«فیل در تاریکی»، مجموعه مقالات قلی خیاط یکی از کتابهای خوشاقبال بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران بود. این کتاب را نشر «نگیما» در تهران منتشر کرده است.
«فیل در تاریکی» در بردارنده ۱۳ مقاله از قلی خیاط است. آقای خیاط در این مقالات با زبانی متفاوت و با تعابیر و مثالها و نکتههای برانگیزاننده به برخی چالشهای فرهنگی و موضوعات ادبی در ایران و جهان میپردازد.
قلی خیاط سالهاست که در فرانسه زندگی میکند. پیش از این، از او رمان «داستان مادری که دختر پسرش شد» منتشر شده است. «تریستانو میمیرد» نوشته آنتونیو تابوکی از ترجمههای قلی خیاط است.
قلی خیاط در «فیل در تاریکی» مینویسد: «این روزها هیچ خوابم نمیآید، منظورم اینکه دیگر بیدار نمیشوم. یکسره مینویسم. قلمم شده است ادامه دستم و زبان قلبم. مغزم خواب است، از کار افتاده است، چه بهتر. فقط با قلبم مینویسم.»
گفتوگو با او را هم از همین چگونه نوشتن آغاز میکنیم.
آقای خیاط آیا نویسنده پرکاری هستید؟
نه، بسیار کمکارم. در واقع زیاد مینویسم اما زیاد دور میریزم. امروز، از چیزی که دیروز نوشتهام رضایت کافی ندارم؛ پس ترس دارم فردا نیز از نوشتهی امروزم ناخشنود بمانم. میدانید که در امر شعر و ادبیات، هر کسی ذوق و سلیقهی خود را دارد. به قول معروف، در گیسوی یار کسانی مو میبینند، کسانی پیچش مو…
شما جزو کسانی هستید که پیچش مو را میبینند؟
بله. من تنها به اصالت و اشرافیت و آریستوکراسی جمله اعتقاد دارم، نه به ایده و پیام داخل آن! معتقدم که ما زیاده از حد معلول و مسلول ایدهها و پیامها شدهایم. هیچ چیزی ناپایدارتر از ایده و پیام نیست. ایدهها و پیامها همیشه مظروفاند؛ محصور داخل ظرف زمان و مکانشان. همگی تاریخ مصرف دارند. هر ایده و پیامی، هر چه باشد و با هر محتوایی، همیشه مهاجم و تجاوزگر یک ایدهی دیگر خواهد بود؛ در حالی که زیبایی، زیبایی ناب، نابههنگام است، سازنده، آفریننده، و همیشه در حالِ شدن.
«آریستوکراسی جمله» تعبیر محترمانهتری از وسواس نیست نسبت به متن؟
چرا است! اعتراف میکنم که است. آریستوکراسی جمله در واقع پژواکیست از وسوسهی نویسندهی آن. من همیشه وسواس جملهام را دارم؛ وسواس و هراس اینکه کارم هنوز پایان نیافته باشد، که جملهام هنوز آواز نخواند، که هنوز جای دقیق ویرگولم را در آن نیافته باشم. هیچ میدانید که یک ویرگول ساده، یک نقطهویرگول پیش پا افتاده که معمولاً به چشم نمیآید، و یا حتی انتخاب این حرف صامت و آن حرف باصدا، تنها ابزاریست در دست نویسنده برای کنترل سرعت خوانش خواننده از راه دور، یعنی تعداد مکث و حرکت و میزان تنفس وی، به عبارتی امکان و قدرت انتقال احساس!؟
در یکی از مقالات این کتاب به نوبل ادبی میپردازید. آیا واقعاً نوبل در ادبیات ما موضوعیت دارد؟
به نظر من، ما از طرفی شاعر و نویسندهی نوبلپذیر به حد کافی داریم و از طرف دیگر، جایزهی نوبل ادبیات هر سال بیشتر از اصالت و هدف خود دور میشود. در واقع، این ضد و تناقضی که شما درمییابید در گفتهی من نیست، در عملکرد تاریخی این پاداش ادبیست. کافیست مانیفست بنیادی این جایزه را به یاد بیاوریم: «… به مجموعهی آثار ادبی نویسندهای تعلق میگیرد که با ابداع یک ایدهآل توانا، خدمتهای شایان در حق انسانیت انجام داده است.»
