متن پيشِ رو قسمتی از يادداشتها و شهادتهای عزيز زارعی درباره اعدام دو دخترش فاطمه و فتانه در جریان خشونتهای دولتی دهه شصت است. او این یادداشتها را در پشت قرآنی مینوشت که همیشه به همراه داشت. شورا مکارمی دختر فاطمه زارعی و نوه عزيز که به عنوان مردمشناس در مورد خشونتهای دهه شصت ايران تحقيق میکند، اين يادداشتها را که پس از درگذشت پدربزرگ در گوشه کمدی پيدا کرده بود. او نسخه فارسی کتاب «یادداشتها» را در سال ۱۳۹۳ منتشر کرد.
انتقال از عادلآباد شیراز به اوین
درست اوايل بهمنماه سال ۶۲ بود که يک روز رئيس ديوان عالی کشور در خطبه نماز جمعه گفت که: “قرار بود حضرت امام يک عفو عمومی به گروهکها عطا فرمايند. ولی ما پيشنهاد کرديم اجازه فرمايند ما آنها را امتحان کنيم و هر کدام که واقعاً توّاب شده باشند آزاد شوند، نه آنکه نسنجيده آنها را آزاد کنيم تا بروند جذب گروهها شوند. زيرا برای دستگيری آنها شهدای زيادی داديم و ما تاکنون هم تعدادی از آنها را آزاد کردهايم که متأسفانه رفته و جذب گروهکها شدهاند.” اين بود عين آن خطبه مذبور که هنوز هم يادم مانده. بعد از آن خطبه، ناگهان بعضی از مقررات سخت بر روی زندانها تخفيف يافت. به زندانیها اجازه داده شد در زندان کاردستی تهيه کنند. اجازه کتاب خواندن داده شد. هر کس مايل بود میتوانست درس بخواند و امتحان دهد. بعضی اوقات به بعضی از آنها مرخصی میدادند. در زندان ملاقات حضوری میدادند. وسايل کاردستی از بيرون قبول میکردند و کاردستیهای تهيهشده را تحويل خانوادههايشان میدادند و خيلی از اين نوع آزادیهای ديگر. ولی بیخبر از آنکه زير اين کاسه يک نيمکاسه بزرگی نهفته است.*
خصوصا ًدر همان ايام هر دو هفته يکمرتبه ملاقات حضوری به زندانيان با افراد خانوادههایشان میدادند که برای مدت نيم ساعت در يکی از اتاقهای زندان برگزار میشد که برخلاف هميشه مأمورين اجرای نظم خيلی مراقبت نمیکردند. در يکی از همان ملاقاتها بود که فاطمه گفت، چند روزیست که تعدادی زن و دختر مشکوک آوردهاند داخل بند که آنها خيلی خودشان را انقلابی نشان میدهند. میگويند آنها از شهرستانهای ديگرند که به شيراز منتقل شدهاند. بچههای سادهلوح هم فريب آنها را میخورند. من هم جرأت نمیکنم که به آنها برسانم که مواظب خودشان باشند. گاهی اتفاقاً هم بعضیهایشان ميآيند پيش من از من راهنمايی میخواهند که من قسمشان میدهم که به من کاری نداشته باشند چون همه و همه مراقب حرکات من هستند و فقط کافی است که يک برگه هر چند جزئی از من بدست بياورند.
و اما پدر و مادرهای بیخبر از همه جا خوشحال بودند از آنکه آزادی بيشتری به بچههايشان داده شده. روزهای ملاقاتی همه شاد و خندان بودند. گاهی هم به بعضی از آنها مرخصی چند روزه میدادند. در ضمن هر ماه چند نفر را مرخص میکردند. روزها جلوی دادگاه از شلوغی قيامت بود، همه انتظار میکشيدند. بچههای آنهايی که آزاد میشدند، زنها همه يکی يک کيسه مشکلگشا در دست داشتند. خلاصه نور اميد در دلهای مرده تابيده بود: “امروز جگرگوشهام آزاد ميشود يا فردا؟” چون همانطور که قبلاً هم متذکر شدهام بچههای زندانی گل سرسبد خانوادهشان بودند زيرا همهشان يا دانشجوی سال سوم يا چهارم بودند يا دکتر و مهندس. افراد کمتر از ديپلم در بينشان وجود نداشت جز چند زن هفتاد و چند ساله که آنهم با دخترانشان زندانی بودند. اما افسوس و صد افسوس که عمر آن چراغ سبز خيلی کوتاه بود. طولی نکشيد بگير و ببند مجدد توأم با خشونت و بیرحمی تمام شروع شد. حال چه کاسهای زير اين نيمکاسه بود خدا میداند.
