چرا مردم در جامعه ایران به تماشای اعدام می روند؟ آیا آنها مشتاق تماشای چنین صحنه ای هستند یا نمایش خشونت در ملاء عام برای آنها عادی شده است؟ آیا تمایل به تماشای اعدام در سال های اخیر در جامعه ایران افزایش یافته است؟ رویارویی مردم با خشونت در جامعه ایران از چه سابقه تاریخی برخوردار است؟ چرا برخی از مردم، کودکان خود را به تماشای مراسم اعدام میبرند؟
این پرسشها را با رضا کاظمزاده، روانشناس ایرانی ساکن بلژیک در میان گذاشتهایم.
صف کشیدن مردم برای تماشای اعدام را از زاویه نگاه یک روانشناس چگونه تبیین می کنید؟ چه چیزی می تواند مردم را به مشاهده صحنه اعدام سوق دهد؟
رضا کاظمزاده – چنین پدیدهای دلایل کاملاً مختلفی میتواند داشته باشد. این دلایل با توجه به شرایطی که جامعه در آن قرار دارد و شرایط افرادی که برای مشاهده اعدام میروند شکل میگیرد. به طور کلی میتوان گفت که مسئله اعدام در ملا عام، فرد یا افراد را با دو مسئله روبهرو میکند: یکی مسئله مرگ است.
مرگ، همواره یکی از پرسشها و بغرنجهای اساسی انسان بوده و پیرامون آن ایدئولوژیها، ادیان و بخشی از هنر شکل گرفته است. دومی مسئله خشونت است. خشونتی که در اعدام با مرگ گره خورده است. ما در پدیده اعدامهای علنی با یک نوع از خشونت سازمان یافته و برنامهریزی شده روبهرو هستیم. وقتی یک حکومت چنین خشونتی را در ملاءعام به نمایش میگذارد مسلماً اهدافی دارد و از هر دو امر خشونت و مرگ میخواهد به عنوان یک ابزار برای دستیابی به یک هدف استفاده کند.
رضا کاظمزاده: ایدئولوژی اسلامی با بازسازی سیاسی مفاهیمی همچون جهاد و شهادت، خشونت در جامعه را به فریضهای دینی تبدیل کرد. بدین ترتیب ایدئولوژی اسلامی به کمک شرایط خاص انقلابی، موفق شده بود تا به کارگیری خشونت را تا حد بالایی در اذهان افراد توجیه کند.
جامعه ما از همان فردای انقلاب با مسئله خشونت به شکلهای گوناگون درگیر بوده است. خشونت از همان ابتدا بخشی از حکومتی بود که با روی کار آمدن جمهوری اسلامی به قدرت رسید. خشونت، نقش بسیار بزرگی در ایدئولوژی این حکومت بازی کرده و همواره به مثابه یک ابزار هم در برخورد با مخالفان و هم در ارتباط با مسئله جنگ توجیه شده است. کسانی که در ایران قدرت را در دست گرفتند تحت تاثیر ایدئولوژی انقلابیون مسلمان، خشونت را هم برای به دست گرفتن قدرت و هم برای حفظ آن امری مشروع تلقی میکردند. ایدئولوژی اسلامی با بازسازی سیاسی مفاهیمی همچون جهاد و شهادت، خشونت در جامعه را به فریضهای دینی تبدیل کرد. بدین ترتیب ایدئولوژی اسلامی به کمک شرایط خاص انقلابی، موفق شده بود تا به کارگیری خشونت را تا حد بالایی در اذهان افراد توجیه کند، اما پس از گذشت سه دهه از انقلاب، حکومت دیگر نمیتواند همچون گذشته عمل کند. با به قدرت رسیدن محمود احمدینژاد مسئله اعدامهای علنی هم باب شد؛ یعنی چهره تازهای از خشونت عریان در جامعه به نمایش گذاشته شد. یک دلیل مهم آن نیز این بود که دیگر نمیشد خشونت را با اندیشههای اسلامی یا انقلابی توجیه کرد. از این زاویه، با به نمایش گذاشتن اعدام در ملاء عام، حکومت تلاش میکرد تا خشونت را این بار با دو مفهوم بسیار مهم عدالت و امنیت گره بزند. چنین عنوان میشد که این اعدامها به دلیل برقراری عدالت و همزمان درس عبرت برای شهروندانی است که حکومت آنان را “اراذل و اوباش” یا “اشرار” مینامید در میادین به شکلی علنی اجرا میشود؛ افرادی که زعم ایشان به “جان و مال و ناموس” مردم دست درازی میکردند.
