حدود نیم قرن پیش، در بیست و پنجم نوامبر سال ۱۹۶۰ اجساد سه خواهر زیبا در کنار ماشین جیپ له شدهشان در درهای به عمق ۱۵۰ فوت و در شمال جزیرهی جمهوری دومنیکن پیدا شد. روزنامههای رسمی مرگ آنها را ناشی از تصادف خواندند و در گزارششان از اشاره به هویت اصلی این خواهران که از پرنفوذترین مخالفان دیکتاتور وقت «رافائل لئونیداس تروخیو مولینا» بهشمار میرفتند، سر باز زدند؛ هر چند نیازی هم نبود چرا که همه آنها را میشناختند: «پروانهها»
تروخیو در عمر ۳۱ ساله حکومت سلطهجویانهاش که در نهایت با ترور او به پایان رسید، از هیچ ظلم و جنایتی رویگردان نبود. چهرهی بیرحم این دیکتاتور که از سوی مخالفانش، «بُزِ نر» لقب گرفته بود با قلم درخشان یوسا در رمان «سور بُز» تصویر شده است.
آدمربایی، شکنجه و قتل خواهران میرابال، از جمله فجیعترین جنایات تروخیو است. قتل این سه زن که از مبارزان فعال علیه حکومت دیکتاتوری تروخیو بودند، آنها را به سمبل مقاومت و ایستادگی و همچنین به نمادی از آزار و شکنجهی زنان در جوامع استبدادزدهی آمریکای لاتین بدل کرد، تا جایی که ۲۱ سال بعد، گروهی از فمینیستهای آمریکای لاتین، سالروز ترور آنها را به عنوان روز مقابله با خشونت علیه زنان برگزیدند و سالها پس از آن در سال ۱۹۹۹ مجمع عمومی سازمان ملل طی قطعنامهای نامگذاری این روز را به عنوان روزی جهانی تصویب کرد.
سه دهه پس از مرگ این خواهران «خولیا آلوارز»، نویسنده و اندیشمند آمریکایی دومینکنیتبار که خودش همانند بسیاری دیگر از روشنفکران هموطنش زخمخوردهی این دیکتاتور بود، با دستمایه قرار دادن زندگی این زنان، اثری خلق کرد که در عین تاریخنگاری سیاسی و اجتماعی، روایتگر داستانی جذاب و اثرگذار بود. رمان تحسینبرانگیز «در زمانهی پروانهها» شرحی از زندگی و مبارزات خواهران میرابال به نامهای مینروا، پاتریا، ماریا ترسا و خواهر بازماندهشان، دِده، را بهدست میدهد؛ زنانی که تقلایشان برای رهایی از پیلهی تاریک خفقان و آرمانشان برای رسیدن به آزادی و پرواز به سوی روشنی، آنها را به نام انقلابی و اسطورهوار «پروانه»ها ملقب کرده بود.
آلوارز در این کتاب، سکان روایت را به دست تک تک این زنان میسپارد و زندگی آنها را از آرایش مو و لباس تا نگهداری اسلحه و زندانی و شکنجهشدنشان میکاود و در همان حال از سایهی سیاه استبداد تروخیو میگوید که در آن سالها دهشت را با زندگی تک تک مردم دومنیکن عجین کرده بود.
آلوارز با بهرهگیری از جادوی ادبیات، این «پروانه»های شکستهبال را جانی دوباره داده و از زندگی زنانی گفته است که در تکاپوی رسیدن به آزادی، با احساسات و هیجانات زنانه هم دست به گریبان بودهاند.