فروردين دهشتناک سال ۶۳ فرا رسيد. زمزمه سختگيری در زندان شروع شد. تمام بچههای زندانی از ترس قالب تهی کرده بودند. خانوادههايشان صد برابر بدتر از بچههايشان متحير بودند که چه پيش خواهد آمد. شايع شد که در زندانها دستهبندیهايی در کار بوده است، اخبار از داخل زندانها به بيرون درز کرده بود. وای که چه میگذشت به بچههای زندانی و بر والدين آنها. همه رنگپريده، همه لبها داغبسته، همه چشمها بیفروغ، همه دستهايی که تلفن در دست داشتند، لرزان. خدايا تو خودت جوابگوی اين همه دلهای پريشان باش که خيلی ظلم است. مأمورين اطلاعات مثل گرگ گرسنه افتادند به جان آن برّههای بیزبان. الهی نيايد آنچه در آن مدت بر سر ما آمد.
خلاصه روز چهاردهم فروردين ۶۳ بود، درست ساعت هفت بعد از ظهر تلفن زنگ زد. خودم جواب دادم. سؤال شد، منزل فلانی؟
– بله.
بلادرنگ شستم خبر شد که بايد خبری باشد. بله خبری هم بود. شخص تلفنکننده بعد از پرس و جو از مشخصات من گفت، من جلوی پليس راه بودم. خواهر چشمبستهای داخل اتوبوس بود با دو برادر پاسدار. من پرسيدم، اين خواهر کيست و چه کار کرده؟ اما قبل از آنکه آن برادرها جواب بدهند، خود آن خواهر گفت، من فاطمه زارعی هستم. ترا به خدا قسم میدهم اين شماره تلفن را که به تو میدهم يادداشت کنی. شماره تلفن منزل ما هست و به پدر و مادرم بگو که مرا بردهاند تهران و خودتان برويد دادستانی شايد بگويند برای چی بردهاند تهران.
البته قبول اين مطلب برای ما خيلی ثقيل بود چون ديگر رفتار آنها با زندانيان کاملاً برای ما شناختهشده بود که آنها هيچوقت يک زندانی را با اتوبوس جابجا نمیکنند. آنقدرها وسايل حمل و نقل جور واجور دارند که احتياج به اتوبوس نداشته باشند. خدايا ما در اين موقع ديروقت که تمام جاهايی که ممکن است از اين موضوع اطلاع داشته باشند که از آنها سؤالی بکنيم تعطيل است. بنابراين هيچ دری را به روی خود باز نمیديديم جز آنکه بسوزيم و بسازيم تا صبح شود. آن شب لعنتی را تا صبح من و مادر پير و ناتوانش نشسته بوديم و فکر میکرديم که اين ديگر چه نقشهای است. چون تشکيلات ستاد خبری که همان ساواما باشد سعی داشت به هر طريق ممکن خانوادههای مجاهدين را اذيت کند مخصوصاً شکنجه روحی. خلاصه صبح اول وقت رفتيم عادلآباد. گفتند، فاطمه زارعی را بردهاند سپاه. آنجا رفتيم جواب دادند، نه اينجا نياوردهاند، برويد دادگاه. رفتيم دادگاه هم جواب دادند، ما کاری به او نداريم. برگشتيم زندان سپاه جريان شب گذشته و موضوع تلفن را گفتيم. جواب داد، اين شايعه ضدّ انقلاب است. خلاصه بعد از سه روز سردرگمی و دوندگی و بیاطلاع بودن از سرنوشت فاطمه و ناراحتی در خانواده، ديگر ديوانه شده بودم.