پیوند خشونت عریان و سازمانیافته به مفهوم “عدالت” و در پی آن به برقراری “امنیت”، به ایجاد امکانی برای تمدید و روزمره کردن حضور خشونت در پهنه همگانی مدد میرساند. بهکارکیری متناوب چنین امری، در روان افراد هم ایجاد رعب میکند و هم بهت؛ علاوه بر آن که خشونت را به امری پیش پا بدل میسازد. روان انسان دارای مکانیسمهای دفاعی است. این مکانیسمها روان را به مرور در برابر محرکههای آزاردهنده و وحشتزا، بیحس میکند. فردی که به طور دائم با خشونت روبهرو است دچار نوعی بی حسی در روانش نسبت به این مسئله میشود. از این نظر اعدامهای علنی همزمان این امکان را برای حکومت فراهم میآورد تا خشونت را به شکلی روزانه و عریان در زمینههای دیگر به کار گیرد بدون آن که با مخالفت مهمی از جانب شهروندانش روبهرو شود.
آیا در این فرآیند در رفتار مردم، نوعی “اشتیاق به تماشای اعدام” مشاهده می شود یا “عادی شدن اعدام”؟
سئوال بسیار خوبی است. چون تمام صحبتهایی که من در پاسخ به سئوال اول داشتم بیشتر متوجه حکومت بود، اما اگر از طرف جامعه بخواهیم نگاه کنیم تئوریهای زیادی در توضیح این رفتار مردم مطرح است.
روانکاوی به ما میآموزد که خشونت بخشی از طبیعت انسان و جزئی از رانشهای روان اوست. فروید به آنها رانشهای مرگ و ویرانساز میگفت. در حقیقت امیال و رانشهای خشونت در انسان بر اثر نحوه تربیت انسان و مدلهایی که از جامعه میگیرد کمکم تحت کنترل خودآگاه یا آنچه در روانکاوی ساحت “من” نامیده میشود در میآید.
اعدامهای علنی این امکان را برای حکومت فراهم میآورد تا خشونت را به شکلی روزانه و عریان در زمینههای دیگر به کار گیرد بدون آن که با مخالفت مهمی از جانب شهروندانش روبهرو شود.
اغلب جوامع در گذشته برای کنترل رانشهای مرگ در انسان به سرکوب آنها میپرداختند. آنچه در فرهنگ ما اغلب ما از اصطلاح «ادب کردن» کودک میفهمیم، استفاده از خشونت برای سرکوب خشونت و حتی احساس خشم یا مخالفت در کودک است. سرکوب هرگونه احساس خشم (خشم و خشونت را نباید یکی گرفت هر چند فرهنگ ما اغلب این دو را یکی میگیرد) در سنین بالاتر خود را با فرار از هرگونه تنش و ابراز نظر مخالف در روابط نشان میدهد. در مورد افراد بالغ نیز فرهنگ ما واحدهای معنایی از قبیل «تعارف»، «آبرو» و غیره آفریده که یکی از مهمترین کارکردهایشان سرکوب هم خشونت و هم احساس خشم در افراد است. ناتوانی اغلب ما در رک بودن یا احترازمان از موقعیتهای تنشزا از همین تمرین نداشتن و در نتیجه ناتوانیمان در کنترل احساس خشم است.
