توضیح مترجم: این مطلب بخشی از کتابی به نام “مفهوم از خود بیگانگی” اثر یوآخیم ایسرائِل.
Joachim Israel: Der Begriff Entfremdung, Rowohlts deutsche Enzyklopädie 1972
یوآخیم ایسرائِل در سال ۱۹۲۰ در کارلسروهه (آلمان ) متولد شد. در سال ۱۹۳۸ به سوئد رفت. پس از پنج سال کار کشاورزی، در رشتههای روان شناسی، جامعه شناسی و فلسفه و حقوق دانشگاه استکهلم تحصیل کرد. از سال ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۸ استاد دانشگاه اوپسالا بود و سپس در دانشگاههای کوپنهاک و لوند تدریس کرد. او در ضمن تدریس آثار متعددی منتشر کرده است.
نویسنده در “مفهوم از خود بیگانگی” تئوریهای از خود بیگانگی را (روسو، هگل، فویرباخ، کارل مارکس، مارکوزه، اریش فوروم و…) بررسی کرده است. بخش آخر این اثر، که ترجمه آن را در زیر میخوانید، بررسی از خود بیگانگی در کشورهای “سوسیالیسم عملا موجود” است.
در کشورهای سوسیالیستی اروپای خاوری، پس از استالین زدایی، مباحث آزاد در باره مارکسیسم آغاز شد. موضوع اصلی این مباحثات، نهادی شدن مارکسیسم و کمبود محتوای روشنفکرانه در گذشته بود. فیلسوف لهستانی کولاکوفسکی این مسئله را سرپوشیده چنین بیان کرده است :
واژهی « مارکسیسم» نمیبایست به هیچ وجه از نطر محتوا به معنای دکترین ثابت و معینی باشد، اما دکترینی شد کاملا صوری (فورمال) و در واقع، از طریق دستورات صادر شده از « نهادی خطا ناپذیر» که در عصر خاصی در دنیای « بزرگترین پژوهشگر»، « بزرگترین مورخ »، « بزرگترین اقتصاد دان» تعیین شد.
در جریان استالین زدایی، علم و دانش از کنترل ایدئولوژی رهایی یافت. از اینرو این امکان پدید آمد مسایلی مانند هدف اومانیسم سوسیالیستی و مسئله از خود بیگانگی انسان که با آن ارتباط دارد مورد بحث قرارگیرد. برای آنهایی که در دوران استالین به سر برده بودند دشوار بود آنچه را در آن دوران به وقوع پیوسته بود توضیح دهند و به این سئوال پاسخ دهند که چگونه امکان داشت چنین امری به وقوع پیوندد و چرا در برابرش مقاومت نشد. کیش شخصیت که به آن فوق العاده اهمیت داده میشود، به خودی خود توضیح قانع کنندهای نیست. اکنون این سئوال طرح میشود: در چه شرایط اجتماعی کیش شخصیت میتوانست پدید آید و رشد کند؟
در این رابطه بار دیگر از خود بیگانگی مسئله روز شد. بسیاری کوشیدند از خود سئوال کنند که آیا از خود بیگانگی موجود در کشورهای سرمایه داری مشمول کشورهای سوسیالیستی نیز میشود؟ دراین باره آثار زیادی منتشر شده است. این آثار حاصل پژوهشهای فیلسوفها و جامعه شناسهایی است که در کشورهای سوسیالیستی اروپای خاوری به سر میبرند. سمت و سوی عمدهی این مباحثات چنین است :
۱ـ در سال ۱۹۶۵ فیلسوف لهستانی آدام شــاف، که در آن موقع عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست لهستان بود در اثری با عنوان « مارکسیسم و انسان به عنوان فرد» چنین نوشت:
« برای مارکس اصل مطلقا درست و معتبر این است که از خود بیگانگی اقتصادی مبنای سایر اشکال از خود بیگانگی است. بنا براین، الغای از خود بیگانگی اقتصادی از طریق الغای مالکیت خصوصی ابزار تولید به طور اتوماتیک به همهی اشکال از خود بیگانگی پایان میدهد. آیا واقعا چنین است؟ آیا در سوسیالیسم از خود بیگانگی انسان غیر ممکن است. یعنی آیا ممکن است از خود بیگانگی از منبع دیگری و نه از مالکیت خصوصی پدید آید. این سئوالی است که از خود بیگانگی را مسئلهای میسازد که نه تنها از دیدگاه سرمایه داری بلکه از دیدگاه سوسیالیسم مسئلهی کنونی و با اهمیتی است.» [1]
این اثر شــاف، در لهستان سبب مباحثات جدی شد. او نه اولین و نه تنها کسی بود که از خود سئوال کرد آیا از خود بیگانگی پدیدهای است تاریخی که به مناسبات تولید جامعه سرمایه داری وابستگی دارد و یا به شکل و شمایل نوین در جوامع سوسیالیستی نیز میتواند پدید آید. این مسئله در سالیان اخیر در کشورهای سوسیالیستی به طور وسیع مطرح شده است. در کنار فیلسوفها و جامعه شناسهای لهستانی، بیش از همه دانشمندان یوگسلاوی، در این مباحثات شرکت کردند. در مجارستان و چکسلواکی نیز این موضوع مورد بحث قرار گرفت.
