depression

فمینیسم و جنبش‌های مدعی و منادی حقوق زنان و اقلیت‌های جنسی در ایران امروز، خوش‌بختانه در حال گسترش است و هر روز رنگارنگ تر و پر زور تر از دیروز خودنمایی می‌کند. انگار با وجود گسترش سرکوب و سانسور و سکوت در جمهوری اسلامی، صدای زنان و اقلیت‌های جنسی هر روز بلندتر می‌شود و مردان و زنانی که این صدا را می‌شنوند و بازمی تابانند هر روز بیش تر و پی گیرتر می‌گردند. با این همه، در خلال این گفت‌و‌گوهای زندگی‌بخش، رگه‌های عمیقی از “درخشش‌های تیره” هم دیده می‌شود که می‌تواند به بازگشت نادانی‌های قدیم در شکل و شمایلی جدید و حتا فمینیستی بینجامد، نادانی‌هایی که بیش از هر جا در مخالفت با سبک‌های تازه‌ی زندگی سکسی خود را نشان می‌دهد. انگار چیزی در اجتماع پریشان ما هست که به زندگی مشکوک است.

حقِ حق داشتن

به تازگی در یکی از برنامه‌های دیداری که موضوع آن بررسی “سکس پیش از ازدواج” و آسیب‌های آن بود ((پرگار، رابطه‌ی جنسی پیش از ازدواج.))، کارشناسی که چندین بار بر مسئولیت خویش در نهادهای مدنی جهانی تاکید داشت، و تلاش داشت در سایه‌ی این تاکیدات برای ادعاهای عجیب خود حقانیتی بتراشد، استدلال کرد که «در ایران امروز سکس پیش از ازدواج، به جهت محدویت‌های فراون قانونی و اجتماعی و فرهنگی، زنان را بسیار آسیب پذیر می‌سازد». او حتا برای پیش‌برد ادعاهای خود بر برخی از دست آوردهای جدید زیستی و پزشکی هم که اشاره داشت، و از نکاتی − همچون این موضوع که «هورمون گلوکاگون در زنان هم چون چسبی عمل می‌کند که زنان را به شریک جنسی خود وابسته می‌کند» − استفاده می‌کرد تا نشان دهد سکس پیش از ازدواج باید تعطیل شود.

با این استدلال‌های عجیب، چنان چه بخواهیم در مورد رفتار زنان و جوانان در گیر در غالب جنبش‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در ایران و حتا جهان داوری کنیم، دیگر از این جنبش‌های رنگارنگ آزادی‌بخش و رسمیت‌طلب چه به جا می‌گذاریم؟ و اگر با این دست استدلال‌ها قرار باشد ایران و جهان و مسایل آن‌ها را آسیب شناسی کرد، از فمینیسم و انقلاب سکسی در ایران و جهان چه باید بیاموزیم؟

این دست استدلال‌ها تا چه پایه ادامه‌ی سرکوب و سانسور و سکوت مستولی بر ایران‌اند و خواسته یا ناخواسته به بازتولید سرکوب و سانسور و سکوت در ایران کمک می‌کنند؟ چرا در این دست تحلیل‌ها “حق داشتن” فراموش می‌شود و از کنار تظاهرات تکان دهنده‌ی روانی، خانوادگی، اجتماعی، فرهنگی و حتا سیاسی سرکوب نیازهای جنسی به زور حتا برهنه‌ی قانون، فرهنگ، سیاست، دین و اخلاق به آسانی و آسودگی عبور می‌شود.

اصلاً گیریم استدلال‌های مدعی آسیب پذیر شدن زنان درگیر در سکس‌های پیش از ازدواج، هیچ ردی از زن ستیزی، آزادی ستیزی و هراس از آزادی‌های جنسی به جا نگذاشته‌اند و هم دستی آنان با فرایندهای جاری و ساری سرکوب و سانسور و سکوت در ایران ناخواسته و اتفاقی است، چرا این مدعیان، دختران را در پای بت اجتماع و باورهای سخیف آن قربانی می‌کنند و به جای تاکید بر ضرورت تغییرات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به نفع زنان و ایمن سازی اجتماع برای سکس‌های پیش از ازدواج، تلاش می‌کنند صورت مسئله را پاک کنند و دختران را به متابعت از قوانین و شرایط غیرانسانی و حتا انسان ستیزانه تشویق و راهنمایی کنند؟ چرا نوک پیکان انتقاد و نصیحت به جای سیاست‌مدارن، سرکوب گران و سانسورچی‌ها – که با حماقت‌های خود ناامنی را به اجتماع ایرانیان پمپاژ می‌کنند – به جان و جهان تُرد این انبوه جوانان و نوجوانان بی پناه اشاره رفته است؟ مگر در جوامع توسعه یافته این جوانان و نوجوانان هستند که از حقوق (حق داشتن) خود عبور کرده‌اند و به اضطراب‌های (حق بودن) جنسی کارشناس‌های محافظه کار و هم کار سرکوب و سانسور تن سپرده‌اند؟ چگونه می‌توان این سان ساده‌لوحانه از “است”‌ها (حتا اگر تردیدی در این یافته‌ها وجود نداشته باشد) به “باید”ها رسید؟ و اگر قرار است آسیب‌شناسی کنیم، چرا سرکوب جنسی و پیامدهای آن را از قلم انداخته ایم؟ چرا بندگی جنسی و اسارت جوانان را در چنگال‌های خونی پدرها و برادران بزرگ و شوهرها فراموش می‌کنیم؟