در فرهنگ جوامع دمکراتیک روشهای کنترل خشونت نه سرکوب هرگونه احساس خشم، بلکه اداره و سپس ابراز بههنجار آن (مثلا از طریق کلام) است. احساس خشم اگر بخواهد به خشونت و برخورد فیزیکی تبدیل شود مسلماً سرکوب میشود، اما راههای بیان آن به شکلی جامعهپذیر نیز به افراد آموخته میشود.
در بسیاری از فرهنگهای سنتی، بیان و بازسازی جمعی و دوباره خاطرهای تاریخی بر حول بدنی مظلوم، خشونت دیده و رنج کشیده نقشی مهم در تقویت پیوند میان طبقات گوناگون جامعه بازی میکند. دو پدیدهٔ دینی – فرهنگی مهم و قابل مقایسه در تشیع و مسیحیت، روایت مرگ امام حسین و حضرت مسیح است. پیکر هر دو سمبل نهایت رنج، ظلم و خشونتی است که بر فرد میتوان روا داشت. سمبل بیعدالتی مطلق. در عین حال نیروگذاری روانی بر پیکر رنج دیده همزمان با تولید همانندسازی میان تمام رنجدیدگان و مظلومان با «برگزیده خداوند»، نوعی پیوند اجتماعی میان افراد در اجتماع ایجاد میکند. یعنی بازسازی مجدد و دست جمعی روایتهای مربوط به رنج و خشونت در این نوع از ادیان وسیلهای بوده برای حفظ و تقویت پیوندهای اجتماعی.
چنین سیستمی برای به نمایش کشیدن خشونت در جامعه ایران، چگونه با اعدام در ملا عام قابل مقایسه است؟
در جامعه امروز ما و در ارتباط با اعدام در ملاءعام، بدنی که بر دار کشیده میشود و ما جان کندنش را، آنهم نه به شکلی نمایشی و سمبلیک بلکه واقعی، مشاهده میکنیم نه پیکر برگزیده خداوند بلکه جرثومه شرارت است. از سوی دیگر آن کسی که این خشونت را اعمال میکند نه بزرگترین دشمن پروردگار بلکه نماینده شرع و برقرارکننده عدالت است. در این حالت آنکه به تماشا میآید به جای آنکه خود را با پیکر زخم خورده همانندسازی کند، در حقیقت برای سرخوردگیهای زندگی روزانهاش مقصری مییابد و چنانچه خشونت برهنه را با اجرای عدالت پیوند بزند به نوعی به طور ناخودآگاه به همدست موقت حکومت تبدیل میشود.
چه چیزی میتواند در افراد این احساس را به وجود بیاورد؟
یکی از دلایل همان سرخوردگیهایی است که افراد جامعه دچارش شدهاند: ناموفقیت در کار، خشونتهایی که دیگران در حق آدم روا میدارند، سرخوردگی جنسی، نداشتن کار ثابت. مجموعه این سرخوردگیها و اضطرابها میتوانند تولید کننده خشونت باشند.
برای مردم آنکه در ملا عام به دار آویخته میشود اگر نه در ابتدا ولی به مرور به سمبل شرارت و عامل بدبختیهای اجتماع تبدیل میشود. مکانیسم روانی چنین پدیدهای را نیز میتوان به قرار زیر تعریف کرد: در ابتدا فرد به دلیل همان «جذابیت هراسناک» مرگ که در ابتدا بدان اشاره کردم، به دیدن اعدام میرود و یا لااقل فکرش با آن درگیر میشود.
اگر جامعهای پرتنش باقی بماند، اگر سرخوردگیها و نابهسامانیهای اجتماعی در آن افزایش پیدا کند، اگر ناهنجاریها مدام شدت یابد، تمایل به دیدن صحنههایی مانند اعدام نیز میتواند افزایش پیدا کند.
