سال ۹۳ در حالی شروع شد که خبرها و اظهارات مختلفی امید به رفع حصر را شدت بخشید.

وقتی خبر دیدار تصادفی جمعی از معلمان مرتبط با خانواده‌های زندانیان سیاسی با زهرا رهنورد و میرحسین موسوی منتشر شد، اردشیر امیرارجمند، مشاور ارشد میرحسین گفتگویی با بی بی سی فارسی انجام داد. جایی از این گفت‌وگو مجری بی بی سی پرسشی نادقیق از امیرارجمند راجع به سخنان نقل‌شده از رهنورد پرسید و امکان رفع حصر را در عین ماندن رهنورد و موسوی بر سر موضع مبارزه و مقاومت جویا شد. امیرارجمند هم در مقابل پرسش مطرح‌شده پاسخ را به شرح منافع آزادی بیان حرف مخالف در کشور کشاند. اما در متن اصلی خبر (سایت کلمه، ۲۶ اسفند) روایت از زبان زهرا رحیمی، معلم و همسر ابوالفضل قدیانی، چنین آمده بود: «خانم رهنورد می‌گفت که شرایط برای ما بهتر شده و دختران را هفته‌ای یک بار می‌بینند. خانم‌های همراه ابراز خوشحالی کردند و دعا کردند که ایشالا به زودی حصر رفع شود و شرایط بهتر و فضا آزاد شود که خانم رهنورد در جواب گفت ما و شما باید صبر کنیم و باید که استقامت کنیم». بر اساس این روایت، پرسش و پاسخ یادشده در کنار یکدیگر ناهم‌خوانی‌ها و شکاف‌هایی را نشان می‌دهند که می‌توان آنها را سمپتوم‌هایی از مسئله‌ای جدی‌تر و عام‌تر دانست: اینکه اگر زمانی رفع حصر صورت پذیرد، موسوی، رهنورد و کروبی چه خواهند کرد؟ یا دست کم، میرحسین به مردم چه خواهد گفت؟

Mousavi_3

گفتاری که جنبش سبز را در اعتراض به حکومت ایران در سال ۱۳۸۸ شکل داد، عزیمت‌گاه خود را چنین حکمی قرار داده بود: «میرحسین تنها رییس‌جمهور قانونی ایران است». دعوی آشکار این بود که نتایج انتخابات به نفع محمود احمدی‌نژاد دستکاری شده، و رای واقعی مردم به میرحسین را حکومت دزدیده است. عده‌ای از فعالان عموماً چپ به همین دلیل جنبش سبز را اساساً یا دعوای بین دو جناح قدرت در حکومت می‌دانستند یا در بهترین حالت، جنبشی رفرمیستی و طبقه‌متوسطی که از دل صندوق‌های رای بیرون آمده است. این تحلیل‌ها، مردمِ آمده به خیابان­­­­‌ها را یا فریب‌خورده و بازی‌خورده می‌دیدند، یا خرده‌بورژوازی و بورژوازیِ شهریِ ایران که تضادهای اصلی جامعه را نمی‌بینند. بی‌آنکه بخواهیم مستقیماً به نقد این موضع‌گیری‌ها بپردازیم، از خلال تکیه بر همان حکم به اصطلاح رفرمیستی و بررسی تبعات بیان و دفاع از آن هم نقد خود را بر گفتار این بخش از چپ بسط می‌دهیم و هم به مسئله جدی آغاز مقاله باز می‌گردیم.

