منيره برادران نخستين‌بار در خرداد ماه ۱۳۵۷ دستگير شد. در آن زمان، او به دو سال حبس محکوم شد که پس از شش ماه و در پی رويدادهای منجر به انقلاب ايران از زندان آزاد شد. اما سه سال بعد در مهرماه سال ۱۳۶۰ بار ديگر بازداشت شد و اينبار ۹ سال را در حبس گذراند. منیره برادران پس از آزادی به آلمان رفت و در اين دوره چندين کتاب‌ و مقاله درباره تجربيات خود و تاريخ آن دوران نوشت. کتاب “حقيقت ساده”، روايت بخشی از خاطراتش در زندان زنان جمهوری اسلامی ایران است. “عليه فراموشی”، درباره تجربه کميسيون‌های حقيقت و دادخواهی و “روانشناسی شکنجه” از ديگر آثار اوست. منيره برادران در دسامبر ١٩٩٩، از طرف اتحاديه بين‌المللی حقوق بشر – شاخه آلمان – به اتفاق سيمين بهبهانی، با اهدای مدال کارل فون اوسيتسکی مورد قدردانی قرار گرفت.

منیره برادران

چه کسی می‌دانست اوین زندان است؟

شهريور ۱۳۵۰. از در و ديوار خانه نگرانی و ترس می‌بارد. برادر و پسر دائی‌ام ناپديد شده‌اند و هم و غم‌ خانواده و فاميل در پی يافتن نشانی از آنهاست. کسی زندان‌ها را نمی‌شناسد. هنوز نمی‌شناسد. مادر بی‌قرار است. خيابان‌ها را با چراغ‌های بی‌قواره برای جشن‌های دوهزار و پانصد ساله آراسته‌اند و بوق و کرنای آن، گرچه به مضحکه‌ای نفرت‌آور می‌ماند ولی بر اندوه و نگرانی‌ خانه می‌افزايد و ترس در دل‌ها می‌افکند. خبر می‌رسد که دستگيرشدگان را برده‌اند به زندانی در اوين. دائی‌‌جان، که در شميران می‌نشيند و دهکده اوين را می‌شناسد، مادر را برمی‌دارد و راهی اوين می‌شوند. سر سه راهی که اتومبيل می‌پيچد، آنها با فرمان ايست و سربازان تفنگ بدست مواجه می‌شوند که به طرف آنها نشانه رفته‌اند. افسری می‌آيد و بازجوئی شروع می‌شود. چه کسی خبر داده که اوين زندان است؟ از کجا آنجا را پيدا کرده‌اند؟ ماجرا به خير می‌گذرد و مادر و دائی‌ ترسان به خانه بازمی‌گردند. نام اوين در خانه ما مرموز و وحشت‌برانگيز می‌ماند.

بعدترها به دايره‌المعارف زندان خانواده‌، زندان‌های ديگر اضافه شدند. ولی اوين، ننگين‌ترين ماند در خاطره من و ما. مادر و خواهرهايم ياد می‌گيرند که برای خبر گرفتن از برادرم، زندانی اوين، بايد به زندان قزل‌قلعه، واقع در اميرآباد شمالی مراجعه کنند. چند سال بعد اين زندان قديمی را بالکل تخريب و به ميدان تره بار تبديل کردند. ولی در خاطره‌نويسی‌های زندان سال‌های دهه سی تا پنجاه نام قزل‌قلعه ماندگار شده است. همانجا، جلوی دروازه زندان قزل‌قلعه که خانواده‌ها هر پنجشنبه برای خبرگيری از زندانی در اوين، جمع می‌شوند، بازار خبر و شايعه داغ است. می‌گويند شاه از ترس خرابکاری در جشن‌های دو هزار و پانصدساله جوانان را دستگير کرده است. جشن‌ها که تمام شود، همه را آزاد می‌کنند. جشن‌های نکبت تمام می‌شوند. کسی آزاد نمی‌شود. برادرم حبس ابد می‌گيرد. ولی تا ابد آنجا نمی‌ماند. هفت سال و نيم بعد، چهار روز بعد از رفتن شاه از ايران، در ۳۰ دی ماه ۱۳۵۷ آزاد می‌شود.

هنوز سه سال نشده بود که بار ديگر برادرم زندانی اوين می‌شود. زندانش، که در انفرادی می‌گذرد، نه به هفت سال می‌کشد و نه به هفت ماه. هفت هفته بعد تيربارانش می‌کنند. در اوين پشت ديوار بند ۲۴۰، که ما ساکنين‌‌اش بوديم.

نوبت من شد

در خرداد ۱۳۵۷ نوبت من بود. پيش از من خيلی از جوان‌های خانه و فاميل دستگير شده بودند و پسرعمويم در زندان جانش را از دست داده بود. گوئی زندان سرنوشت همگانی بايد باشد. اين را دائی‌زاده خردسالم، که از تبريز همراه مادرش برای ملاقات برادرهايش به تهران می‌آمد، به ما اعلام کرد. در پاسخ سوال به عادت تبديل شده يکی از اقوام که “وقتی بزرگ شدی، چه کاره می‌خواهی بشوی؟” او پاسخ داد که اول به مدرسه می‌رود. سوال ادامه داشت” “بعدش چی؟” دانشگاه می‌روم. “بعدش چی؟” کودک به فکر رفت و بعد از مکثی با احساس سبکباری از يافتن پاسخ، گفت: زندان. همه خنديدند ولی دائی‌زاده خردسال من به واقعيت تلخ تاريخ ما اشاره داشت که امروز هم همان قدر واقعيت است که چهل و چند سال پيش بود.

