پنج سال پس از آن که حرکتی در ایران معروف به «جنبش سبز» آغاز و پایان گرفت، حرف‌ها و تحلیل‌ها هنوز در مورد آن ادامه دارد. بسیاری به بررسی زوایای مختلف آن نشسته و خوب و بدها و نقاط ضعف و قوت آن را به نقد کشیده‌اند.[1] همزمانی این پنجمین سالگرد با انتشار ویدئویی از سخنان فرمانده‌ی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، پاسدار محمد جعفری، کمک زیادی به تعیین ماهیت این حرکت می‌کند. در این ویدئو آشکار می‌شود که سپاه با برنامه ریزی در شکل دهی به نتیجه‌ی انتخابات شرکت کرده بود و کم یا بیش خود را برای مقابله‌ی با نتایج آن آماده کرده بود. این مردم و شرکت کنندگان در انتخابات بودند که نمی‌دانستند قرار است رائ آنها به هیچ انگاشته شود. به همین خاطر در فردای انتخابات با یک واقعیت روشن روبرو بودیم: تقلب کنندگانی که خود را برای مدیریت نتایج تقلب خویش آماده کرده بودند و رای دهندگان که برای مقابله با نتیجه‌ی غیر منتظره‌ی اعلام شده کمترین آمادگی جدی را نداشتند. نکته‌ی مهم در مورد حرکت اعتراضی آغاز شده نیز از ابتدا همین بود و تا انتها نیز همین ماند: سازمان یافته بودن متقلبین و سرکوبگران و عدم سازمان یافتگی رای دهندگان و سرخوردگان.

Green_Movement_1

ضرورت تشخیص درست

این خصلت موجب یک نابرابری عظیم کیفی شد که تا به انتهای جنبش نیز ادامه یافت. اقلیت سپاه و نهادهای حکومتگر خود را به شکل سازمان یافته و هدفمند آماده کرده بودند و مردم معترض نه سازمان‌یابی و تشکل داشتند، نه هدف. درمسیر خود، جنبش تلاش بسیار کرد تا شاید بتواند حداقلی از سازماندهی را پدید آورد، اما با بالا بردن هزینه‌ی حضور در خیابان، رژیم بخش عظیمی از جامعه را واداشت تا اگر هم می‌خواهند فعالیتی داشته باشند به طور عمده در فضای مجازی باشد نه در کف خیابان‌ها. دستگیری گسترده‌ی چهره‌ها و افرادی که می‌توانستند نقشی در تشکل دهی اعتراضات داشته باشند جنبش را بی سر کرد. بدون داشتن مغز متفکر در داخل، این وظیفه به خارج از کشور محول شد. در خارج از کشور هم تفرقه‌ی جغرافیایی، فکری و سیاسی اجازه نداد که خط مشخصی برای هدایتگری جنبش شکل گیرد. تلاش‌های پراکنده‌ی فعالان سیاسی در خارج و کنشگران اجتماعی در داخل نتوانست به هم گره بخورد. هیچ تصویر گویایی از آن موقعیت ناگهانی در ذهن تشکل‌های سیاسی نبود؛ بسیاری از آنان رغبتی نداشتند که خود را همراه موجی نشان دهند که برخاسته‌ی از یک اتفاق دولتی (انتخابات) بود. حتی حضور نیروهای اجتماعی گسترده در صحنه نتوانست آنها را به اصالت مردمی حرکت باورمند سازد.

در حالی که جنبش به حال خود رها شده بود، تعیین رهبر و یا خط رهبری برای آن هر چه دشوارتر شد. نه کسی توانست در این میان به مثابه رهبر سر برآورد و نه خطی که بتوان آن را خط راهبردی جنبش نامید نمایان شد. حرکت در نوعی نوسان ناشی از تقویم گرایی حرکت‌ها گرفتار شد و در فاصله‌ی کوتاهی، شتاب نخستین خود را از دست داد. حتی در موقعیت‌هایی مثل عاشورای ۸۸ که نیروهای اجتماعی رادیکال به صحنه آمدند و فرصتی پدید آمد تا کندی و سرد شدن حرکت به خوبی جبران شود، باز هم چهره‌های شاخص جنبش متوجه ارزش موقعیت پدید آمده نشدند و با واکنش محافظه کارانه‌ی خود نسبت به آن این فرصت ناب را هدر دادند.

فرایند تحول جنبش

جنبش سبز و سرنوشت آن، برآیند یک رخداد غیر منتظره از یک سو و نبود ساختارهای متشکل از سوی دیگر بود. جامعه‌ای که نتواند ابزارهای مناسب با مطالبات خود را تدارک ببیند، آنها را به آرزوهای سرخورده تبدیل می‌سازد.