روز سوم در راهروی دادگاه به سر میبردم، شروع به فرياد زدن کردم به طوری که خود نفهميدم چه گفتم. چون در روزهايی بود که خسرو قشقايی را اعدام کرده بودند. فرياد میزدم، ای بیانصافها، شما آنکه تا ديروز شتر جلويش قربانی میکردند، ظهر جلوی نماز جمعه شلاق زدهايد و بعدازظهر همان روز در فيروزآباد تيرباران کرديد و روز بعد جسد تيربارانشده را جلوی شهربانی در ملأ عام به دار کشيديد و نترسيديد. که البته منظور همان خسرو قشقايی بود. حال از يک زن رنجديده ناتوان و يک پيرمرد و پيرزن از پا درآمده چه خوف و هراسی داريد که آنقدر زجر و شکنجه روحی میدهيد. اين هم چه آدمی، الله اکبر و لاالهالاالله. کنار در و ديوار دادگاه را مزين کردهايد و زير آن پرچم مقدس آنهمه ظلم میکنيد؟ آخر من چه ازم ساخته است که بتوانم انجام دهم؟ اگر اعدامش کردهايد بگوييد چطور شده؟ بگوييد تا من آنقدر سرگردان نباشم. در عين سر دادن همان داد و فريادها بود که يک نفر مرا گرفت و از دادگاه بيرون کرد و جمعيت حاضر پشت در دادگاه هم مرا آرام کردند. دست آخر بدون نتيجه افسرده و نااميد برگشتم خانه. خدايا تو خودت جواب اين همه قوم ظالم را بده که به اسم اسلام و دفاع از مکتب مقدس اسلام آنقدر ظلم میکنند. آن روز هم با آنهمه اندوه سپری شد.
اما شب همان روز فاطمه عزيزم از تهران تلفن کرد که، مرا آوردهاند زندان اوين. شما میتوانيد بر حسب ترتيب حروف الفبا روز اول ارديبهشت بياييد ديدن من. تا اندازهای از سردرگمی نجات يافتيم. قدری وسايل هم که لازم داشت سفارش کرد که با خود بياوريد. يکی دو روز قبل از تاريخ تعيينشده به اتفاق مادر و دو فرزند سرگردانش که الهی نصيب هيچ خانوادهای نشود عازم تهران شديم.
روز موعود رفتيم محلی که اسامی را اعلام میکنند. متأسفانه اسم فاطمه در ليست نبود. اينگونه بود که مادر و دو فرزندش نااميد برگشتند شهر. ولی مأمور اطلاعات مرا راهنمايی کرد که برو جلوی زندان اوين شايد چيزی دستگيرت شود. چون راه و چاه را بلد نبودم فرد خيرديدهای مرا برد جلوی زندان و محل مراجعين را نشانم داد. رفتم جلو و شرح حال خود را به متصدی اطلاعات بازگو کردم. جواب داد، برو بنشين تا صدايت بزنم. ساعتی طول کشيد صدا زده و گفت، فاطمه زارعی اينجا نيست. تا وقت تمام نشده زود برو لونا پارک من هم تلفن کردم که بهت اجازه ملاقات بدهند.
به هر قيمتی بود خود را رساندم لونا پارک. ساعت يازده صبح بود. آنجا هم بعد از طی مراحلی من را همراه با چند نفر ديگر، که آنها هم زندانی داشتند سوار يک مينیبوس کردند که تمام شيشههای اطراف آن را رنگ سياه زده بودند. بعد از طی مسافتی ما را بردند جلوی يک راهرو که پله بطرف بالا میخورد. پيادهمان کردند. بالای پلهها سالن بزرگی بود. در آن سالن هم يک تلويزيون بزرگ بود که مرتب آهنگ مارش مینواخت طوری که مغز سر آدم تير میکشيد. آنجا هم اسمها را خواندند. رفتيم داخل يک راهرو که محل ملاقاتیها بود. بعد از مختصری گشتن فاطمه را پشت يکی از کابينهای تلفن پيدا کردم. در آن موقع هم او و هم من نتوانستيم از گريه خودداری کنيم. من از دوندگی به حالت ضعف درآمده بودم و او از سرنوشت نامعلوم خود دچار یأس و نااميدی شده بود. نور حيات در چشمهايش مرده بود، رنگ صورتش تيره شده بود. با يک دست قادر نبود گوشی تلفن را نگه دارد، آن را دو دستی گرفته بود. خلاصه پس از رد و بدل کردن چند جمله و احوالپرسی معمولی و عدم اطلاع از دليل انتقالش به تهران به همان طريق که آمده بودم آنجا را ترک کردم.