بحران بازنمایی در سیاست رسمی

حکم «میرحسین تنها رییس‌جمهور قانونی ایران است» دو دلالت معنایی برجسته دارد. یکم، رییس‌جمهور وقت یعنی محمود احمدی‌نژاد قانونی نیست و بنابراین دولت او نیز قانونی نیست، چون رای مردم در اساس به میرحسین موسوی بوده است. بنابراین، دولت احمدی‌نژاد بنا به این حکم قادر به بازنماییِ مردم ایران نیست، یا به زبان دیگر، از سوی مردم به عنوان نماینده آنها تلقی نمی‌شود. اما دلالت دوم که در ارتباط مستقیم با این دلالت قرار دارد، در مورد مفهومِ قانون است: قانون در حکم «میرحسین تنها رییس‌جمهور قانونی ایران است» قانون مکتوب و در حال اجرای کشور ایران نیست، بلکه قانونِ مردم، یعنی همان واضعان و صاحبان اصلی قانون است. در غیر این صورت، قانون در جمله بالا معنای خاصی نمی‌دهد: بر اساس قانون مکتوب، دولت و شورای نگهبان انتخابات را برگزار می‌کنند، شورای نگهبان وظیفه اصلی را در امر نظارت ایفا می‌کند، بر اساس شکایت‌های مطرح‌شده در مورد سلامت انتخابات نظر می‌دهد، و تنها نهاد به لحاظ قانونی (همان قانون مکتوب) معتبر در این زمینه است. اما این قانون، قانونِ مردم نیست.

مردم خود لفظ سیاسی پیچیده‌ای است. تا کنون دولت‌ها به نام مردم فجایع بسیاری را رقم زده‌اند و از سوی دیگر، اعتراض­ها و انقلاب­هایی هم از سوی مردم رخ داده است. شاید مهمترین نکته در مورد کاربرد سیاسی مردم در سیاست مدعی رهایی‌بخشی این باشد: مردم هرگز پیشاپیش وجود ندارد، بلکه تنها به شکلی موقتی و در فرآیند مبارزه و مقاومت سیاسی شکل می­­­­­­­­­­­­­­­­‌گیرد. چنین مردمی هرگز به دست دولت‌ها بازنمایی/نمایندگی نمی‌شود، یا به زبان دقیق‌تر، مردم از این چشم‌انداز ربطی به مرتبه بازنمایی ندارد.

به این اعتبار، قانون مکتوب، قانون از پیش موجود، هرگز قانون مردم نیست. قانون مردم قانونی است که خود بدون تفویض بازنمایی‌شان به هیچ نهاد یا فرد دیگری، بدون داشتن هیچ نماینده‌ای، در پی اجرای آن برمی‌آیند.

بنابراین، حکم «میرحسین تنها رییس‌جمهور قانونی ایران است» با یورش بردن به شالوده بازنمایی/نمایندگی در نظام سیاسی ایران، اساساً به بنیان‌های حکومت حمله می‌کند. نه تنها دولت غیرقانونی است، که قوه قضاییه و قوه مقننه و سرتاسر نهادهای حکومتی هم با اتکای فریبکارانه به قانون مکتوب ــ که همواره بنا به تعریف در راستای حفاظت از منافع طبقه حاکم یا نخبگان صاحب قدرت عمل می‌کند ــ غیرقانونی هستند و هیچ یک بازنمایی مردم را برعهده ندارند. بدین‌ترتیب، بحران بازنمایی برای نخستین بار سرتاسر حکومت ایران را در برمی‌گیرد. و این حاصل چیزی نیست به جز قدرتِ برسازنده مردم ساخته‌شده در جریان مبارزه و مقاومت.

اما امتناع مردمی از بازنمایی تنها در نسبت با حکومت رقم نمی‌خورد. ظهر روز ۲۵ خرداد، زهرا رهنورد به دانشگاه تهران رفت و در آنجا در سخنرانی خود به دانشجویان گفت که بر اساس نظر صریح میرحسین، قرار امروز در میدان انقلاب لغو شده و هیچ‌کس نباید به آنجا برود، چرا که بنا به شنیده‌ها نیروهای ویژه حق تیراندازی دارند. اما مردم پیشاپیش تکلیف خود را با هر شکلی از بازنمایی معلوم کرده بودند. آنها راه افتاده بودند و به میدان انقلاب می‌رفتند، حتی اگر این کار بر خلاف نظر موسوی و رهنورد بود. و آنها بودند که با این کار میرحسین را به میان خودشان کشاندند، به درون سیل جمعیت، و از مسجد محل توقف ماشین میرحسین با صدای بلند درخواست بلندگو کردند، و به این ترتیب بلندگو را هم خود به دستان میرحسین سپردند. آنها دیگر صدای میرحسین را نمی‌شنیدند، بلکه صدای خود را از دهانِ میرحسین می‌شنیدند.