پرسش از درستی یا نادرستی “سکس پیش از ازدواج” و یا حتا طرح امکان آسیب پذیری اطراف یک رابطه‌ی جنسی پیش از ازدواج، مبتنی بر این پیش فرض پنهان است که انگار با “آداب معمول ازدواج” مسئله‌ای در یک رابطه‌ی جنسی نمی‌ماند. در حالی که همه می‌دانیم که ازدواج و آداب آن، با وجود سابقه‌ی طولانی و رسمیت فرهنگی، اجتماعی و قانونی، پر از مسئله است و هیچ کس نمی‌تواند با تاکید بر این مشکلات خواهان تعطیل ازدواج و آداب آن باشد. گیریم سکس پیش ازدواج تعطیل شد، با این همه زن ملطقه چه می‌کنید؟ گیریم این مشکل را هم حل کردید با طلاق‌های عاطفی چه خواهید کرد؟

راه حل‌های مناسب تری هم برای این دست آسیب‌ها وجود دارد؛ مشروط بر آن که بپذیریم اجتماع ایران در پهنه‌ی سکس گرفتار بحران‌های متعددی است؛ و آداب زیست جنسی در ایران امروز در چارچوب مناسبات قانونی و دینی و اخلاقی موجود تکافوی خواست‌ها و نیازهای جوانان ما را ندارد. باید بپذیریم که پارسایی جنسی آن گونه که در اخلاق‌های سکسی رسمی و سنتی تبلیغ و تحمیل می‌شود، متری چندانی ندارد و خیل خریداران سکس‌های غیرقانونی و حتا سیاه، پایان این توهم‌هاست.

 نقد پدرسالاری

باید درک خود از مفهوم ازدواج، آداب و فرایند آن را تغییر دهیم؛ و به ارتباطات جنسی افراد پیش از ثبت و حتا بدون ثبت یک رابطه‌ی جنسی، تن دهیم و آن را بخشی از فرایند زیست جنسی آدمیان در جهان جدید و مناسبات تازه بدانیم. باید پذیرفت که دیگر نمی‌توان با تکیه بر اضطراب‌ها و وسواس‌های جنسی خود، دیگران را به سکوت فراخواند. همه‌ی کسانی که – حتا در ایران با وجود موانع و هزینه‌ی قانونی و اجتماعی و خانوادگی فراوان – تن به یک رابطه‌ی جنسی پیش از ازدواج می‌دهند، کم و بیش از پی آمدهای آن آگاه اند، اما آنان ترجیح داده‌اند به جای این ترس‌ها و تهدید‌ها به حقوق خود بیاندیشند و سهم کودکان درون خود را بپردازند؛ انگار جهان متکثر ما در سطح “فراخود” هم متکثر و پاره پاره شده است و دیگر فراخودها، دل به سرکوب “نهاد” و خواست‌های آن نمی‌دهند و یا “خود”ها تسلیم فراخود نمی‌شوند. انگار حقانیت فراخودها هم مثل حقانیت پدرها و برادرهای بزرگ به چالش گرفته شده است! زور لخت در ایران امروز حکایت فروریختن این اقتدارهای پدرسالارانه است.

پدرسالاری کم و بیش همیشه فرایند سرکوب و سانسور و سکوت را با این ادعا پوشش داده و پیش برده است که خیرخواه قربانی است و مصالح او را بهتر از او می‌فهمد و لحاظ می‌کند؛ در نتیجه این دست آسیب شناسی‌ها خواسته یا ناخواسته تنها فرایند سرکوب را تکمیل می‌کنند و صدای پدر یا برادر بزرگ را بازمی تابانند؛ پدر و برادر بزرگی که با سکس، به ویژه سکس آزاد مسئله دارد؛ پدر و برادر بزرگی که از هر تغییری در پهنه‌ی سکس دچار وحشت می‌شود و هم واره کابوس پایان سلطه بر بدن‌های مربوط به خود را می‌بیند.