ولی وقتی آمدم منزل ديدم مادر بيچارهاش از گريه غش کرده است. وقتی هم که به هوش آمد باور نداشت که فاطمه را ديدهام. خيال میکرد برای تظاهر و خوشحال کردن او میگويم فاطمه را ديدهام. سپس پس از دو روز توقف در تهران عازم شيراز شديم و قرار شد اول خرداد دو مرتبه برگرديم تهران برای ديدن فاطمه. همانطور هم شد. اول خرداد ۶۳ دوباره به اتفاق بچهها از شيراز عازم تهران شديم ولی متأسفانه اين دفعه خيلی بدتر و خيلی نااميدکنندهتر از دفعه قبل بود. باز طبق معمول رفتيم به لونا پارک اما اسم فاطمه در ليست نبود. من خودم رفتم سراغ اطلاعات، يک برادر ميانسالی متصدی اطلاعات بود. البته جلوی اطلاعات هم خيلی شلوغ بود. به من گفت، باش تا تحقيق کنم ببينم کجاست. در گوشهای منتظر نشستم تا صدايم زد. بعد از کمی تأمل گفت، پدر، مگر دخترت چکاره بوده؟
– شغلش دبير فيزيک بوده در شيراز و اتهامش کانديدای مجاهدين در شيراز.
– پس برو دنبال کارت و خودت را خسته نکن. دنبالش هم نگرد.
جواب دادم، آخر دو بچه کوچک دارد و يک پدر پير و يک مادر فلج. چطور ميتوانم رهايش بکنم؟ حال محض رضای خدا اگر شما راه و چاهی سراغ داريد کمکم کنيد. چون در اين زندان بزرگ راه بجايی نميبرم.
دو مرتبه بعد از کمی مکث گفت، پدر دختر ترا بردهاند بند سههزار و آنجا دست هيچکس بهش نمیرسد. کما اينکه دو تا از پسران خودم هم مدت چند ماه است بردهاند همان بند سههزار که تاکنون نمیدانم زندهاند يا مرده. حالا تو هم از من بشنو خودت را از پا نينداز. برو همان شيراز تا اينکه خودشان از زنده يا مرده بودنش خبرت کنند. چون اگر يک سال هم اينجا دوندگی کنی هيچ نتيجهای عايدت نمیشود. چون تا آنجايی که من اطلاع دارم، تاکنون کسی از بند سههزار زنده بيرون نيامده. والسلام و خداحافظ.
با گفتن اين جمله فهميدم که ديگر پرس و جو فايده ندارد و برگشتم منزل. متأسفانه مادر فاطمه از شدت ناراحتی غش کرده بود. وقتی به هوش آمد حالت جنون بهش دست داده بود. به طوری که همه را ناراحت کرد. بالاخره بعد از چند روز توقف در تهران بدون نتيجه عازم شيراز شديم. آن چند روز هم که تهران بوديم روزی يکمرتبه میرفتم اطراف زندان اوين يا لونا پارک. طوری ازدحام جمعيت در اطراف زياد بود که به قول معروف سگ صاحبش را نمیشناخت. همه ماتمزده بر سر و صورتزنان دم از اعدام شدن فرزندانشان میزدند. به طوری که آن روز محشری را که خداوند تبارک تعالی در قرآن وعدهاش را داده است نمونهاش در آنجا منعکس بود. در حالی که وابستگان زندانيان اعدامشده به سر و صورت خود میزدند، پاسداران فاتح به تمسخر و غرور جواب آنها را میدادند. مثلاً میگفتند، آنها فداييان رجوی بودهاند. يا حرفهای ديگر از اين قبيل. آنهايی که طاقت ديدن اين صحنه دلخراش را نداشتند غم خود را فراموش و آنجا را ترک میکردند. خلاصه جلوی زندان اوين قيامتی بود، قيامتی آشکار.