حال دوست دارم یکی بیاید و به من بفهماند که گائو چینگ جیان، لو کلزیو، و یا حتی مو یان، کدام ایدهآل توانای ادبی را تبیین نموده و کدام خدمات شایانی را طی دههی اخیر در حق انسانها انجام دادهاند؟
دوست دارم یکی بیاید و به من بگوید چرا ایدهآل ادبی چخوف، ماریا ریلکه، پروست، جویس، سلین، پسوا، کالوینو، ناباکوف، آرتور میلر، موراکامی… در خور شایان نشد و به مذاق نوبل ادبیات خوش نیامد؟
دوست دارم یکی بیاید و به من بگوید چرا خیزش ادبی، نوآوری، زیر و رو ساختن تمامی یک زبان و فرهنگ یوشیج، هدایت، شاملو، فرخزاد… لیاقت نوبل نداشت؟
نه! باور بفرمایید، دلیل عمده و واقعیت امر چیز دیگریست.
به نظر شما «واقعیت نوبل ادبی» چیست؟
واقعیت امر اینکه در الیگارشی اجتماعی ـ فرهنگی امروزی غرب، که گویا بسیاری در ایران هنوز هم اصرار دارند به چشم یک دموکراسی بنگرند، نوبل ادبیات، به عنوان رکنی از ارکان جامعه، کمابیش نقش خود را ایفا میکند: سوپاپ امنیتی!
عملکرد سوپاپ امنیتی در دنیای صنعت را که خوب میشناسید، نه؟ اگر دیگی را برداریم، پر کنیم از آب، دهانهاش را محکم ببندیم و بگذاریم روی آتش، آب داخل به جوش آمده و دیر یا زود دیگ را خواهد ترکانید. اما کافیست سوراخی در آن ساخته و سوپاپی در آن جا دهیم؛ مثل یک زودپز آشپزی بیخطر، آب مرتبا خواهد جوشید، دیگ هیچوقت منفجر نشده و به چیزی و کسی آسیب نخواهد رسید. بهتر حتی، از بخار حاصل دیگ، ما انرژی مفت و رایگان به دست آورده و جای دیگری استفاده خواهیم کرد…
تنها خشنودی من از نوبل ادبی دههی اخیر، حضور دوریس لسینگ برای سال ۲۰۰۷ و ماریو ورگاس یوسا برای ۲۰۱۰ بود.
وضع کلی ادبیات معاصر ایران چگونه است؟
بیمار! در کل و در یک کلام. ادبیات ما بیمار است و ما امروز، کنار بستر بیماری آن ایستادهایم؛ دست روی دست و چشم به راه. بیماری ادبیات ما دقیقاً همان بیماری جامعهی ماست: آلزایمر.
آلزایمر یک بحران کمابیش گذرا نیست، یک پریشانحالی تمام است، نوعی اختلال حواس، آشفتگی ذهن و هوش؛ مختص اشخاص سالخورده. از ویژهگیهای این بیماری این است که شخص مبتلا قادر است کوچکترین خاطرهی دور خود را به یاد آورد، رویدادهای گذشته را دقیقاً روز به روز، حادثه به حادثه، لحظه به لحظه برایتان بازگو کند. گاهی حتی تعداد آجرهای زرد دیوار خانهی کودکی خود را در ذهن دارد، رنگ آب حوضچهی وسط و عطر و بوی تک تک گلهای باغچهی آن را اما، اگر از سر کوچه رهایش کنید، راه خود را گم کرده و درِ همان خانهی خود را باز نخواهد یافت.
یکی دیگر از ویژهگیهای این بیماری، معجزهی نادر و هر از گاهی اوست: هر چند یکبار، همینطور بیزنگ و بیخبر، تمام ذهن و هوش خود را دوباره بازیافته و قادر است نه تنها گذشته و حال، بلکه «آینده» را نیز ببیند و بگوید! آری، آینده را، دقیقاً و مو به مو.