اگر به دیدار این صحنه برود، اعمال مستقیم خشونت و دیدن جان کندن دیگری بر بالای سکوی اعدام، در او اضطراب و بهت ایجاد میکند و سپس روانش جهت غلبه بر این شوک میکوشد تا راهی بیابد و به او بقبولاند که چنین واقعهای مسلماً در مورد او روی نخواهد داد. برای چنین کاری روانش مجبور است تا هرطور میتواند میان خود و آن دیگری که حلق آویز شده فرق بگذارد. در نتیجه روانش راه را برای پذیرش «جرثومه شرارت» بودن دیگری با اشتیاق میگشاید و بدین ترتیب در نهایت به همدست خاموش «اجراکننده عدالت» یعنی حکومت تبدیل میشود.
برخی بر این باورند که در دهه اخیر، میل به تماشای صحنه اعدام در مردم افزایش یافته و این پدیدهای تازه است. آیا شما هم این ارزیابی را دارید؟
من فکر میکنم اگر جامعهای پرتنش باقی بماند، اگر سرخوردگیها و نابهسامانیهای اجتماعی در آن افزایش پیدا کند، اگر ناهنجاریها مدام شدت یابد، تمایل به دیدن صحنههایی مانند اعدام نیز میتواند افزایش پیدا کند.
اولین امری که چنین تمایلی را تقویت میکند خود تکرار عمل است؛ یعنی اینکه وقوع آن به صورت امری عادی در بیاید. یک مسئله دیگر هم این است که وقتی شما در جامعهای زندگی میکنید و در آن احساس ایمنی ندارید، شغلتان، خانوادهتان میتوانند به راحتی تهدید شوند، روان فرد میکوشد تا از ناگهانی بودن رویداد خشونت بکاهد و آن را به امری قابل پیشبینی تبدیل کند. تجربه کشورهایی که جنگ داخلی را به صورت طولانی تجربه کردهاند نشان میدهد که خشونت به مرور زمان بر فرهنگ تاثیر میگذارد. یکی از تاثیرات آن این است که افراد میکوشند به شکلی جمعی و برنامهریزی شده، خشونت را به امری تحت کنترل تبدیل کنند. اعمال سازمان یافته و در نتیجه کنترل شده خشونت، این فکر را در فرد تقویت میکند که «به جای اینکه من مدام در انتظار فرود ناگهانی خشونت بر خود یا خانوادهام باشم، به خشونتی که قرار است در مورد دیگری اعمال شود خواهم اندیشید» در چنین وضعی اکثر افراد دچار این وهم خرافی میشوند که چون این بلا بر سر دیگری آمد پس فعلاً بر سر من نخواهد آمد. سابقه چنین امری را میتوان در گذشتههای دور و تاریخی انسان، آن زمان که میپنداشت با قربانی کردن انسانی دیگر میتواند خشم خدایان را فروکاهد نیز مشاهده کرد. در این حالت به فرد نوعی احساس ایمنی غیر واقعی دست میدهد. در دوره جنگ داخلی در لبنان، بسیاری از افراد ناتوان صبر میکردند تا بمبی در شهر منفجر شود، وقتی بمب منفجر میشد به ایشان نوعی ایمنی خاطر موقت دست میداد و میپنداشتند که لااقل تا مدتی جانشان در امان است. در جامعهای مانند ایران در شرایط کنونی، اعدام برنامهریزی شده به طور ناخودآگاه نوعی احساس توانایی برای کنترل خشونت به افراد میدهد و سعی دارد تا به ایشان بقبولاند که خشونت را میشود از زندگی دور کرد چرا که کسی که اعدام میشود آدم بد داستان است.
روان فرد میکوشد تا از ناگهانی بودن رویداد خشونت بکاهد و آن را به امری قابل پیشبینی تبدیل کند. تجربه کشورهایی که جنگ داخلی را به صورت طولانی تجربه کردهاند نشان میدهد که خشونت به مرور زمان بر فرهنگ تاثیر میگذارد.
