شش سال پیش، یک روز آخر پاییز، شش مرد به خانهام آمدند تا قابها را از دیوار بردارند؛ فرشها را لوله کنند، دور لیوانها و بشقابها کاغذ بپیچند و در جعبههای بزرگ مقوایی، در هزار لایه کاغذ و پلاستیک پنهانش کنند. قرار بود مهاجرت کنم و آن بستهها جایی دور، آنور آب باز شوند. میخواستیم زندگی تازهای را آغاز کنیم اما این اتفاق آنطور که میخواستیم نیفتاد. سفرم به دلایل سیاسی آن روز انجام نشد. برای خریدن بلیت بعدی مجبور شدم دو سال صبر کنم. جعبهها سه سال در انبار شرکت حمل و نقل ماندند و سه سال، در انباری خانه پدری.
بعد به یک باره از همه چیز کنده شدم: از تمام عادتهای مالوف و رسمهای همیشگی. تمام رشتههای وابستگیام گسست: نه فقط خانه و کشورم را از دست دادم، که تمام اسباب ارزشمند زندگیام از من دور شد. کتابهایی که شبها سر بر بالینشان میگذاشتم با تمام یادداشتها در حاشیه و متنشان، در جعبههای تنگ داشتند خفه میشدند. گلبرگهایی که از عشقهای نخستینم به جا مانده بودند بیهیچ نگاهی که بر آنها بیفتد، دق میکردند. شیشهها خاک میگرفتند و عکسها رنگ عوض میکردند.
شش سال بدون آن جعبهها و با خیالشان زندگی کردم؛ در حالی که همه چیز مختصر و مفید شده بود. دیگر لیوانهای ۱۲ تایی و بشقابهای ۲۴ تایی نداشتم. روی زمین سرد پا بر سرامیک و پارکت میگذاشتم و نرمی فرش و گبه ایرانیام را احساس نمیکردم. کارم با یک قابلمه و سه بشقاب راه میافتاد. از اشیای اضافه بیزار بودم. تجربه سه بار جابهجا شدن میان قارهها تنم را کوفته کرده بود. به شمردن گرمها و صدم گرمها رسیده بودم هر بار که چمدانها را در راهروهای طولانی فرودگاهها میکشیدم، آرزو میکردم زندگیام سبکتر شود حتی آنقدر که چمدانی نداشته باشم. دیگر هر بار که چیزی میخریدم به وزنش فکر میکردم و اینکه زندگی بدون آن چیز چقدر ممکن است. تنها اگر «امکان» زندگی وجود داشت، از اضافهکردن آن خوددداری میکردم.
شش سال، دور ریختن اشیای بیهوده عادت تازهام شد. من که آدم دلبستگی بودم، دل نبستن را تمرین کردم. من که با تک تک اشیا رابطه عاطفی و ذهنی داشتم، دیگر به کاسه کوچکی که در آن برنج میشستم نگاه عاشقانه نمیانداختم. از آن به بعد، به گلهای روی کاسه خیره نشدم. جفت و جور کردن رنگها و داشتن گلدان و کتابخانه و دعوت کردن زیبایی به خانه اهمیتش را برایم از دست داد؛ تنها به آن دلیل که فکر میکردم هر آن باید از آنها جدا شوم و حالا که جدایی در پیش است، پس چه فایده از دل بستن؟ زندگی گاهی این طوری است. باید از آن دل کند و من در مرحله دل کندن بودم.
دل نبستن به اشیا، مرحله اول پوست انداختن من در مهاجرت بود، همان جایی که کندن آغاز میشود: وقتی که مجبوری ناگهان تمام بوها، رنگها، صداها، اشیا و آدمهای آشنا را پشت سرت بگذاری. وقتی زبانی که ۳۰ سال -کمتر یا بیشتر- با آن حرف زدهای ناگهان کاربردش جز در ذهن و محیط خصوصی به حداقل میرسد، احساس بیخانگی -بخوانید بیوطنی- در تو پررنگ میشود، احساس تعلق نداشتن به مکان و حتی زمان. این طوری بود که من در سفر بین قارهها، در جستو جوی مکانی برای قرار گرفتن، با اشیا بیگانه شدم و همانطور که روحم سبک شده بود و از شرق آسیا تا غرب اروپا را در هم مینوردید و در آن فاصله از روی ایران پرواز میکرد -بیآنکه حق فرود آمدن داشته باشد- چمدانهایم، با تهماندههای وابستگی و نیاز جابهجا میشدند.
♦♦♦
شش سال بعد، وقتی خانهای با سقف شیروانی پیدا کردم که پنجرهای از سقفش به سوی آسمان گشوده میشد و ابر و آفتاب و برف و باران را به یک اندازه مهمان میکرد، میل ماندن و خانه ساختن و دل بستن در من دوباره زنده شد.
شهری پیدا کرده بودم که به روزهای بیقراری و ناامنیام قرار میبخشید. فکر کردم حالا دیگر میخواهم چمدانهایم را باز کنم و پشت پنجره، همان گلدانهایی را بگذارم که شش سال است از پشت ویترین معازهها به آنها نگاه کردهام. وقتی خیابانهای شهر برایم رنگ و بو و صدا و خاطره پیدا کرد، وقتی طعم غذای فلان رستوران را هوس کردم و به نان داغ یک قنادی عادت کردم، فهمیدم که این شهر دیگر شهر توی قلبم است و خانهای که میشود از یکی از خیابانهای این شهر به آن رسید، میتواند خانه خودم باشد.