در اتحاد شوروی، ظاهرا به این سئوال شـاف پاسخ منفی داده شد: از خود بیگانگی در جامعه سوسیالیستی رخ نمیدهد. در مقالهای در انسیکلوپدی (فرهنگ جامع) شوروی، اوگورزوف Ogurzow اعلام میکند که اصطلاح مارکسیستی از خود بیگانگی ناظر بر مهمترین انگیزه هایش، یعنی تقسیم کار و مالکیت خصوصی است، که مربوط به روند تاریخی مناسبات اجتماعی گذشته و سپری شده است.
در این دیدگاه، مسئلهی از خود بیگانگی کار، مسئلهای است تئوریک و منطقی: آیا سه شرطی که مارکس آنها را مبنای از خود بیگانگی اعلام کرده شرایط ضــرور و کــافی هستند؟ هنگامی که شرایط ضرور از خود بیگانگی ـ یعنی مالکیت خصوصی ابزار تولید، تقسیم کار و این واقعیت که کار کـــالاست منتفی شود ـ آنگاه ممکن نیست در کشورهای سوسیالیستی از خود بیگانگی وجود داشته باشد، چون ابزار تولید سوسیالیزه (اجتماعی ) شدهاند. این امر، حتی اگر دو فاکتور دیگر نیز وجود داشته باشند صادق است. برعکس، اگر این سه فاکتور شرایط کــافی پیدایش از خود بیگانگی باشند، آنگاه شامل از خود بیگانگی در کشورهای سوسیالیستی نیز میشوند، چون تقسیم کار و خصوصیات کـــالایی کــار در کشورهای سوسیالیستی نیز وجود دارد. اگر مسئله را به این روش بیان کنیم، آنگاه پاسخ به این سئوال بستگی دارد به این که بگوییم آیا سه فاکتوری را که مارکس برشمرده، به عنوان شرایط ضــــرور و یا شرایط کـــــافی از خود بیگانگی میبینیم یا نه. اما شـــاف پاسخ دیگری میدهد. او میگوید، فرض کنیم مبنای تمام اشکال از خود بیگانگی از خود بیگانگی اقتصادی است. از این فرضیه نمیشود به طور منطقی این نتیجه را گرفت که الغای مالکیت خصوصی ابزار تولید باید و لزوما به پایان گرفتن هر شکلی از خود بیگانگی بیانجامد. این سئوال که از خود بیگانگی در جامعه سوسیالیستی پدید میآید یا نه، مسئلهی منطقی نیست بلکه مسئلهای تجربی است. واقعیتهای تجربی چگونه است؟ شـــاف آن را چنین بیان میکند:
« وضعیت واضح و آشکار است. در کلیه اشکال جامعهی سوسیالیستی که تا کنون میشناسیم، اشکال مختلف و متفاوت از خود بیگانگی پدید میآید. این بدان معنی است که الغای مالکیت خصوصی ابزار تولید به طور اتوماتیک به الغای از خود بیگانگی منجر نمیشود.» [2]
پاسخ او واضح است. شــاف توضیح میدهد که نظریهی او از دیدگاه مارکسیستی خرد مندانه است. سوسیالیسم مرحلهی گذار به کمونیسم است. در جریان این مرحلهی گذار، لازم است آگاهی طبقاتی انسانها که هنوزهم پیوسته تحت تاثیر افکار سنتی هستند دگرگون شود. افزون براین، دولت به عنوان قدرت کنترل کننده، تا موقعی که در محاصره خصمانهی رژیمهای سرمایه داری قراردارد برجای میماند. شــاف، چهار شکل از خود بیگانگی، یا شرایطی که از خود بیگانگی پدید میآورند و در جامعهی سوسیالیستی وجود دارند را ذکر میکند: ۱) دولت و نقش قدرت کنترل کننده اش که به شکل دستگاه بوروکراسی سازمان یافته است. ۲) از خود بیگانگی کـار که خصوصیات کـــالایی را حفظ کرده است. ۳) تاثیر تقسیم کار بر از خود بیگانه شدن. ۴) نهاد خانواده به عنوان فاکتور از خود بیگانگی.
