“احتمالاً گم شده‌ام”، از سارا سالار، داستان درگیری‌های ذهنی زنی است که در آستانه‌ی ۳۵ سالگی به قصد عبرت‌آموزی و تغییر مسیر زندگی خود به بازبینی گذشته‌‌اش می‌پردازد تا خود را دوباره بازیابد. روان‌پزشکی نه‌چندان کارآمد در این راه، او را که تازه‌به‌دوران رسیده و به “لش بودن” خود کاملا آگاه است، همراهی می‌کند. سارا سالار هر چند چرایی لش‌بودن قهرمان/ ضدقهرمان خود را مسکوت می‌گذارد و به چگونگی ساخت پایه‌های داستان هم بی‌اعتنا است، با این‌حال در پرداخت شخصیت او موفق است. راز موفقیت این نویسنده‌ی ۴۸ ساله‌ی زاهدانی، مجهز کردن این زن به زرادخانه‌ی عظیمی از دشنام‌های آبدار چاله میدانی و برجسته‌ ساختن برخوردهای حق‌به‌جانبانه‌ی او است که معتقد است، زمین تنها به‌دور شخص شخیص او می‌چرخد. نویسنده هم‌چنین می‌کوشد خواننده را مجاب کند، در زمانه‌‌ای “که دخترها این‌قدر راحت بیلاخ می‌دهند و پسرها این‌قدر راحت از بیلاخ دخترها حال می‌کنند”، “لش بودن و بی‌عاری” یک فضیلت است.

سارا سالار نویسنده داستان «احتمالاً گم شده‌ام»
سارا سالار نویسنده داستان «احتمالاً گم شده‌ام»

“من” و هم‌زاد او

داستان در چارچوب من‌ـ‌روایتی ساده با زبان ناشسته رفته‌ی وبلاگی و سرشار از جملات ناقص و ناتمام، با چاشنی تصاویر مشمئزکننده و فحش‌های چارواداری بازگو می‌شود. این چاشنی‌ها گاهی چنان تند و تیزند که اغلب حجب نویسنده را هم به چالش می‌گیرند و او ناگزیر است، با جانشین‌کردن سه نقطه در هر چند جمله، از قبح آن‌ها بکاهد. “من” بی‌نام داستان که دوست ـ هم‌زادش را گندم صدا می‌زند، می‌گوید: “این سه نقطه شعرها هم عالمی دارد.” راوی که صاحب فرزندی ۵ ساله‌ به نام سامیار هم هست، وانمود می‌کند که در چنین عالمی دلش “برای هیچ‌چیز توی این دنیا تنگ نیست.” آشنا کردن خوانندگان آلمانی‌زبان با این دنیا به گفته‌ی ناشر،‌ دلیل انتشار این نخستین کار سارا سالار به این زبان هم هست. “احتمالاً گم شده‌ام”، چندی پیش در این کشور با برگردان موفق مترجم با تجربه، یوتا هیمل‌رایش در ۱۷۰ صفحه به بازار آمده است.

سرگردان میان عشق و رفاه

ترجمه آلمانی «احتمالاً گم شده‌ام»
ترجمه آلمانی «احتمالاً گم شده‌ام»

گندم، نیمه‌ی دوم مادر سامیار، شخصیت عصبی و پریشان‌فکر داستان، در شکل‌گیری این دنیای بی‌در و پیکر تاثیر زیادی داشته است. او که در خانواده‌ای متمول بزرگ شده، طبعی سرخوش و آسان‌گیر دارد، “آدم” و از نظر اجتماعی و سیاسی “متعهد” است. در حالی که بدل او، مادر سامیار، زندگی‌ای سرشار از محرومیت داشته، دنباله‌رو، مردد، بی‌اعتماد به خود و پر از حسرت و حسادت و بغض و کینه است. او برای برآوردن آرزوهای به ظاهر دست‌نیافتنی خود، با مرد پولداری به نام کیوان ازدواج می‌کند و پس از تشکیل خانواده، “نیمه‌ی برتر” شخصیت‌اش ـ گندم‌ ـ را از زندگی خود می‌راند. نویسنده احتمال می‌دهد که این ازدواج “حساب‌شده”، با وجود آن که راوی‌ ـ گندم دلبسته‌ی شاعری روشنفکر، ولی آس و پاس به نام فرید رهدار بوده، سرزندگی، نشاط و احساس خشنودی از زندگی را در راوی کشته است. این دختر جوان، پس از پایان تحصیل در دانشگاه و پیش از آن که به کیوان “بله” بگوید، خود را مجاب می‌کند که “فرید رهدار با آن شلوار لی سوراخ سوراخش، با آن تی‌شرت‌های رنگ و رو رفته‌اش، با آن موهای بلند و آن کوله‌ای که همیشه به نظر سنگین می‌آمد، به اندازه‌ی موهای سرش و شاید هم به اندازه‌ی تمام موهای بدنش دوست دختر داشته…”. خواننده، افتخار آشنایی با این دون‌ژوآن متفکر را که حالا “خیر سرش با یک مجموعه داستان و چندتا مقاله شده نویسنده”، تنها در صفحات پایانی داستان در دفتر “انتشاراتی‌ متعهد” او پیدا می‌کند که با نگاه‌های مکش‌مرگ‌مایی “لنی”، قهرمان سرکش و عاشق‌پیشه‌ی رمان “خداحافظ گاری کوپر” در کوه‌های سوییس،* با مادر سامیار کنونی و معشوق سابق خود تنها با نگاه حرف می‌زند؛ “نگاه‌هایی عجیب، پر از نوازش، پر از تعجب، پر از دروغ، پر از این که نرو…” .