فصل اول کتاب، در سال ۱۹۹۴ و با روایت «دِده» (آدلا)، تنها خواهربازماندهی میرابال، از زندگی خواهرانش آغاز میشود. او که در گفتوگو با یک روزنامهنگار شرحی از مبارزات و مقاومتهای توأم با هراس و تردید پروانهها را ارائه میدهد، در پاسخ به پرسش او که میگوید: «همه چیز را بگو» به گذشتههای دورتر میغلتد و این مصاحبه را به روایتی داستانی از زندگی خواهرانش تبدیل میکند. این داستان اما به فعالیتهای سیاسی و مدنی میرابالها محدود نمیشود و سویههای عاطفی آنها را هم در برمیگیرد. کاوش میان دنیای زنانهی شخصیتهای داستان زنگار افسانه را از شمایل آنها میزداید و زنانی آشنا و زمینی را به تصویر میکشد.
دِده به آن «شب مهتابی و پیش از شروع آینده» در سال ۱۹۴۳ میرود؛ آنجا که چهار خواهر نوجوان به همراه پدر و مادرشان در محوطهی جلوی خانه به آسودگی نشستهاند و پدر اقبال دخترانش را پیشگویی میکند، همانجاست که مینروا دختر سوم خانواده از آرزویش برای وکیل شدن میگوید و پدر از تروخیو و قانون منع تحصیل زنان در دانشگاه میگوید.
داستان در سه فصل چهار بخشی این کتاب و با دست به دست شدن روایت میان پروانهها پیش میرود، چهار زندگینامهی تو در تو در هم تنیده میشوند و خواننده به دل زندگی پر پیچ و خم آنها پرتاب میشود.
مینِروا دختر سوم خانواده، نخستین پروانهایست که زبان به سخن میگشاید. او زندگی خود را از کودکی تا زمانی که برای تحصیل به مدرسهی شبانهروزی فرستاده میشود بازگو میکند و در همین مدرسه است که گره داستان شکل میگیرد و روایت زندگی خواهران دیگر نیز بدان افزوده میشود. جسارت، سخنوری و اعتماد به نفس مینِروا از همان سنین نوجوانی روشن است. او که سودای تحصیل در رشتهی حقوق را در سر دارد، در جستوجوی «عدالت» است و مخالفت پدر و جامعه را سدهایی شکستنی تلقی میکند.
مینروا درسال ۱۹۳۸ و در مدرسهی شبانهروزی با دختری افسرده و منزوی به نام «سینتیا» آشنا میشود که سرمنشأ تحول فکری مینروا را رقم میزند و چهرهی خونریز و مستبد تروخیو را برای او آشکار میکند. سینتیا از دیکتاتوری میگوید که پدر، برادر و عموهای او را به قتل رسانده و ثروت خانوادگیشان را ضبط کرده است؛ سلطهجویی که سخن مخالف را برنمیتابد و از کشتن انسانها ابایی ندارد. پس از آشنایی با سینتیا است که مینروا وارد دنیایی نو میشود که در آن تروخیو آن مرد مقدسی نیست که عکسش در خانه کنار تمثال مسیح قرار گرفته است، مینروا به وجود هیولایی پی میبرد که بر هستی دومینیکن چنگ انداخته و هستی و شور زندگی را از او سلب کرده است. این یافتهها و همچنین آگاهی مینروا از سرنوشت سیاه هممدرسهای دیگرش «لینا» – دختری که تروخیو پیشتر او را به عنوان معشوقهاش برگزیده است- طبیعت یاغی و رهای مینروای تازهبالغ را به سوی جدال با استبداد میکشاند.
روایت بخش بعدی مربوط به کوچکترین خواهر «ماریا ترسا» است که در قالب خاطرات روزانه نقل میشود. ماریا ترسا دختری بازیگوش و سادهدل است که به خاطر آگاهی از فعالیتهای مینروا به صف مبارزان سیاسی میپیوندد.
فصل اول کتاب با معرفی «پاتریا» خواهر بزرگ خانواده به پایان میرسد؛ دختری که به خاطر وسواسهای مذهبی و علاقهی وافرش به آموزههای مسیحیت، داوطلب شست و شوی پای اهالی کلیسا میشود و در همین مراسم است که عاشق جوانی کشاورز به نام «پدیترو» میشود و پیش از رسیدن به سن هفدهسالگی با او ازدواج میکند، اما زندگی آرام و به دور از هیاهوی او با متحول شدن عقاید مذهبیاش و در تقابل دیدن آموزههای دینی و ظلم تروخیو به راه پرتلاطم مبارزه کشیده میشود.