بدین‌ترتیب، در حکم «میرحسین تنها رییس‌جمهور قانونی ایران است» دو چیز به دستِ مردمِ ساخته‌شده در فرآیند جنبش تصاحب و بازپس‌گرفته می­شود: ایده‌ی تاسیس و برسازندگی قانون (که در لفظِ «قانون اساسی»[1] نیز نهفته است) و نامِ خاص «میرحسین»؛ نامی برای اشاره به فرآیند ساخته‌شدن مردم در جنبش سبز.

شبحی جمعی بر فراز ایران

ند لود بافنده‌ای انگلیسی بود که سال ۱۷۷۹ و بنا به روایت‌ها، پس از شلاق‌خوردن به دلیل تنبلی در سر کار، چکشی برداشت و دو دستگاه بافندگی کارگاه پرمشقتی را که در آن کار می‌کرد، درهم شکست. وقتی جنبشِ اعتراضی متشکل از دهقان‌ها، استادکاران سنتی، کارگران صنعتی و بیکاران علیه مناسبات کار در روند به‌اصطلاح انقلاب صنعتی در اوایل قرن نوزدهم و سلطه‌ی سرمایه‌دارها بر فرآیند تولید ــ که در ماشین‌آلات کارگاه‌های آنها تجسد یافته بود ــ شکل گرفت، همه‌ی بیانیه‌ها و اعلامیه‌ها به نام ند لود چاپ می‌شد. معترضان طبقه‌کارگر نوظهور که لودیت خوانده می‌شدند و آن کارگر خرده‌پای خشمگین سی‌سال پیش را بدل به نامِ رهبرِ معنوی خود کرده بودند، شب‌ها دور یکدیگر جمع می‌شدند و به کارخانه‌ها یورش می‌بردند تا ماشین‌آلات کارخانه‌ها را تخریب کنند. لود در شعارهای این جنبش از کارگری ساده که شلاق می‌خورد، از سوی مردم به «پادشاه لود» و «ژنرال لود» بدل شد. کارگران نمی‌گفتند که او همان‌طور پادشاه ما است که جورج سوم، پادشاه وقت، کسی که با دعوی بازنمایی/نمایندگی مردم در اساس دم و دستگاهی از استثمار و سلسله‌مراتبی نابرابر از قدرت به راه انداخته است. لود پادشاه همان مردمِ پادشاه بود، همان آری‌گویی مردم به شهریاریِ خویش بر خویش، به قدرت خودآیین جمعی. نامِ لود همچون شبحی جمعی از خلال جنبش لودیت‌ها بر فراز تمام کوچه‌ پس‌کوچه‌ها پرواز می‌کرد و بسیاری از صاحبان کارخانه‌ها با جمعیت‌هایی روبرو می‌شدند که تک‌تک‌شان یکپارچه فریاد می‌زدند: «من ژنرال لود هستم».

نام‌های خاص در فرآیند جنبش‌های مبارزه بدل به اشباح جمعی می‌شوند. این نام‌ها هویت یا این‌همانی پیشین خود، یعنی پیوند سفت و سخت قبلی با معنای اعطا‌شده به آنها را از دست می‌دهند و در تاریخ نویی که جنبش مبارزه می‌سازد، بار دیگر نزول می‌کنند: اما این بار شبح‌وار، نه صلب همچون قبل، نه با خطوط کناره‌نما و اکیدِ فرمی پیشاپیش شکل‌گرفته، بلکه به‌عنوان دالی برای اشاره به منطقه‌ای از نیروها ــ نیروهای ایجابی، آفرینش‌گر و برسازنده قدرتِ یک مردم که در فرآیند جنبش پیوسته خودش را شکل می‌دهد. اگر ند لود آن چکش را برداشت و ماشین‌های بافندگی، تجسد سلطه‌ی سرمایه‌دار و کارفرما بر نیروی کار خود را تخریب کرد تا همین نیروی کار را رها سازد، هر لودیتی که این قدرت رهایی‌بخشی ــ و نه شخصِ ند لود یا سوابق او یا خدمات او یا آینده‌ی او ــ را به رسمیت می‌شناخت، لود می‌شد. بدین‌ترتیب، لود شبحی شد که انسان‌های زیادی را در نوردید، و خود در مقام برساخته‌ی جنبش، آن را گسترش هم می‌داد.

