عفت ماهباز از آخرين سری زنان زندانی سياسی دهه شصت است که در مرداد ماه سال ۱۳۶۹ به “مرخصی” فرستاده می‌شود و پس از هفت سال ديگر به زندان باز نمی‌گردد. او که در فروردين ماه سال ۱۳۶۳ دستگير شده بود، پس از ۱۸ ماه بازداشت، محاکمه و به پنج سال حبس محکوم شد. این کنشگر حقوق زنان، کتاب خاطراتش از این دوران را با عنوان «فراموشم مکن» در سال ۲۰۰۸ منتشر کرد. آنچه می‌خوانید بخش‌هایی از کتاب «فراموشم مکن»، همراه با توضیحاتی از نویسنده است:

efat mahbaz

خنده‌هایی که مرگ را زنده می‌کرد

اگر جمهوری اسلامی بخواهد اوين را موزه کند، کار سترگی است، اما چگونه اين کار عملی می‌شود؟ اين سی و چند سال را چگونه به نمايش می‌گذارند؟ بر ديوار و سلول‌ها و اتاق‌های جمعی چه خواهند نوشت؟ چند هزار اعدامی از سال ۵۸ تا کنون را در اوين ثبت می‌کنند؟ آيا نام‌های اين زندانيان در جايی حک و نوشته خواهد شد؟ از سال ۱۳۶۰ و ۱۳۶۷ و ۱۳۸۸ چه خواهند گفت؟ کدام وسايل را به عنوان ابزار شکنجه در اين در اوين به نمايش خواهند گذاشت؟ کدام سلول‌ها باز خواهند بود؟ آيا از اتاق‌های پر از زندانی هشتاد و صد نفره و يا سلول‌های دومتری سی تا چهل نفره و زندانيان که در هنگام خواب و بيداری در هم می‌تنيدند نشانی خواهد بود؟ «شکنجه‌های نماز» زنان مردان در اوين را هم به نمايش خواهند گذاشت؟ ايا از زنان باردار اعدام شده خواهند گفت؟ از دختران، پسران و نوجوان دانش‌آموز. از کودکان به دنيا آمده در اوين اثری بر جا می‌‌ماند؟ از بچه‌هايی که در اوين بزرگ شدند و به مدرسه رفتند؟ يا تنها از شکنجه‌های اوين شاه و از زندگی نام‌آوران حکومتی(خودی‌هايشان) روايت خواهند کرد؟

شايد برای برخی که در ديار غربت زيست می‌کنيم بازگشتی مقدور نباشد. تنها خيال‌مان را به پرواز می‌آوريم و از روزنه‌های اوين می‌گذريم و به سلول های ۲۰۹ پا می‌نهيم که همچنان با پنجره‌های پر از خاک، رو به آسمان صاف نظر دارد. به سلول‌های آموزشگاه اوين سر می‌زنيم که طبقه همکف و اول و دومش با کاشی‌های آبی رخ می‌زنند و هنوز اثرات دست زندانی را روی خود دارد. آخرين طبقه همچنان سيمانی است و راهروهايش هنوز پای خون آلود زندانی را منعکس می‌کند. ما با خيال سر می‌کنيم و زندگی پايان می‌يابد اما تاريخ را چه می‌کنند؟ آيندگان موزه‌ها را بر مبنای نوشته‌ها و يادگارهای ما بنا خواهند نهاد.

از هفت سال شب و روزش گذر می‌کنم و در نجوا با خود می‌پرسم از کدام بگويم؟ از کجا شروع کنم؟ از علی برادرم بگويم که در زمان شاه هشت ماهی در اوين ملاقات ممنوع زير بازجويی بود و هم آنجا شعر “من بيجار کاری نکونم ماری” احمد آشورپور، خواننده فولکلور گیلک را ياد گرفت و برای زندانيان خواند؟ او سه سال بعد در سال ۱۳۶۰، دوره جمهوری اسلامی، دوباره گذرش به اوين افتاد و در اتاقی پر از زندانی در حالی می‌خواست برای جمع زندانيان آواز “بيجاری کاری نوکنم ماری” را بخواند برای اعدام بردندش.