البته، امید و آرزوی اینکه بیمار سالخوردهی ما روزی شفا یابد و سلامتی ذهن و هوش و جوانی خود را دوباره به دست آورد ممکن نیست، اما میتوان تجربه و خاطرههای پُربار وی را در تن نو و جوان فرزندانش تناسخ داد.
میتوانیم ادبیات معاصر ایران را شاخهای از ادبیات جهان در نظر آوریم؟
نه، ادبیات ما هنوز خود را نیافته و به نظر من به این زودیها نخواهد یافت. مثل هر بیمار دیگری که برای نجات جانش دست به دامن اولین پزشک از راه رسیده میشود، ادبیات و فرهنگ و کل جامعهی آلزایمر زدهی ما چنگ زده است به دامن مدرنیته غرب و در مصرف آخرین مدل آیفون و آیپد و اندیشه و تئوریهای ادبی وی دوای خود را میجوید.
در واقع از سالها پیش، ما روشنفکرها دقیقاً مرتکب همان خطایی میشویم که جامعهی مصرفی ما: تجدد را با تمدن و مدرنیته را با پیشرفت اشتباه میگیریم؛ گمان میبریم که مصرف فرهنگ دیگران بر فرهنگ ما خواهد افزود.
اما ظاهراً مرزها از میان برداشته شده و ارتباط بین غرب و شرق سادهتر شده است. کافی است که به کتابهای ترجمه شده در سراسر جهان نگاهی بیندازیم.
نه، برخلاف امر مطالعه و درک فرهنگ و تمدن دیگران که همیشه سازنده است، مصرف خشک و خالی آن فقط نشانی از تجدد خواهد بود و مدرنیته، تظاهر به پیشرفتی که از آن ما نیست. بین خانم خانهداری که ماشین لباسشویی ساخت ایتالیای خود را از ترکیه تهیه میکند، پولدار تازه به دوران رسیدهای که اتوموبیل پورشه آلمانی خود را از دوبی، و روشنفکری که تئوریهای ادبی ـ فلسفی فرانسوی مورد نیازش را از زبان آمریکایی، آیا شما توفیر و تفاوتی میبینید؟ من که نمیبینم. واقعاً نمیبینم.
چرا؟
چونکه از منظر علم آسیبشناسی فرهنگی، هر سهی این افراد مصرفکننده همان پاتولوژی واحد و مشترک را دارند.
چونکه در مکانیسم این دنیای جدید، که در کیلومتر صفر عمل میکند، با هجوم عظیم و بمباران بیوقفهی اخبار و دادهها در هر ثانیه، در هر آن، از هر گوشه و کنار و در دسترس هر کلیک، دیگر فرصت جویدن و هضم نیست… ما تولید و دادههای دیگران را فقط قورت میدهیم، میبلعیم.
مثل یک قرص و دوای نسخهشده.
شاید به این خاطر که بیماریم، شاید به این دلیل که گرسنه؛ شاید نیز چونکه هم بیماریم و هم گرسنه.
میبینید اوضاع ما تا چه حدی وخیم است؟ باز وخیمتر خواهد شد. برای درک بهتر این پاتولوژی و سمپتوم و نشانههایش، اجازه بفرمایید مثالی بیاورم، یک مثال بین صد مثال دیگر: به دلایل متفاوت و متعدد از جمله نوعی پوریتانیسم اخلاقی ـ مذهبیِ ریاکارانه، جامعهی فلسفی و ادبی آمریکایی بین دهها و صدها فیلسوف و صاحب اندیشهی معاصر اروپایی فقط چند نفر را به رسمیت میشناسد، بینشان و باز برای مثال: بلانشو، بارت، دریدا و فوکوی فرانسوی… بیشتر از سه چهارم شناخت امروزی ما ایرانیها از رویدادها و تئوریهای ادبی ـ فلسفی دنیا از طریق ترجمهی ترجمههای انگلیسی، در واقع آمریکایی آن صورت میگیرد. اگر دروغ میگویم بگویید که دروغ می گویم! به عبارتی، ما در این زمینه نه تنها محکوم شدهایم انتخاب آمریکاییها را انتخاب کنیم، بلکه کمابیش مجبوریم دید و برداشت آنها را نیز بپذیریم.