وقتی تظاهرکنندگان ۲۵ خرداد بلندگو را به دست میرحسین دادند، نام او را نیز به شبحی جمعی بدل کردند، شبحی که روی دیوارها و اسکناس‌ها می‌آمد، فریاد زده می‌شد، و با این حال، تفاوت بین آنهایی که او را فریاد می‌زدند و می‌نوشتند، به همگونگی نمی‌کاست، کلی یکنواخت نمی‌ساخت، بلکه برای به‌رسمیت‌شناختن وجود همه‌ی آنها در مردمِ ساخته‌شده در جنبش بود. میرحسین ملک کسانی خاص نبود، به گروهی یا عده‌ای مشخص تعلق نداشت. از همه‌چیز گذشته، شبح را نمی‌توان از دیگران قبض کرد و به تملک خاص خود درآورد.

میرحسین با گفتنِ اینکه رییس‌جمهور شده است و تسلیم صحنه‌آرایی نمی‌شود، با بیرون رفتن از رویه‌های قانونی اعتراض از خلال شورای نگهبان، با نپذیرفتن حکمیت، چکش‌هایش را بر دم و دستگاه قانونِ «حاکم» فرود آورده بود و همه‌ی کسانی که قدرتِ امتناع از بازنمایی و انقیاد به قانونِ مستقر را به رسمیت می‌شناختند، نامِ او را به عنوان دال این منطقه از نیروها ــ و نه شخص او، سوابق، خدمات، یا آینده‌اش ــ فریاد می‌زدند. و مردم بودند که اینبار به او در شعارهایشان، و در حکمِ اساسیِ جنبش‌شان، او را به «رییس‌جمهور» بدل کردند. اما نه رییس‌جمهوری همچون رییس‌جمهورهای قبلی، یا همچون خودش زمانی که نخست‌وزیر بود. میرحسینِ رییس‌جمهور همان مردم در مقام رییس‌جمهور، یعنی دوباره همان «آری‌گویی مردم به شهریاریِ خویش بر خویش» بود[1].

Iran Election

اشباح در رفت و آمد هستند: نهادی‌سازی یک جنبش

خیابان مکانِ سرشت‌نمای سیاست است، چرا که باهم‌بودن را ممکن می‌‎کند و مردم با اشغال آن دست به بازپس گرفتن این ملک عمومیِ تحت کنترل دولت و بدل کردن آن به ملک مشترکِ همگان می‌زنند. ملک عمومی و دولتی تنها تعلق به عامه‌ای دارد که دولت به رسمیت می‌شناسد و آنها را برمی‌شمرد. اما مثلاً اگر یک مهاجر افغان فاقد برگه‌ی شناسایی در خیابان‌های شهر قدم بزند، هر لحظه با امکان دستگیرشدن کلنجار خواهد رفت.

با این حال، جنبش اعتراضی لزوماً به خاطرِ خالی‌شدن خیابان‌ها از مردم خاموش نمی‌شود. این جنبش می‌تواند در خانه‌ها، دانشگاه‌ها، به‌واسطه‌ی ابتکارعمل‌های گروهی متعدد، در حوزه‌های مختلف و با مداخله در نهادهای متفاوت به دوره‌ای دیگر از حیات وارد شود. به همین خاطر، خاموش‌شدن جنبش اعتراضی ایران به خاطر خالی‌شدن خیابان‌ها از مردم نبود، و غرولندهای روشنفکرانه با این فحوا که «این مردم دیگر حوصله‌ی به خیابان آمدن را ندارند» یا «درگیر روزمرگی شده اند»، صرفاً از جایگاه‌هایی بیان می‌شد که به دست سلسله‌مراتب دانش ساخته شده‌اند و اعتبارِ خود را از این نابرابری اجتماعی وام می‌گیرند.