من تا وقتی تماشاگر هستم جزو آدم خوبها هستم. این یک مکانیسم روانی ناآگاهانه در جوامع ناامن برای ایجاد احساس کاذب کنترل خشونت است. البته در یک جامعه پرتنش که سرخوردگی در افراد بسیار بالاست احساس لذت میتواند گاهی نقش بازی کند، اما حس لذت از تماشای اعدام به عنوان انگیزه نخست، در مورد افراد کمی صادق است. البته همانطور که اشاره کردم خود موضوع مرگ از نوعی «جذابیت هراسناک» برخوردار است که البته دلیلش ربطی به لذت سادیسمی ندارد.
به نمایش کشیدن این خشونت عریانی چه تاثیری میتواند بر جامعه داشته باشد؟
من فکر میکنم مهمترین تاثیر این است که فرد را نسبت به اعمال علنی خشونت بیتفاوت یا بهتر است بگویم بیحس میکند. یعنی قبح آن را میگیرد و همزمان آن را به صورت امری پیش پا افتاده به نمایش میگذارد. وقتی خشونت مدام در اطراف شما روی بدهد روان شما سعی میکند تا خودش را به روی آن ببندد. یعنی ذهن شما آن را میبیند، اما دیگر تاثیر اولی و درونی را نمیگیرد. این میتواند در نظر ناظر بیرونی به قسی القلب بودن تعبیر شود، اما قسی القلب بودن با بیحس شدن در اثر شرایط بیرونی تفاوت دارد. یک نفر ممکن است از هیچ نوع حس همدردی نسبت به همنوعش برخوردار نباشد. برخی از شکنجه گران در رژیمهای سیاسی به این دسته تعلق دارند.
درباره مردم عادی نمیتوانیم بگوییم که تماشای اعدام مردم را قسیالقلب میکند. بیحسی روانی مکانیسمی دفاعی است برای آنکه فرد بتواند همچنان به زندگی روزانهاش ادامه دهد. روان دو نوع مکانیسم دارد؛ یک مکانیسم عادی است که به طور عادی و روزانه عمل میکند. یکی دیگر مکانیسمهای صیانت نفس و حفظ حیات جسمانی یا روانی است. وقتی امنیت و جان آدم به طور دائم در خطر باشد ذهن در خودش را به روی برخی محرکهها میبندد و در نهایت حتی دیگر آنها را «نمیبیند» چرا که باید انرژی روانیاش را تنها بر سر امور حیاتی برای خود یا نزدیکانش خرج کند. برای اینکه چنین امری ممکن شود و به ویژه به مدت طولانی دوام بیاورد، روان دچار نوعی بیحسی میشود. این بیشتر از اینکه دلیل درونی داشته باشد دلایل بیرونی دارد. متمدنترین آدمها هم وقتی در موقعیت احساس ناامنی مدام قرار میگیرند، اغلب آنچه «دلرحمی» نامیده میشود دیگر از خود نشان نمیدهند.
آیا این بی حسی فقط بر اثر رواج اعدام علنی ایجاد می شود؟
نخیر. دلایل فرهنگی نیز دارد. در این مورد نکته بسیار مهم این است که در جامعه ما خشونت همچنان تولیدکننده معناست. مثلا در زمینهای دیگر، گاهی نام خشونت مرد علیه زن را میگذارند ناموس و بدینترتیب آن را توجیه میکنند. خیلی از آدمهایی که امکان دارد که در زمینههای دیگر انسانهای دلرحمی هم باشند، چون این خشونت در ذهنشان تولید معنا میکند نمیتوانند آن را به شکلی مستقیم و عریان مشاهده کنند. در نتیجه برایشان قباحت کافی ندارد. یا مثلاً اگر تحت عنوان «ادب کردن» کودک را کتک بزنی این کار به صورت خشونت در نظر گرفته نمیشود. برای اینکه فردی نسبت به فردی دیگر که مورد خشونت قرار گرفته است احساس همدردی کند، خشونت نباید به مدد فرهنگ در پشت معنا پنهان شده باشد.