غفلت از هم‌‌راهی با خواننده

“جمله را پیش از آن که از ذهن بگریزد، باید روی کاغذ آورد.” سارا سالار در داستان خود این توصیه‌ی مارگریت دوراس، نویسنده‌ی فرانسوی و یکی از پیشگامان کاربرد “جریان سیال ذهن” در رمان‌نویسی مدرن را آویزه‌ی گوش خود کرده است و دنیای درون و برون راوی داستان را با این شیوه‌ی نگارش به تصویر کشیده است. سر بزنگاه‌های اصلی دنیاهای این راوی که به‌ظاهر خموش است، ولی در اندرونش کسی در فغان و در غوغا است، شخصیت‌های دیگری هم منتظر ایستاده‌اند تا او به دل‌خواه، با واسطه یا بی‌واسطه آنان را وارد ماجرا ‌کند و مسئولیت “گم‌شدگی” و احساس نارضایتی عمیق خود را به پای لنگ آنان گره بزند: سامیار، پسر بی‌دفاع راوی که در ضمن وظیفه‌ی وصل او به زندگی روزمره را هم دارد و گندم که ابتدا به عنوان دوست دوران دبستان، یار غار و رفیق گرمابه و گلستان او معرفی می‌شود، از جمله‌ی این افرادند. پشت احتمالاً خطرناک‌ترین گردنه‌ی دنیای این شخصیت، افراد دیگری هم به عنوان سیاهی‌لشگر جمع شده‌اند که خطوط اصلی رابطه‌ها‌ی عاطفی و پیوندهای احساسی او را رسم می‌کنند: پدر که در ۱۴ سالگی او از دنیا رفته، مادر که ناتوان از تحمل رنج و محنت زندگی به تریاک پناه برده، دو برادر دو قلو که در نوجوانی “ورپریده‌اند”؛ کیوان، پدر همیشه غایب سامیار … . سارا سالار، ولی از ظرفیت غنی وجود این “سایه‌ها” برای انتقال دلیل غوغایی که در درون راوی بر پا است به خواننده، غافل می‌ماند و پرونده‌ی هر یک از این “سایه‌ها” را با نوشتن چند خط بی‌رنگ در مورد نقش آنان در زندگی او می‌بندد.

خطوط دنیای بیرونی

دنیای بیرونی راوی در شرح رویدادهای عادی یک روزه‌‌ی او خلاصه می‌شود که برداشتن سامیار از مهد کودک، رفتن به دربند، خوردن غذا و “یک کاسه آلبالو” در یکی از رستوران‌های آن، تخلیه‌ی فضولات این مواد هضم‌شده یا به قول نیمه‌ی دوم گندم، “سنده‌های باریک و زرد و قهوه‌ای” سامیار که خیره ‌شدن به آن‌ها، راوی را به تفکر درباره‌ی زندگی گذشته‌اش وامی‌دارد و سرانجام یک تصادف مختصر با “بی‌ام و آخرین مدل” او، از مهم‌ترین حوادث این روز است. البته اگر از عشوه‌گری‌ها و نخ‌دادن‌های مادر سامیار بگذریم که هم به نیت دلبری و هم به قصد انتقام‌جویی، در تمام روز شامل حال دوست و دشمن می‌شود؛ از پادوی رستوران دربند گرفته تا راننده‌ی خودرویی که با آن تصادف کرده، و هم‌چنین: «چرا این خانم ژیگولِ میز آن وری این قدر چپ چپ نگاهم می‌کند… باید جلوش یک قلب دیگر بخورم و خودم را کمی لش‌تر از آنی که هستم نشان بدهم و لبخندی تحویل آن یاروی خپل کناری‌اش بدهم تا حالش جا بیاید.»