جنبش سبز همچون هر جنبش دیگری در معرضِ نهادی‌شدن قرار داشت و بالاخره در کانال‌های این فرآیند از حرکت بازایستاد. از یک سو، عده‌ای از اصلاح‌طلبان داخلی، جنبش را اساساً فعالیتی مدنی در ادامه‌ی تلاش برای برگزاری انتخابات و رای‌دادن می‌دانستند. این تفسیر از حکم صادره به دست جنبش مردم ــ «میرحسین تنها رییس‌جمهور قانونی ایران است» ــ نادرست بود. هر متنی را نمی‌توان به دلخواه تفسیر کرد. جهان متن‌ها در کنار جهانی از اقتصاد قدرت، از کنش متقابل نیروها با یکدیگر وجود دارد و تفسیرِ متن به واسطه‌ی این همزیستی، مشروط و دارای حدودی مشخص می‌شود. مبارزه‌ی مردم در خیابان‌ها، ابداع‌ها و نوآوری‌های آنها در فرم‌های مبارزه، شکل‌های جدید سازماندهی آنها با یکدیگر، امتناع آنها از بازنمایی و پذیرفتن رهبر و نیز امتناع میرحسین از تن‌دادن به لقب «رهبرِ جنبش» ــ لقبی که رسانه‌ها به او می‌دادند ــ تفسیر اصطلاح‌طلبان از جنبشِ سبز را نامعتبر جلوه می‌دهد. با این حال، تفسیر اصلاح‌طلبانه تابعی خنثی نبود که تنها بیان شود و هیچ تاثیری از خود به جای نگذارد. نخستین پیامد این تفسیر ایجادِ شکافی هویتی بین مردمِ جنبش بود: حساب آنهایی را که افراطی، ساختارشکن و عاملِ خشونت هستند، باید از حساب مردم عادی جدا کرد که صرفاً دنبالِ رأی خود بودند و به‌شکلی غیرخشونت‌آمیز اعتراض می‌کردند.

اصلاح‌طلبان دعویِ نمایندگی مردمِ جنبش را داشتند و دارند، اما چگونه می‌توان نماینده‌ی مردم‌ای بود که ذیلِ یک هویتِ واحد یکپارچه نمی‌شوند، که جمعی ناهمگون و سرشار از تفاوت‌ها را شکل داده که اگرچه از جوانب مختلف هدفی واحد را نشانه گرفته اند، تا حد ممکن از فرآیند طرد و یکسان‌سازی و سرکوبِ تفاوت‌ها طفره می‌روند؟ [2] جداسازیِ هویتیِ مبتنی بر دوگانه‌های بی‌معنای خشونت‌آمیز/غیرخشونت‌آمیز، معترض ساختارشکن/معترض عادی و غیره می‌تواند این مردمِ ناهمگون را به دو بخش تقسیم کند، نخستین فرآیند طرد را برای طرد حداکثری امر بازنمودناپذیر ــ امری که نمی‌توان نمایندگی آن را برعهده گرفت ــ تحت عنوان «ساختارشکن» به راه بیندازد، و کلیتی منسجم و یکپارچه را بر شقِ دیگر ِتقسیم تحمیل کند. تنها در صورتی که این کلیت یکپارچه شکل بگیرد، می‌توان تابعِ بازنمایی را دوباره به راه انداخت و نمایندگی به‌اصطلاح «مردم» را برعهده گرفت. رای‌دادن محمد خاتمی کنشی در راستای تثبیت کارکرد همین تابع بود. ستایش‌هایی که از آن پس درباره‌ی «تدبیر» خردمندانه‌ی او در نشان‌دادن اهمیتِ فی‌نفسه‌ی انتخابات ــ یعنی انتخابات به‌مثابه‌ی انتخابات و نه اتفاقی که توانست ناگهان و برخلاف تعریف به جنبشی مردمی راه برد ــ منتشر شد، نشان می‌داد که اصلاح‌طلبان پیشاپیش مردم را به تملک درآورده‌اند و سیاست را به معنای «تدبیر و مدیریت امور» می‌فهمند و نه امری مستقیماً مربوط به قدرت مردم.