با وجود آمادگی سپاه برای مدیریت بحران پس از تقلب برنامه ریزی شده‌ی خود، این فرصت برای نیروهای سیاسی و اجتماعی پیش آمد که کمبود ناشی از نبود تشکل را با ابتکار عمل‌ها و خلاقیت مبارزاتی جبران سازند. بهترین دلیل بر این مدعا حضور پرشمار مردم درراهپیمایی ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ بود. جمعیتی که مسئولان شهرداری تهران آن را بالغ بر دو میلیون نفر برآورد کردند به خیابان آمدند. در ورای اصرار بر رقمی خاص در این مورد باید گفت که در کنار عاشورا این روز، جزو معدود و البته نخستین فرصت واقعی و بهترین آنها برای شکل دهی به سرنوشتی متفاوت برای جنبش بود. در این روز، جمعیت به اندازه‌ی کافی برای هر طرح و پروژه کنشگری موجود بود، سرکوب هنوز آغاز نشده بود و مردم ترس نداشتند، رژیم تحت وحشت و شوک جمعیت انبوه و غیر قابل تصور مردم بود و تظاهر کنندگان دارای روحیه‌ی بالا و در موضع قدرت. در این روز می‌شد کار مهمی را صورت داد که بتواند در همان ابتدای کار حرکت را به سوی سرنوشتی کاملا متفاوت از آن چه به خود دید ببرد؛ اما این فرصت استثنایی نیز به دلیل نبود برنامه ریزی و پیش بینی‌های لازم از میان رفت. در این روز می‌شد با پیروی از مدلی که بعدها جوانان مصری با شماری به مراتب کمتر از جمعیت مورد بحث در تهران در میدان التحریر قاهره به کار بستند، در میدان اصلی پایتخت (میدان آزادی) باقی ماند و تا زمان تحقق درخواست اصلی معترضین، یعنی بازشماری آراء با نظارت دقیق ناظران مردمی، از آن جا تکان نخورد. کاری که جوانان مصری صورت بخشیدند و در نهایت، پس از ۱۸ روزکشمکش و درگیری، با کناره گیری حسنی مبارک به سرانجامی، هر چند موقت و ناپایدار، رسیدند.

اما در جنبش سبز فرصت‌ها یکی بعد از دیگری سوخت و کار به جایی رسید که در نهایت، در جریان راهپیمایی ۲۲ بهمن، جنبش با فروکش مواجه شد و رژیم موفق شد زنگ پایان آن را به صدا درآورد. این فرایند که امروز روشن و بدیهی جلوه می‌کند نقش و اهمیت سازماندهی را به ما یادآور می‌شود. به همین خاطر لازم است که روی آن تاکید کافی شود.

اهمیت سازماندهی

فراموش نمی‌کنیم که کسانی که به طور فعال در انتخابات شرکت داشتند باور کرده بودند که در سایه‌ی تلاش‌های آنها و جو جامعه، کاندیدای مورد نظر سبزها از رای بالایی برخوردار شده و انتخاب خواهد شد. اما در شب ۲۲ خرداد مسجل شد که بازی به گونه‌ی دیگری رقم خورده است. اگر روح سازماندهی و رهبری در جبهه‌ی برنده‌ی واقعی انتخابات حاکم می‌بود باید حداقلی از برنامه ریزی برای واکنشی حساب شده را در بر می‌گرفت. اما چنین نشد. به عبارت دیگر این در یک جو احساسی و بر اساس یک واکنش عصبی و ناگهانی بود که در ۲۳ خرداد اعتراضات رای دهندگان کلید خورد و در ۲۵ خرداد به اوج خود رسید. این مقطع سه روزه شاید حساس‌ترین مقطع عمر جنبش بود که به هدر رفت. در این فاصله جبهه‌ی مقابل تدارک لازم را دید و در ۲۹ خرداد ولی فقیه نظام با سخنرانی خود به این تدارکات رسمیت بخشید. از فردای آن روز سرکوب سازمان یافته‌ی حکومتی آغاز شد و به سرعت رنگ خونین به خود گرفت.

برای حکومت مسجل بود که نباید بگذارد اعتراضات شکل منظم، فراگیر و منسجم به خود بگیرد. برای این منظور نیز علاوه بر ضرب و شتم و قتل، دستگیری و وحشت آفرینی در دستور کار ماموران حکومتی قرار گرفت. فاجعه‌ی کهریزک با هماهنگی بالاترین نهادهای امنیتی و زیر نظر اعضای بیت رهبری ترتیب داده شد تا اثرات روانی آن جامعه را فلج کند و کرد.