بعد از بازجوئی در زندان کميته مشترک، مرا به همراه دو زندانی ديگر تازه دستگيرشده به اوين منتقل کردند. در اتاقکی در کنار دروازه ورودی اوين، لباس و وسايلم را گرفتند و لباس اوين را دادند و سپس به بند زنان فرستاده شدم. اين بخش از اوين که پائين محوطه زندان و نزديک ديوار بلند آن قرار دارد، متشکل از دو ساختمان دو طبقه است. در آن سال ۵۷، يکی از ساختمان‌ها به بند زنان اختصاص داشت. در طبقه پائين چند سلول انفرادی و در طبقه بالا که متشکل از سه اتاق بود، بند عمومی زنان قرار داشت.

خانم حسينی، زن شکنجه‌گر معروف، مرا تحويل گرفت و به سلول انفرادی برد. ظاهر و رفتارش تعجب‌برانگيز بود. روی مانتو يشمی رنگ تيره، که رنگ اونيفرم نگهبانان بود، هميشه چادر سياه به سر داشت. با چهره‌ای که از احساس تهی بود و رفتار خشکش، بيشتر به خانم‌های جلسه قرآنی شبيه بود تا زن يک شکنجه‌گر. سه سال بعد، در زندان جمهوری اسلامی، نگهبان‌های محجبه ديگر تعجب‌برانگيز نبودند.

دلم گرفت. انتظار نداشتم که بعد از بازجوئي‌ها بار ديگر نصيبم انفرادی باشد. تمام طول راه را در شوق رفتن به عمومی و ديدن زنان زندانی قديمی گذرانده بودم. حال صدای خنده و بازی‌هاشان را از حياط می‌شنيدم و دلم برای ديدنشان پرپر می‌زد. من هم هواخوری داشتم ولی نه در

آن حياط بند، بلکه در يک چهارديواری کوچک روبروی بند، که با ديوار يونوليت از محوطه زندان جدا می‌شد. زن حسينی چشمانم را می‌بست و مرا با خود می‌کشيد. همين که می‌شد آسمان را ديد و هوای باز را تنفس کرد، خود نعمتی بود.

هشت سال بعد، يک بار ديگر گذرم به اين بند افتاد. چيز زيادی در بنای آن تغيير نکرده بود جز آنکه به جای چند سلول انفرادی طبقه پائين، حال اتاق نسبتاً بزرگی قرار داشت. و نيز اثری از نام‌هائی که بر ديواره پنجره يکی از اتاق‌های طبقه بالا کنده شده ‌بود، نبود. جزو نام مردانی که در سال ۵۰ در آنجا زندانی بودند، نام برادرم هم بود. بعدتر هم از زندانيانی که در دهه ۷۰ و ۸۰ در اوين زندانی بودند، شنيدم که از دوره ما هم هيچ اثر کنده‌شده روی ديوار سلول‌ها نبود. دو ماهی هم در انفرادی‌های ديگری در همان نزديکی‌ها بودم و از آنجا که سلول هيچ محفظه و پنجره‌ای نداشت، بعد از حمام هفتگی برای خشک کردن لباسم نگهبان‌ها مرا به اين حياط می‌‌آوردند.

می‌دانستم بعد از اتمام بازجوئی‌ها اين حق من است که در بند عمومی باشم. تقاضا کردم که رئيس زندان را ببينم. با چشم‌بندی که تا زير بينی‌ام را می‌گرفت، نزد سروان روحی برده شدم. اين آقای شيک و عطرزده هم با ادب تصنعی و اغراق‌آميزش شباهتی به رئيس زندان نداشت.

روزهای خوشبختی اوين

چند روز بعد در بند بالا و در جمع زندانيان قديمی بودم و مورد استقبال صميمانه آنها قرار گرفتم. نام بعضی‌ها برايم آشنا بودند. يک دوست همکلاس دبيرستان هم آنجا بود ولی آن جوانی نبود که قبلاً بود. خيلی تغيير کرده بود و ديگر از شوری که آن زمان داشت، خبری نبود. تلخ شده بود و از گذشته‌اش و مبارزه با تنفر ياد می‌کرد و تقاضای عفو کرده بود. با ويدا حاجبی خيلی سريع دوست شدم؛ چقدر راحت و صميمی بود. اين زن، که مقاومتش زبان‌زد بود، بيست سالی از من بزرگتر بود و کلی تجربه و ماجراجوئی پشت سر داشت. دوستی‌ها و صميميت‌ها در زندان روندی پرشتاب می‌يابند، آنجا ديوارها و فاصله‌های معمول زندگی درهم‌ می‌ريزند.

