و بی‌خوابی و سرگيجه‌اش، با رازهايی که فاش می‌کرد از عشق‌ها و نفرت‌ها و ضعف‌هايش و لعنت می‌فرستاد بر دوربينی که می‌گفتند حتماً جايی کار گذاشته شده، با صدای آوازی که يله می‌کرد در راهروهای باريک ميان سلول‌ها و با خشمی که آن چپ کهنه‌کار از تویِ مزدور رسانه داشت و آن دانشجوی جوان از تاجزاده و خاتمی ۱۸ تير، تلخ و نفس‌گير به اندازه هوای سلول که پر بود از دی‌اکسيدکربن نفس‌ها و راهی به آسمان و آزادی نداشت.

اما در تمام آن روزها، حداقل بودن شورت برای ما سه زن زندانی، نقطه‌ تراژيک زندگی‌مان بود. سه تايی بايد فکر می‌کرديم که حالا چه‌طوری بشوريمش، با چی بشوريمش، کجا پهنش کنيم، چه‌طور خشکش کنيم، در فاصله‌ شستن و خشک شدن چه‌طور بنشينيم، چه‌طور از چادر‌مان به عنوان تنها عنصر پوشاننده استفاده کنيم و آن وسط، اگر يکی پريود می‌شد، تازه بايد التماس زندان‌بان را هم می‌کرديم که يک بسته نوار بهداشتی برساند و ادا و اصولش را تحمل کنیم که شما پول نداريد و بدهی داريد و الان کار دارم. – يعنی آن بانوی محجبه‌ محترمه‌ با آن تسبيح که از دستش نمی‌افتاد، هرگز خون نديده بود در زندگی‌اش؟ هرگز زن نبود؟ –

برنامه‌ريزی برای شستن شورت بايد با دقت فراوان انجام می‌شد؛ چون هر ساعتی ممکن بود صدايت بزنند برای بازجويی؛ پس بايد تنبانی به پا می‌داشتی… ما هر سه نفر، هفته‌ها با همان لباسی که بر تن داشتيم زندگی کرديم در حالی که چون زمستان بود، کت چرم و پالتو تن‌مان بود و شلوار تنگ جين که هر وقت از حمام می‌آمديم، به زور از پای‌مان بالا می‌آمد.

بعد روزهايی هم بود که فکر می‌کرديم از اين‌جا که برويم بيرون، شورتی که روی حوله‌ نم‌دار پهن‌شده و بر شوفاژی که نرده‌های فلزی از دست دورش کرده بودند خشک شده، می‌تواند عامل انتقال چند بيماری به ما باشد؟ و البته آن روزها اين يک اولويت فانتزی در ذهن‌مان بود که غروب‌ها، وقتی افسردگی صبحگاهی‌مان تمام می‌شد، ممکن بود به آن بخنديم.

evin2213131
«سلولی به طول سه متر و عرض ۱۸۰‌ سانتی‌متر، با سه نفر شريک شدم»

تحقير زنانگی‌ اما در همين جيره‌بندی نواربهداشتی و شورت نبود. در تذکر مدام بازجو بود که گرچه پشت به او نشسته بودی تذکر می‌داد که موهايت بيرون آمده و حجابت را رعايت کن. در پرسيدن جزئيات رابطه جنسی دخترک ۲۲ ساله هم‌سلولی بود که از اينکه زير سقف بند ۲۰۹ می‌خوابد – جايی که معشوقش هم می‌خوابيد- خوشحال بود. در تحقير زن ميانسال سلول کناری بود که چرا با مردی جوان‌تر از خودش ازدواج کرده. در نگاه متجاوز مأمور زنی بود که سوراخ‌های تنت را به دنبال غنيمتی که از اوين پنهان کرده بودی می‌‌گشت؛ تکه‌های شعری که بر دستمال کاغذی نوشته بودی، شماره تلفن نجات‌بخش مادر دختر سلول کناری، حروف نام پدرش و نشانی خانه‌اش در ميدان حر. تحقير زنانگی در دعوت مدام به سکوت بود، در توصيه بازپرس به بچه‌دار شدن، به برگشتن به کانون خانواده، به «زن‌ خوب» تبديل شدن، شبيه زن بازجوی مهربان که آخروقت‌ها سر دردلش باز می‌شد و می‌گفت با چهار تا بچه وقت کارهايی را که ما می‌کنيم ندارد.