در این میان نباید نقش یک پارامتر دیرپای دیگر را از یاد برد. این که نظام در طول بیش از سی سال، امکان هر گونه تشکل یابی سیاسی، صنفی و یا اجتماعی را از مردم سلب کرده و اجازه نداده بود که جز آن چه مورد تایید و در دست خود بود، تشکل و سازمان یابی دیگری در کشور سامان بیابد. این مصلحت نگری امنیتی نظام در چندین مقطع به داد او رسیده بود: در جریان شورش‌های اجتماعی ابتدای دهه‌ی هفتاد خورشیدی[2]، در جریان قیام ۱۸ تیر ۱۳۷۸ و سرانجام، در جنبش سبز. حکومت به طور آگاهانه و عامدانه امکان تشکل یابی را از جامعه سلب و در مقابل، نیروهای خود را در قالب‌های هر چه منسجم‌تر و با فرماندهی متمرکزتر سازماندهی کرده، آموزش داده، مجهز ساخته و آماده‌ی اقدام نگه داشته بود.

در سال ۱۳۸۸ رژیم به کارآمدی استراتژی خود پی برد. درست در مقطعی که جامعه به حداقلی از تجربه و توان سازمان‌یابی نیاز داشت دستش در این زمینه‌ی بسیار خالی بود. یگانه تجربه‌ی نسبی و متشتت که در اختیار نیروهای جبهه‌ی مردم در آن مقطع بود مورد تشکل‌های دانشجویی شبه دولتی-نیمه مستقل و نیز برخی از جمع‌های موقتی تشکیل شده در دوران کمپین تبلیغاتی کاندیداهای اصلاح طلب (کروبی و موسوی) برای انتخابات بود و بس. و این تجربه‌ی اندک و موقت و پراکنده در حدی جلوه نکرد که بتواند پاسخگوی نیاز حداقلی جنبش در آن مقطع حساس باشد، در مقطعی که حکومت کلیه نیروهای مجهز و سازمان یافته‌ی خود را به صحنه‌ی نبرد آورده بود تا با جمعیتی کثیر اما سازمان نیافته و فاقد سمت و سوی مشترک و هدف تعیین شده مقابله کند.

اپوزیسیون خارج از کشور هم که در طول سال‌های قبل برای تقویت عنصر سازماندهی اجتماعی تلاش خاصی نکرده بودند نتوانستند در طول دوران حیات جنبش کم کاری سه دهه‌ای خویش را جبران سازند. لذا کنشگران جنبش قربانی ضعف سازمان یابی خود شده و در نهایت نیز بازی را به به طور اساسی به این دلیل باختند، یعنی نتوانستند در قالب‌هایی عمل کنند که به آنها اجازه دهد حرکت را ۱) تداوم بخشند، و آن را ۲) سمت و سو و ۳) گسترش دهند. به همین خاطر، جنبش دچار سه ضعف ذاتی شد که به حیات آن پایان بخشید: ۱) دوام نیاورد. یعنی نتوانست ماندگاری خویش را به اندازه‌ای به پیش برد که به مرحله‌ی امتیاز گیری از رژیم برسد و چراغ عمر آن قبل از آن که حکومت خود را در اجبار واگذاری هر نوع امتیاز یا عقب نشینی ببیند خاموش شد. عنصر زمان در این گونه حرکت‌ها بسیار اساسی است. ۲) سمت و سو نیافت. حرکت نتوانست برای خود هدف مشخصی را تعریف و براساس یک استراتژی آن را دنبال کند. در جا زد، به چپ و راست رفت، تابع شرایط مقتضیات و دخالت‌های ناروای این و آن شد و در نهایت، در مسیری که هرگز معلوم نشد چه بود گم شد. ۳) محدود ماند. جنبش نتوانست نه از محدوده‌ی جغرافیایی خویش و نه از محدودیت‌های مطالباتی و اجتماعی خویش فراتر رود و در نهایت، منزوی گشته و بدون آن که خود را فراگیر ساخته باشد به سوی فرسوده شدن رفت. جنبش قربانی ضعف‌های بدیهی خود شد، ضعف‌هایی که می‌شد از پیش برای رفع آنان کوشید.

این ضعف‌های تحلیل برنده و فرسوده ساز اما فقط به دلیل نبود سازماندهی در میان کنشگران نبود. دلیل دومی در این میان عمل کرد که باید از آن یاد کرد. خلاء رهبری در جنبش.