تکليف ما هم در اين ميان معلوم بود. از زنده بودن فاطمه کاملاً دست شسته بوديم. فکر میکرديم فاطمه را هم اعدام کردهاند. منتها جوابش را شيراز به ما میدهند. به محض وارد شدن به شيراز من و مادر فاطمه مستقيم رفتيم جلوی دادگاه متأسفانه شلوغی آنجا هم دست کمی از اوين نداشت. شيراز هم صحبت از اعدامهای دستهجمعی میکردند. ما که تازه از راه رسيده و خسته بوديم تحمل آن صحنه دلخراش را هم نداشتيم، آمديم منزل. بچهها همه شروع کردند به عزاداری کردن قبل از مرگ. معهذا روزهای بعد مرتب میرفتيم جلوی زندان، جلوی دادگاه شايد خبری از بود و نبود فاطمه دريافت کنيم که متأسفانه جواب میشنيديم که هنوز تهران است. حال کجای تهران نمیدانم. ناگفته نماند که اعدامیها به سه دسته تقسيم شده بودند. آنهايی که زير شکنجه میرفتند که نه جسدشان را تحويل میدادند و نه میگفتند کجا دفنش کردهايم، و آنهايی را که به دار میزدند و میگفتند، فلان جا خاکش کردهايم، برويد. ولی سر قبرش نه جمع شويد و نه مجلس ختم بگذاريد و نه گريه کنيد. و آنهايی را هم که تيرباران کرده بودند میگفتند، مبلغ هفت تا ده هزار تومان بدهيد و جسدش را تحويل بگيريد. اما حق گريه زاری و داد و فرياد نداريد.
البته مطيع دستورات سپاه بودن مردم هم به اين دليل بود که اگر کوچکترين تخطی از جانب کسی مشاهده میشد نصف شب چند نفر سپاهی میريختند داخل منزل. چنانچه پسر يا دختری برای آن خانواده باقی مانده بود دستگير میکردند و میبردند که نجات يافتنش با خدا بود. ای بسا که همان شب اعدامش میکردند. کمااينکه از اين اتفاقات خيلی زياد افتاده بود. جان بچههای معصوم به هر سن و سالی که میخواهد باشد. بنا بر جوّ حاکم کسی جرأت نفس کشيدن بلند را هم نداشت. متأسفانه خانواده خودم هم از آن تنبيه بینصيب نماندند. در همين دفتر جريان انتقال فاطمه از شيراز به تهران را شرح دادم و متذکر شدم که در دادگاه بیاختيار شروع به داد و فرياد کردم. درست پانزده روز پس از آن واقعه ساعت دوازده شب چهار پاسدار مجهز به مسلسل يوزی و راديو فرستادند به وسيله يک ماشين سواری شخصی آمدند دقالباب کردند. پس از نشان دادن حکم دادگاه داخل شدند. شروع کردند به گشتن گوشه و کنار اتاقها. البته آن هم يک نمايش بود. سپس به خواهر فاطمه که بيش از يازده سال نداشت و کلاس پنجم ابتدايی بود گفتند، بايد بيايی با ما برويم برای چند جمله بازجويی. که مادر بيچاره فاطمه افتاد به پای آن پاسدار و شروع به فرياد زدن که تا مرا نکشی نمیگذارم که اين دخترم را هم ببری. دختر معصوم شروع کرد به لرزيدن. بعد همان پاسدار تلفن کرد به جايی و قدری صحبت کرد و از بردن خواهر فاطمه منصرف شد. اما بعد از مدتی کاشف به عمل آمد که آن گوشمالی سزای آن داد و فريادی بوده که من چند روز پيش بیاختيار از خود سر داده بودم. بله به اين طريق مردم را از بلند نفس کشيدن بازداشتند و باز میدارند.
به طور کلی اين گونه ترفندها در تمام زندانهای ايران اعمال میشود از اين جهت اين را میگويم چون افرادی بودهاند از والدين زندانیها که هم در تهران و تبريز و هم در شيراز زندانی داشتند و بعضیها در مشهد، بندرعباس و شيراز زندانی داشتهاند. خيلیها هم اهل شيراز بودند و جاهای ديگر زندانی داشتند. بنابراين جرياناتی که در زندانهای ديگر میگذشت برای همديگر تعريف میکردند.
درست اول تيرماه سال ۶۳ قتل عام عمومی در زندان شيراز شروع شد. مخصوصاً يک شب ايام اول يکم ماه مبارک رمضان هفتاد و چهار زن و دختر را اعدام کردند. به طوری که گفته شد حجتالاسلام موسوی تبريزی برای چند روز آمده بود شيراز برای اعدامها. بعضیها هم میگفتند يک دسته بخصوصی مأمور اعدامها هستند که همه جا برای اعدام کردن، آنها میروند. سال ۶۳ به طور کلی زندانها را از زندانی خلوت کردند. بعضی از گروهکهای ديگر را هم به غير از مجاهدين آزاد کردند. شايد تعداد کمی در زندانها باقی ماندند. ولی دو مرتبه شروع کردند به دستگير کردن افراد باقيمانده و از قلم افتاده. به قول معروف “سری دوم”.