خانواده، به عنوان نهاد از خود بیگانگی
بنا بر دیدگاه شـاف، از خود بیگانگی اقتصادی مسئله مرکزی است. او خانواده را فقط به عنوان مثالی ذکر میکند که مانند مؤسسات یا نهادهای اقتصادی شیء واره (verdinglicht) توانند شد. ابتدا به بحث او در باره خانواده میپردازیم:
در ادبیات مارکسیستی مربوط به خانواده، از جمله آثار انگلس، خانواده به طور عمده از دیدگاه تاریخی ـ فرهنگی بررسی شده است. انگلس در اثرش « منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» پیش بینی نکرده است که چگونه خانواده در جامعه سوسیالیستی تکامل مییابد. مبنای نظر شـاف این است که نوع خانواده ـ آن جور که در جامعه سرمایه داری و سیستم طبقاتی اش میشناسیم ـ در اثر شرایط اجتماعی و اقتصادی جامعه سوسیالیستی دگرگون میشود. البته او میگوید برخی کارکردها که در گذشته به خانواده واگذار شده است میتوانند به مؤسسات و نهادهای اجتماعی، مانند آموزشگاهها و سایر انواع مؤسسات واگذار شوند. (اما همین امر در کشورهایی که سوسیالیستی نیستند نیز انجام میگیرد: به عنوان مثال، در سوئد گرایش نیرومندی پدید آمده که آموزش و پرورش و سایر فونکسیونهای آموزشی از خانواده به آموزشگاه واگذار شوند.). دگرگون شدن وضعیت اقتصادی زنان و هم چنین مقام و موضع اجتماعی آنان و نقش جنسیت آنان پیامدهای مهمی در مناسبات بین زن و شوهر دارند. (اما در جامعه سوئد نیز دگرگونیهای مشابهی به وقوع پیوسته، بی آن که تحولات انقلابی در ساختار اقتصادی جامعه به وقوع پیوسته باشد. کافی است در این باره به این نکته اشاره کرد که بازار کار، بیش از پیش به کار زنان نیازمند است.) به نظر شـــاف، علیرغم همه اینها، شکل سنتی خانواده باقی و پا بر جای میماند. و امروز کسی نمیتواند در بارهی تحول و پیشرفت خانواده سخن درستی بگوید. در این باره به جاست مطلبی از انگلس در بارهی آیندهی خانواده نقل کرد:
« این امر موقعی قطعیت خواهد یافت که نسل نوینی رشد کند: نسل نوینی از مردان که هرگز در زندگی شان پیش نخواهد آمد بتوان با پول یا به خاطر مقام و قدرت اجتماعی تسلیم شدن زنی را خریداری کرد، و زنانی که هرگز در زندگی شان پیش نخواهد آمد بدون توجه به چیزی جز به عشق واقعی همسر مردی شوند و یا از ترس وضعیت اقتصادی درخواست همسری مردی را که دوستش دارد رد کنند.» [3]
این گفتهی انگلس از اینرو اهمیت دارد چون فراتر از پیش گوییهای اتوپی مارکس و انگلس است. یعنی این پیشگویی که وقتی جامعه سرمایه داری به خاک سپرده شد، ساختار اقتصادی و اجتماعی جامعه چگونه خواهد بود.
شـــاف، انتقادش را در مورد نهاد خانواده با این اشاره به پایان میبرد: چنین به نظر میرسید که گویی جامعه سوسیالیستی، شکل سنتی خانوادهی بورژوازی گرایشهای مذهبی پروتستانی و دورویی را پذیرفته است. این امر را میشود به مثابهی شیء وارگی یک نهاد اجتماعی تعبیر و تفسیر کرد. اگر از دیدگاه جامعه شناسی به این موضوع بنگریم میتوان این وضعیت را چنین تجزیه و تحلیل کرد: هنگامی که جامعه سوسیالیستی شکل سنتیاش را با همان ارزشها و نگرش و طرز فکر سنتی حفظ کند، آنگاه برایش دشوار خواهد بود یکی از فونکسیون هایش، یعنی سوسیالیزاسیون (اجتماعی شدن ) کودکان را برآورده کند. این بدان معنی است که این جامعه قادر نیست تیپهایی انسان تربیت کند که ارزشهای سوسیالیستی را به مثابهی امری بدیهی بپذیرند و بیاموزند که کردار و رفتارشان مطابق با انتظارات جامعه، یعنی مطابق با ارزشهای سوسیالیستی شود. این خود باز به این معناست که اهداف خانواده ـ به عنوان یک نهاد ـ از اهداف جامعه منحرف میشود. بنا براین به منظور جلوگیری از این تعارض، خانواده باید ـ مانند گذشته ـ از بقیه جامعه مصون نگهداشته شود. با این روش این خطر وجود دارد که خانواده یک نهاد منفرد و جدا از جامعه بماند و تحت تاثیر ارزشهای اجتماعی و هدفهای آن قرار نگیرد. خانواده بریده و جدا از سایر نهادهای اجتماعی به زندگی خود ادامه میدهد و به اصطلاح لوکاش« شیء واره» میشود.
از خود بیگانگی کـــار در جوامع سوسیالیستی
بنا بر نظریهی شــاف، مسئلهی بزرگ دیگر از خود بیگانگی در جوامع سوسیالیستی بیگانگی کار است. اگر چه دراین جوامع ابزار تولید اجتماعی شدهاند و فنومنهای ایجاد کننده از خود بیگانگی نیز که نتیجه تضادهای طبقاتی در جامعه سرمایه داری است از بین رفته (اگر مالکیت خصوصی ملاک عمده برای اصطلاح[ تضاد ] طبقاتی به کار گرفته شود، آنطور که مارکس به کاربرده است) اما علیرغم دولتی کردن ابزار تولید، کار انسان هنوز هم کــالایی است که در ازای کالای دیگر ـ که پول تجلی آن است ـ مبادله میشود. در نتیجه، محصول کار انسان نیز کالاست. این بدان معنی است که حتی در جوامع سوسیالیستی بــازار کــار وجود دارد. اگر چه این بــازار کـار تیپ دیگری از بازار کار در جوامع سرمایه داری است، اما باز هم بازار کالاست، با قوانین مخصوص به خود.