اين را قاعده عام نگيريد. بعدترها ديدم که ما زندانی‌ها گاه قادريم دنيای سخت و تنگ‌مان را برای همديگر سخت‌تر و تنگ‌تر هم بکنيم.

در جمع و کمون بزرگ که در جلسه هفتگی نظم، خريد، ورزش و کارهای روزانه را سامان می‌داد، فضای صلح و صفا بود. صبح‌ها و بعد از ظهرها کلاس‌های مطالعه برقرار بود و بايد سکوت نسبی رعايت می‌شد. چقدر کتاب بود برای خواندن. من هم وارد گروه‌های مطالعه شدم. موقع ناهار و به ويژه شب‌ها سکوت می‌شکست و چقدر حرف و حديث بود مايه شوخی‌ها و قهقهه‌مان.

روزنامه و تلويزيون داشتيم و آن روزها، روزنامه‌ها شروع کرده بودند که سد سانسور را بشکنند. خبرهای بندهای ديگر هم در ملاقات‌ها رد و بدل می‌شد. يک – دو روز از ورود من به بند نگذشته بود که زندانيان تصميم گرفتند در همبستگی با جنبش مردم و در اعتراض به کشتار ۱۷ شهريور در ميدان ژاله اعتصاب غذا کنند. جمعه ۱۷ شهريور من هنوز در سلول انفرادی بودم ولی از حالت پريشان زن نگهبان چيزهائی دستگيرم شده ‌بود و فردای آن روز زندانيان بند عمومی در ساعت هواخوری‌شان اخبار را به گوشم رسانده‌ بودند. گرچه آنها اجازه نداشتند به ديوار سلول نزديک شوند ولی به صورت گفتگو با يکديگر و با صدای تا حدی بلند، سعی می‌کردند اخبار را به من و دو زندانی ديگر که در انفرادی بوديم، برسانند.

اين اعتصاب غذا در هماهنگی با بندهای ديگر در اوين و زندان قصر صورت می‌گرفت. زندانيان قديمی از من و دو نفر ديگر که هنوز محاکمه نشده بوديم، خواستند که در اعتصاب غذا شرکت نکنيم. با آن همه شور و شوقی که برای زندگی جمعی و اقدام به عمل داشتم قبول اين موضوع برايم سخت بود ولی زندانيان قديمی بر اين تصميم اصرار ورزيدند. آنها شرايط سخت گذشته را تجربه کرده بودند، کمتر کسی بود که شکنجه را تجربه نکرده باشد. روی پای بعضی‌ها زخم شلاق مثل يک سوختگی به‌جا مانده بود. پای صديقه صرافت از اين زخم‌ها داشت و نيز سردردهای عجيبی که ناشی از ضربه به سر و “آپولو” بود.

وضعيتی که من می‌ديدم زمين تا آسمان با سال‌های قبل‌تر تفاوت می‌کرد. با رياست جمهوری جيمی کارتر و تغييراتی در سياست دولت آمريکا، شاه مجبور شده بود در حوزه‌هائی عقب‌نشينی کند. يک سالی می‌شد که نمايندگان صليب سرخ می‌توانستند از زندان‌ها بازديد کنند. من شکنجه نشدم که هيچ، حتی در اولين ساعت ورود به زندان کميته مشترک با نماينده صليب سرخ روبرو شدم. در راه بازجوئی بودم که صدائی را پشت سرم شنيدم که به زبان انگليسی از مأموری که مرا می‌برد، خواست که با من گفتگو کند. مأمور کنار رفت و من و آن نماينده گفتگوی کوتاهی با هم داشتيم. بهتر از اين نمی‌شد. نامم در يک سازمان بين‌المللی ثبت شده بود و اين بزرگترين قوت قلب برايم بود. ديگر هيچ ترسی نداشتم.

اوين، بازتاب وضعيت سياسی چهل و چند سال گذشته

تاريخچه زندان يک جامعه آينه تمام نما و حدت يافته روند سياسی آن است. اوين در طول چهل و چند سالی که از تأسيس آن می‌گذرد بازنمای دوره‌های مختلف سياسی بوده است. اوين سال ۵۷، سرخوشی دوره انقلاب را داشت. دوره‌ای که بس کوتاه بود، دوره‌ای که تصوير آينده مبهم بود و اوين دهه ۶۰ در خارج از تصورها و انتظارات بود. نيز می‌توان تغييرات روند سياسی جامعه را در گسترش ساختمان‌های اوين بازيافت. اوين سال ۵۰ محدود به محوطه‌ای بود شامل دو بند قديمی و دو ساختمان در امتداد هم متشکل از سلول‌های انفرادی. بندهای چهارگانه و سلولهای معروف به ۲۰۹ يک- دو سال بعد ساخته شدند.

با گسترش اعتراضات به ويژه در دانشگاه‌ها، افزوده شدن بر سازمان‌های سياسی و مهم‌تر از همه با شدت يافتن سرکوب در سال ۱۳۵۴، روز به روز بر تعداد زندانی سياسی افزوده می‌شد و بندهای قديمی ديگر گنجايش اين همه زندانی را نداشت. تعداد زندانيان سياسی در سال ۶۰ به ارقام نجومی رسيد. در بندهائی که برای حداکثر ۲۰ نفر در نظر گرفته شده بود، شمار زندانيان از ۱۰۰ هم می‌گذشت. از سال ۱۳۶۱ ساختن بندها و سلول‌های جديد شروع شد با گنجايش بيشتر. تا کشتار زندانيان سياسی در تابستان ۶۷، تمام بندها و سلول‌های قديم و جديد اوين مملو از زندانی بود.