بحث کشید به ترجمه. نظر شما نسبت به کیفیت ترجمهها چیست؟ سبب بدفهمیست؟
در یکی از ترجمههای اولیهی فوکو، مترجم بدسواد آمریکایی، یا شاید فقط بدشانس و از روی یک خطای املایی و تایپی، واژهی «chef» فرانسوی را «thief» آورد. پس عبارت مذکور فرانسوی که معنای «ارباب، سرکار، سرآشپز» و نیز به معنای «سر، به منزلهی جایگاه فکر و اندیشه» را دارد، یکباره تبدیل شد به… «دزد». علیرغم تصحیح این خطای تعبیر در نسخههای بعدی، هنوز هم که هنوز در ایران، در غالب تحلیل و تفسیرهای اندیشهی فوکو، حتی رسمی و آکادمیک، دزد مینشیند داخل سر و در جایگاه فکر و اندیشه…!
اوه اینکه چیزی نیست! ما مترجمهای روشنفکر بسیار بسیار باسوادی داریم که فرق «اولیس» با «ادیسه» را نمیدانند،«meditation» را با «medication» اشتباه میگیرند اما باکشان نیست که نیچه آلمانیزبان را از انگلیسی به فارسی برگردانده و به خورد خوانندهی بینوا بدهند!
ولی خب، باز دم همین روشنفکرهای امروزیمان گرم! در میانشان کم نیست وارثان دانش و بینش و وجدان کار سالهای چهل و پنجاه. به زودی سر و کلهی نسل جدیدی پیدا خواهد شد از انتلکتوئلهای گوگلی، فارغالتحصیل دانشگاههای ویکیپدیایی آنلاین، سر تا پا دیجیتال: از شورش ذهن فقط مشت گرهشده با دو انگشت باز سبابه و کوچک ستارههای ام.تی.وی. را دارد و از باغ آنارشی، یکی از زیباترین و عمیقترین فلسفههای انسانی، تنها تی ـ شرتش را…
یادش به خیر فروغ وقتی که مغموم و افسرده میگفت: «کسی به فکر گلها نیست.»
فکر نمیکنید بخشی از این مشکلات، «اینکه کسی به فکر گلها نیست» به خاطر نبود تجربه کافی از زندگی است؟
ادگار آلن پو به ده دوازده زبان آشنایی کامل داشت، از جمله دو سه زبان مرده. شهر پاریس را کوچه به کوچه و خلق و خوی مردم آن را مو به مو میشناخت ولی پایش را هیچوقت داخل خاک فرانسه نگذاشته بود. میگویند که حتی ارزش و معنای پول را به درستی نمیدانست و به جای مزد و دستمزد از ناشر خود بطری شیر و کیسهی زغال طلب میکرد. در واقع به جز یک استثنا در تمام عمرش، پدر رمان تخیلی سیاه از مسیر جادهی بین بوستون، شهر زادگاهیاش، و بالتیمور، محل مرگش، دورتر نرفت…
به پرسش ما چه ربطی دارد؟
منظورم این است که برای کسب تجربه، شاعر و نویسنده مسلتزم نیست مرتباً دور دنیا را بگردد. بزرگترین سفر تجربی وی در درون وی اتفاق میافتد. از سی سال پیش، رماننویس ایرانی فقر و جنگ و قحطی و آشفتگی را زیر چشم و داخل خانه دارد. قاعدتاً باید آن را با پوست و گوشت خود احساس کند؛ و از حق نگذریم، غالباً احساس میکند چیزی را که هنوز ندارد، یا کم دارد، یا دستکم به آن شکلی که میبایست ندارد، همانا تکنیک و هنر بازگویی این احساس است: ابزاری منسجم، ارگانیک، سیستماتیک، دیالکتیک.