و اما هنوز تکليف فاطمه برای ما روشن نيست که آيا هنوز زنده است و يا او هم به خيل قافله اموات پيوسته. چون به طوري که مردم میگفتند حال يا راست يا دروغ امام دستور داده، حتی يک نفر هم از خانواده مجاهدين را زنده نگذاريد حتی پدر و مادرهایشان را. از يک لحاظ راست میگفتند چون هيچکس جرأت نداشت خودش را به خانوادهای وابسته بداند که در آن خانواده افراد مجاهد داشتند، حتی جرأت آمد و رفت معمولی را هم نداشتند. البته بیدليل هم نبود. بودند خانوادههايی که از دوستان و آشنايان قديمی ما بودند يا از فاميلهای دور و نزديک که با خانواده ما رفت و آمد ديرينه داشتند. پس از يکی دو مرتبه آمد و رفت، مأمورين اطلاعات آنها را احضار کرده بودند ستاد خبری و سؤال کرده بودند با آنها چه آشنايی داريد که آنها هم جا خورده و ديگر آمد و رفت نکردند. حتی گنجشکها هم جرأت پرواز به خانه ما را نداشتند. چون پاسداران در کمين آنها بودند. با اين که مدتی از مرگ فاطمه میگذرد تلفن منزل ما هنوز تحت کنترل است. حتی اگر نامهای هم از دور و نزديک برای ما ارسال شود سر از ستاد خبری در میآورد. چه بگويم از اين درد و دلها زياد است. چه بهتر است برويم سراغ فاطمه. فاطمه بیگناه. فاطمه مظلوم. فاطمه شجاع و همه چيز تمام. فاطمهای که از سر هر انگشتش هنری میباريد و از هر کلامش دُری و از هر قدمش آسايش و اطمينانی. ای روانت شاد که دنيا برای وجود تو تنگ بود و ای لعنت بر اين حکومت آفتزا که در اثر بیلياقتی خود، فرزندان لايق اين مملکت را زير خاک کرد.
همانطور که قبلاً هم متذکر شدم من و مادر فاطمه هر هفته يکی دو مرتبه مرتب جلوی زندان يا دادگاه برای کسب اطلاع از فاطمه میرفتيم. اما همه آن رفت و آمدها بینتيجه بود و هيچ يک از پرسنل حاضر نبودند واقعيت را به ما بگويند. ليکن در حدود مهرماه همان سال يعنی شش ماه بعد از ناپديد بودن فاطمه، يک روز به ما گفتند فاطمه را آوردهاند شيراز اما فعلاً ملاقات ندارد. اما پول و ميوه و لباس برای او قبول میکنيم. خوب آن موضوع برای ما خود يک نوع اميد محسوب میشد چون ما از کنه قضيه بیخبر بوديم که چه میکنند.
پانویس
* در این دوره در پی بازدید و گزارش هیئتی از جانب آیتالله منتظری، وضعیت زندانها تا حدودی تغییر کرده بود.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
یاد وخاطره تمامی همبندان وهمرزمان وحماسه افرینان ضد ارتجاع ولمپنیسم وطالبانیسم ومزدوران دول استعماری وسرمایه داری همواره گرامی باد.نگارنده عزیز انچه اتفاق افتاد دقیقا درراستای سناریوی کشورهای قدرتمند جهانی بود تا ضمن برچیده شدن اگاهی وروشنفکری ووطنپرستی وانساندوستی طرح شوم امام درماه را که حدود دو دهه روی ان کارکرده بودند به مرحله اجرا بگذارند وامروزگسترش انرا درمنطقه خاورمیانه وافریقا واسیای میانه شاهد هستیم زیرا سوخت موتورتمامی حکومتهای استبدادی وارتجاعی جهل وخرافه گرایی ونااگاهی میباشد یعنی استفاده ازضد ارزشها درمقابل ارزشها وماندگاری حکومت اخوندها برپایه همین برنامه ها بوده هزاران ستاره درخشان چون فاطمه ها وفروزانها وکورشها وداریوش ها وفریدون ها وساراها توسط خمینی دجال وگرگهای هاردرگاهش وبعدازاو خامنه ای جنایتکاروگزمه های تحت فرمانش به خاموشی گراییدن اما وظیفه بازماندگان وهمرزمان چیست وچگونه باید درمقابل این حکومت وحشی عمل کرد وراهکارهای برون رفت ازچنین اوضاع تراژدیک چیست به باورمن اتحاد وهمدلی وهمگرایی وتلاش ومقاومت واگاهی واگاهی بخشی میتواند تاثیربسزایی برای رسیدن به صبح ازادی داشته باشند.به امید فردای ازادی.روانشان شاد ویاد وخاطره ان عزیزان جانفشان گرامی باد.