Haghighate-sade-270x387
منیره برادران در دسامبر ١٩٩٩، از طرف اتحادیه بین المللی حقوق بشر – شاخه آلمان- به اتفاق سیمین بهبهانی، با اهدای مدال کارل فون اوسیتسکی مورد قدردانی قرار گرفت.

برمی‌گردم به زندانی سال ۵۷ به نگارنده اين سطور که سرمست از اميد و آرزوهای بزرگ خود را پيروز و خوشبخت احساس می‌کرد. غروب روزهای جمعه دور حياط زندان راه می‌رفتيم و سرود می‌خوانديم. سرودهائی که از آرمان به توده‌ها، مبارزه و اميد حکايت می‌کرد: “آتش، شعله برکش، شعله دم فرومکش…”

سرود انترناسيونال را برای اولين بار آنجا شنيدم و همراه بقيه خواندم: “برخيز ای داغ لعنت خورده، برخيز ای داغ لعنت خورده دنيای فقر و بندگی/ شوريده خاطر ما را برده به جنگ مرگ و زندگی/ بايد از ريشه براندازيم کهنه جهان جور و بند/ و آنگه نوين جهانی سازيم هيچ بودگان هرچيز گردند…”

و سال ۶۰ و در سال‌های دهه ۶۰ مکافات شديم برای اين شور انقلابی، که از جنس اسلامی نبود، برای اميدها و آرزوهائی که حاکمان اسلامی را تاب آن نبود. فتوای عقب‌گرد دادند و برای تحکيم قدرت خود به پليدترين شيوه‌ها دست يازيدند. زندانی شديم، شکنجه شديم، کشته شديم اگر به فرمان و فتوا تن نداديم. “جهان جور و بند” در اوين بيداد کرد چنان بی‌دادی برافروختند که بی‌دادهای قبلی را “داد” جلوه ‌داد.

هنوز مانده دو-سه سالی تا دوزخ خيال شر کتاب‌های مذهبی در اوين به واقعيت بدل شود. از مرور خاطره‌های روزهای شيرين سال ۵۷ دور نيافتيم. در يکی از شب‌های جمعه گروه تئاتر بندمان نمايشی ترتيب داده بود، يادم هست که کاری بود از برتولد برشت و بعد رقص فلامينگو، که ويدا اجرا کرد. در هفته دو بار ملاقات داشتيم. کسانی را که برادر يا همسرشان در اوين زندانی بود، همزمان به ملاقات خانواده برده می‌شدند. بدين ترتيب ما از تمامی اخبار و تصميمات بندهای مردها مطلع می‌شديم. در يکی از روزهای ملاقات، همبندی‌ها از بستن چشمبند خودداری کردند. بايد نگهبان حسينی را می‌ديدی که با چه زحمتی مجبور بود نفرت و خشمشش را پنهان کند. گفت مقررات است و اگر اجرا نشود از ملاقات خبری نيست. نوبت ملاقات ديگر زندانيان رسيد، آنها هم در کمال خونسردی از بستن چشم‌بند خودداری کردند. بالاخره از مقامات بالاتر خبر رسيد که زندانيان می‌توانند بدون چشم‌بند به ملاقات بروند. چه لذتی داشت که آزادانه بتوانی پا به محوطه زندان بگذاری و رقص باد پائيز را در لابلای برگ درخت‌های کهن‌سال اوين تماشا کنی. مهمتر از آن حس پيروزی بود که ترا سرمست می‌کرد. در ماشينی که ما را به سالن ملاقات می‌برد، مردهای زندانی هم نشسته بودند. به همديگر سلام کرديم و دست داديم. بله، دست داديم.