“آزادی‌های جنسی” پیش شرط و پیش نیاز مطالعه و آسیب شناسی رفتارهای سکسی‌اند. در نتیجه، سرنامی هم چون “آسیب شناسی سکسِ پیش از ازدواج” در بهترین حالت بازتابی از فمینسم پدرسالار ((اکبر کرمی ، فمینیسم پدرسالار.)) است، فمینسمی که بیش از “حق داشتن” دل واپس “حق بودن” است. فمینیسمی که مدعی است بهتر از زنان و دختران منافع و مصالح سکسی آنان را درک می‌کند، فمینیسمی که به جای تاکید بر آزادی و استانداردهای آن بر محدویت‌ها و ممنوعیت‌ها تاکید می‌کند. هسته‌ی سخت این بدفهمی در ذات باوری و محافظه کاری کسانی است که از تغییر آداب ازدواج دچار هراس می‌شوند. آنان تلاش می‌کنند “ازدواج” را در همان اشکال سنتی و ناکارآمد مالوف بفهمند و نگاه دارند. آنان به همه‌ی اشکال تر و تازه زیست و خواست‌های جدید و گروه‌های حاشیه‌ای و محذوف مشکوک‌اند.

همه‌ی زور این انسان شناسی‌های کژدیسه از انسان‌های له شده‌ای بر می‌خیزد که برآمد این انسان شناسی‌های هرمی‌اند؛ انسان‌هایی ترس خورده‌ی سرکوب و سانسور که خودِ خودش را به آسانی در پای فراخود اجتماع قربانی می‌کند. در جهان جدید خوش بختانه شور زندگی آن انسان شناسی‌ها را پس زده است و حاشیه‌ها را به متن کشانده است. در این چیدمان جدید “خودسالاری” دیگر مجالی به آن فراخودهای کج و کوله نمی‌دهد. من می‌خواهم پس هستم؛ من می‌پسندم پس هستم؛ و من داوری می‌کنم پس هستم، شعار چیره‌ی این جهان جدید است؛ جهانی مسطح و پخ شده و باز به زندگی.

درک و نقد غلط از جوامع مدرن

در نمونه‌ای دیگر فمینیستی در توهم دفاع از حقوق زنان، خوش خیالانه دیوارهای بالا آمده را خراب می‌کند و مدعی است «اگر جوامع مدرن را با جوامع سنتی مقایسه کنیم، در نگاه اول فاصله بین احترام به زنان و جایگاه شان در اجتماع را در این دو جامعه بسیار زیاد می‌بینیم. اما اگر مجددا و کمی عمیق‌تر به این رابطه بنگریم، می‌توان دید که چطور در جوامع مدرن، همان مناسبات کالایی با زنان را در کادوهای گران بها بسته بندی کرده‌اند که در جوامع غیر مدرن با سرکوب به پیش می‌برند. دراصل تفاوت کیفی چندانی در مناسبات بین قدرت‌ها و انسان‌ها در کل جهان وجود ندارد.» ((لاله حسین پور، چرا زن خطرناک است.))

تحلیل‌هایی از این دست از جهل مرکبی آب می‌خورد که در جان و جهان ما ریشه دارد و هر روز به رنگی بیرون می‌زند و همیشه به یک نتیجه‌ی مشترک و آشنا می‌رسد! “همه سر و ته یک کرباس هستند” و به غرب، مدرنیته، پسامدرنیته و جهان جدید هم نمی‌توان و نباید دل بست.

به هیچ وجه سر آن نیست که مشکلات موجود در جهان جدید و فراروی زنان، دختران و جوانان نادیده گرفته شود؛ و مگر اساساً می‌توان اجتماعات و جوامع انسانی را بی‌مسئله تصور کرد، یا دمکراسی‌ها را خطاناپذیر تلقی کرد؟ مسئله، راه طی شده است که در گزاره‌های کلیشه‌ای بالا انکار شده است. تصور کنید کسی با این ادعا که “هنوز انسان‌های بسیاری هستند که در جوامع توسعه یافته از بیماری‌های مختلف رنج می‌برند” بخواهد شگفتی توسعه یا معجزه‌ی پزشکی امروز را در چیرگی بر بسیاری از بیماری‌ها و پی آمدهای پرهزینه‌ی آنان انکار یا بی اعتبار کند؛ با این نادانی‌های تلمبار شده چه باید کرد؟ و چگونه باید از راه طولانی و دشوار سالم سازی فضاهای جدید دفاع کرد؟