نقش خلاء رهبری

شاید که اهمیت این عنصر به اندازه‌ی دلیل اول (نبود سازماندهی) جلوه نکند، اما این واقعیتی است که نباید مورد بی توجهی قرار گیرد. این احتمال هست که با وجود یک نیروی قدرتمند رهبری کننده، کنشگران جامعه می‌توانستند با داشتن یک خط کاری – و نه به طور لزوم خط فکری – مشترک، به حداقلی از خودسازماندهی دست یافته و در قالب مجموعه‌هایی عمل‌گرا وارد صحنه‌ی رویارویی با نیروهای متشکل حاکمیت شوند. اما چنین نشد. نبود جریان رهبری در جنبش واضح و بارز بود. نه میرحسین موسوی و نه کروبی به عنوان چهره‌های شاخص جنبش سبز، هیچ یک نتوانستند نقش فعالی در این باره ایفا کنند. آنها نمی‌خواستند در مقام رهبر اپوزیسیون قرار گیرند و خطری ساختاری را برای نظامی که به آن تعلق داشتند رقم زنند. آنها آمده بودند که با گرفتن پست ریاست جمهوری اسلامی، نظام را از موقعیت سخت آن بیرون آورند و نه این که برای آن دردسری جدید و جدی پدید آورند. همین محافظه کاری طبیعی و بدیهی آنها بود که اجازه نداد جنبش بتواند از حداقلی از راهبری و مدیریت متمرکز از سوی آنان برخوردار شود.

بحث رهبری به سرعت تبدیل به یک بحث منفی شد و از این رو منتفی شد؛ هیچ فردی و جریانی جرأت این را نیافت که بخواهد تحت این عنوان وارد صحنه شود. برای جبران روانی این خلاء، شعارهایی مانند «هر ایرانی یک رهبر» و امثال آن مطرح شد، چیزی که فقط از ذهن شعر پرداز و رویاباف وارثان حافظ و خیام می‌توانست بیرون آید. واقعیت اما منطق عریان خویش را دنبال می‌کرد. جنبش نیاز به رهبری داشت و در نبود رهبر و رهبری، مسیری برای آن ترسیم نشد و آن قدر بی هدف به این سوی و آن سوی رفت تا در نهایت فرصت‌ها هدر رفت و موقعیت به نفع سرکوبگران چرخید.

نبود رهبری در واقع خود نمودی بود از کمبود سازماندهی، زیرا می‌دانیم آن که سازماندهی می‌کند رهبری می‌کند و جریانی رهبری می‌کند که سازماندهی کرده باشد. این دو کمبود یکدیگر را تقویت کردند؛ در نبود عنصر سازماندهی، هیچ فرد و جریان نمی‌توانست مطمئن باشد که در صورت قبول این نقش از حداقلی از پشتیبانی اجتماعی و حمایت مشخص نیروهای عمل گرا برخوردار خواهد بود یا خیر. هیچ جریانی اعتماد به نفس لازم برای ایفای نقش رهبری را نداشت. نه به خاطر آن که نیاز آن وجود نداشت یا حتی، نه به خاطر آن که جاه طلبی کافی وجود نمی‌داشت، بلکه به این خاطر که هیچ تشکل برای سازمان دادن نیروهای مستعد جامعه، نه قبل از جنبش و نه حتی در طول دوران جنبش، دست به کار نشده بود، پس چگونه و با اتکا به چه نیرویی می‌توانست خود را در مقام هدایت و راهبری جنبش ببیند؟

در این میان، اپوزیسیون خارج از کشور هم نقش خود را در حد دنبال گر و پشتیبان حرکت داخل کشور تقلیل داد و نتوانست سهمی موثر در سمت دهی به جنبش ایفاء کند. اغلب این تشکل‌ها فاقد پایگاه اجتماعی در داخل کشور بوده و در حد تشکل‌های نصیحت گر خارج از کشوری تقلیل یافته بودند. برای همین نیز وقتی مردم به خیابان‌ها آمدند اغلب فعالان سیاسی خارج از کشور با ناباوری به آنان خیره شده و سعی کردند خود را همسو و موازی با آن نشان دهند. اپوزیسیون، پشت سر و حداکثر در کنار جنبش بود نه در پیش و جلوی آن. به همین دلیل نیز نه در داخل نیرو و یا شخصیتی برای رهبری جنبش گام برداشت و نه از خارج از کشور تشکلی برای این منظور اقدام کرد. در سایه‌ی این خلاء جدی نوعی آشوب و بی نظمی بر حرکت حاکم شد که در نهایت با خود تشتت و فرسودگی آن را به همراه داشت.