دادگاه نظامی و دادگاه انقلاب اسلامی

دومين روز ورودم به بند عمومی بود که به دادگاه فراخوانده شدم. دوستان همبندی‌ام اطلاعات لازم را به من داده و توصيه کرده بودند که به دفاع حقوقی از خودم بپردازم. پرونده‌ام چيزی نبود جز تلاش برای ارسال مخفيانه بيانيه تغيير مواضع سازمان مجاهدين م.ل. – که بعدتر نام سازمان پيکار به خود گرفت- به برادرم در زندان قصر. نوشته را در يقه پيراهنی جاسازی کرده بودم ولی مأمورين آن را شکافته و پيدا کرده بودند. نوع ديگر برخورد در دادگاه، دفاع از مواضع و نظر خود بود. و برخورد سوم اعلام ندامت و تقاضای عفو بود. به همراه دو سرباز و سوار بر يک جيپ نظامی به دادگاه نظامی برده شدم. فکر کنم جائی در جاده قديم شميران که بعدها شد خيابان معلم. با خيال آسوده مشغول تماشای مردمی بودم که آزادنه در خيابان در رقت و آمد بودند. فضای آن روزها جائی برای نگرانی نمی‌گذاشت. مرحله اول پرونده خوانی بود در حضور وکيل تسخيری، که دادگاه تعيين می‌کرد و کارش نه دفاع از متهم، که تنها حفظ ظاهر قضيه بود. اين وکيل گوئی مرا خيلی ساده فرض کرده بود که گفت اگر بگويم که چه کسی اعلاميه را به من داده و کمک کرده که آن را به زندان بفرستم، حکمم سبک‌تر خواهد شد. بعد هم گفت که اعلام پشيمانی کنم که به نفعم است. می‌دانستم که جای هيچگونه صحبتی با او نيست و خواستم که زودتر به زندان برگردانده شوم. دوره اين نوع “وکالت”‌ها رو به پايان بود. شايد من آخرين نفری بودم که به تور اين نوع وکيل‌ها خورده بودم. دو هفته بعد از من، دو نفر از همبندی‌هايم که سه ماه بعد از من دستگير شده بودند، وکالت‌شان را عبدالکريم لاهيجی به عهده داشت که دادگاه را به محاکمه اعضای دادگاه تبديل کرد و در پی آن موکلانش تبرئه شدند.

من به دو سال زندان محکوم شدم. فرقی هم نمی‌کرد، به زودی همه زندانيان آزاد شدند. من هم. دادگاه نظامی من ولی تماشائی بود. مثل يک صحنه تئاتر کمدی. آن روزها شعار “مرگ بر شاه” در هر کوی و برزنی بلند بود و استيصال حکومت بر همه عيان. خيلی از بالائی‌ها فهميده بودند که رفتنی هستند. فکر کنم حضار دادگاه هم آنقدر ذکاوت داشتند که وضعيت را درک کرده باشند و همين صحنه را مضحک می‌کرد. حيف که جز سربازی که کنارم نشسته بود و وکيل که خواب آلود و بی‌حوصله دورتر نشسته بود، و مردانی با لباس نظامی، در نقش دادستان و رئيس کس ديگری آنجا نبود، که تماشاگر اين صحنه کمدی باشد. در مقابل‌شان من بودم در لباس زندان که به جثه نحيفم زار می‌زد. رئيس دادگاه فکر کرد که من يک پسر نوجوان هستم. شب قبل از آن، همبندی‌ام زری موهايم را کوتاه کرده بود و به اصرار خودم زياد از حد معمول موهای دخترانه. رئيس از سربازها پرسيد که آيا مرا از آموزشگاه بزه‌کاران کرج آورده‌اند و اصلا چرا اينجا آورده‌اند. سرباز متوجه موضوع نشده و توضيح می‌داد: “نه قربان زندانی را از اوين آورده‌ايم.” جلوی خنده‌ام را گرفته بودم و چيزی نمی‌گفتم تا خود آقايان نظامی متوجه شوند که پسر نيستم و ۲۳ سال سن دارم. همه حرف‌ها و حرکات را زير نظر داشتم تا “فيلم” را با جزئياتش برای همبندی‌هايم تعريف کنم. مرا به اتهام رابطه با سازمانی که هيچ ارتباطی با آن نداشتم، به دو سال زندان محکوم کردند. از همبندی‌هايم شنيدم که در سال‌های قبل برای اين اتهام ده سال حبس می‌دادند. شانس يارم بود.

در سال‌های بعد دو بار در دادگاه‌های انقلاب اسلامی محاکمه شدم. در اتاقی تهی در طبقه سوم ساختمان اداری اوين، يک طبقه بالاتر از اتاق‌های شکنجه و بازجوئی. حاکم شرع قدرت مطلق بود آنجا و من تنها در برابرش، پيچيده در چادر. هيچ ظاهری از “دادگاه” آنجا نبود. خشنوت و بی‌عدالتی به طرز بی‌رحمی ساده و عريان شده بود. “جرم”ها را خواند. در دادگاه اول در سال ۶۱ جرم‌هايم خواندن روزنامه‌ها بود و شرکت در تظاهرات سال‌های اول انقلاب. خواستم چند کلمه‌ای در دفاع از خود بگويم- “دفاع حقوقی”- که حاج‌آقا حرفم را قطع کرد و پرسيد “مصاحبه می‌کنی؟” خواستم دليلی برای امتناعم بياورم که دوباره حرفم را قطع کرد. همين. فقط چند دقيقه. چند هفته بعد مرا بردند که حکمم را امضا کنم. سه سال. شانس يارم بود. اين حاج‌آقاها در همين دادگاه‌های ساده و بی‌پيرايه چند دقيقه‌ای چند هزار حکم مرگ صادر کردند؟