در غرب برای عریان کردن خشونت و نشان دادن «حقیقت» آن به شهرواندان، در ابتدا توانایی تولید کردن معنا را از خشونت گرفتند. یعنی «بیمعنا» ساختن ناموس، یعنی از میان برداشتن ارتباط میان خشونت و تربیت کودک. وقتی در جامعه، فرهنگ اجازه میدهد که خشونت تولید معنا کند، «ناموس» معنای خشونت مردانه نسبت به زن نخواهد بود. بنابراین فرهنگ ما نیز در حفظ و همچنین بازتولید خشونت نقش دارد. در ابتدای انقلاب آنچه «فرهنگ انقلابی» مینامیدیم در واقع بخش عمدهاش توجیه نفرت از دیگری و اعمال خشونت بر او بود. فرهنگ انقلابی تولیدکننده نفرت بود و نفرت در قدم بعدی توجیهکننده خشونت. وقتی این کانال برای رژیمی که حفظ خودش را در حفظ خشونت میدید مسدود شد تلاش کرد آن را در کانالهای دیگر بازتولید کند. یکی از این کانالها قصاص است و دیگری اعدامهای علنی.
بردن کودکان برای تماشای اعدام، در ایران حادثههای ناگواری به بار آورده است. اخیراً یک کودک هفت ساله بر اثر خفگی ناشی از «بازی اعدام» که به تنهایی آن را به راه انداخته، جان خود را از دست داده است. آیا این برای کودک فقط یک بازی بوده است؟
دنیای کودک با دنیای ما متفاوت است. فروید درباره بازی یک چیز مهم میگوید. به نظر او بازی برای بچهها و برخلاف بزرگها، امری بسیار جدی است.
گاهی نام خشونت مرد علیه زن را میگذارند ناموس و بدینترتیب آن را توجیه میکنند. خیلی از آدمهایی که امکان دارد که در زمینههای دیگر انسانهای دلرحمی هم باشند، چون این خشونت در ذهنشان تولید معنا میکند نمیتوانند آن را به شکلی مستقیم و عریان مشاهده کنند.
ما افراد به اصطلاح بالغ وقتی بازی میکنیم از نقش واقعیمان در زندگی فاصله میگیریم، اما کودک با بازی کردن مثلاً سعی میکند تا به یکسری از احساسات و مشاهداتش معنا دهد و آنها را تحت کنترل خود دربیاورد. برای این کار نیز نیاز به الگو و تمرین موقعیتهای گوناگون دارد. او با حرفها یا کردارهایی که از ما میبیند بازیهایش را سامان میدهد. یعنی با همان امکاناتی که جامعه در اختیارش قرار میدهد، بازهای جدی میسازد. صحنههایی که بچهها مشاهده میکنند اگر با مسئله خشونت و به نوعی مرگ درهم آمیخته شده باشد، مسلما در بازیهایی که میکند انعکاس مییابد، اما تصویری که با دیدن چنین صحنهای در ذهن کودک ایجاد میشود با تصوری که ما از مرگ داریم فرق میکند. برای کودکان بین سه الی شش سال مرگ نه امری طبیعی است و نه بازگشتناپذیر. او در این سنین هرچند تصوری ناقص از مرگ دارد، ولی فکر میکند چنین اتفاقی هیچ وقت برای او رخ نخواهد داد. از شش تا ده سالگی است که کودک متوجه میشود که مرگ بازگشتناپذیر است. با این حال هنوز فکر نمیکند که چنین امری ممکن است برای او یا پدر و مادرش روی دهد. معمولاً از نه یا ده سالگی است که کودک تصوری کاملاً واقعی از مرگ پیدا میکند. بدینترتیب به هنگام دیدن صحنه اعدام، نه تنها درک واقعی از آن ندارد، بلکه از آنجایی که هنوز تا سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی قادر به تفکر انتزاعی نیست، نمیتواند چنین امری را مثلاً به مفهوم اجرای «عدالت» یا ایجاد «امنیت» مربوط بداند.