خودشیفتگیها آیا در این ناکام ماندنهای ادبی بیتأثیر نیست؟
هیچوقت، هیچکجا، هیچ شاعر و نویسنده و هنرمندِ خلاقِ فروتنی وجود ندشته است. نمیتواند وجود داشته باشد. نباید وجود داشته باشد… تکبر و غرور، اعتماد به خویش، نوعی خود ـ خواهی و خود ـ بینیِ سازنده، به قول نیچه «خمیرهی اراده به فراسوی خویش شدن» جزو اساس و بنیان امر آفرینش هنری است. هیچ آفرینندهای فروتن نیست. آیا میتوان آفرید و خود را آفریدگار نیافت؟ موضوع، رد و انکار این غرور و تکبر لازمهی هنرمند نیست، کنترل و تبدیل آن است به یک انرژی عظیم و خلاق. و این کار، باور بفرمایید، کار هر کسی نیست. رنج و تلاش و سفر درونی فراوان میخواهد؛ راه پر است از دام و تلهی وسوسهها، و ته آن پر از: مدعیها ، لافزنها، از دماغ فیل افتادهها، تازه به دوران رسیدهها، آنهایی که گاری را جلوی اسب میبندند و چشم بالای ابرو دارند…
از سفر درونی سخن در میان آوردید. آیا نویسندگانمان به اندازه کافی با خودشان روراست هستند؟
میگویند جوان جاهلی آمد و با پرخاش از بوسعید پرسید: «فرق من و تو در چیست؟ من نیز به چیزی که میگویم عمل می کنم.»
بوسیعد جواب داد: «من به چیزی که میاندیشم عمل میکنم.»
نویسنده هم باید بدون دروغ بنویسد؛ درست و دقیقا به همان شکلی که میاندیشد، همیشه و در همهحال، بدون دروغ بدون ریا بدون تزویر…. تنها با قلبش بنویسد، یا با نگاهش. زیرا نه قلب و نه نگاه، هیچکدام قدرت دروغ و دورویی ندارند…
یعنی لازم نیست داستاننویسان و شاعران الزاماً دانش داشته باشند؟
باور بفرمایید، تنها حرفی به دل مینشیند که از دل بر میآید، وگرنه کسب دانش فلسفه و علم تاریخ و جامعه و غیره جزو تکلیف شاعر و نویسنده نیست، حاصل روند و شیوهی اندیشه اوست، نتیجهی نگاه ویژهی وی به پیرامونش. یدالله رویایی جملهی کوتاهی دارد که من از سالها پیش، تحت عنوان پیشدرآمدی بر شعر نوین، آن را به شاگردهای فرانسویزبانم تدریس میکنم:
«مثل درخت
مرگ از سر من آغاز میشود»
سرودن این تکه شعر برای رویایی آیا چقدر طول کشیده است؟ یک ثانیه؟ یک ساعت؟ یک سال…؟ نمیدانم، اما حاضرم دست در آتش برده و برایتان قسم آسمان بخورم که هنگام آفرینش این عبارت کوتاه، ناب همچو یک عصاره، شاعر ما نمیتوانست، قادر نبود، آزاد نبود دروغ نوشته و تظاهر کند. نه، نمیتوانست. او لاجرم میدانست، میدید، که مرگ تدریجی یک درخت به ویژه در جنگل، استحاله و بیماری یک جامعه، سقوط و نابودی یک ملت و گسست تعادل درونی یک شخص همیشه از سر وی آغاز میشود.
سرتان را درد نیاورم… تمام امور هستی یکسان است، شبیه هم، از یک جنس، از یک مبدا، و به یک مقصد؛ متصل به هم توسط نخی نامرئی از ورای زمان و مکان… دانستن این نکته چیزیست، احساسیدن آن نخ نامرئی میان دو انگشت، چیز دیگری. اینهمه بار و کولهبار و سواد و دانش من از هراکلیت و افلاطون، از من شاعر و نویسنده نمیسازد. نه، نمیتواند ساخت.