سه سال بعد آزاد نشدم دوباره محاکمه شدم. در همان ساختمان اوين و اتاق تهی. حاکم شرع و من. اين بار کيفرخواست‌ها طولانی بود. تمام کرده‌ها و نکرده‌ها جرمم شده‌بود. حسابی ترس برم داشته بود. اعدام می‌شدم؟ خواستم بگويم که اينها که برشمرده‌ايد بخشی اصلا به من مربوط نمی‌شود و بخش‌هایی هم که مربوط به من است، به سال‌های اول انقلاب برمی‌گردد که هنوز از آزادی چيزکی مانده بود، که فعاليت سياسی مخفی نبود و … حاکم شرع حرفم را قطع کرد و بی‌مقدمه پرسيد که آيا خانواده همسر آينده‌ام به من طلا داده‌اند. وارفتم و خاموش شدم. باز سوال مصاحبه پيش آمد و حرفم قطع شد. چند هفته بعد بردند که برگه حکمم را امضا کنم. ده سال، از تاريخ دادگاه. اين بار واقعا بخت يارم بود. اوائل پاثيز ۶۳ بود و لاجوردی به تازگی کنار گذاشته بود و قرار بود از احکام اعدام بکاهند و صبر کنند تا سال ۶۷ برسد و يکباره همه را اعدام کنند. در زندان ماندم تا سال ۶۷ شد. از بند ما، همه زنان مجاهد را اعدام کردند. زنان چپی را اعدام نکردند. آن سال، سهم مجازات زنان “مرتد” شلاق تعيين شده بود. تعدادی از ما را بردند دادگاه و حکم شلاق برايشان تعيين کردند. نوبت به خيلی‌ها و من نرسيد. بخت يارم بود.

لاجوردی بارها وقت و بی‌وقت در آن سال‌های ۶۰ تا ۶۳ که رئيس اوين بود، به ويژه هر بار که اعتراض و انتقادی به کمبود غذا به گوشش می‌رسيد، گفته بود و همدستانش بعدها از تکرارش خسته نمی‌شدند که نان خشک هم برای ما زيادی است؛ که حکم همه ما اعدام بوده و اگر زنده مانده‌ايم، اين از صدقه و رحمت اسلام است.

آزادی

تداعی خاطره‌‌‌ها مرا از ترتيب زمانی‌ آنها دور کرد و به زمان‌های جلوتر پرت شدم. در اوين ۵۷ بودم که پائيزش جلوه‌ای زيبا داشت. در حياط و حتی شب‌ها در اتاق‌مان می‌توانستم خنکی هوا بر پوستم حس کنم و پيچش باد را در لابه‌لای برگ‌های درختان عظيم اوين بشنوم.

سه سال بعد، که دوباره با چشمبند و دستان بسته پا به اوين گذاشتم، باز پائيز بود. اين باز پائيز سراسر سياه بود و خاطره من از آن بوی وحشت و مرگ می‌دهد. وقتی ما را از کاميونی که شبيه کاميون حمل گوشت بود، پياده کردند و با لگد و ناسزا به طبقه دوم ساختمانی که اتاق‌های بازجوئی در آن قرار داشت، بردند. فقط صدای زوزه شلاق و نعره شکنجه‌شدگان را می‌شنيدم و بوی خون و عفونت به مشامم می‌رسيد.

ظهرها در زمين بازی حياط بندمان بازی فوتبال داير بود. من هميشه تماشاچی بودم و همراه بقيه، بازيکنان را تشويق می‌کردم. بازی در نقطه هيجانی خود بود و صدای ما بلند، که زن نگهبان کاغذ به دست بر بالای پله‌ها ظاهر شد. صدای ما بلند بود و کسی توجهی به او نداشت. ولی او حامل خبر مهمی بود و ما بايد ساکت می‌شديم. اسامی کسانی را خواند که بايد همان روز آزاد می‌شدند. در بهت و حيرت همديگر را نگاه کرديم. به غير از ۱۱ نفری که من هم جزو آنها بودم، همه آزاد می‌شدند. اين يک پيروزی بود، بايد جشن می‌گرفتيم، سرود آزادی سر می‌داديم. نکرديم. همديگر را در آغوش گرفتيم و سير گريه کرديم. خبر نرسيده بود که فردای آن روز، در روز ۴ آبان ۵۷، بيش از ۱۰۰۰ نفر از زندانيان سياسی در ايران آزاد می‌‎شدند.

ناباور بوديم و توطئه را منتفی نمی‌دانستيم. از تحولاتی که در عرصه سياسی در جريان بود، بی‌خبر نبوديم. روزنامه‌ها تا حدودی خبر تظاهرات و اعتصاب‌ها را منعکس می‌کردند و اخبار سانسور شده را از خانواده‌ها می‌گرفتيم. وقت تنگ ملاقات‌ها ديگر به جای احوال‌پرسی و خبرهای فاميل به خبررسانی و بحث می‌گذشت. می‌شنيديم که آزادی زندانی سياسی از جمله خواسته‌های اعتراضات و اعتصاب‌ها است، ولی فکر نمی‌کرديم که حکومت شاه در مقابل مردم عقب‌نشينی کند. در بحث‌هامان تجربه ۲۸ مرداد را مثال می‌آورديم و پيش‌بينی‌هامان روی هم‌ رفته بر کودتای نظامی و سرکوب تمام عيار متمرکز بود.

