یکی از عجایب صدگانه زندگی، هزارتوی روابط خانوادگی و دوستانه است. روابط خانوادگی در ایران یا شاید همه جای دنیا شکل عجیبی دارد؛ تصویری با یک ثبات نسبی نیست و همواره باید منتظر باشی که شکلهای متفاوتی از تویش بیرون بیاید. درباره بقیه دنیا حرفی نمیزنم اما دستکم در ایران روابط خانوادگی کوهی از حرفهای نزده، مشکلات حلنشده و دوستنداشتنهایی که فرد همیشه با خود حمل میکند (و البته که این یک حکم قطعی نیست و بعضی افراد توانستهاند خود را از این وضعیت نجات دهند.)
هفته پیش مهمانی داشتم به اسم آزیتا؛ مهمانی که هم خویشاوندم هست و هم دوستم. برادر مهمان ساکن تهران است. آزیتا و برادرش سالها ارتباط خوبی با هم داشتهاند، اما چند سالی است که قدم به قدم از هم دور شدهاند. هیچ کدام درباره دورشدنشان با هم صحبت نکردهاند. این که چرا از هم دور شدهاند موضوع حرف من نیست. مساله، شکل برخوردشان با موضوع است.
ماه گذشته برادر آزیتا به شهر محل زندگی او سفر میکند، اما به خانه آزیتا نمیرود با این توضیح که سرم خیلی شلوغ بوده و سفرم کاری بوده. آزیتا هم که هفته پیش به تهران آمد گفت نمیخواهد به خانه برادرش برود. برادر به آزیتا زنگ زد که کی میآیی خانه ما؟ آزیتا گفت فعلا که در سفرم و اصلا تهران نیستم و این که چهقدر دلم میخواهد بیایم خانهات و چه بد شد که سفرم. آزیتا در همه ساعتهایی در این حرفها را می زد در شهر محل زندگی برادر بود و اصلا سفری در کار نبود.
بعد از چند روز هم مثلا آزیتا از سفر برگشت و برادر زنگ زد که کی به خانه ما میآیی و آزیتا گفت که بچهاش مریض شده و اصلا نمیتواند تکان بخورد و خیلی ناراحت است که بچه مریض شده و نمیتواند به خانه برادرش برود. برادر هم گفت که ناراحت شده و این قدر ناراحت است که نمی تواند اندازه ناراحتی اش را بگوید. آزیتا گفت که خدا مرگش بدهد اگر غیر از سفر و مریضی بچه دلیلی داشته باشد. تلفن که تمام شد، آزیتا خوشحال بود که همه چیز به خیر و خوشی تمام شده.
اما موضوع برای من تمام نشد. من و آزیتا ساعتها با هم درباره این موضوع حرف زدیم. من با تمام درکی که از روابط خانوادگی در ایران دارم، این نوع روابط را قبول ندارم. میتوانم درک کنم که شکل روابطی که آزیتاها و برادر آزیتاها در روابط دارند و مدلی که بر اساس آن مشکلاتشان را حل نشده در سکوت نگه میدارند، محصول نوعی تربیت خانوادگی و اجتماعی است، اما آن را درست و صادقانه نمیدانم.
پیشنهاد من به آزیتا این بود که با برادرت در یک کافه قرار بگذار، مسایلی را که دارید با او مطرح کن و خودت را برای پذیرش اشتباهات خودت و منطق متفاوت او در مواجه با مسایل آماده کن. به نظرم گفتوگو میتوانست به یکی از این سه راه ختم شود: ۱- برادر هیچ حرفی را قبول نکند و گفت و گو بیانجام تمام شود. ۲- هر کدام بتوانند اشتباهات خود و منطق طرف مقابل را درک کنند و روابطشان به صمیمت گذشته شود. ۳- نتوانند اشتباهات خود را بپذیرند و منطق طرف مقابل را درک کنند، اما بتوانند از رابطهای که به صورت مصنوعی صمیمی و پر از دروغ است، به رابطهای محترمانه و بیدروغ برسند. البته میشد انجامهای دیگر هم در نظر گرفت، ولی به نظرم اینها محتملتر بود.
