به‌عنوان یک مهاجر ساکن اروپا، در هر دیدار از ایران با پرسش‌هایی عجیب و گاهی حیرت‌انگیز درباره مهاجرت و «خارج» مواجه می‌شوم. پرسش‌هایی که نشان از رؤیاپردازی بی‌مرز، بی‌اطلاعی و توهم اجتماعی دارند. توهمی که گاهی ترس از سلامت فکری و روحی افراد را در آدم ایجاد می‌کند. توهمی دردآور از رنج و ناامیدی این جوانان و عدم انگیزه آن‌ها برای حتی به دست آوردن اطلاعات دقیق.

گاهی به عنوان یک «خارج‌نشین» به عنوان یک «سوپر هیرو»، یک قهرمان همه‌کار دیده می‌شوی. کسی که به خاطر امکانات «خارج» می‌تواند همه مشکلات زندگی را حل کند و آینده‌ای روشن در چند دقیقه بیافریند.

mohajerat

بسیاری از ما در اطراف مان کسانی را می‌شناسیم که در فکر مهاجرت و رفتن به «خارج» هستند؛ حالا یا تصمیم جدی دارند یا فقط در رؤیای مهاجرت هستند. گروه اول بر اساس هدف مهاجرتش – تحصیلی یا کاری- به دنبال ویزا و فراهم کردن شرایط آن است. گروه دوم اما در بیشتر مواقع تصور درستی از چرایی رفتن و شرایط در انتظار ندارد و در توهمی عجیب و غیرواقعی از «خارج» به سر می‌برد. آن‌ها به خاطر نارضایتی از شرایط اطراف شان می‌خواهند ایران را ترک کنند و به قول خودشان یک زندگی راحت و با آرامش خارج ایران داشته باشند. اکثر این جوانان از پوچی و بی‌برنامه بودن زندگی به تنگ آمده‌اند و به آینده‌ای روشن در یک کشور دیگر رؤیا می‌پردازند. جایی که آزاد باشند، بتوانند پول دربیاورند و شرایط اقتصادی و اجتماعی ثابتی زندگی کنند.

این دلایل برای ما ناآشنا، غیرواقعی و غیرمنطقی نیست. بسیاری از کسانی که در حال حاضر مهاجران ایرانی در اروپا، آمریکا، کانادا، استرالیا و مالزی هستند، با همین دلایل کشور را ترک کرده‌اند. اما چقدر تصور این جوانان از مهاجرت و ساختن زندگی در یک کشور دیگر درست است؟

در این نوشته برخی از داستان‌های این جوانان و توهم ذهنی آن‌ها از «خارج» و توانایی یک «خارج‌نشین» را بازگو می‌کنیم. با تأکید بر اینکه همه جوانان ایران در این توهم به سر نمی‌برند و بسیاری با آگاهی کامل و آشنایی با چالش‌های مهاجرت قدم در این راه می‌گذارند. اما برای شناسایی آسیب‌های اجتماعی لازم است به این گروه که تعداد آن‌ها کم هم به نظر نمی‌رسد، پرداخته شود.

برایم کار پیدا می‌کنی؟

در یک دکه چای کنار جاده رشت، شاگرد دکه – یک جوان ۲۳-۲۴ ساله- به میز ما نزدیک می‌شود. با عذرخواهی از من می‌پرسد که آیا خارج زندگی می‌کنم؟ پس از پاسخ مثبت من، بدون مقدمه می‌پرسد: «خانم می‌توانی من را ببری؟ من کارم این نیست. من ماساژور حرفه‌ای هستم. شنیدم اونجا مردم برای این شغل احترام قائل هستند. من واقعاً کارم خوب است. شما می‌توانید برایم یک جایی کار پیدا کنید؟ نمی‌خواهم مزاحم شما باشم. فقط برایم کار پیدا کنید. جبران می‌کنم.»

mohajerat..

در یک رستوران سنتی اطراف شیراز، یکی از کارکنان بااحتیاط به میز ما نزدیک می‌شود و از من می‌خواهد برایش چند جمله انگلیسی بنویسم که در ارتباط با توریست‌های خارجی به دردش بخورد. پس از چند دقیقه دوباره به میز ما سر می‌زند و بدون مقدمه می‌پرسد که آیا می‌توانم برایش یک دانشگاه مناسب در اروپا پیدا کنم که درسش را ادامه دهد. مهندس معدن است و کار مناسب پیدا نمی‌کند و هرچند ماه یک بار کارش را تغییر می‌دهد. می‌پرسد که کدام دانشگاه‌ها خوب هستند و آیا می‌توانم کمکش کنم بورس تحصیلی بگیرد و آیا من می‌توانم هزینه‌های تحصیلی‌اش را بپردازم که او پس از پایان تحصیل به من برگرداند.