نگهبان‌ها در رفت و آمد بودند و از زندانيها می‌خواستند که برای رفتن عجله کنند. يارای دل کندن از همديگر را نداشتيم. هنگام غروب بود که بالاخره دوستان‌مان رفتند. بند به يکباره خالی شد و سکوتی سنگين بر فضا حاکم گشت. شب سخت غم‌انگيزی را از سرگذرانديم. ميگرن بدی گريبان من و صديقه را گرفته بود. ۱۱ نفر مانده بوديم و ترجيح داديم همگی در يکی از اتاق‌ها جمع شويم. فردای آن روز، آزادی زندانيان سياسی سرخط خبرهای روزنامه ها بود. خوانديم که زندانی‌های آزاد شده در دانشگاه تهران حاضر شده و مورد استقبال با شکوه مردم قرار گرفته‌اند.

دو ماه بعد، در يکی از شب‌های اوائل آذر، من و چند نفر ديگر هم آزاد شديم. بيرون دروازه اوين کسی منتظر ما نبود. مأموری ما را سوار کرد و به خانه هامان رساند. صديقه که اهل شيراز بود، آن شب به خانه ما آمد. خانواده من بايد برگه تحويل ما را امضا می‌کردند. تا صبح بيدار مانديم، اعلاميه و بيانيه های سازمان‌ها را خوانديم و به اخبار بی بی سی گوش سپرديم. برادرم جزو آخرين کسانی بود که در ۳۰ دی ماه آن سال آزاد شدند. من جزو خانواده‌هائی بودم که در دادگستری برای آزادی آنها به تحصن نشسته بوديم. زندانی‌ها با حلقه های گلی که جلوی دروازه زندان قصر مردم بر گردن‌شان آويخته بودند، نزد ما آمدند. با شکوه‌ترين شب زندگی‌ام بود آن شب.

آزادی‌مان کوتاه بود. به سه سال هم نکشيد. سالی آمد که هفته‌ای دو بار صدای رگبار مسلسل را می‌شنيديم که صدای اعدام بود. صدای اعدام برادرم را شنيدم که همراه ۸۵ نفر ديگر در ۱۵ آذر تيرباران شد.

من زنده ماندم و يک بار ديگر از دروازه اوين پا به بيرون گذاشتم. باز پائيز بود، شبی از شب‌های آخر مهر ماه ۱۳۶۹. آخرين صدای زندانی، که بدرقه راهم شد، صدای زمخت و خشدار زنی بود که خطاب به پاسداری که چادر او را گرفته و در راهرو با خود می‌کشيد، می‌گفت: مرا چرا آورده‌ايد اينجا؟ اوين که جای کمونيست‌ها است؟ پاسدار به تمسخر پاسخ داد: نگران نباش کسی ترا با کمونيست‌ها اشتباه نمی‌گيرد. رنگ کبود صورتش حکايت از اعتياد داشت.

زنجيره خاطره‌ها

آخرين بازماندگان زندانيان سياسی دهه ۶۰ در سال ۱۳۷۰ آزاد شدند. زندان “کمونيست‌ها” حالا جا باز می‌کرد برای زندانيان غيرسياسی. سهم آن زن، آنها، آن طردشدگان جامعه در حافظه اوين کجا قرار می‌گيرد؟ ولی اوين هيچگاه خالی از زندانی سياسی نشد. نسل‌های بعدی آمدند و می‌آيند. اوين تاريخ است، از يک طرف حافظه پنج دهه مبارزه و اعتراض را در خود نهان دارد و از طرف ديگر، سندی است بر سرکوب حکومت‌ها در دوره‌های مختلف، سندی بر تاريخ سياه کشورمان. هيچکس، بهترين پژوهشگر تاريخ هم نمی‌تواند به تنهائی اين تاريخ را به نگارش درآورد. تاريخ و حافظه اوين، زنجيره و مجموعه خاطره‌هاست، خاطره‌های نقل‌شده. خاطره که ابتدا پروسه‌ای فردی است وقتی به بيان درمی‌آيد، وقتی خود را در قالب واژه می‌ريزد و واژه‌ها ثبت می‌شوند، به خاطره ديگری راه می‌يابد و راه را برای شکل‌گيری حافظه جمعی هموار می‌کند. خاطره انکار حذف و تحريف و دشمن سياست فراموشی و ديکتاتورهاست.