از همسرم شاپور بگويم که آخرين ديدارمان در هفت تير ۶۷ بود و در پنج مرداد ۶۷ دست جمعی اعدامش کردند. از منصور پسر همسايه کودکی‌مان و همبازی برادرم بگويم که سال ۶۷ اعدامش کردند؟ از خليل بگويم يا از فردين و پروين، سهيلا و حميد و حسن؟ از بابک، از حسين، از مهدی، از ناصر، از محمدعلی، از رحمت، از حيدر، از کی بگويم؟ همه ياران و انسان‌های که به شرافت جان دادند و خود از جهان هستی رخت بر بستند. از همه آنهايی که در باغچه خانه‌ام به يادشان بوته گل و يا درختی کاشته‌ام. از کدام‌شان بگويم؟ دلم نمی‌آيد از هيچ کدام‌شان بگذرم. ياد آنها همواره با من است. با خيالم در پرواز، چشمم آنانی را می‌بيند که در کنارم بودند و بردندشان برای اعدام. دختران جوانی که تنها صدای خنده شان مرگ را زنده می‌کرد. و به یاد می‌آورم کودکی که در آغوش مادر شکنجه شده‌اش گريه می‌کرد.

کودک گمشده

کوچه پشتی سلول آسايشگاه، محل گذر رهگذاران زندانی برای بازجويی بود. يکی از کارهايم در روز حاضر غايب کردن زندانيانی بود که هفت هشت صبح، برای بازجويی برده می‌شدند و شب‌هنگام بازمی‌گشتند. بخشی از تنهايی مرا رفت و آمدشان پُر ميکرد. با شنيدن صدای پايشان، برنامه‌ روزانه‌ام را قطع می‌کردم، پايم را روی سطل آشغال می‌گذاشتم و به روی شوفاژ “يو” شکل می‌رفتم. و به پنجره باريک تکيه می‌کردم. از لای کر‌کره‌های آهنين که فقط می‌شد سمت پايين را ديد، زندانيان را نگاه می‌کردم. زن و مرد و يا کودکی به‌دنبال مادر. شب‌، هنگام بازگشت به سلول آنها را دوباره می‌شمردم. گاه صدای قدم‌هايی که می‌رفت و بر نمی‌گشت. تا صبح نگران آن قدم‌ها بودم، چی بر سرش آمده! صدای پا می‌آمد. بالای شوفاژ بودم. خودش است؟ همان زندانی است که بازگشته؟ يا؟

اين سرگرمی دردناکی بود. گاه گريان و نگران منتظرشان بيدار می‌نشستم. در صبح پاييزی دلپذيری پسربچه‌ای دو تا سه‌ساله توجه‌ام را جلب کرد. او در آغوش مادرش خندان ورجه وورجه می‌کرد. شب‌هنگام مادر کمی می‌لنگيد. کودک بی‌هيچ شادی‌ای در کنار مادر آهسته گام برمی‌داشت. ‌مشخص‌ بود چی پيش آمده. مادرش را شکنجه کرده بودند. طفلکی! صبح بعد کودک به‌دنبال مادر، با نق‌نق ره می‌سپرد. شب‌هنگام از فرياد و شيون کودک به بالای شوفاژ پريدم. مادر به سختی راه می‌سپرد و کودک فرياد می‌زد و چادر مادر را می‌کشيد. فردا صبح و فردا شب، مادر چهار دست و پا راه می‌رفت. کودک زار می‌زد. چادرش را محکم گرفته بود و مادر را می‌کشيد. می‌خواستم پنجره‌ را بشکنم. می‌خواستم کودک را در آغوش بکشم. می‌خواستم مادر را ببوسم. می‌خواستم آن‌چه را که می‌بينم ديگر هرگز نبينم. آن روز، آن صحنه پر درد و رنج. کودکی که در آن روز پاييزی کودکی‌اش را در اتاق‌های بازجويی گم کرد. هيچ‌گاه ندانستم آن مادر به کدام گروه و سازمانی تعلق دارد اهميتی هم نداشت. اين درد هنوز مرا می‌خورد. آن کودک و آن مادر …»

سارا

در گذر از خاطراتم، اواخر سال ۶۴ است و چهره دردمند “سارا” در حالی که دستانش رابرای کمک دراز کرده می‌بينم.