آلماسی، پروفسور در دانشگاه بوداپست و شاکرد لوکاچ این نظریه را با مثال زیر چنین توضیخ میدهد:[4] مبنای نظریه او تز مارکس است که وجود ساختار کالایی، خطر« فتیشیسم کالایی » را به همراه دارد. او توضیح میدهد که همین مکانیسم در جوامع سوسیالیستی نیز مشاهده میشود. تجلی این امر، برای مثال، ارزش گذاری فرد است که شبیه ارزش گذاری سهام در بازار بورسها ست: فرد، برحسب توان و کارایی اش ارزیابی میشود. آیا او ارزش کسب فلان مقام را دارد یا نه؟ آیا فرد میتواند انتظار مشروع برای ارتقاء در هیرارشی داشته باشد، یا نه؟ در این میان فرد کنکرت تفریبا محو میشود. او فقط به همان اندازه به کارش علاقه دارد که فونکسیونر سیاسی، یا اقتصادی و غیره به کارش علاقه دارد.
استدلال بسیار رایج این است که شکل کالایی کــار و ساختار بــازار کـــار فقط در مرحله ابتدایی جامعه سوسیالیستی وجود دارد. این فنومنها، همین که از مرحله سوسیالیستی به مرحله کمونیستی ارتقا یافت، منتفی میشوند. اما شــاف به این استدلال نیز مشکوک است. او بنا بر تجربیات به دست آمده در کشورهای سوسیالیستی به امکان منتفی شدن کــار به مثابه کــالا سخت مشکوک است.
مارکس ابتدا تصور میکرد که از مرحلهی خاصی به بعد « فعالیت آزادانه [اfreie Tätigkeit ] جانشین کـــار [Arbeit ] خواهد شد. اما او در « کاپیتال» این تصورش را رد کرد و کار را به عنوان « ضرورت » پذیرفت.
اکنون، شاف میپرسد، آیا مبنای تصورات مارکس جوان از کــار، فقط ارزیابی کار به مثابه وسیلهای برای تحقق یافتن خویشتن است. اگر این ارزیابی را بپذیریم، باید شرایطی را بررسی کنیم که در تحت آن شرایط انسان بتواند از کارش راضی شود، خواه کار « لازم و ضرور » باشد و خواه « فعالیت آزادانه».
در تحلیلی انتقادی از استالینیسم، جامعه شناس یوگسلاوی وارنیکی، استدلال دیگری را نیز مطرح میکند: حتی در دولتهای شوروی انسان به مثابه نیروی کار باقی ماند. انسان نیروی کار است، چون از شرکت او در مدیریت تولید و توزیع فرآوردههای اجتماعی جلوگیری میشود. برنامه ریزی مرکزی، منحصرا حق دولت و تصمیم گرفتن در باره ارزش اضافی یا سود نیز از آن دولت است. چنین برنامه ریزی سبب میشود بوروکراسی نیرومندی که از مرکز اداره میشود به وجود آید و قدرت مطلق دستگاه سیاسی دولت « ناگزیر با ناتوانی عمومی فرد همعنان است. » [5]
روند تقسیم کـار
سومین مسئلهی از خود بیگانگی، روند تقسیم کار است که در کشور سوسیالیستی نیز رخ میدهد و پا به پای صنعتی شدن و بکاربردن تکنولوژی مدرن در جامعه تشدید مییابد. تصور مارکس از موجود انسانی که از عهده هر کاری بر میآید و از اینرو محل و نوع اشتغال به کارش را میتواند پیوسته عوض کند در جامعهی کنونی غیر ممکن شده است.
اگوروزف، در همان مقاله در «انسیکلوپدی شوروی» بین تخصصی شدن کار (Spezialisierung ) و حرفهای شدن کار (Professionalisierung ) تفاوت میگذارد. او معتقد است که کارگر در نتیجه روند تقسیم کار فقط مجاز است کار معینی انجام دهد. از اینرو او شاید در تمام طول عمرش فقط بخشی از مجموع استعدادها و شناخت اش را به کار میبرد. اگورزوف این تیپ تفسیم کار را « حرفهای شدن کار » مینامد. اتوماتیک شدن تولید که اساس و مبنای تولید در جامعه کمونیستی است این امکان را فراهم میآورد که تقسیم کار و حرفهای شدن مرتفع شود. اما « تخصصی شدن کار » هم چنان باقی میماند. یعنی، افراد مختلف انواع کارهای متفاوتی را انجام میدهند که هدفهای خاصی دارند. از این تعریفها روشن و واضح نمیشود که تفاوت بین حرفهای شدن کار (که نتیجه تقسیم کار بیگانه شده است ) با تخصصی شدن کار چیست.؟
تفسیر احتمالی این است که منظور اوکورزوف تفاوت بین کار پشت نوار سیار کارخانه است که هر کارگر بخش معینی از کار را انجام میدهد، با کار کارگری که پشت دستگاه نشسته و روند تولید اتوماتیک را کنترل میکند. به طور یقین اتوماتیک شدن، نوع تقسیم کار را که با نوار سیار کارخانه انجام میگیرد برطرف میکند. اما اتواماتیک شدن به سطح تکنولوژی وابسته است که هم در جوامع سرمایه داری و هم در جوامع سوسیالیستی وجود دارد.
شاف معتقد است که روند تقسیم کار مسئلهای است تکنیکی که با شکل جامعه به مراتب کمتر ارتباط دارد:« کار پشت نوار سیار کارخانه، کار پشت نوار سیار است، مستقل از نظام اجتماعی. فقط شرایط و وضعیت کار است که میتواند متفاوت باشد.»