حال با فتوای حکومتی با همدستی شهرداری بر آن شده که اين مکان يادبود از بين برود و پارکی برای تفريح به جايش نهاده شود. آنها نه در تاراج و نابودسازی کشور مرزی می‌شناسند و نه در دروغ و تحريف حقيقت و پاک کردن آثار جنايت‌هاشان. مگر گورستان خاوران را تخريب نکردند؟ ولی آنها هر چقدر هم پرزور باشند، نمی‌توانند با تخريب بنا و ساختمان، تاريخی را که آن مکان شهادت می‌دهد، نابود کنند. بناها به خودی خود چيزی را بازگو نمی‌کنند. اوين چيزی جز ساختمان‌های بتونی نيست. تصور آن در هيبت سياه‌چال‌های قرون وسطائی فريب‌دهنده می‌شود. مردمی که زمان انقلاب برای ديدن اوين به آنجا هجوم آورده بودند، دنبال سرداب و سياه‌چال بودند. آنها کانالی را يافتند که احتملا وسيله‌ای جز سيستم فاضل‌آب نبود و آن را زندان مخفی اوين انگاشتند. اين تصورات کليشه‌ای از زندان و شکنجه‌گاه، که شکنجه را مثلاً در صندلی سراسر ميخ‌دار برای اعتراف‌گيری در مقابل قدرقدرت کليسا، که امروز در موزه‌های اروپا نمونه‌هایی از آن وجود دارد، خلاصه می‌کند، می‌تواند گول زننده باشد. ابزار شکنجه‌ای که من در سال ۶۰ در اوين ديدم، چيزی جز کابل، دستبند و طناب نبود و قدرت مطلق شکنجه‌گر ‌بر تن قربانی خود. شکنجه‌گر جانشين خدا بود و زندانی بنده‌ گناهکار. با همين ابزار “ساده” در خدمت قدرت بی‌مرز، خشن‌ترين شکنجه‌ها را بکار گرفتند. تا حد مرگ زندانی و اگر “شانس” آوردی و زنده ماندی، جراحت زخمی –جسمی و روانی- که هميشه می‌ماند. اينهمه در ساختمان‌های بتونی و مدرن اوين اتفاق افتاد، همان ساختمان‌هائی که امروز برای انجام کارهای اداری مردم به آنجا رجوع می‌کنند. در طبقه بالاتر همان ساختمان‌ها بود که “دادگاه” اسلامی چند دقيقه‌ای هزاران حکم مرگ صادر کرد. در همان باغ مزين به گل و درخت‌های کهنسال بود که انسانها را تيرباران کردند، به دار آويختند. پروانه عليزاده همراه زندانيان ديگر جسد آويخته شده را بر درخت‌های اوين ديده و شهادت داده است.

اين شهادت‌ها است که اوين را به خاطره جمعی تبديل کرده؛ خاطره‌های ما است که اوين را نماد تاريخ سياه و مخوف و لکه ننگ جامعه، مقابل روی‌مان قرار می‌دهد. اوين بدون حافظه و خاطره‌های ما، تنها يک مکان و مجموعه‌ای از بناهاست، که به خودی خود بيانگر تاريخی که در آن اتفاق افتاده، نيست. اگر اين بنای ننگ را تخريب کنند اين وظيفه ما است که در نگهداری اين خاطره‌ها بکوشيم.

و اما اوين يکه زندان و شکنجه‌گاه ديکتاتورهای کشور ما نبوده و نيست. ديکتاتورها شم غريبی در تبديل ساختمان‌ها به زندان دارند. ديکتاتورهای نظامی آرژانتين مدرسه نيروی دريائی را شکنجه‌گاه مخفی کردند. در دهه ۶۰ که اوج دستگيری‌ها در سراسر ايران کفاف زندان‌های موجود را نمی‌‎داد، مکان‌های مختلفی به زندان تبديل گشتند. پادگان‌ها که جای خود، حاکمان جمهوری اسلامی در زندان‌سازی حتی از ميهمانسراها و مرکز يونسکو هم نگذشتند. در شهر تاريخی دزفول، مرکز يونسکو شد زندان يونسکو. زندان مخوفی که محمدرضا آشوغ از اعدام‌های جمعی در سال ۶۷ در آن برای ما شهادت داده است. اوين يکه زندان شاه و جمهوری اسلامی نبود با تخريب آن هم از زندان‌ها و زنداني‌ها نخواهد کاست. اين حکومت سرکوبگر زندان‌های ديگر خواهد ساخت، بر تعداد زندانی‌ها در بندها خواهد افزود و زندان‌ها را تنگ‌تر و تنگ‌تر خواهد ساخت.

موزه اوين


اوين يک زندان مخوف ما نبوده و نيست ولی اوين نماد است، نماد تاريخ سرکوب و نماد مقاومت و بايد روزی به موزه تبديل شود. حتی اگر بنای آن نباشد، حافظه جمعی ما قادر است تاريخ آن را بازسازی کند. در آن موزه، غير از نوشته‌ها، سندها و يادگارهای ديگری هم هستند که در کار بزرگ بازسازی و نگه‌داشت حافظه سهم دارند. نامه‌ها، دست دوخته‌ها، کنده‌کاری‌های روی سنگ، استخوان، هسته خرما و سدها کارهای دستی ديگر که در مقوله هنر زندان می‌گنجند.

نمايشگاه “اميد نام من است” برای ما تجربه خوبی در اين زمينه بود. آرزوی ما در برگزاری آن نمايشگاه، اين بود که روزی چنين نمايشگاهی در ابعادی گسترده‌تر در ايران و در اوين تشکيل شود. تحقق اين آرزو در آينده بدون پشتوانه کارهائی که امروز انجام می‌دهيم، برآورده نمی‌شود.


از مجموعه خاطرات اوین

تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی

وقتی که “اوین” شبیه “قزل‌حصار” بود − حامد فرمند

اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

تجربه اوین، در آن هنگام که تازه‌ساز بود −رضا علامه‌زاده

آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل می‌شد − شهرنوش پارسی‌پور

زندان اوین و بی‌حقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی

حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز

عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی

اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور

بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