بعد از صبحانه به زندانيان بند عمومی ۲۱۶ دستور داده بودند کليه وسايل‌شان را جمع کنند و با چشم‌بند و چادر بيرون محوطه اتاق‌های زندان برای جابجايی آماده باشند.

faramooshammakon
عفت ماهباز با وجود حکم پنج ساله‌اش، هفت سال در دهه شصت در زندان بود. عکس روی جلد کتاب خاطرات زندان عفت ماهباز، او و همسرش، شاپور (علی‌رضا اسکندری) را نشان می‌دهد. شاپور در تیر ۶۷ اعدام شد.

«وقت نهار گذشت و به ما غذايی ندادند. در آفتاب اوين بدون آب و ‎غذا ايستاده بوديم. آن‌چه بيشتر آزار دهنده بود، اين بود که در فاصله‌ چند متری از ما، سارا را به تيرک برقی بسته بودند. سارا از بچه‌های هوادار مجاهدين بود که به شدت شکنجه‌اش کرده بودند و او به مرز ديوانگی رسيده بود. سارا را زندانبانان هم‌چون يک ابزار شکنجه استفاده می‌کردند. سارا شده بود غصه‌ دق همه‌ اتاق‌های بند ۲۱۶ . او را به شوفاژ راهروی بند پايين بسته بودند تا همه او را ببينند. سارا آن‌جا فرياد می‌زد، می‌خنديد، گريه می‌کرد و می‌شاشيد. دست‌های ورم کرده از زنجيرش، اشک همه‌ زندانيان را در می‌آورد. گاه او را به درون اتاق‌های دربسته می‌فرستادند. سارا با ديدن زندانيان دستش را به سمت آن‌ها دراز می‌کرد و گاه می‌خنديد و گاه بلندبلند می‌گريست. ديدن او در آن حالت که به شوفاژ بسته شده بود، دل هر انسانی را به درد می‌آورد.

اما در آن روز به‌خصوص سارا را، بدون چادر و با لچک سفيدی که به سر داشت با طناب به تيرک چراغ برق بسته بودند و سارا گاه سرش را به نحو ترحم‌آميزی به يک سمت و گاه به سمت ديگر خم می‌کرد. گاه فرياد می‌کشيد و گاه می‌خنديد. در اين ميان فاطمه جباری يکی از پاسداران که هميشه چون جلادی عمل می‌کرد، چندبار با خشونت او را سرجايش جابه‌جا کرد و با مشت بر سرش کوبيد. اين صحنه مانع آن می‌شد که انسان بتواند خود را به کوه و دره‌های اطراف بسپارد و از آن محيط در خيالش بگريزد و سری به آن‌طرف کوه‌ها بزند. وضع سارا ذهن روح را می‌آزرد. آدمی از انسان بودن خود شرمنده می‌شد.»

پروين گلی آبکناری

«پروين گلی آبکناری که مهربان همه زندانيان بود که در سال ۱۳۶۶ در اعتراض به حکومت در زندان با تيزآب سلطانی خودکشی کرد. زمانی که او را برای معالجه به بيمارستان می‌بردند خطاب به زندانبانان فرياد می‌زد. من در اعتراض به شما، که به شوهرم تهمت زديد خود را می‌کشم. پروين گلی آبکناری از گروه راه کارگر بود. در زندان اوين به وضعيت او رسيدگی نکردند و وقتی که به بيمارستان رسيد فوت کرد. مادر پروين را بعد از آنکه شش سال از دور ناظر درد و شکنجه کشيدن دخترش پروين در زندان بود، يک روز به زندان می‌خواهند. او را به بيمارستان لقمان‌الدوله و بر سر بستر بيجان پروين می‌برند و جسد پروين را به او نشان می‌دهند. می‌گويند: نگاه کن دخترت خودکشی کرد و ما تمام تلاش خود را کرديم!