قهقههی خاموش و صدای بالهای رقص زنبور مست را یا ما میشنویم، یا نمیشنویم…
در این بین ظاهراً از سهم تأثیرات متقابل فرهنگی، به ویژه تأثیرپذیری از فرهنگ غرب قدری غافل ماندهاید. اینطور نیست؟
به نظر شما، آیا نویسندهی ایرانی میتواند با تکیه بر غنای فرهنگ غرب، آموختههایش از تاریخ و تمدن و تفکر آن توسط کتاب و تلویزیون و سینما، جهانی بنویسد؟ نه، نمیتواند. ممکن نیست. هیچ درخت بیریشهای نمیتواند با ریشههای درخت دیگر بارور شود.
یعنی ما نمیتوانیم به یک تجربه مشترک جهانشمول دست پیدا کنیم؟
کماکان، ما همه میدانیم که هر ایده و هر پیام، هر ابژه یا هر سوژهی دماغی، هم میتواند جهانشمول باشد و هم نباشد. در واقع این خودِ ایده و ابژه نیست، زاویهی دید یا بهتر زاویهی ورودی به آن است که از آن، یک سوژهی محلی یا جهانی میسازد.
سلین رمانی دارد به اسم «نرمانس» (Normance)، ترجمه نشده در ایران. اینهم عمدهی صحنه و دکور آن: در آسمان پاریسِ ماه ژوئن ۱۹۴۴، هواپیماهای نیروی متفقین آخرین مناطق مقاومت ارتش آلمان نازی را یک به یک بمباران کرده و به بالای محلهی مونمارتر نزدیک میشوند. نبش کوچهی ژیراردون، ساکنان ساختمان پلاک ۴، از جمله سلین، همراه همسرش لیلی، و بِبِر، آن گربهی معروفش، خود را با هراس و عجله آماده میکنند تا پلههای هفت طبقه را پایین دویده و در زیرزمین خانه پناه بگیرند. هر ایرانی بالای سی سال، به تجربه میداند که صحنهی فرار این مردم وحشتزده از ترس بمب و مرگ به زیرزمین خانهاش، فقط دو سه دقیقه طول خواهد کشید؛ حال بگوییم نهایتاً پنج دقیقه، قبول…؟ سلین از این پنج دقیقه رمانی میکشد به قد ۴۶۳ صفحه؛ آنهم چه رمانی! مجموعهای زیبا و منسجم از یک سبک و اسلوب دریده، پر از خنده و گریه و داد و بیداد و پرخاش و هذیان… بهانهی اینهمه هذیانگویی!؟ آه یادم رفت بگویم: روز قبل، پای راوی ما لغزیده و از درب آسانسور خراب، افتاده است آن پایین… سر مبارکش کمی آسیب دیده و کمی… داغون است!
بسیار خوب. اما تکلیف ما با بنمایههای فرهنگیمان چیست؟
به نظر من انکار تاریخ و فرهنگ و عرفان و تفکر شرقی گذشتهی ما همانقدر بیمعنا و بیهوده است که نشخوار بیثمر 24 ساعتهی آن. گذشتهی هر ملتی اسطرلاب اوست. کسی که پشت سر خود را نمیبیند جلوی پای خود را نخواهد دید.
یعنی باید از بنمایههای اسطورهای استفاده کنیم برای به وجود آوردن فضاهای تازه در ادبیات داستانیمان؟
از چند سال پیش، رماننویسی تاریخی، تاریخی ـ تخیلی ـ پلیسی ـ فانتزی بازاری غرب، به لطف آنگلوساکسونها و به معنای «فیکشن» آن، کلی گل کرده و بسیار برو و بیا دارد. رویدادهای هری پاتر، همگی بدون استثناء، کلیشههایی هستند از افسانه و اسطوره و میتولوژیهای سحر و جادو و فلسفه و آلشیمی غرب. دن براون آمریکایی، متعلق به ملیتی به همین نام که فقط دو قرن قدمت دارد، یعنی کاملاً تازه و بدون گذشته و تاریخ، از تاریخ و اسطورهی دو هزارهی مذهبی و عرفانی و گرال (کمابیش، خون عیسی مسیح در یک جام) و شوالیههای اروپا سود جسته و میلیونها دلار میزند به جیب.