آخرین چاپ «احتمالاً گم شده‌ام»
آخرین چاپ «احتمالاً گم شده‌ام»

شمار این تصاویر و تفسیرهای مربوط به آن در داستان بلند “احتمالاً گم شده‌ام” که از بنای منسجمی برخوردار نیست، زیاد است، هر چند که نه به پیش‌برد روایت و نه به ژرفا بخشیدن به شخصیت مادر سامیار کمک می‌کنند. در واقع چارچوب تق‌ولق داستان، نویسنده‌ را به ورطه‌ی زیاده‌گویی و تکرار تصاویر ‌کشانده است؛ امری که هر چند به حجم کتاب افزوده، ولی ملال خواننده را هم سبب می‌شود. مثلا سامیار پیش از احساس نیاز دفع “سنده‌”، می‌بایست “جیش” هم بکند. تفسیر نغز راوی از “جیش کردن” پسرش: «… زیپ شلوار سامیار را می‌کشم پایین. جیش عین تیری که از کمان رها شود، ول می‌شود توی باغچه. خوشش می‌آید که خودش را تکان بدهد و جیشش را به این ور و آن ور بپاشد… فکر می‌کنم، خب این اولین فایده‌ی پسر بودن است. این که هرجا جیشت بگیرد می‌توانی زیپ شلوارت را بکشی پایین و کارت را بکنی.»

چرخش در زندگی و بازیابی هویت “اصیل”

تنها مواردی که در این داستان بی‌تفسیر می‌مانند و واکنش متفکرانه مثبت یا منفی راوی را برنمی‌انگیزند، شعارهای سیاسی و تبلیغاتی‌ بیل‌برد‌های کوچک و بزرگی است که در خیابان‌ها نصب شده‌اند و او به عنوان جزیی از جهان بیرون خود آن‌ها را گزارش‌گونه به اطلاع خواننده می‌رساند. جملات قصار مجریان برنامه‌های مختلف رادیوی خودروی مادر سامیار هم از تجزیه‌ و تحلیل‌های هوشمندانه‌ی او بی‌نصیب می‌مانند: این رادیو بی‌وقفه روشن است و گویندگان آن دایم درمورد موضوع‌هایی که راوی کمترین علاقه‌ای به آن‌ها ندارد (نجابت اخلاقی، مذاکرات اتمی، تخریب جهانی محیط زیست، شیوه‌ی درست پرورش کودک و …) داد سخن می‌دهند.

این که چرا مادر سامیار با وجود بیزاری شدید از درگیری با مسایل سیاسی و اجتماعی پیرامونش در ذهن و در واقعیت، رادیو را خاموش نمی‌کند، باز هم به نبود انسجام در ساختار روایت برمی‌گردد تا عدم شناخت نویسنده از زندگی درونی و بیرونی تک شخصیت خود: این خبرهای رادیویی قرار است در صفحات پایانی، در لحظه‌ی تعیین‌کننده‌ی طغیان نهایی مادر سامیار و افکندن طرحی دیگر برای زندگی و آینده‌ی خود، خشم و نفرت او را برانگیزند و آغاز دگرگونی روحی‌اش را به نمایش بگذارند: «ای خواهر این قضا و قدر را… کون لق هرچی گوینده‌ی رادیو و سگ شاشید به این جمله و…. کون لق هر چی بیل‌برد بزرگ و …»

در یک ساختار منسجم، احتمالاً راوی می‌توانست پیش از آن که دچار حمله‌ی عصبی بشود، رادیو را خاموش کند، از میان ده‌ها سی‌دی موزیک مورد علاقه‌ی خود که گندم همه‌ را “آشغال” می‌خواند و روی صندلی پهلوی راننده پراکنده‌ است، یکی را انتخاب کند و خود را از عذاب شنیدن خبرهای رادیوی رسمی جمهوری اسلامی ـ حتی در زمان “رییس‌جمهور منتخب مردم محمد خاتمی” ـ آزاد کند؛ به ویژه که راوی عاشق رقصیدن هم هست و شب‌ها در نبود همسر خود کیوان با گوشی، این سی‌دی‌ها را می‌شنود و همراه با موزیک می‌رقصد.

بنای کج و معوج

تغییر شخصیت و “بلوغ روحی” مادر سامیار هم با تصاویر رقص و آواز، خنده و گریه و بالا و پایین‌پریدن‌های او همراه با پسر خود روی تخت بزرگ اتاق خواب خانه به نمایش در می‌آید. نویسنده، ولی با شرح این تصاویر، یکی دیگر از پایه‌های بنای کج و معوج داستان را هم ویران می‌کند: راوی یک باره، در حال جست و خیز روی تخت، با پاره‌کردن پرونده‌ی بیماری خود، روان‌پزشک ناکارآمد را که قرار بود به درمان روح رنج‌دیده‌ او یاری رساند، از خدمت مرخص می‌کند. خواننده، اغلب از طریق او به اسرار مگوی راوی پی می‌برد و می‌توانست به دلایل برخی از رفتارهای عصبی و پریشانی او پی ببرد.