درباره مسئله مرگ چطور؟
اگر کودک، شاهد مرگ دیگری باشد همیشه این خطر وجود دارد که بخواهد سناریوی آن را تکرار کند بدون اینکه متوجه عواقب آن باشد، اما اگر نوجوان باشد میتواند دچار شوک روحی بشود؛ کابوسهای شبانه، شب ادراری، عقب افتادن در کارهای مدرسه، از دست دادن اعتماد به نفس میتواند عواقب چنین شوکی باشند.
هر چند کودک بسیار زود با مفهوم مرگ و احساس خشم رویارو میشود با این حال این رویارویی در ابتدا و به مدت طولانی توسط دنیاهای نمادین داستانهای کودکان و بازیهای گوناگون صورت میگیرد. اگر دقت کنید بیشتر داستانهای کودکان پر است از موجودات هراسناک و خطرناک مثل داستان سفیدبرفی یا کلاه قرمزی و غیره. این داستانها مملو از موجودات درنده هستند، با این حال این موجودات همیشه دست آخر شکست میخورند و نابود میشوند. به تصویر کشیدن مرگ و خشونت در داستانهای کودکان این امکان را برای او فراهم میآورد تا در قالب داستان و روایت کمکم با دلهرههای درونی خود آشنا شود و سپس آنها را تحت کنترل خود درآورد. این به کودک امکان میدهد که بتواند به تدریج با مسائل، جدیتر و مستقیمتر مواجه شود، اما وقتی بچهای با صحنه مرگ به شکلی واقعی و نه در قالب دنیای نمادین قصه روبهرو میشود؛ این مسئله میتواند عواقب بسیار مخربی، چه در کوتاه مدت و چه در درازمدت، برای او داشته باشد. کودکی که با خشونت و مرگ به طور مستقیم آشنا میشود، قابلیت ذهنی خود برای درک و هضم روحی و روانی چنین مسئلهای را از دست میدهد و مطمئناً تاثیرات آن حتی سالها بعد، به صورت خودآگاه یا ناخوداگاه، بر روان او مشاهده خواهد شد.
در همین زمینه:
توسعه و توجیه خشونت با مجازات اعدام؛ در گفتوگو با سعید پیوندی و فراز صانعی
مساله بسیار مهمی را در این مصاحبه مورد گفتگو قرار داده اید و پاسخ های آقای کاظم زاده راهگشای خوبی برای بررسی مساله است. من فکر میکنم که واژه خشونت در رابطه با آنچه که در ایران از انقلاب تا به امروز رخ داده است واژه مناسبی نیست و تمامی مفهوم پدیده ای را که شکل گرفت نمیپوشاند. در این نمایش های خیابانی و اعدامهای دسته جمعی اول انقلاب و …. یک هدف وجود داشت و دارد و آن ایجاد وحشت و ابراز سلطه بر جسم و جان مردم. در این حرکت یک لذت سادیستی و سبعیت خاصی وجود دارد که دیگر واژه خشونت برای آن پاسخگو نیست. چه واژهای مناسب است نمیدانم ولی امیدوارم کاربران بتوانند واژه ای مناسب پیشنهاد کنند
سپنتا / 05 December 2013
شاید واژه جلاد به جای خشونت بتواند استفاده شود. پدر (جلاد) برای ادب کردن فرزندان بی ادب دست به اعدام جمعی و علنی میزند تا هم سکوت و سکون درخانه ایجاد کند و هم حد قدرت اش را نشان دهد. دراین میان کودک ( مردم ) از دستورات پدر ( که درحقیقت سر پیچی از پدر در فرهنگ ما خیالی واهی است) به تماشای این مجازات میرود تا ادب شود و نتیجه سرپیچی را ببیند وتابع بماند . شاید سرخوردگی ها برای یافتن مقصرهم جزویی از وجود این تماشاگران باشد. اما بنظر من همانطور که اطاعت و دم نزدن در برابر حرف بزرگتر درخانواده های ایرانی حاکم است ، این عادت به مروردر جامعه نیز ریشه می گشاید. که ابتدای آن همان خشم فروخوردن و یا ناتوانی از رک بودن شروع میشود. آخرین حرف را پدر میزند وبس. در عین حال تماشای مرگ با اعدام به خیلی از سوالات که درکلام نمی ایند پاسخ میدهد . ودیدن ان مثل فرق بین تاتر و سینماست . وتماشاگر مستقیما با واقعیت نه تنها اعدام شده بلکه با تمام چهرها ی اطراف و عکس العمل ها و صداهایی که می شنود و آن که اعدام می کند روبروست .