غلام عسگری / 13 July 2015
ریشه تمامی این جنایات علیه بشریت برمیگردد به اسلام ناب محمد کذاب که با ادعاها و توهمات کذب و بی اساسش فتنه ای عالم گیر در جهان بر پا نمود که شاید تا قرنهای دیگر ادامه داشته باشد .
مرگ بر اسلام دین من در آوردی محمد کذاب .
مرگ بر جمهوری ضد بشری اسلامیک و کلیه مسئولین و در راس آنها ولی امر دزدان جهان ، خامنه ای بی سر و پا .
بهنام / 13 July 2015
عزاداران لوناپارک در برابر اوین
http://www.iranglobal.info/node/48398
بازتاب / 14 July 2015
در وبلاگ گفتگوهای زندان انتشار یافت
http://dialogt.de/aziz_zareie
وبلاگ گفتگوهای زندان / 17 July 2015
بیست و هفتمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷
http://www.iranglobal.info/node/48727
شصت و هفت / 23 July 2015
بیست روز پیش از چهارده سالگی بازداشت شدم!
http://www.iranglobal.info/node/48949
شصت و هفت / 30 July 2015
امیر هوشنگ اطیابی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶٧
http://www.iranglobal.info/node/49106
شصت و هفت / 02 August 2015
مرسده قائدی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49267
شصت و هفت / 05 August 2015
رضا شمیرانی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49455
شصت و هفت / 08 August 2015
حسین ملکی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49580
شصت و هفت / 11 August 2015
امیرحسین بهبودی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49655
شصت و هفت / 14 August 2015
چیزی بگو، چیزی نگو، لاله مرداد سرب نوش!
http://www.iranglobal.info/node/49681
شصت و هفت / 15 August 2015
شهاب شکوهی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49728
شصت و هفت / 17 August 2015
مهرداد نشاطی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49782
شصت و هفت / 20 August 2015
مهدی اصلانی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49848
شصت و هفت / 23 August 2015
محمود خلیلی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
http://www.iranglobal.info/node/49917
شصت و هفت / 26 August 2015
داستان من و جليل شهبازی
http://www.iranglobal.info/node/49966
شصت و هفت / 29 August 2015
محمد هُشی و کشتار تابستان ۶۷ _ اصفهان
http://www.iranglobal.info/node/50003
شصت و هفت / 01 September 2015
منیره برادران و کشتار تابستان ۶۷ _ تهران
http://www.iranglobal.info/node/50051
شصت و هفت / 04 September 2015
رحمت غلامی و کشتار تابستان ۶۷ _ زنجان
http://www.iranglobal.info/node/50108
شصت و هفت / 07 September 2015
محمدرضا متین و کشتار تابستان ۶۷ _ تبریز
http://www.iranglobal.info/node/50163
شصت و هفت / 10 September 2015
مادر
http://www.iranglobal.info/node/50189
شصت و هفت / 11 September 2015
رحمان درکشیده و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶٧
http://www.iranglobal.info/node/50234
شصت و هفت / 13 September 2015
یادمانده هائی چند از سالیان خاموشی
http://www.iranglobal.info/node/50305
شصت و هفت / 16 September 2015
نبردی نابرابر
http://www.iranglobal.info/node/50381
شصت و هفت / 20 September 2015
یادمانده ای از تابستان سیاه ۶۷ – زندان گوهردشت
http://www.iranglobal.info/node/50442
شصت و هفت / 23 September 2015