آلماسی نیز با این نظر موافق است. او نیز تقسیم کار را نتیجه تکامل تکنیک میبیند و معتقد است تا مدتی که غیر قابل پیش بینی است نمیشود آن را از میان برداشت. اما کار یکنواخت نباید ضروتا به از خود بیگانگی بیانجامد، اگر به فرد کارگر این امکان داده شود که بتواند فعالانه در روندهای جامعه شرکت کند و بر آنها تاثیر یگذارد شامل بخشی از این روندها، یعنی شرکت کارگر در رای دادن و اتخاذ تصمیم او در مؤسسهای است که در آن کار میکند و نیز شامل بخشی از این روند ها، یعنی شرکت او در کلیه فعالیتهایی است که هدفش دگرگونی ساختار جامعه است.
ورانیکی نیز این نظریه را تایید میکند: مقابله با روند تقسیم کار که از خود بیکانگی به وجود میآورد از طریق انتقال کارپردازی به کارگران در بنگاه و مؤسسهای که کار میکنند امکان دارد. او توضیح میدهد که شرکت کارگران در روندهای اتخاذ تصمیم سازماندهی کار، برنامه ریزی تولید، توزیع و مصرف ارزش اضافی ضرور است. اگر چه کافی نیستند که کارگر را از مهره یا زایدهای وابسته به ماشین نجات دهد و او را به فاکتور فعال در جامعه مبدل کند.
دولت و بوروکراسی
چه چیز مانع فعال شدن کارگر در کشورهای سوسیالیستی میشود. یکی از علتها به نظر آلماسی بوروکراسی فراگیر است. او برای نمونه « مسابقهی سوسیالیستی » در محل کار را که ابتدا خود جوش و خود انگیخته بود مثال میزند (منظور اصلی این مسابقه این بود که انگیزه کارگران برای تولید بیشتر شود). اما به زودی این مسابقه، کاری شد که به طور رسمی دستگاه بوروکراسی دستور میداد و از قبل حجم و تعداد فرآوردهها تعیین میشد، با وعدههای تشویق کننده به کارگران. با این روش فعالیت خود جوش و خود انگیخته به آکسیون هدایت بوروکراسی مبدل شد. بوروکراسی کردن بیش از حد، نه تنها به شکوفان شدن همه جانبه شخصیت و امکانات انسان منجر نشد بلکه او را در کارش و در زندگی خصوصی اش زندانی کرد. [6]
در مباحثات داخل کشورهای سوسیالیستی اکیدا به این موضوع اشاره میشود که وجود دستگاه بوروکراسی که به طور دمکراتیک کنترل نمیشود و از خارج دستگاه نفوذ ناپذیری است، یکی از وراثتهای استالینیسم است. نخستین انقلاب سوسیالیستی در کشور تکامل نیافتهای رخ داد که کمبودها فرصت نداد کشور صنعتی شود. در آن کشور به گفته پری آندرسون کمبودها چنین بودند: ۱) کمبود کــالا که علت اش صنعت عقب افتاده بود ۲) هم چنین کمبود انسانها، چون بسیاری بیسواد بودند.۳) کمبود درک ارزشهای دمکراتیک در اثر فقدان نهادهای سنتی دمکراتیک. ۴) کمبود فرصتکافی، چون کشور زیر فشار تهدیدات خارجی قرار داشت.[7] نتیجه این کمبودها، تاکید فوقالعاده بر اهمیت روند صنعتی شدن کشور به خصوص در عرصهی تکنولوژی شد. در این میان مسئلهی مناسبات انسانی واپس ماند.
میتوان به این نکته نیز اشاره کرد که توجه به تئوری مارکسیستی در مورد مسایل روان شناختی اجتماعی کوتاهی شده است. این موضوع را مارکوویچ چنین توضیح میدهد:
مسئلهی ذغال و پولاد جای مسایل مر بوط به انسان را گرفت. کمونیسم بیشتر به عنوان جامعهای مرفه فهمیده شد تا جامعهای انسانی و دمکرات که در آن « شکوفان شدن آزادانهی هر فرد شرط شکوفان شدن آزادانهی همگان است» (مانیفست کمونیسم )[8]
همانطور که شاف نشان داده، بوروکراسی شدن جامعه به معنای پیدایش قشرنو، طبقهای نو، در کشورهای سوسیالیستی است. قدرتی که در دست این قشر متمرکز شده مربوط به ساختار هیرارشی (سلسله مراتب ) و اتوریته دستگاه بوروکراسی است. مارکوویچ عملکرد این بوروکراسی و عواقب اجتماعی آن را تجزیه و تحلیل کرده است.[9] او ابتدا اصطلاح بوروکراسی را مشخص میکند : بوروکراسی سیاسی، گروه اجتماعی همگون است که به طور حرفهای به سیاست علاقمند است. چون این گروه قدرت زیادی در اختیار دارد، میتواند برای خود امتیازات مادی خاصی را تامین و تضمین کند. شرایطی که سبب میشوند این گروه به طور حرفهی به سیاست بپردازد و خارج از کنترل باشد و صاحب امتیازات شود، سه شرط لازم و کـــافی برای موجودیت بوروکراسی سیاسی است.