در همین دوران و در ادامه‌ی همین تلاش‌ها بود که اظهارات مبتنی بر نکوهش چپ‌ها و چپ‌اندیشی هم از زبان برخی اصلاح‌طلبان شنیده می‌شد؛ اظهاراتی که می‌توان آن را سمپتومی از فرآیندِ طرد امر بازنمودناپذیر به‌واسطه‌ی تابع بازنمایی فهمید. سکوت هرگز شکسته‌نشده‌ی آنها در برابر گروه‌های دیگری همچون اقلیت‌های جنسی و مذهبی نیز نشان می‌داد که آنها حتی در گفتارِ خود کلمه‌ای برای اشاره به آنها، دالی برای پذیرفتن این مدلول‌ها در اختیار ندارند، چه برسد به اینکه بخواهند برای طرد آنها از تابعِ بازنمایی تلاشی انجام دهند.

در خارج از کشور و پس از آغاز حصر، شورایی از اصلاح‌طلبان تبعیدشده مسیر دیگری از نهادینه‌سازی جنبش را پی گرفتند. آنها که خود را نمایندگانِ موسوی و کروبی محصور می‌دانستند، باید فرآیند پیچیده‌تری را برای دعوی بازنماییِ جنبش انجام می‌دادند. از آنجا که میرحسین از تن دادن به جایگاه نمادین رهبری جنبش تن می‌زد، باید نمایندگان او برای نشان‌دادن نمایندگی مردم از سوی خود، ابتدا او را به هیئت رهبر جنبش، یا نماینده‌ی واحدِ مردم درمی‌آوردند تا آنگاه بتوانند اعتبار خود را از اعتبار او مشتق کنند. شاید از همین رو بود تمرکز بیش از حد بر احوالات شخصی میرحسین، و نیز ظهور ادبیاتی که میرحسین را رهبرِ قهرمان و آن شیرآهن‌کوه‌مرد در حالت استقامت می‌دانست، و مردم را ناتوان از آزادی رهبر خود، و شایسته‌ی شرم و احساس گناه از دست‌نزدن به اقدامی عاجل برای آزادی او.

اشباح در رفت و آمد هستند. بنا به آنچه گفتیم، شبحِ جمعی میرحسین بدل به دالِ اعظمِ میرحسین شد که گروه‌ها و چهره‌های دیگری در تلاش بودند با ارجاع به آن و کانالیزه‌کردن قدرت و میلِ مردم ناهمگونِ جنبش، دم و دستگاه فروپاشیده‌ی بازنمایی را دوباره به کار بیندازند.

Mousavi_1

انتخابات ۹۲ و یادبودی به نام میرحسین

پیش از انتخابات سال ۹۲ بحث‌های زیادی بر سر کاندیداتوری خاتمی، هاشمی رفسنجانی، مشایی، و الخ در کار بود. پرسش‌هایی مطرح می‌شد که آیا نامزدی خاتمی خیانت به جنبش است یا نه، هاشمی نامزد جنبش سبز است یا نه، مشایی علیه قدرت حاکمه است یا نه، و چیزهای بسیاری از این دست. جنجالی که بر سر ورود نامزدهای مختلف به انتخابات رخ داد، پیشاپیش سمپتومی بود از بحرانِ فراگیر بازنمایی. ماشین انتخابات دیگر مثل سابق خوب کار نمی‌کرد.

در فقدان ملموس جنبش و ناپدیدشدن شبحی که با تسخیر بدن‌ها آنها را به درونِ سوژه‌ی جمعی ــ که در اینجا «مردم» خطابش کرده ایم ــ می‌کشید، نمی‌توان به آسانی از مردم در انتخابات ۹۲ سخن گفت. با این حال، آنهایی که در انتخابات ۹۲ پای صندوق‌ها رفتند، با مسئله‌ای پیشینی‌تر درگیر بودند. آنها نمی‌خواستند مشروعیت را به ماشینِ ورشکسته‌ی بازنمایی برگردانند، بلکه با مسئله‌ی بقا کلنجار می‌رفتند. بحران اقتصادی در سایه‌ی انکار پیوسته‌ی حکومت، صف‌های طولانی برای مرغ و تخم‌مرغ و مواد اولیه، و تهدیدِ نابودی قریب‌الوقوع زیر سایه‌ی جنگ، مشارکت در انتخابات را به مسئله‌ای مربوط به حیاتِ صرف بدل کرده بود. آنها می‌خواستند از وضعیت اردوگاهی بیرون بیایند؛ وضعیتی شبیه به فیلمِ «بازی‌های خنده‌دار» هانکه که در آن اقتدار می‌تواند به‌شکلی کاملاً تصادفی کسی را انتخاب و نابود کند و حتی وقتی کورسویی از امید و عدالت به چشم می‌خورد، دستِ اقتدار حاکم، نیروهای پس‌رونده و واکنشی‌اش، وضعیت را به نقطه‌ی صفر، یعنی به همان اردوگاه بازمی‌گرداند.