روایت داستان در فصل دوم اگرچه همچنان از زبان هر چهار خواهر بیان میشود، اما بیشتر به نحوهی پیوستن مینروا به صف مبارزهی سازمانیافته میپردازد. روابط عاشقانهی مینروا با دانشجویی به نام «لیو مورالز» او را با اندیشههای آزادیخواهانهی چپ آشنا میکند. لیو به تبعیدی ناخواسته میرود و پدر مینروا نامههای لیو را به دست دخترش نمیرساند. پس از آن تروخیو با دعوت از دختران میرابال به یک میهمانی مجلل به قصد آزار فیزیکی به مینروا نزدیک میشود و مینروا پاسخ او را با سیلی میدهد.
کینهتوزی تروخیو، «انریکه میرابل» پدر خانواده را راهی زندان میکند و مینروا برای آزادی پدرش با تروخیو دیدار میکند و او را به قماری دعوت میکند که یکسوی آن آزادی پدر و حق تحصیل در رشتهی حقوق و سوی دیگرش همخوابگی با «بُز نر» و باز هم آزادی پدر است. تروخیو میپذیرد، مینروا پیروز میشود و با پدرش به خانه بازمیگردد. پدر خیلی زود بر اثر فشارها و شکنجههای زندان میمیرد و همین مسأله مینروا را در راهی که انتخاب کرده مصممتر میکند. او در دانشگاه پس از آشنایی با گروههای مخفی به مبارزان و جنبش ۱۴ ژوئن با هدف سرنگونی تروخیو ملحق میشود. مینروا نام حزبی «پروانه» را بر خود مینهد و با جوانی انقلابی به نام «مانولو» ازدواج میکند و با وجود آنکه تروخیو با سر باز زدن از تحویل مدرک وکالت به او مانع کارش در این حرفه میشود، به فعالیت، زندگی، زنانگی و مادرانگی خود ادامه میدهد.
در همین اثنا، ماریا ترسا، که در رد و قبول عشق دو پسر عمهاش به سر میبرد، با «لئونادرو» از مبارزان جنبش ۱۴ ژوئن ازدواج میکند و پاتریا و همسرش با گروه کلیسای منطقه هستهای مبارزاتی شکل میدهند و به جنبش انقلابی مخفی میپیوندند. آنها که خانهی خود را به عنوان پایگاه نگهداری اسلحه در اختیار انقلابیون قرار دادهاند، سرانجام شناسایی میشوند و به این ترتیب ماریا ترسا، مینروا، همسرانشان و پدیترو به زندان میافتند.
در فصل پایانی، محل روایت، به زندان منتقل میشود و بخش عمدهی داستان از زبان ماریا ترسا و دفترچهی خاطراتش بیان میشود. در این بخش از کتاب تصویری عریان و تلخ از هراس، افسردگی و پریشانی زنان در بند ارائه میشود. پرداختن به مسائلی از قبیل دغدغهی ملاقات با فرزندان به عنوان اهرم فشار، شکنجههای متعدد، شکنجهی همسران در مقابل یکدیگر، مشکلات گوناگون بند عمومی زنان، ملاقاتهای فرمایشی سازمانهای بینالمللی و … یکی از خواندنیترین بخشهای این کتاب را رقم زده است.