درس‌های مشخص جنبش سبز

اگر به همین دو مقوله‌ی مطرح شده در این مقال اکتفا کنیم، می‌توان گفت که هر جنبش اعتراضی- اجتماعی برای تبدیل شدن به یک حرکت تعیین کننده باید از دو عنصر سازمان یابی و رهبری برخوردار باشد و در غیر این صورت نیروها و شتاب خویش را از دست داده و تبدیل به یک حرکت بی جهت و هرز رفته شده و از میان می‌رود. ممکن است که بر اساس یک نگرش دوربین و تا حدی خوش بینانه و ذهنی گرا بخواهیم جنبش سبز را یک حرکت زنده و همچنان جاری در بطن جامعه بدانیم، اما واقع گرایی حکم می‌کند که به طور شفاف بیان کنیم که این جنبش در ۲۵ خرداد اوج تولد و در عاشورای همان سال اوج پایان خود را تجربه کرد و به اتمام رسید. بی شک از آن زمان اثرات و عوارض آن به شکلی یا به شکل دیگر در جریان بوده و هست، اما به عنوان یک حرکت دارای هویت زمانی و مکانی، جنبش سبز، یک حرکت تمام شده ارزیابی می‌شود. حرکت بعدی، حتی اگر نام و نمادهای جنبش سبز را با خود یدک کشد، اقدامی متفاوت و مستقل خواهد بود.

اما از آن جا که جامعه‌ی ایرانی مستعد شرایطی مسئله ساز و مشکل آفرین است، باید احتمال داد که در ماه‌ها و سال‌های آینده خیزش ها، شورش‌ها و جنبش‌های اعتراضی و اجتماعی بروز کند، اما این بار، با اتکاء به تجربه‌ی سال ۸۸، شاید پاسخگویی به دو کمبود جدی سازماندهی نیروهای کنشگر و جریان هدایتگر و رهبری کننده بتواند سرنوشت متفاوت وبهتری را نصیبب حرکت‌های آینده سازد. این به طور مستقیم بستگی به درک و اراده‌ی نیروهای کنشگر سیاسی و اجتماعی در خارج و داخل ایران دارد. فرمول درک و پیش بینی و اقدام در راستای این تشخیص دشوار نیست: هر که سازماندهی کند رهبری می‌کند. بر این اساس در می‌یابیم که ادعای رهبری حرکت آینده را داشتن در جاه طلبی و آرزوگری خلاصه نمی‌شود؛ نیروی مدعی راهبری باید که بتواند در امر تشکل دهی و سازمان یابی نیروهای اجتماعی داخل کشور و نیروهای سیاسی خارج از کشور نقشی فعال، کارآمد و هدفمند را ایفاء کند.

این امر مثبت در جریان و پس از جنبش سبز بروز کرد که برخی تشکل‌ها برای ترویج کار سازماندهی و خودسازماندهی بنیان گذاشته و از آن زمان در این عرصه فعال شدند. بدیهی است که کار فعال تشکل‌هایی از این دست و نیز روی آوردن احزاب و سازمان‌های سیاسی سنتی به سوی این رویکرد نوین و برای ترویج سازماندهی می‌تواند به طور خودجوش از میان آنان نیروی مستعد و مناسب رهبری جنبش آینده را معرفی کند. این بار دیگر اگر مردم به کف خیابان بیایند، در ورای این که انگیزه‌های آنها سیاسی یا اقتصادی و معیشتی باشد، همگان این نکته‌ی بدیهی را می‌شناسند که حرکت حتما به سازمان یابی فعالان در پایین و نیز به جریان رهبری کننده در بالا نیاز دارد. بدیهی است که این دو نیز در تعامل با سایر پارامترهای خرد و کلان عمل می‌کنند، پارامترهایی مانند انگیزه‌های بازیگران جنبش، کمیت و کیفیت نیروهای شرکت کننده در آن، سهم نابرابری طبقاتی، ضعف دستگاه سرکوب، تشدید نبردهای مافیایی میان جناح‌های رژیم، تاثیر فشارهای خارجی و تحریم‌ها و غیر؛ اما در کنار همه‌ی این عوامل این بار و در پرتو بررسی تجربه‌ی جنبش سبز بر کسی پوشیده نیست که دو نیاز مبرم هستند که آینده‌ی آن حرکت را تعیین خواهند کرد: توان سازماندهی معترضین و وجود خط و تشکل رهبری کننده‌ی جنبش. زمان اندیشیدن جدی به این دو کمبود است.

پانویس‌ها

[1] به طور نمونه این مقاله را ببینید.

[2]در اینجا به سلسله خیزش‌های اجتماعی محرومان جامعه در اسلام شهر در جنوب تهران، در قزوین و در مشهد اشاره می‌شود.