سوراخی در گردن پروين ديده می‌شد. مادر نمی‌دانست چرا؟

در آغوش جسد مويه می‌کرد و او را به خود فشرد. پاسداران او را به زور از جسد پروين جدا کردند و پروين را در خاوران به خاک سپردند».

مهين بدويی

«مهين بدويی الهه زيبايی بند ما بود او با کسی کاری نداشت و هميشه آرام در گوشه‌ايی می‌نشست و به روبرو و دوردست‌ها خيره می‌شد. از گروه سهند بود. مهين در سال ۱۳۶۲ چندين ماه در قبرها و يا تابوت‌های حاج داوود در قزل‌حصار شکنجه شد. او بسيار مقاومت کرده بود. در سال ۶۶ با شروع فشارهای زندان، وضع روانی او بهم ريخت. او گمان می‌کرد که دوباره شرايط سال ۶۲ در قزل حصار را در اوين برقرار خواهند نمود و دوباره تخت‌ها را برای شکنجه زندانيان به راه خواهند انداخت. او چند ‌بار در بند عمومی دست به خودکشی زد‌. سرانجام مهين بدويی را با آن‌که وضعيت روانی خاصی داشت، به سلول انفرادی انداختند و مهين خودش را کشت‌.»

اعدام انوش و زنگ خطر

«ششم خرداد ماه سال ۱۳۶۷ روز افتتاح مجلس بود. شب هنگام چهار نفر از افرادی را که حکم ابد داشتند اعدام کردند. در ملاقات خبردار شديم که انوشيروان لطفی، داريوش کايدی‌پور و دو نفر ديگر اعدام شدند. اعدام افرادی که حکم ابد داشتند، زنگ خطری برای همه زندانيان بود.

انوشيروان لطفی از زندانيان بود که در حکومت پهلوی شکنجه زيادی را متحمل شده بود. در زمان محاکمه علنی تهرانی از مسئولان ساواک، او از انوشيروان لطفی به خاطر اين که او را بسيار شکنجه کرده بود عذر خواهی کرده و از وی خواسته بود که او را ببخشد.

انوشيروان را در سال ۱۳۶۲ دستگير کرده بودند و تا دو سال هيچ يک از اعضای خانواده او نمی‌دانستند که کجاست. همسر او را نيز در سال ۱۳۶۲، در حالی که باردار بود، دستگير و به شدت شکنجه کرده بودند. او نمی‌دانست که انوشيروان دستگير شده است.»

صف اعداميان

از صف اعداميان ۶۷ بگويم. ما در در بند سه سالن آموزشگاه اوين بوديم. شايد اولين سری آنان را در ساعت يازده شب چهار مرداد آعدام کردند.

«آن شب بدون تلويزيون و در سکوت و درد شام خورديم. ظاهراً همه سرگرم و مشغول کارهای معمولی‌مان بوديم. شب از يازده گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، چراغ اتاق‌ها همه خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغ خواب را داشت، روشن مانده بود. البته چراغ راهروی بند زندان تا صبح روشن می‌ماند. زندانيان تازه در رختخواب‌های پتويی‌شان خزيده بودند. بعضی از زندانی‌ها هنوز نيم‌خيز و بعضی‌ها هم هنوز در جايشان نشسته بودند و پچ پچ می‌کردند.

من در راهروی رو به روی اتاق‌ صد و سيزده، نشسته بودم و روزنامه‌های روز قبل را می‌خواندم. ناگهان صدای همهمه گنگی از دور به گوش رسيد. در آن شب، در آن سکوت اين صدا عجيب می‌نمود. همه آن‌هايی که بيدار بودند گوش تيز کردند. صدا نزديک شد. زندانيان به هم نزديک‌تر شدند. صدای چکمه پاسدارها و همهمه می‌آمد. گويی مارش نظامی است. در واقع تپه‌های اوين پشت سر ما قرار داشت.