در اساس چه گونه متفکری می‌تواند بعد از کنفرانس جهانی پکن در دفاع از حقوق زنان و بعد از کنوانسیون رفع کلیه‌ی اشکال تبعیض از زنان، ادعا کند «دراصل تفاوت کیفی چندانی در مناسبات بین قدرت‌ها و انسان‌ها در کل جهان وجود ندارد.» و نتیجه بگیرد که وضعیت زنان در همه‌ی نقاط جهان وخیم و بحرانی است؟ اگر بازار آزاد، آزادی و برآمدهای آن‌ها هم چون اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر و کنوانسیون‌های مربوطه و اصلاحات اساسی ای که در بسیاری از قوانین اساسی و مدنی کشورهای دمکراتیک رخ داده است را بخواهیم به این بهانه‌ی سخیف و رنگ و رو رفته که «همه چیز کالایی شده است» کتمان و انکار کنیم، در پی چه خواهیم بود؟ و در این “هیچستان گرایی” آشکار چه گونه می‌خواهیم به هم دستی و هم سویی خود با استبداد و انحطاط پایان دهیم؟

در نمونه‌ای تراژیک دیگر پس از انتخاب “کونچیتا ورست” در یوروویژن 2014 به عنوان برترین خواننده‌ی اروپا، روزنامه نگاری ایرانی چنان آشفته می‌نویسد که یادداشت او را باید به عنوان نمادی از امکانات دژخیمی و پلشتی در نوع انسان در موزه‌ها نگهداشت. می‌نویسد «خوشحالم که هنوز به درک ”زیبایی شناسی زن ریشو!” نائل نشده ام… شخصاً هم احتمال می‌دهم که سرعت به ندامت افتادن غرب از این برندسازی جنسیتی، سریع تر از گذار ما به دغدغه‌های سرخوشانه باشد. امشب واقعاً از اینکه در شرق به دنیا آمده و زیسته‌ام، احساس رضایت عمیقی کردم. خوشحالم در جایی هستم که زمینه‌ای برای این اداها نیست. من خوشحالم مانند میلیون‌ها انسان شرقی دیگر در جایی به سر می‌برم که هنوز نرم‌های اجتماعی مانع از تقدیس اختلال‌های جنسیتی با دو خروار توجیه نظری است.

خوشحالم در جایی هستم که می‌توانم بدون هراس از فحش‌های مد روزی چون هموفوب و از این قبیل، بگویم که از زن ریش دار متنفرم … تراجنسی و زن پوشی چون “کونچیتا” و پدیده‌های محتوم الظهوری چون او! خوشحالم که در گوشه‌ای از جهان زندگی می‌کنم که هیچ امتیازی برای “پدیده کونچیتا” قائل نیست. خوشحالم در جایی هستم که هنوز به درک ” زیبایی شناسی زن ریشو ” نائل نشده است و اطمینان دارم که سنت‌های کهن فرهنگی و اجتماعی این سوی گیتی، مانع از تسری این زیبایی شناسی می‌شود. حالا هر چقدر هم که نظام سلطه جهانی، از ابزارهای رسانه‌ای و فرهنگی خود استفاده کند، هر چقدر از “کونچیتا” برند بسازد، اطمینان دارم که در این سوی جهان که همچنان درگیر دغدغه‌های راستین انسانی است، این مسخره بازی‌ها به قول معروف نمی‌گیرد.» ((تیرداد بنکدار ، خوشحالم که هنوز به درک “زیبایی شناسی زن ریشو!” نائل نشده ام. ))

