عزت پسر خانم لقا در شیراز است و ریاضیات درس میدهد. اینک دکتر حسابی به او نامهای نوشته و از او دعوت کرده تا برای آموزاندن ریاضیات به دانشجویان دانشگاه که همان سال ۱۳۱۳ افتتاح خواهد شد، به تهران برود. عزت بسیار شاد است اما از مادرش شنیده است که شوکت خواهرش بسیار احساس بدبختی میکند. شوکت که در سال ۱۳۰۷ در سن پانزده سالگی دختری به نام امینه به دنیا آورده که فقط سه ماه زندگی کرده، دچار شکست روحی سختی شده است. شوهرش احسان سپهدار فکر میکند که زنش باکره نبوده است، چون در شب زفاف خونریزی نداشته است. تحمل این مسئله برای شوکت بسیار سخت است. داگمار، دوست آلمانی شوکت که زن حاج سیاح است به او پیشنهاد میکند تا به اتفاق به آلمان فرار کنند.