علامه / 06 December 2013
امروز اثرات منفی از بین بردن اتوریته پدر و مادر بر بچه ها در جوانع غربی دیده میشود. عدم احترام به معلمان هم محیط های آموزشی را به جهنمی برای آموزگاران تبدیل کرده. ای کاش آقای کاظم زاده به این موارد هم اشاره و راههای چاره پیش بینی شده را میگفتند. یا بچه های ضعیفی که در مدارس توسط باند های نیروند مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. در خانواده بین زن و شوهر، بین والدین و بچه ها یا در محیط کار بین کارفرما و کارمند سلسله روابطی از قدرت کور که با خشونت میخواهد خود را مسلط کن و به آزار شدن و اذیت دیگری اهمیت نمیدهد، به وجو آمده است. آیا اینها بخشی از لذت آزاری ست. از میل به قدرت و تسلط ریشه میگیرد؟ آیا از خود پرستی آزار دهند ه ناشی میشود؟ ای کاش به اینها پاسخ های دیگری در مصاحبه های آتی داده شود. جهان امروز در همه جا بی امنیت شده و دانستن حداقلی دراین موارد را می طلبد. پیروز باشید و متشکر بخاطر این قبیل مصاحبه ها
شهباز / 09 December 2013
با سلام خدمت دوستان و هموطنان عزیز عرض می کنم که به حرف افرادی که از دین اسلام هیج شناختی ندارند گوش نکنند زیر دین مقدس اسلام می گوید ما قصاص را قرار دادیم برای حفظ خونها حال اگر شخصی اقدام به قتل می کند و خون مسلمان دیگری را می ریزد خداوند گفته است چون مرتکب قتل شدی باید اعدام شوی تا درس عبرت باشد برای دیگران . پس اشخاص صد انقلاب و *** بهتر است احکام اسلام و قرآن را مطاله کنند…
سجاد / 10 December 2013
مردم این زمانه حودشان امکان تحقیق و بررسی امور را دارند اگر افرادی که دم از حقوق بشر در ایران می زنند یک نگاه کوچکی به بعضی از کشورها مانند عربستان سعودی بکنند می بینند که حقوق زن ایا رعایت می شود حتی اجازه رانندگی به زن داده نمی شودظلم و ستم بسیار زیاد است مردم در خفچان و سرکوب قرار دارند این وهابیها با پول های نفتی خود امروزه بوسیله بمب گزاری و ترور در کشورهای پاکستان و عراق و محصوصا کشور سوریه مردم را به حاک خون می کشند و آیا مردم سوریه زندگی راحتی نداشتند من که دو مرتبه به سوریه رفتم دیدم چقدر کشور خوب دارای امنیت و راحتی که مردم زندگی می کردنند ولی امروز می بینید صدها هزار نفر کشته و زخمی و میلیونها نفر نیز آواره شده اند****
سبحانی / 10 December 2013