فردين از اتاق صد و دوازده بيرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بی گفت‌و‌گو کنارم نشست. همه گوش شديم. صدای شعارها در شب پيچيد و به پشت پنجره آموزشگاه رسيد. صدا در همان جا ماند: «مرگ بر ملحدين کافر، مرگ بر ملحدين کافر». شعارها مرگ بر منافق نبود. زندانيان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم می پرسيدند چه خواهد شد؟! صدای شوم رگبار سينه شب را دريد. سپس صدای تک تير آمد. شروع به شمارش کردم اما دلشوره و درد سبب شد نتوانم ادامه بدهم.

فردين با سيمايی زرد شده، دست مرا می‌فشرد. اندوهی تلخ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. هيچ کس حرف نمی‌زد. چند نفر يا چندين نفر اعدام شده بودند. تا صبح صدای پارس سگ‌ها می‌آمد. چه کسانی بودند؟ آيا مجاهدين بودند يا چپ‌ها؟ هما و مريم از بچه‌های مجاهد بودند يا شاپور و رحمت و محمدعلی و خليل و منصور؟ اصلاً فرقی می‌کرد که چه کسی آن جا پشت ديوار به گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمين افتاده است؟ او هر کس بود حتماً عزيز مادر و پدری بود و فرقی نمی‌کرد؛ چه مجاهد، چه فدايی، چه توده‌ای، چه خط سه. همه انسان‌هايی بودند که به خاطر اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شده بودند.

بعدها وقتی در سال ۱۳۷۰ به خانواده همسرم گواهی فوت فرزندشان داده شد، تاريخ فوت او پنجم مرداد ماه ۱۳۶۷ اعلام شده بود. تاريخ مذکور با تاريخ آن شب که صدای رگبار و تک تيرها را در بند شنيديم مطابقت دارد.

ملحدين کافر

صبح فردای آن شب، زهره را برای رفتن به بهداری صدا کردند. او هنگام بازگشت حرف‌های دو پاسدار را می‌شنود که ظاهراً بی‌توجه به حضور او بلند بلند با هم حرف می‌زدند. آن‌ها در مورد حمله مجاهدين به مرز ايران و يا همان حمله مرصاد با هم حرف می‌زدند و اين که:

«- ديدی ديشب چه طور همه شون رو به درک واصل کرديم؟

– ولی حاج آقا اينا که مجاهد نبودن! همه شون ملحد و کافر بودن.

– اينا از اون‌ها پدر سوخته‌ترن… اگه دستشون برسه بهتر از او‌ن‌ها عمل نمی‌کنن!»

زهره اين اطلاعات را شنيده بود. پاسدارها عمداً خبرها را اين گونه به گوش ما می‌رساندند. بعدها عده‌ای گفتند در آن شب بيش از صد نفر از زندانيان چپ را اعدام کرده‌اند.»

«دوباره هفت تن از مجاهدين را صدا کردند. ديگر می‌دانستيم آن‌ها بازگشتی نخواهند داشت. هنگام خداحافظی کسی خود را کنترل نمی‌کرد. اشک بی‌اختيار بر گونه‌های‌مان رها می‌شد. عده‌ای با بی‌قراری و صدای بلند و سوزناک می‌گريستند. اين افراد که برای هميشه با ما وداع می‌کردند، انسان‌های پر مهر و دوست داشتنی‌ای بودند که هر کدام‌شان از بهترين فرزندان خانواده‌های شان و از بهترين فرزندان اين مملکت بودند. در آغوش‌شان می‌گرفتيم و نمی‌دانستيم چه به گوييم.»