رؤیای فوتبالیستی

در یک مغازه صنایع دستی در بازار تهران، یک پسر ۱۶-۱۷ ساله که از گفت‌وگوی ما متوجه شده‌است ساکن ایران نیستیم، بدون مقدمه می‌گوید: «می‌دانی خانم من خیلی فوتبالم خوبه. می‌خواهم برم لیگ ایتالیا بازی کنم. شما می‌توانی من را به یکی از باشگاه‌ها معرفی کنید؟ یکی از باشگاه‌ها که حقوق هم بدهند. بالاخره آدم باید زندگی هم بکند دیگر. من همه بازی‌ها را دنبال می‌کنم و هر روز بعد از کار چند ساعتی فوتبال بازی می‌کنم. اینجا هم چند تا فوتبالیست حرفه‌ای را می‌شناسم.»

IMigtarion


یک پسر ورزیده، ما را از توی مترو نواب تهران دنبال می‌کند و با کمی خجالت می‌پرسد که آیا من می‌توانم به او کمک کنم مربی کشتی یک تیم کشتی در آلمان شود. می‌گوید که چند مدال کشتی دارد و الان در گاراژ پدرش کار می‌کند. او می‌خواهد به کشتی ادامه دهد ولی درآمدی از این راه نمی‌تواند داشته باشد. از جایی شنیده است که آلمان روی کشتی‌گیرها سرمایه‌گذاری می‌کند. تنها رؤیایش این است که بتواند برای آلمان کشتی بگیرد و آنجا مربی کشتی شود.

آلمان و انگلیس و آمریکا و کانادا نه

یک دختر ۲۲-۲۳ ساله در یک مغازه مانتوفروشی پس از گپ‌های روزمره درباره ترافیک و هوای گرم و شلوغی با کنجکاوی ازم می‌پرسد که آیا از «خارج» می‌آیم. او شروع به شکایت از شرایط زندگی در ایران می‌کند و بااحساس صمیمیت می‌پرسد که آیا من حاضرم بهش کمک کنم برود اروپا؟ و در ادامه نقشه‌اش را توضیح می‌دهد «برای ترکیه که ویزا لازم ندارم. من می‌آیم ترکیه. شما که برگشتی اروپا پاسپورتان را برای من پست کنید. من و شما خیلی شبیه هم هستیم. من با پاسپورت شما بلیت می‌گیرم و می‌آیم اروپا.»
در یک مهمانی خانوادگی یکی از دخترهای فامیل می‌گوید: «من می‌خواهم بیام اونجا، پناهندگی نمی‌خواهم انگار خیلی دردسر داره، درسم نمی‌خواهم بخوانم، حوصله شو ندارم، چه جوری بیام خوبه به نظر شما؟» در ادامه یکی از پسرهای فامیل نصیحت‌وار می‌گوید: «آلمان نرو، مثل چی ازت کار می‌کشن. برو یک یک کشور انگلیسی زبان که از یک کم انگلیسی که بلدی استفاده کنی. آمریکا هم نه، سیستم رفاه اجتماعی‌اش خوب نیست، کانادا هم سرده، انگلیسی‌ها هم خیلی دماغ بالا هستن. کجا بره، خوبه به نظر شما؟»

در انتظار یک قهرمان «خارج‌نشین»

با دردی عمیق در قلب و روح و با حیرت و ناباوری به این داستان‌ها و درخواست‌ها گوش می‌دهم و شرمنده درخواست‌ها را رد می‌کنم. تلاش می‌کنم با مثال از زندگی خودم و دیگران شرایط سخت و پیچیده مهاجرت را توضیح دهم. در بسیاری از موارد احساس می‌کنم این افراد با شک به توضیحاتم گوش می‌دهند و تصور می‌کنند که من می‌توانم، ولی نمی‌خواهم به آن‌ها کمک کنم.

هرچقدر از شرایط قانونی، دردسرهای پناهندگی، چالش‌های تحصیلی و اقتصادی، تنهایی‌ها و تفاوت‌های فرهنگی می‌گویم، انگار شنیده نمی‌شود. این جوانان تأکید می‌کنند که زندگی کنونی آن‌ها بسیار مشقت‌بارتر از همه دشواری‌هایی است که در «خارج» در انتظارشان است.

اینکه آیا آن‌ها با سختی‌های زندگی در «خارج» می‌توانند کنار بیایند و زندگی مورد پسندشان را بسازند، نگرانی جدی نیست. نگرانی و آسیب در تصور آن‌ها از زندگی در «خارج» و روابط اجتماعی و مراحل قانونی مهاجرت است. خطر در تصور و توهمی است که آن‌ها از «خارج» دارند. امیدی که زندگی آن‌ها یک شبه با لطف و مهربانی یک قهرمان «خارج‌نشین» تغییر خواهد کرد و آن‌ها فقط باید خوش شانس باشند که با آن یک قهرمان دیدار کنند.