اما بر خلاف روایت آخرالزمانی «بازی‌های خنده‌دار» هیچ نظامی کاملاً بسته نیست. «جامعه از تمام جهات نشت می‌کند». این نشت‌کردن‌ها ممکن است به ساختن دوباره‌ی مردم راه نبرند، اما به هر روی از چنگ اقتدار می‌گریزند تا سطح زندگی را از جنگ صرف برای بقا، از حیاتِ صرف، به سطحی بکشانند که در آن امکانِ حیاتِ سیاسی مهیا است.

اما باید در نظر گرفت که هر رخدادی گزاره‌ی خاص خود را تولید می‌کند، یا بهتر، گزاره‌ی هر رخداد با رخداد خود هم‌گستره است. گزاره‌ی رخداد ۸۸ همان حکمِ جمعی «میرحسین تنها رییس‌جمهور قانونی ایران است» بود. اما این حکم در فرآیند نهادی‌سازی جنبش تصاحب شد: نام خاص میرحسین از شبح جمعی به دال اعظم بدل شد و قانون از دلالت بر تاسیس و نیروی برسازنده‌ی مردمی به دلالت بر قانون اساسی از پیش موجود و تایید انتخابات تغییر ماهیت یافت.

مسئله‌ی رفع حصر نیز با توجه به همین حکم بدل به یک «مسئله» شده است. قانون برساخته و از پیش موجود ــ که محصول استحاله‌ی نیروی برسازنده‌ی مردمی به نیروی برساخته‌ی دولتی است ــ سرشار از تناقض است، وقتی در موضعی متعالی قرار می‌گیرد که همه‌ی ارزش‌ها باید از آن صادر شوند. بر اساس چنین قانونی، اکنون دیگر نمی‌توان گفت که میرحسین رییس‌جمهور قانونی است یا بود. حالا کشور رییس‌جمهوری «قانونی» و برآمده از صندوق‌های رای دارد. اما اگر بر اساس همین «قانون» و به زعم برخی اصلاح‌طلبان رییس‌جمهور قبل قانونی نبوده باشد، چگونه دولتِ او می‌توانست انتخاباتی معتبر و قانونی برای انتخاب رییس‌جمهور قانونی بعدی را ترتیب دهد؟ بر این اساس، حامیان اصلاح‌طلب آقای روحانی و میرحسین دچار تردیدند؛ تردیدی که نه در اشتیاق آنها ــ اشتیاقی که همه‌ی ما در آن سهیم هستیم ــ برای رفع حصر، بلکه در تپق‌هایشان و استدلال‌های غریب‌شان در مورد دوران بعد رفع حصر نمایان می‌شود. اگر میرحسین دوباره بگوید «من رییس‌جمهور قانونی هستم»، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

به همین دلیل ساده‌ی شرح‌داده‌شده در بالا دولت جدید دولتِ جنبش سبز نیست: جنبش بنا به تعریف دولت ندارد. با این حال، میرحسین یا هیچ کس دیگری نیز پس از رفع حصر نخواهد گفت که «میرحسین رییس‌جمهور قانونی ایران است». گزاره‌ی جمعی جنبش ۸۸ با خاموش‌شدن جنبش محو شده است. به علاوه، مردمِ جنبش دیگر حضور ندارند تا میرحسین برای گفتن هر چیزی، مردم ۲۵ خرداد را خطاب کند. بنابراین، با رفع حصر در بدبینانه‌ترین حالت هیچ اتفاق عجیب و غریبی رخ نمی‌دهد، جز شادیِ به‌حق همه‌ی مایی که از آن خوشحال خواهیم شد، همان‌طور که از آزادی بی‌شمار زندانی دیگر.