دختران اعدامی

فروزان عبدی راکه از اعضای تيم ملی واليبال ايران بود، ديدم که با آبشار بلندی تيم واليبال زنان زندان در بند ۳۲۵ را به اوج شادی رساند. او و همه ۳۸ مجاهدی که نزديک به دوسالی در بند سه سالن آموزشگاه کنارم می‌زيستند را با حکم ويژه آيت الله خمينی در سال ۶۷ اعدام کردند.

«سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپيده زرگر، اشرف فدايی تبريزی، فروزان عبدی.. بازيکن ملی پوش در سطح ايران و آسيا – ، سپيده زرگر، ناهيد (فاطمه) تحصيلی، مليحه اقوامی، ميترا اسکندری، فضيلت علامه، سهيلا فتاحيان، سيمين بهبهانی، مهين حيدريان، مهناز يوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضياء ميرزايی، محبوبه صفايی، مريم عزيزی، منير رجوی، سهيلا محمد رحيمی و خواهرش مهری محمد رحيمی، شورانگيز کريميان خواهرش مهری کريميان، آزاده طبيب رفعت خلدی “فرحناز مصّلا” دانش آموز و “اشرف احمدی” مادر چهار فرزند- “فرحناز ظرفچی” – ” – “مهين حيدريان” – “مريم محمدی بهمن آبادی” – “مژگان سربی” – “مريم گلزاده غفوری” – “مهين قربانی” — – “فريبا عمومی” و – “مهری قنات آبادی” – “سوسن صالحی” – “فريده رازبان” – “آسيه فتحی” – “فرشته حميدی” – “ليدا حميدی” – “اشرف فدايی” – “سيمين نانکلی” – “مهتاب فيروزی” – “اعظم طاقدره” – “فرزانه ضياٍ ميرزايی”.

اکثر اين زنان – نشکفته گل هنوز ننشسته در بهار-، در زمان دستگيری دانشجو و جوان بودند و يا حتی مثل آزاده طبيب دانش‌آموز. برخی‌شان در زندان به ۱۸ سالگی رسيدند. جوانی و عشق را با خود به گور بردند. با مرگ‌شان، لبخند بر لب مادران و پدران‌شان برای هميشه خشکيد. چه کرده بودند؟ اکثرشان را سال ۱٣۶۰ در خيابان دستگير کرده بودند. مجله مجاهد فروخته بودند و يا شايد در تظاهراتی چند شعار داده بودند».

آيا اگر اوين موزه شود، نام اين زنان بر ديواری در حياط موزه حک خواهند نمود؟ در شرح اين وقايع چه خواهند نوشت؟

سهيلا درويش کهن

به ياد می‌آورم سهيلا درويش کهن را که در وعده‌های نماز، به شکنجه‌گاه می‌بردندمان. به یاد می‌آورمش روزی ديگر نبود.

او را از سالن سه بردند. سهيلا درويش کهن، بيست و هفت ساله از سازمان فدائيان خلق اکثريت. او در شهريور ۶۷ به خاطر “شکنجه نماز”* کشته شد. يا خودکشی کرد به هر حال. وسايل او را به خانواده‌اش دادند و گفتند خودکشی کرده است.

فضای غم باز روزهای مصيبت

«فضای سالن سه آموزشکاه، آکنده از رنج و مصيبت، بود. نفس که نه، درد می‌کشيديم. شش ماه اشک ماتم و آه. اتاق‌ها خالی از عزيزانی بود که تا چندی کنارت زندگی می‌کردند. هر روز خبرهای پر درد تازه‌ای می‌رسيد. خيلی از مردها را اعدام کردند. زندانيان مرد گوهردشت همه نماز می‌خوانند. سبيل‌های‌شان را زده‌اند. همه انزجار داده‌اند.

اين وضعيت ادامه داشت تا اينکه رئيس زندان عوض شد و اوضاع زندان کمی تغيير کرد. برای مدتی شکنجه‌ها قطع شد و ديگر کسی را وادار به خواندن نماز نکردند.