نخستین شرط برای حرفهای شدن سیاسی به این معناست که گروهی خود را از سایر گروههای جامعه جدا و منفرد میکند. بوروکراسی از تودهی مردم که به نام آنها حکومت میکند جدا شده است. با این امر، بوروکراسی آنچه را که به روند تصمیمات اقتصادی و سیاسی مربوط میشود دست کاری میکند و اکثریت اهالی، تودهای میشود فاقد قدرت و ناتوان.
البته انتخابات انجام میگیرد ـ اما فقط اسم اش انتخابات است. بنا براین، اهالی کشور کمترین امکان کنترل را ندارند. بوروکراسی، نفوذی را که اصولا انتخاب کنندگان باید داشته باشند به حزب و تشکیلات حزبی واگذار میکند. این شانس که از طریق انتخابات بتوان اعضای بوروکراسی را تغییر داد و دیگری را جایگزین آنها کرد کاملا واهی است، چون اکثرت اهالی افرادی هستند سازمان نیافته و منفرد شده که توانایی اقدام سیاسی ندارند.
و سرانجام سومین شرط،، انحصار بوروکراسی در روند اتخاذ تصمیمات مربوط به توزیع و مصرف فرآوردههای اجتماعی است. بوروکراسی از این انحصار به سود خود استفاده میکند. این امر تصادفی نیست، چون بوروکراسی قشری اجتماعی است که اعضایش را از افرادی استخدام میکند که دیگر ایدآل انقلابی و هومانیستی ندارند و نیازمندیهای انسانی آنها عقب افتاده است. نیاز به داشتن اقتدار اجتماعی مبنای زندگی بوروکرات است. اما اقتدار اجتماعی تامین هر چه بیشتر مادیات زندگی بوروکرات را نیز میطلبد.
نتیجه و سرانجام این شرایط،، عواقب زیر را در پی دارد: انسان کنترل نهاد سیاسی را که خودش به وجود آورده و به نام او کار میکند از دست میدهد. انسان ناتوان است و فعالیت سیاسی بیهوده. از اینرو فعالیت سیاسی، فعالیتی خلاق نیست. به جای آن، انسانی که در دستگاه بوروکراسی مشارکت میکند با خودش و با نیازمندیهای اساسی اش بیگانه میشود: انسان به « انسان سیاسی » و « انسان خصوصی » دوشقه میشود. و درست همین اشتقاق را که ویژهی جامعه بورژوازی است مارکس به دیدهی تحقیر نگریست.
در جامعهای با ساختار بوروکراسی، انسان با همنوع خودش بیگانه میشود، خواه او جزء گروههای مقتدر مسلط باشد و خواه جزء گروههایی باشد که زیر سلطه اقتدار قرار دارند. نقش انسانی که عضو گروههای مسلط است وادارش میکند توجه خودش را به چارچوب هیرارشی (سلسله مراتب ) خودکامه متمرکز کند. رتبه و مقام، مناسبات او را با دیگران تعیین میکند.
انسانی که جزء گروه زیر سلطه است اغلب از نظر سیاسی بی اعتنا و بی تفاوت میشود. در اثر زیر نظر قرارگرفتن شدید انسان که زیر سلطه بوروکراسی قرار گرفته، فضای سوء ظن، عدم صداقت و دورویی بروز میکند. در شرایط ملموس جامعه بوروکراسی (در دوران استالین ) فرد نظرات سیاسی اش را حتی از اعضای خانوادهاش پنهان میکرد. جامعه سوسیالیستی باید پیوسته مراقب بروز بوروکراسی باشد.
حال نتایج و عواقب روند بوروکراسی چگونه مشاهده میشود؟ جامعه شناس یوکسلاو، وارنیکی، ادعا میکند، تا موقعی که انسان قدرتهایی به وجود میآورد که میتوانند علیه خود او عمل کنند و این امر در همه جوامع رخ میدهد، بیگانگی از خود مسئله مرکزی و مهم جامعه سوسیالیستی خواهد بود.
بر خلاف نظریهای که مدعی است مسئلهی از خود بیگانگی در سوسیالیسم مسئله بی جا و بی موردی است، باید به طور یقین نظریه مخالف با آن را مطرح کنیم: مسئلهی از خود بیگانگی اصولا مسئله مرکزی و مهم سوسیالیسم است…. اگر مسئله سوسیالیسم به این معنا درک نشود، آنگاه امکان دارد نتیجه تحول و تکامل اشکال سیاسی به عواقب حاد هومانیسم زدایی منجر شود. [10]
راه حلی که در یوگسلاوی برای این مسئله پیشنهاد شد، تقسیم روندهای تصمیمهای اقتصادی است. برنامه ریزی البته از مرکز هدایت میشود، اما شوراهای کارگری باید حق داشته باشند در چارچوب مؤسسهای که کار میکنند در بارهی تولید فرآوردهها و مصرف سودی که از تولید حاصل میشود تصمیم بگیرند. هدف این است به کمک مدیریت خود کارگران، تاثیر و نفوذ فرد بیشتر شود و بدین ترتیب از رشد بوروکراسی قدر قدرت جلوگیری شود. « مدیریت خود کارگران» نفی دیالکتیکی سوسیالیسم دولتی و مانع گرایش به بوروکراسی شدن است. [11]
پانویسها:
[1] A. Schaff, Marxismus und das menschliche Individuum. Wien-Frankfurt-Zürich 1965,S.142
[2] همانجا ، ص ۱۶۸
[3] – F. Engels, Der Ursprung der Familie, des Privateigentums und des Staats. Moskau-Leningrad 1934, S.70
[4] – M. Almasi, Alineation and Sozialism. New York 1965, S.139
[5] – P. Vrnicki, Sozialism and the Problem of Alienation.