حداقل زندگی آن‌جا مفهمومش برای من عوض شد. آن حداقل ديگر يک سيب سرخ نبود که هفته‌ای يک‌بار بهمان می‌رسيد و حريصانه نگهش می‌داشتيم برای تنها وقت خوش خوشبختی‌مان هنگام قدم‌ زدن در سلول هواخوری (يعنی يکی از همان سلول‌ها که تنها سقف نداشت). حداقل زندگی برای‌مان اين نبود که مجبوريم در همان هوايی تنفس کنيم که چنددقيقه قبلش يکی‌مان در فاصله‌ نيم‌متری رفته دست‌شويی، حداقل زندگی اين نبود که فاصله‌ پايمان با ديوار تنها دو انگشت بود و معيارمان برای گذشت زمان، حرکت دادن عقربه‌های کاغذی ساعتی که از جعبه‌ صابون ساخته بوديم… حداقل زندگی تلفن هفتگی دو دقيقه‌ای به خانه نبود… هيچ‌کدام اين‌ها حداقل نبودند. اتفاقاً من آن‌جا هميشه به اين فکر می‌کردم که چه‌قدر هنوز جا دارد آدميزاد برای زنده ماندن با حداقل‌ها و هميشه می‌دانستم هنوز اين کم‌ترينش نيست و کم‌تر از اين هم در همان سلول بغلی هست، جايی که همان توالت لعنتی پر از سوسک وجود ندارد… شبيه همان خاطره‌ها که هنوز و هر روز آدم‌های آشنا از اوين می‌نويسند.

آن‌جا به مفهوم واقعی حداقلی شدن رسيدم، حداقل هوا، حداقل خواب، حداقل غذا، حداقل لباس، حداقل فضا و حداقل اميد. حداقل اميد آن روزی بود که از آن دو زن جدايم کردند؛ اتاقی که ناگهان بزرگ‌تر شده بود و ديوارهای انفرادی که تنت را فشار می‌دادند.

اما از آن خاطره‌های حداقلی همان بخش زنانه‌ خصوصی و مشترک، بيش‌تر از هر چيز برايم ماند، مثل يک زخم عميق، با رد روشنی بر ذهن که هر بار تکرار می‌شود، فکر می‌کنم هيچ حداقلی به اندازه‌ روزهايی که در تنگنای آن سلول با دو زن ديگر گذراندم کم نيست. حالا، هر بار که دست‌شويی‌ می‌روم، توی حمام که آب بر تنم می‌ريزد، موقعی که با انواع ضدعفونی‌کننده‌ها شورتم را می‌شويم و کف حمام را می‌سابم؛ هر بار که به دندان‌هايم در آيينه نگاه می‌کنم و هر شب که سرم را می‌گذارم روی بالش و می‌دانم می‌توانم تنم را با سردی ملافه‌ها خنک کنم، فکر می‌کنم که چه‌قدر خوشبختم! شلوار جينی را که هفته‌ها تنم بود، بو می‌کنم و در بين مارک‌های متنوع نوارهای بهداشتی با کاربردها و شکل‌های مختلف در فروشگاه می‌گردم و انتخاب می‌کنم و فکر می‌کنم چه خوب است که ديگر نگران نيستم لباس‌زيرم را کجا بايد خشک کنم.


از مجموعه خاطرات اوین

تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی

وقتی که “اوین” شبیه “قزل‌حصار” بود − حامد فرمند

اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

تجربه اوین، در آن هنگام که تازه‌ساز بود −رضا علامه‌زاده

آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل می‌شد − شهرنوش پارسی‌پور

زندان اوین و بی‌حقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی

حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز

عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی

اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور

اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمی‌شود − منیره برادران

قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی

اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستاده‌ایم− مصطفی مدنی

بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری

بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