اما آزیتا هم برای نگهداشتن رابطه به شکلی که امروز دیدید، دلایلی داشت. آزیتا این دلایل را مطرح کرد:
۱- اگر با برادرش حرف بزند، احتمالا خبر اختلافشان به پدر و مادر پیرشان میرسد و نمیخواهد آنها آزرده شوند.
۲- برادرش هیچ حرفی را قبول نمیکند، چون هم بزرگتر است، هم مرد است.
۳- چرا باید خودش را درگیر یک مساله جدید کند؟ بحثکردن، اسم محترمانه دعواست و از دل دعوا خیری بیرون نمیآید.
۴- اگر برادرش به او توهین کرد، او یا مجبور است با برادرش قهر کند که این طوری همه فامیل میفهمند با هم قهرند و دشمن شاد میشوند- به ویژه زن برادر- یا باید باز توهینها را به روی خودش نیاورد و به رابطه ادامه دهد.
۵- برادر هم تمایل دارد که این رابطه در سکوت با صمیمیت پلاستیکیاش ادامه پیدا کند و چند باری که آزیتا خواسته حرفی بزند، برادر فرار کرده پس حرفزدن فایدهای هم ندارد.
۶- او و برادر در دو شهر زندگی میکنند واصولا چقدر پیش میآید که در سال یک جا باشند.
و چند دلیل دیگر که اهمیتشان برای آزیتا کم بود.
من فکر میکنم اگر او احساس می کند ناراحتیاش برای برادر مهم نیست چرا این قدر دروغ وارد رابطه میکند؟ از دل این همه پنهانکاری و حرف نزدن، محصولی غیر از کینههای عمیق و درونی بیرون نمی آید، کینههایی که وقتی عمر سالیان به آنها میگذرد درونیتر و عمیقتر میشود.
نمیدانم کتاب «زندگی گالیله» نوشته برتولت برشت را خواندهاید یا نه. در بخشی از داستان، گالیله به کشیشی جوان میرسد و کشیش جوان میگوید که پدر و مادرش کشاورزان زحمتکشی هستند که اگر بفهمند زمین گرد است احساس میکنند که در همه زندگی به آنها خیانت شده و فریب خوردهاند. اما گالیله حرفهای دیگری میزند، او به کشیش جوان میگوید که شما درباره انسانها جوری حرف میزنید که انگار دارید درباره «خزههای خودروی بامها» صحبت میکنید و از زندگی واقعیای میگوید و این که باید به همه گفت زمین گرد است و اهمیت خرد. در ادامه گالیله میگوید :«گاهی اوقات فکر میکنم حاضرم در سیاهچالی تاریک، ده متر زیرزمین، جاییکه هیچ نوری به آن نمیرسد، محبوس شوم، مشروط بر آنکه در عوض بتوانم بدانم نور چیست.»
من برای این بیان گالیله احترام بیشتری قایلم و به نظرم این طرز فکر است که میتواند مبنای پیشرفت ما حتی در یک رابطه قرار گیرد. آزیتا و برادرش نمیخواهند درباره مشکلاتی که وجود دارند حرف بزنند، چون وضعیت موجود سکون و سکوت دارد. آنها نمیخواهند با هم حرف بزنند، قرار است بقیه فامیل و دوستان هم ندانند که آنها نمیخواهند همدیگر را ببینند و با هم صحبت کنند و حتی قرار است خودشان هم ندانند! تغییر تفکری که به آنها گفته درباره مشکلات حرف نزنید برایشان سخت است.
برای این موضوع مثال های زیادی در ذهنم دارم و البته شاید شما هم داشته باشید؛ دلخوریهایی که پنهان میشوند، بیشتر میشوند و گفته نمیشوند.
در آخر میخواهم شما را با جمله معروف «ویکتور فرانکل»، روانشناس تنها بگذارم. او در کتاب «انسان در جستوجوی معنی» نوشته: «سلامت روانی و رفتاری آدمیان دقیقاً در گرو مساعد و متعارف بودن وضعیت زیست آنهاست.»