این منتقدان آدم‌های برج عاج نشینی نیستند که از ردی که سرکوب و سرب بر جان و جهان آدمی می‌گذارد بی خبر باشند؛ آنان خود قربانی‌اند و گرد و غبار فاجعه‌ای بزرگ را بر پیشانی دارند؛ آنان خود را آزادی خواه و دمکرات هم می‌دانند. پس چرا این گونه ناشکیبا و پرعتاب حاشیه‌ها را نفی می‌کنند و حاشیه نشین‌ها را؟ گیریم کونچیتا در باور کسی برآمد یک اختلال جنسی است، چرا باید از او متنفر بود؟ و چرا وقتی پزشکان و متخصان از بیمار خواندن او پرهیز می‌کند، او تلاش دارد کونچیتا را بیمار بداند؟ مهم تر، چرا از خود نمی‌پرسیم چه کسی یا کسانی باید بر این امور داوری کنند؟ چرا باید نویسنده‌ای مهاجم و هتاک را که “دیگری” را تمسخر و ترد می‌کند سالم دانست و کسی را که تنها تلاش دارد بگوید “من هم هستم” و می‌توانم بخوانم و خوب هم می‌خوانم، ناهنجار تصور کرد؟ چرا از کنار “کوییر”ها، “انگاره‌ی فراهنجار” و تلاش‌های رهایی بخش کسانی هم چون “جودیت باتلر” و “میشل فوکو” باید عبور کرد و “آشفتگی جنسیتی” و “تاریخ جنسیت” را باید “دو خروار توجیه نظری” نامید؟ عبور از ذات باوری در پهنه‌ی جنسیت و دیدن انسان‌های گوشت و پوست و استخوان دار -همان گونه که هستند- بر پیوستاری طولانی از تمایلات و نشانه‌های جنسی و جنسیتی چه زحمتی دارد که برخی از ما ترجیح می‌دهیم در کنار سرکوب گران بایستیم؟ چگونه چنین مهاجم و دژخو می‌توانیم خود را نماینده‌ی “دغدغه‌های راستین انسانی” بدانیم؟

به کاربرد “نظام سلطه” در این پاداندیشه نگاه کنید؛ چه قدر مضحک و لودهنده است. چه گونه می‌توان نظام سلطه را به تحمل، پذیرش و رسمیت بخشیدن به حقوق و شان انسانی انسان‌هایی پیوند داد که حاشیه‌ای‌اند و قرن‌ها سرکوب شده اند؟ اگر نظام سلطه می‌تواند گونه‌گونگی را ببیند و«سفره را می‌اندازد/ و نان را قسمت می‌کند/ و پپسی را قسمت می‌کند/ و باغ ملی را قسمت می‌کند/ و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند…/ و سهم ما را می‌دهد» ((فرخ زاد، فروغ، بخشی از شعر “کسی که مثل هیچ کس نیست”.)) چرا باید بد باشد؟

اضطراب و شک

در این داوری‌های پادانسانی همیشه سازمایه‌ای پیشینی وجود دارد که خواسته یا ناخواسته خود را به این درخشش‌های تیره تحمیل می‌کند؛ چیزی همانند یک انسان له شده و ترس خورده، چیزی همانند یک اضطراب پنهان، یک وسواس جانسوز و مهاجم که هم جان فرد وسواسی را می‌سوزاند و هم به گسترش شعله‌های آتش در اجتماع دامن می‌زند. در واقع، این آسیب امری پیشینی است و در نتیجه به هیچ گفت و گوی پسینی و توافقی تن نمی‌دهد؛ مهاجم تلاش دارد راهی برای برون رفت از هر سازشی بجوید. در حضور قاطع فراخودهایی همانند “پدر” و “برادر بزرگ” و “نظام سلطه” اساساً، جایی برای توافق‌های پسینی و خواست‌های کوچک ترها نمی‌ماند. او با جهان جدید مسئله دارد؛ او با آزادی و برابری انسان‌ها مسئله دارد؛ او با آزادی‌های جنسی مسئله دارد؛ او با آزمون خطا در پهنه‌ی سکس مسئله دارد؛ او با حق خطا کردن در قلمرو تن مسئله دارد؛ او با اقلیت‌های جنسی مشکل دارد؛ او در یک جامعه‌ی آزاد و باز هم، چنان چه جوانان بخواهند در امنیت کامل و در بازار آزاد به عرضه و تقاضاهای سکسی خود برسند، اعتراض می‌کند!

وسواس‌های جنسی کاری به خواست‌ها و داوری‌های اطراف یک رابطه‌ی جنسی ندارند؛ آنان کاری به بازار و استانداردهای ضد تبعیض و پادانحصار در آن ندارند؛ آنان درگیر رضایت و انتخاب جوانان نیستند و حتا به بازخوردهای دیرآیند روانی و اجتماعی این انتخاب‌ها نمی‌اندیشند؛ آنان با اشکال تر-و- تازه‌ی زیست جنسی مشکل دارند و مضطرب می‌شوند؛ آنان به خودبسندگی آدمی و خودبنیادی او تردید دارند و ترجیح می‌دهند همه چیز آشنا و پیش بینی پذیر باشد؛ آنان با “عدم قطعیت” در جهان جدید راحت نیستند و می‌خواهند همه چیز آن طور باشد که پدر و برادر بزرگ می‌خواهد و پیش بینی کرده است؛ “آسیب شناسی”، “نظام سلطه” و “کالایی شدن” بهانه است، آنان به خودشان و زندگی مشکوک‌اند؛ همین!