مینروا و ماریا ترسا با ترفندی زیرکانه موفق به انتقال مخفیانهی نامهای به «سازمان کشورهای آمریکایی» میشوند و به این ترتیب از شرایط اسفبار زندانیان پرده برمیدارند. آنها سرانجام زیر فشار نهادهای بین المللی در کسوت قهرمان آزاد میشوند، اما همچنان در خانهی پدریشان در حصر به سر میبرند. در این بخش خواننده قدم به قدم با پروانهها پیش میآید و با زندگی آنها همراه میشود؛ زندگی روزمرهای که سیاست و خشونت در هر لحظهی آن جاری است و سایهی سنگین «بز نر»، آن را تاریک کرده است. این همراهی ادامه دارد تا آنکه داستان به اوایل نوامبر ۱۹۶۰ میرسد؛ زمانی که تروخیو اعلام میکند، کشورش با دو مشکل مواجه است: نخست کلیسا و دوم خواهران میرابال. هراس و تپشی که از خواندن این جملات بر دل خواننده میافتد، پس از تورق چند صفحه جای خود را به اشک میدهد. چرا که در روز بیست و پنجم نوامبر، نگرانی و وحشت «دده»، از بازنگشتن خواهرانش از ملاقات با شوهران زندانیشان به حقیقت میپیوندد…
«در زمانهی پروانهها»، نگاهی ویژه به جایگاه زنان و تلاش آنها برای دستیابی به حقوق برابر دارد، آن هم در زمانهای که زنان نه تنها به علت قوانین استبدادی که به دلیل سنتهای محدودکننده از تحصیل و فعالیتهای اجتماعی بازداشته میشدند. تقابل این نگاه سنتی و میل به آزادی در گفتوگویی که در بخش اول کتاب میان مینروا و مادرش اتفاق میافتد، قابل ردیابی است:
مادر آه کشید و طنازانه گفت: «دامنپوشها در رشتهی حقوق، این همهی آن چیزیست که ما لازم داریم»
مینروا با صدایی رسا پاسخ داد: «امروز زمان آن است که ما زنان صدای کشورمان بشویم.»
همچنین در بخش چهارم زمانی که پاتریا به مینروا میگوید «این کار کثیف است، برای همین هم ما زنها نباید وارد آن بشویم» مینروا پاسخ میدهد: «زنها باید از این دوران سیاه بیرون بیایند.»
یا در جای دیگر دده در گفتوگو با خبرنگار میگوید: «بازگشت به آن روزها که زنها دنبالهروی شوهرهاشان بودند. چه بهانهی احمقانهای…. من پی شوهرم را گرفتم و درگیر نشدم.»
ترس از آگاهی و بالندگی زنان به عنوان یکی از عوامل محدودکنندهی آنها در جوامع استبدادی هم به خوبی قابل مشاهده است، چنانکه در بخش ششم کتاب، آنجا که مینروا آرزوی وکیل شدنش را با تروخیو در میان میگذارد تروخیو پاسخ میدهد: «این روزها دانشگاه جای خوبی برای زنان نیست […] آنجا جای کمونیستها و یاغیانیست که میخواهند مملکت را ساقط کنند.»
با تمام این احوال این چهار خواهر هر یک به سهم خود با کنشهای انقلابیشان، چهرهی سنتی زن آن روزگار را به چالش کشیدند. همهی این خواهران شخصیتهایی مستقل از شوهرانشان داشتند و بر خلاف بسیاری از زنان هموطن زمانهشان برای خود حق اختیار و اراده قائل بودند. با این وجود و به رغم همهی این تلاشهای فمینیستی، عشقی عمیق نسبت به پدر و شوهرانشان در دل داشتند. رأفت و بخشش به عنوان شالودهی اصلی روابط آنها، این زنان قوی و جسور را در رابطه با همتایان مردشان، به عاشقانی وفادار بدل کرده بود.
تحول، آگاهی و تکاپو برای رسیدن به آزادی محور کلی این داستان است و واژهی «پروانه» نمادی از این دگردیسی است؛ نشانهای از سیر دگرگونی غریب این زنان که زندگی سادهشان با جاهطلبی و سلطهجویی تروخیو چنان زیر و رو شد که یکباره به دشمنان اصلی او بدل شدند؛ زنانی که از بند یک جامعهی ضد زن و استبدادزده رهیدند و تاج تقدس حاکم سلطهجو را در هم شکستندند؛ پروانههایی مشتاق نور که بالهایشان بر گرد شمع آزادی شکست، سوخت و خاکستر شد.