جعبههایم را که شش سال زیر خاک و غبار زمان تاب آورده بودند، فراخواندم. ناگهان دهها جعبه مهر و موم شده با چسبهای ضخیم و منگنههای غولآسا مقابلم بود: روی درهایشان را دستمال کشیدم تا بوی دود تهران از تنشان جدا شود و چسبها را با شوق و هیجان پاره کردم.
زندگیام ناگهان از خواب پرید: رازها یکی یکی فاش میشدند. کتابهایم تنشان را کش و قوس میدادند و ورق میخوردند. یادداشتهای قدیمی را خواندم. دستخط قدیمیام را دیدم. اسکناس کهنهای پیدا کردم. نامههای عاشقانه، تبریکهای تولد و ازدواج. از لای کاغذهای کلفت، ظرفهایم سرک کشیدند: کاسه بزرگ سالاد، شمعدانی که هدیه مادرم بود، بشقابهایی که در آنها صد بار غذا خورده بودم، قاشقها و چاقوها، دیسها و کفگیرها.
دیدم که هیچ چیز را از یاد نبردهام. حتی چیزی کمرنگ نشده است. نقش گلی را فراموش نکرده بودم که بر دامن قاشقم نشسته بود، جای خطوط نشسته بر تن کاسه مسی را تک تک به یاد داشتم، انحنای خط دوستی را که آخرین جشن تولدم را در ایران تبریک گفته بود، میشناختم و رنگ آبی گلدانی که هر بار در این شش سال دلم گرفته بود، به زلالیاش فکر کرده بودم، با همان درجه و غلظتی که داشت، بر ذهنم ثبت شده بود.
اما فقط همین رنگ و شکل نبود که از دل جعبهها بیرون میآمد. ناگهان هزار بو و خاطره بر صورتم پاشید. دماغم پر شد از عطر لحظهای که در دیگی برای یک مهمانی بزرگ غذا میپختم، گوشم پر شد از صداهایی که در دل سیدی کهنهای پنهان بود؛ همان که آخرین لحظه از دستگاه پخش صوت ماشینم برداشته بودم. ذهنم پر شد از زمزمه آدمهایی که برایم یک قاب کوچک هدیه آورده بودند و آهنگ مورد علاقهام را میخواندند، پر شدم از خنده و لحن صدایشان، از حالت صورت و انگشتهایشان، از جملهای که گفتند و قهر کردند یا از آهی که کشیدند و آشتی کردند.
انگار در ساحلی نشسته بودم و موجهای سنگین بر من میکوبیدند. چیزی از نفرت و دلگیری به جا نمانده بود: دوباره به عشقهای قدیمیام عاشق شدم، عاشق همان کسی که سال نوی ۸۵ را با خط لرزانش به من تبریک گفته بود: «میخواهم سبز بمانیم» و نمانده بود.
چیزهای دیگری هم بود: اشیایی که بیهوده به نظر میرسیدند، تصویرهای کمرنگی از روزهای بیحادثه، چیزهایی که نبودنشان هرگز احساس نشده بود، کاربردی برای برقراری رابطه با دنیا نداشتند، تنها چیزهایی بودند لاغر و نازک و بیجان، روحی در تنشان نبود، رنگ و بو و خاطره نساخته بودند، میشد هزار سال دیگر هم بدون به یاد آوردنشان زندگی کرد، بدون داشتنشان قرار گرفت. «آنی» نداشتند؛ مثل ظرفی که هرگز در آن غذایی نپخته باشند یا یک سی دی خام با صدای سکوت. آنها را میشد همان شش سال پیش دور انداخت؛ کاری که بالاخره کردم و زندگی سبکتر شد.
من خوششانس بودم که جعبههایم را دوباره پیدا کردم. فهمیدم رابطهام با اشیا انگار جلوهای است از رابطهام با دنیا. رابطه با برشهایی از زمان که اگر چه میگذرند اما هرگز کاملا تمام نمیشوند، رابطه با آدمها که بودنشان چیزهایی به زندگی میآورد و چیزهایی کم میکند، رابطه با خاک و سرزمین که به اندازه میلی که به آشیانه ساختن و ماندن در آدمها وجود دارد، میتواند نسبی و انعطافپذیر باشد.
باز کردن جعبهها، صندوقهای بسته روحم را هم باز کرد. اینکه چقدر فکر بیمصرف یا کم مصرف در ذهنم جمع کردهام، اینکه چقدر در عمق لحظههایم زندگی کردهام.
ازم پرسید بابا . چند تا جوراب و شورت و پیراهن با خودت آوردی؟ گفتم حتی ساعت مچی رو باز کردم تا برای دیدن گذر زمان وقت نلف نکنم . عمر خیلی کوتاهه بدون کفش هم اگر میشد حتنما پای برهنه می آمدم . سی و هفت سال انتظار آرامش خیلی سخت بود . ایکاشرچمدانی برای مهاجرت نداشته باشی تا که زود تر و سبکبار تر هجرت کنی …
نادر / 15 May 2015
چه زیبا!
Gethmann / 19 May 2015