پیش از فروریختن بنای روایت، سالار اما با ترفند توسل به تئوری “من و فرامن” زیگموند فروید، می‌کوشد طرح داستان و قهرمان خود را نجات دهد و وظیفه‌ی روان‌پزشک را به “من” راوی واگذار می‌کند. این “من” که به برداشت روانشناسان دینی رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی، فرقی با “نفس اماره” ندارد، ناگهان در چند صفحه‌ی پایانی روایت به عنوان یک عنصر ساختاری تازه که باید مانع ویرانی بنای داستان شود، به‌کار گرفته می‌شود. او با چند جمله‌ی جادوکننده، به بی‌تابی درونی راوی پایان می‌دهد، تمام شک و تردید‌هایش را از میان برمی‌دارد و او را با این فکر که “شاید در این لحظه مهم‌ترین چیز روی کره‌ی زمین، من باشم” به سراغ فرید راهدار می‌فرستد و …
مادر سامیار، به این ترتیب پس از دیدار با عشق دیرینه‌ی خود، زیر “قطره‌های بارانی که یک هو شروع کرده‌اند به باریدن، مثل آن وقتی که فرو می‌روند توی خاك، فرو می‌روند توی من” تشفی خاطر می‌یابد، شفا پیدا می‌کند و “من گم‌گشته‌اش” را باز می‌یابد.

پایان “سوپر مدرن” و پی‌آمدهای آن

سارا سالار در آخرین لحظه برای این که بی‌رنگی تصاویر کلیشه‌ای این پایان خوش هالیودی را که از فرط استعمال پوسیده به نظر می‌آیند، بپوشاند و خود را “سوپر مدرن” بنمایاند، پای محسن نامجو و شعر “عشق همیشه در مراجعه است” او را هم به معرکه باز می‌کند و راوی را در حال شنیدن سی‌دی این ترانه، ‌سر خوش و شاد، روانه‌ی خانه می‌‌سازد. این پایان سوپر مدرن (و در ضمن قابل پیش‌بینی)، ولی ضعف ساختاری داستان را از میان برنمی‌دارد و این پرسش را مطرح می‌کند که: وقتی قرار بود تمام گره‌های ذهنی، کشمکش‌های درونی، شک و تردید‌ها و بگو و مگوهای طاقت‌فرسا و تکراری راوی با چند جمله و تشر “من” او باز شود، چرا نویسنده از ابتدا این جزء سازنده را وارد داستان نکرده و خواننده را از آشنایی با نیروی مسحورکننده‌ی آن تا آخر کار، محروم ساخته است؟

با این حال جای خوشحالی است که علاقه‌مندان به این نوع ادبیات در جمهوری اسلامی نیز به همت نشر چشمه از خواندن “احتمالاً گم شده‌ام”، محروم نمانده‌اند. انتشار چاپ پنجم این داستان که طرح، بنا و پرداخت‌ آن در یک “کارگاه رمان‌نویسی” به ثمر رسیده، از سال ۲۰۰۹ در ایران ممنوع شده است. احتمالاً گزینش راه غیرسنتی و غیرقراردادی مادر سامیار برای بازیافتن “من گم‌شده‌اش”، در این رابطه بی‌تأثیر نبوده است؛ نکته‌ای که می‌تواند در گزینش آن به عنوان “اولین رمان برتر” دوره‌ی دهم جایزه‌ی گلشیری که ـ برخلاف حاصل کار سالارـ همیشه بر “شسته روفتگی زبان روایتی” تاکید می‌‌ورزید، نقش بازی کرده باشد.

این پایان غیرمتعارف، به هر حال، بنا به گفته‌ی مدیر انتشاراتی کیرشهایم، یکی از دلایل نشر آن به زبان آلمانی بوده است؛ با این هدف که در کنار زنان چادر به‌سری که با مشت‌های گره‌کرده، جلوی اغلب دوربین‌ شبکه‌های تلویزیونی آلمان، مرگ بر آمریکا و اسراییل را طلب می‌کنند و “زنانی که با اراده‌ی راسخ به مبارزه با دیکتاتوری جمهوری اسلامی برخاسته‌اند”، چهره‌ی دیگری هم از جنس دوم در ایران به نمایش گذاشته شود.