[6] M.Almasi, Alienation and Socialism, S.133
[7] P.Anderson, Problems of Socialist Strategy.
[8] M.Markovic, Humanism and Dialectik. In: E.Fromm ( Hersg.) , Socialist Humanism,S.81
[9] M.Markovic, Dialektik der Praxis .Frankfurt/M.1968.
[10] P.Vranicki, Socialism and the Problem, S.280
[11] M.Markovic, Dialektik der Praxis, S.104
پادزهر از خود بیگانگی آدرنو
Retention of strangeness is the only antidote to estrangement”
„Nur Fremdheit ist das Gegengift gegen Entfremdung”
( Adorno )
امیرخلیلی / 06 December 2013
عبارت از خود بیگانگی ، این تصور را فراهم میاورد که چیزی کامل و اصیل و خوب در درون انسان وجود دارد ، و تقسیم کار و کار از خود بیگانه که انسان فقط قسمت کوچکی از آن را انجام میدهد و نقشی در تصمیم گیری ندارد ، باعث قطع ارتباط انسان با آن خود اصیل و یا با آن چیز کامل در درون انسان میگردد. تجربه سوسیالیسم و کاپیتالیسم و.. نشان میدهد که احتمالا آن طور نیست. میزان درک انسان و بینش انسان و دید انسان از کاری که انجام میدهد و روشن بودن آثار کار است که تمایل به انجام کار را تعیین میکند. تقسیم کار روشن بودن آثار کار را از بین میبرد . تخصص گرایی و تقسیم کار گسترش توان دید و توان بینش و توان درک تصویر بزرگ را کم میکند. تصویر روشن از یک کار و آثار آن است که تمایل را تعیین مینماید. همان طور که در حالت عادی انسان به طرف دیوار نمیدود و سر خود را به دیوار نمیکوبد . تصویر کاملا واضح از آثار این عمل ، تمایل به انجام آن عمل را تحت تاثیر قرار میدهد. انسانهایی که کارهای مختلف را به طور مثلا چرخشی در یک پروسه انجام میدهد ، توان تصویر سازی بزرگتر یعنی توان ارتباطات بیشتر در مغز خود را فراهم میاورند. پس عامل اصلی موقعیت و پوزیشن است و یا نه مثلا مالکیت ابزار کار. مالکیت انحصاری ابزار کار تفاوتی با مالکیت انحصاری یک موقعیت بروکراتیک و یا حزبی ندارد. هر دو جلوی دیدن از زوایای مختلف را میگیرد. هر دو جلوی گسترش ساختار و ارتباطات و تکامل مغز را میگیرد. موضوع بودن یک چیز اصیل و کامل و خوب در درون انسان و ارتباط و یا عدم ارتباط با آن نیست. موضوع توان گسترش ساختارهای مغز در ایجاد تصویر بزرگ در اعمال انسان میباشد. این یک موضوع تکاملی است. هر چقدر تعداد پوزیشنهایی که انسان در پروسه و کار برمیگزیند بیشتر باشد گسترش بهتر انجام میگردد ، هر چه قدر تعداد پوزیشنهایی که انسان در یک پروسه برمیگزیند کم تر باشد ، گسترش کمتر و تکامل کندتر میگردد. ممکن است کسی که مالک پوزیشن بالاتر باشد با تشویش کمتری زندگی کند ولی لزوماً ساختارهای مغز وی گسترش بهتری نخواهند داشت . او نیز تنها یک پوزیشن دارد. تصویر او تصویری متفاوت با تصویر دیگری در پوزیشن دیگر است ولی هر دو ناکامل و محدود هستند.
شهراد / 06 December 2013
لبته کاملا آشکار است که در یک سیستم با ساختار بر پایه موقعیت و پوزیشن سفت، که به آن یک سیستم جایگرا ایستا میگوییم. گذاردن افراد بدون تخصص، در موقعیت بالاتر شرایط را بهتر نخواهد کرد. موضوع اشاره شده در بالا به عملکرد ساختار جایگرأ ایستا و ارتباط آن با گسترش و ساختار تکاملی مغز انسان و نهایتاً خوشبختی انسان دارد. هر موقعیت و یا جای و یا پوزیشن تولید یک تصویر و یک مجموعه ارتباطات در مغز میکند. تصویرهای بیشتر برابر پوزیشن و جایهای های بیشتر ، برابر درک بهتر از آثار عملکرد سیستم و همزمان به معنی تکامل بیشتر مغز میباشد.