و ما هشتاد زن زندانی بوديم که تا آخرين روزها در زندان مانديم. هنوز حاضر نبوديم انزجار بدهيم. شايد زندانبانان باور نمی‌کردند که ما پس از اين همه درد و رنج و مصيبت هنوز ايستاده‌ايم.»

بالاخره عيد سال ۱۳۶۸ هم آمد و ما در دل‌مان عيد نداشتيم. درون هر يک را اگر می‌شد بشکافيم لت و پار بود. ولی زندگی می‌بايست جاری می‌شد. به فکر نظافت بند بوديم، بندی که هر گوشه و کنارش حکايت تلخ و شيرين قصه‌ دخترانی را داشت که تا چندی قبل در آن بند با ما می‌زيستند و امروز نبودند! انگار درد و غصه در گرد و خاک بند جا خوش کرده بود!

هميشه در آن موقع سال، چندين و چند سبزه روی طاقچه‌ اتاق‌ها خودنمایی می‌کرد. امسال از سبزه خبری نبود با اين حال بچه‌ها هفت‌سين گذاشتند.

تحويل سال ۱٣۶٨ ساعت ۹ شب بود. اکثر بچه‌های اتاق‌ها آمده بودند جلوی تلويزيون. هفت سين را فردين و “مادر طاهره” چيده بودند زير تلويزيون، راهروی بند سالن سه آموزشگاه، بند سه ديگر آن بند سابق نبود، روح نداشت و غم و اندوه جای همبندی‌های از دست رفته را پر کرده بود. بند شده بود گورستان. دور هفت سين ‌بوديم اما انگار برای عزاداری از دست رفته‌ها آمده بوديم. گوئی زندگی تمام شده بود. همه می‌خواستند عيد را از خود دور کنند، آن عيد برای هيچکس شادی نياورد، زهره تنکابنی از اتاق بيرون آمد، رفت ته راهرو، نشست زير تلويزيون، نزديک هفت سين، آرام و بی صدا، مثل بقيه، مادر طاهره آمد حرفی بزند، بغض زهره ناگهان ترکيد، زد زير گريه، های های، های های، ضجه می‌زد مثل مادر بچه مرده، های های، ديگران، در آغوش ‌گرفتن زهره و دلداری دادن او، اما مگر ديگران دست کمی از خود او داشتند؟ چه کسی ديگران را دلداری دهد؟ اين فردين تکيده و رنجور بود که بين ما می‌چرخيد، دستی بر سر اين، بوسه ای به چشمان نمناک ديگری می‌زد. او نمی‌دانست با کی حرف بزند؟ و چه بگويد؟ هر يک در درون تنهائی خود خزيده بوديم، تلويزيون آغاز سال نو را اعلام ‌کرد!

فاطمه مدرسی تهرانی را بعد از مرگ همه عزيزانش اعدامش کردند. آخرين اعدامی بند ما، فاطمه مدرسی تهرانی، فردين از اعضای مرکزی حزب توده بود. او را همانگونه که وحشت داشت، بعد از کشتار بقيه همراهان و هم بندانش در روز ششم فروردين ۱۳۶۸ به خاطر ندادن انزجار از حزب توده با حکم و يژه آيت‌الله خمينی اعدام کردند.


پانویس

* شکنجه نماز در شهريور ۱۳۶۷ نماز با دستور قاضی شرع بر برخی زندانيانی اعمال شد که نماز نمی‌خواندند. اين زندانيان به دستور قاضی شرع روزی پنج بار در وعده‌های نماز شلاق می‌خوردند. شکنجه نماز اثرات روحی و روانی سختی بر زندانيان باقی می‌گذاشت.


از مجموعه خاطرات اوین

تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی

وقتی که “اوین” شبیه “قزل‌حصار” بود − حامد فرمند

اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

تجربه اوین، در آن هنگام که تازه‌ساز بود −رضا علامه‌زاده

آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل می‌شد − شهرنوش پارسی‌پور

زندان اوین و بی‌حقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی

بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