اما عنصر تصادف را نیز نمی‌توان نادیده گرفت. می‌دانیم که گزاره‌ی جمعی بعدی از دل جنبشی نو و مردمی نو بیرون خواهد آمد. و شاید آن وقت نامِ خاص میرحسین ــ فارغ از خود شخصِ او ــ بار دیگر با این مردم نو چفت و بست بخورد. هیچ تلاشی برای تصاحب میرحسین و تثبیت‌کردن آن در مقام دال اعظم به طور کامل موفق نیست. اشباح همیشه فرّارند. آن سویه‌ای از نام خاص میرحسین که هرگز تصاحب نمی‌شود، یک «یادبود» است. اما نه یادبودی برای به‌خاطر‌آوردن گذشته‌ی باشکوه ازدست‌رفته. نام خاص میرحسین پیشاپیش از سوی مردمی که دیگر وجود ندارد، «مردمِ در راه»، در مقام یادبود تراشیده شده است اما:

یابودْ بزرگداشت یا تجلیل از آنچه رخ داده، نیست، بلکه در گوش آینده احساساتی ماندگار را نجوا می­کند که رخداد را تجسم می­بخشند: رنج­کشیدن زنان و مردان که پیوسته تجدید می­شود، اعتراض‌های آنان که دوباره آفریده می‌شوند، و مبارزه­شان که دائماً ادامه می­یابد. آیا همه­ی اینها بیهوده خواهد بود، چرا که رنج­کشیدن ابدی است و پیروزیِ انقلاب­ها دیری نمی­پاید؟ اما موفقیتِ یک انقلاب تنها در خود آن جای دارد، دقیقاً در همان لرزش­ها، دربرگرفتن­ها و گشایش­هایی که در لحظه­ی رخ­دادن­اش به زنان و مردان اعطا کرده بود. این واقعیت، فی‌نفسه یادبودی را بنا می‌کند که همواره در فرآیند شدن قرار دارد؛ همچون آن گورپشته­هایی که هر مسافر جدید سنگی به آنها می­افزاید (ژیل دلوز و فلیکس گتاری، «فلسفه چیست؟ »).

پانویس‌ها

[1] پل‌زدن بین مثال لود و میرحسین، ابداً به این معنا نیست که دو جنبش متفاوت در دو دو بستر تاریخی‌ـ‌جغرافیایی متفاوت، یکسان یا شبیه هستند. از سوی دیگر، جنبش لودیت‌ها هم به لحاظ خاستگاه طبقاتی و هم به لحاظ پتانسیل‌های انقلابی، فاصله‌ای پرنشدنی ندارند. با این حال، نام لود همان «کارکردی» را برای منطقه‌ی نیروگذاری ایجابی و برسازنده‌ی جنبش لودیت‌ها ایفا کرد، که نام میرحسین برای نیروهای آری‌گویانه‌ی جنبش سبز.

[1] لفظ لاتین قانون اساسی، یعنی Constitution از فعل constitute (برساختن) می‌آید.

[2] مساله ابداً این نیست که جنبش سبز، آن طور که واقعاً اتفاق افتاد، نمونه‌ی بی‌عیب و نقصی از یک جنبشِ غیرسلسله‌مراتبی، دور از بازنمایی، برابری‌طلبانه، و انبوهه‌ای ناهمگون و سرشار از تفاوت‌ها بود. شاید در آنچه از نیروهای این جنبش بالفعل شد، بتوان رگه‌هایی از ناسیونالیسم، بی‌توجهی به دیگر مطرودان جامعه، نهادگرایی دینی و غیره را دید و پی گرفت. مساله‌ی این مقاله اما بررسی نیروهای این جنبش بود که گهگاه در آزمون‌گری‌های فعالان آن با ایده شبکه، فرم‌های جدید مبارزه، استتیکی‌کردن مقاومت و مبارزه، و الخ مجال بروز می‌یافت و بسیاری از اوقات صرفاً به عنوان نیروهایی نهفته و بالقوه حضور داشت. باید توجه کرد که امر نهفته (the virtual) ــ یا حتی امر بالقوه (the potential) ــ نه تنها نسبت به امر بالفعل (the actual) واقعیت کمتری ندارد، بلکه بسیار هم واقعی است. شرط واقعی‌بودن ابداً بالفعل‌شدن نیست.