مترادف گرال، ببخشید، سرچشمهی ظهور آن را ما در ایران داریم: جام جم، جام جهاننما، جام سلیمان… و بعدها، خاک کیمیا.
رماننویس ایرانی میفرمایند که زمینهی کار کم دارند!؟ بفرمایند صرف کنند: از گیلگمش گرفته تا زرتشت و گرشاسب و جمشید، از لولوییان و گوتیان و کاسیها تا کوروش و داریوش و اشتوویگو، تا هووخشتره و بابل و آشور، تا مانی و اردشیر و شاپور، تا هرمزد و مزدک و بابک و مازیار و حسن صباح و صدها و صدها شخصیت برجستهی دیگر تاریخ تصوف و عرفان با سلسلهای از قصه و داستان و حکایت رویدادهای بیشمار… شمارش و پایان ندارد.
صاحبقلم ایرانی هر چه هم کم بیاورد، چیزی از زمینهی افسانه و اسطوره و حماسه کم ندارد. پس چرا نمیآید از «در جستجوی جام جم جمشید»، از «کد رمز مانی» رمانی بسازد پر از هیجان جنگ و صلح و عشق و دوری و فتنه و آشوب؟ چرا!؟
چونکه ما بیماریم، معتادیم.
معتادها، همه میدانند، مواد مخدرهی خود را تولید نمیکنند، میخرند و مصرف میکنند.
شعر و رماننویسی آیا دو قلمرو متمایز از هم هستند؟
برخی معتقدند که وادی شعر داخل سرزمین ادبیات قرار دارد؛ همسایه و هممرز با رمان… من معتقدم که خویشاوندی شعر با هنر رماننویسی کم است، بسیار کم و بسیار دور. البته، ممکن است که ما گاهگاهی در شعر به رمان بر بخوریم، گاهگاهی به رمانهای شاعرانه، اما گول ظاهر را نباید خورد. زبان شعر، اساس و هویت آن بیشتر به موسیقی شباهت دارد تا به رمان. برخلاف امر رمان، شعر نه یک ابژهی تولیدیست نه یک سوژهی مصرفی. نه میشود آن را شبیه یک کالای تجارتی وارد کرد، سفارش داد، از بازار خرید؛ و نه به صورت کادو از پستچی تحویل گرفت، کاغذ و روبانش را با شادی و هیجان گشود و …
نه، شعر یک اتفاق ذهنیست، که میافتد یا نمیافتد.
و مسیر این اتفاق، شاید تنها جادهایست که زیر پاهای خود شاعر، و غالبا به ارادهی وی، به مرور قدمهای وی سنگفرش میشود.
متوجه منظورم که هستید؟
بله. کاملاً. بهتر است کمی بیشتر در این معنا تأمل کنیم.
دارم از سوبژکتیوتهی اساسی و انحصاری شعر میگویم؛ دارم اعلام میکنم که شعر هم نوعی رفتار و پندار و نگاه ویژهی تجربیست در یک لحظهی ویژه، و هم حاصل و فرایند آن. حال چه بخواهد از یک ماتریالیسم اندیشه جاری شود، متکی بر فردگرایی و واقعیتنگری؛ چه از یک ایدهآلیسم اجتماعی. برای من، شعر را نباید با یک متر و معیار ثابت سنجید، با یک سنگ و ترازوی همگانی. ارزش و بهای هر شعر در سنگ و ترازوی میزان خود اوست. شعر را باید در هر شکل و حالش پذیرفت، با هر رنگ و بو و قد و قوارهای: شعر حجم، شعر موج، شعر نو، شعر ناب، شعر سپید، شعر سمبولیسم یا رئالیسم، شعر سادهی دههی هشتاد در مقابل شعر پیچیدهی دههی هفتاد… هیچ متوجه شدهاید که منِ سختگیرِ بدخلق، هیچوقت نه به شعر میکوبم و نه به شاعر. دلیل آنهم روشن است: اول اینکه لیاقت و سواد آن را در خود نمیبینم، و دیگر اینکه معتقدم شاعر هیچوقت مسیر نادرست نمیرود. شعر، خوب و بد ندارد. درست مثل موسیقی، ما فقط دو گونه شعر داریم: شعری که نخ و تارهای نامرئی ما را در عمق آگاه و ناآگاه ما به ارتعاش در میآورد؛ و شعری که در نمیآورد…
سیر تحول شعر و گوناگونی سبکهای شعری را چگونه توضیح میدهید؟
اساس و هویت شعر از روز ازل هیچ تغییر و تحولی بر خود ندیده است. سبک و زبان آن اما، همیشه سبک و زبان زمان و مکان اوست. دیروز، شعر فارسی ما خراسانی بود، عراقی، هندی؛ نو یا ناب، سپید یا سبز. فردا، در جوار زبان و فرهنگ بریده و تکهتکه شدهی اس.ام. اسی روزانهمان، با نفوذ کوبنده و رگبارگونهی کلام رَپ و زیر کلیدهای اسمارتفون شاعران، مسیر راه شعر سنگفرشهای نو و نادیدهای خواهد داشت. خواهید دید.