شهراد / 06 December 2013
چرا برخی افراد و روشنفکران و فعالان سیاسی مثل حکومت گران واژه ها را از معنی خالی میکنند ؟ بازی زیادی و استفاده غیر صادقانه از بعضی کلمات باعث میشود مردم رفته رفته به هر چیزی که نشان از پرهیزکاری ، بشر دوستی ، حق طلبی ، آزادی خواهی ، عدالت طلبی و … داشته باشد مشکوک شوند و رفته رفته کاربرد این لغات و مفاهیم گوینده را در انظار عمومی شارلاتان و فرصت طلب نشان دهد . بدیهی است پس از ان فرصت طلبان زیرک میتوانند با استفاده از تردید همگانی خود کنترل صحنه را به دست گرفته و با شعارهای پوپولیستی ضد تشکیلات و ضد روشنفکری و ضد سیاست گرایی بر مبنای خرد ورزی ، وارد صحنه شده و کلید طلایی قدرت نصیب کسانی شود که به هیچ چیزی پایبند نیستند و نهایتا هزینه سنگینی به مردم تحمیل شود . نمونه های آنرا در همه کشورها و ایران دیده ایم
برای اثبات مطلب از همین ج ا در ایران آغاز میکنم چون اکثرا آنرا دیده و چشیده ایم
وقتی بازرگان و بنی صدر رفتند بهشتی نیامد خط امامی ها آمدند و همه مفاهیم سیاسی را تهی کردند
فحاشی به همه جهانیان شد فضیلت و مبارزه با استکبار جهانی
تعهد به حکومتیان جای تخصص را گرفت . اسمش بود تصفیه انقلابی و پالایش نیروها ی انقلاب
اگر در ابتدای انقلاب دو تا ژنرال ارتش شاه را بدون دادگاه و وکیل ا عدا م میکردند حالا هر کس و هر گروهی و صاحب هر عقیده ای را پا ی سلاخی میبردند و کسی خبر دار هم نمیشد. اسمش بود قا طعیت انقلابی
زدن فردی مثل بازرگان و همراهان او در مجلس وسیله تفریح رفسنجانی می شد و توجیه ان عکس العمل مردم انقلابی بود
هر روز از ان سفارت اشغال شده کذایی چند تا نوا ر کاغذ به هم میچسباندند و شریف ترین مردمان این سرزمین را ترور شخصیت میکردند
به نام کوپن برای حفاظت مستضعفین در شرایط جنگی و ارزاق عمومی که تا میلگرد و سیمان و یخچال هم پیش رفت ، و به نام حفاظت از خانواده شهدا بنیاد شهید ( با بیمارستان و امکانات موازی کشوری دیگر ) و برای حمایت از مستضعفین بنیاد مستضعفان ( که در عمل بی شباهت به کارتل ها وتراست های آمریکایی نبود و همه چیز دا شت ) ساخته شد اما با ند های سیاه تبه کاری و پارتی بازی و رانت خواری به راه افتاد که بعد ها لباس قدرت بنا به تناسب زمانه عوض کردند و صاحبان ایده کوپن سازی و بنیاد سازی را هم بلعید ند .
به نام مذهب و دین بسا ط ولایت مطلقه ضد امپریالیستی چیدند که سودای بنیانگذاری یک شوروی دیگر و فتح جهان در سر دا شت .
به نام دفاع از آب و خلق و خاک به تجاوز و دخالت در امور دیگران پرداختند اسمش بود حمایت از خلق مستضعف فلسطین
نه اشتباه نکنید من نمی خواهم حکومت ایت الله خمینی یا ایت الله خامنه ای را سیاه نمایی کنم و یا نمک بر زخم موسوی و کروبی بپاشم و یا با رفسنجانی تصفیه حساب سیاسی کنم . چون خود آنها بدون درس گرفتن از تاریخ این کار را با دین و راه و رسم و حکومت خود کردند .
روی سخن من با آنهایی است که از اینها درس نمیگیرند و به کار تهی کردن واژه ها از معنی در میان افکار عمومی ادامه میدهند
روی سخن من با شما به اصطلا ح اپوزیسیون در انتظار قدرت نشسته است که با تبختر به آنها معترضید ولی همان راهی را که آنها رفته اند ادامه میدهید
یعنی
بازی با واژه ها . انهم واژه هایی که درمیان مردم به آنها باور مثبت و عمیق وجود دارد
آزادی . عدالت ، حقوق بشر ، استقلال سیاسی و دموکراسی و توسعه اقتصادی و غیره
اما با انحصار طلبی و منحصر کردن آنها به گروه و ایدیولوژی و فرقه خودتا ن به منظور بهره برداری سیاسی
حالا هی بنشینید از سوسیالیسم و انسان سوسیالیستی و مارکس و مارکسیست و فلان گروه مارکسیستی و آرمانهای مارکسیستی دین و مذهب و رساله حکومت و آیین خوشبختی مطلق بیافرینید
حالا بنشینید و هر طرز فکر مخالفی را در همین وب سایت های کوچک تا ن سانسور کنید
حالا هی صاحبان طرز فکرهای رقیب را ترور شخصیت کنید و کوتوله های سیاسی و روشنفکری خودتان را به عرش اعلا ببرید
حالا هی دروغ و راست سر هم کنید و تاریخ و اخبار را دستکاری کنید تا مثلا ثا بت کنید که قرص خوش بختی بشر فقط در دستان با کفایت شما است
به بیش از آنچه لنین و استالین و ایت الله خمینی و جانشینان او رسیدند نخواهید رسید
مقاله از خود بیگانگی انسان در جوامع سوسیالیستی در رادیو زمانه از ان حرف ها ست
بخوانید . غرور و تعصب سوسیالیست ها چه شباهت غریبی به مذهبی های خط امامی و ولایی ما دارد
شور بختا نه بشر از تاریخ درس نمیگیرد
vazheh ha pusideh and / 08 December 2013