پس نمیتوان صنایع شعری را آموخت؟
در جامعهی ما، شعر یک امر قراردادی نیست، سفارشی نیست، آموزشی نیست. مثل رقص برای سیاه آفریقایی، ایرانی با شعر زاده میشود، با شعر بزرگ میشود، و با شعر میمیرد. گاهگاهی حتی از شعر میمیرد، در شعر میمیرد، داخل دیوارهای زندان و بالای چوبههای دار… شاعرانگی، به مفهوم ناب و اصیل واژه، در دل و روده و خون و پوست و گوشت وی جاریست اما… داشتن احساس چیزیست، قدرت زبان و تکنیک بیان آن چیز دیگری. چرا، دوست عزیز، ما به آموزش تکنیک ساختاری و اسلوب سمیولوژی شعر نیاز داریم؛ همیشه نیاز داشتهایم.
و فقر ما در نقد؟
در امور علوم انسانی و اجتماعی، پس به اجبار فرهنگی و هنری و ادبی، علائم و نشانهها، رنگها و عطرها، واژهها و سمبلها، در زبانها و فرهنگهای متفاوت بُرد و معانی مختلف دارند. ما بدون دخل و تصرف، بدون بازسازی، نوسازی، همگونهسازی، نمیتوانیم تئوریهای روانکاوی فروید، نظریههای ادبی بارت و بلانشو، و یا اساس ساختاری زبان در بینش لاکان را برداریم و همینطور خشک و خالی در زبان و فرهنگ خود به کار گیریم.
مسئولیت کسی که میخواهد تئوری موجود در یک زبان و فرهنگی را به یکی دیگر انتقال دهد، از مسئولیت سازندهی آن تئوری بیشتر است.
آیا نویسنده باید از حدی از عصیان برخوردار باشد؟
در سیطرهی ادبیات امروزی، به ویژه در رمان، ما به یاغی محتاجیم، به راهزن، آشوبگر؛ به قلندر بیترس و هراسی که از خطر نمیگریزد؛ ما به خرابکار سازنده محتاجیم، به ویرانگر عادل اما سختگیر و سنگدل و بیرحم… آه ! نه با دیگران، نه، با خویش…!
آیا شما کسی را در دور و برتان سراغ دارید؟
چرا من میبینم، تک و توک، پراکنده اینجا و آنجا؛ اوه، تعدادشان زیاد نیست، کم هست، اما هست. هستند.
نمیخواهم اسم ببرم اما بینشان، برخی هنوز نمیدانند که از این نسل کاشفان قلندرند، از تبار خرابکارهای سازنده. برخی میدانند، در راهاند، در ابتدای راه اما خود را رسیده به مقصد مییابند: مغرور و متکبر و از دماغ فیل افتاده… مهم نیست! جوانیست، میگذرد، ببخشیدشان. روزی پیر خواهند شد.
ما همه پیر میشویم.