روزگار ما پیکار روایتهای گوناگون از تاریخ همروزگار است. هرکس روایت خود را تاریخ واقعی میداند و روایت دیگران را داستان. پس باید پیش از هرچیز پرسید رابطه میان داستان و تاریخ چیست؟ نوشته پیشرو کوششی است برای پاسخ به این پرسش.
اینکه پیدایش و پیشرفت مکتبهای تاریخنگاری مدرن از کششی که پردازشِ درونمایههای تاریخی در قالب داستان و رمان و فیلم نزد مخاطبانی بیشمار برمیانگیزد هیچ نکاسته است، نه باقیماندهِ نابخردانهِ جاذبههای دوران پیشادانش بل بیانگر احساسی برنا و برازنده است که آمادگی در برابر آیندهِ ناشناخته را در گرو شناختِ گذشته میپندارد. پنداری که نمیتوان خامش خواند حتی اگر بگوییم که بررسی تاریخ به ما میآموزاند که آدمها هیچگاه از تاریخ چیزی نیاموختهاند. چون باز در آمیزش با تاریخ است که همین هیچ چیز نیاموختن از تاریخ را میآموزیم، به عبارت دیگر آموزندگیاش را میپذیریم وقتی نیاموزانندهاش میخوانیم. پس اگر بخواهیم این گفته تناقضآمیز نماند باید آن را بیانِ خواستی بدانیم برآمده از همان احساس به منظورِ دریافتِ بهتر و هوشمندانه آنچه میتوان از تاریخ آموخت. توجه به رویکردی در آغاز حسی که در بازبینی گذشته به پیشباز آینده میرود شاید خاستگاه شایستهای باشد برای پیش کشیدن این پرسش که رابطه میان داستان و تاریخ، در مفهومی کلی و نیز به مثابه دانش، چیست؟
اگر چه نمیتوان عمرِ نوشتن ِداستانههای تاریخی را به کهن سالی تاریخ بشر دانست ـ که پیششرطش اختراع خط میبود ـ اما هیچ اجتماع انسانی و حتی هیچ زیرگروهی در درون جامعهای بزرگتر نیست که به خودش همچون اجتماع یا گروه بدون پیوند با داستان یا قصهای تاریخی آگاهی یافته باشد. این داستان در آغاز تاریخی افسانهای، اسطورهای، پهلوانی، مذهبی و یا آمیزهای از همه اینها بود و سپستر نطفههای ابتدایی آنچه امروز تاریخنگاری میخوانیم. تا بوده همین بوده و تا باشد همین خواهد بود که آنچه در یاد و یادگار از پیشینیانی که بوده یا نبودهاند و اگر بودهاند شاید پیشینیان ما نبودهاند مانده را، آنچنان که بوده یا خواستهایم باشد، بازگو میکنیم تا در این بازگویی وفادارانه از آن پیشینه که به ما رسیده، آنچنان که دریافتهایم و یا در خیال بافتهایم، پیشانهای برای خود بسازیم، یعنی از خلال سرگذشتی سرنوشتی را بیآفرینیم.
انتخاب گذشتگان و روایت صادقانه یا خیالپردازانه آنچه بر آنان گذشته ساختار بنیادین هر داستانی است، همچنان که در «یکی بود یکی نبود»ِ آغازین و «بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود، پایین آمدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود»ِ پایانی تمام قصههای کودکانه میشنویم. پس داستان، حتی در پیش نوآورانی که شیوههای روایت را دگرگون کرده و میکنند، سلسله رویدادهایی است که بر سر کسانی، نامیده و نه لزوماً نامدار که این رویدادها را همچون ماجرا از سر میگذرانند، میآید. نگارشِ تاریخ هم از همین اصل پیروی میکند، حتی وقتی که نگرههای تاریخی مدرن به جای رویدادها، بازههای زمانی دراز مدت و به جای زندگی شاهان و بزرگان، زندگی گمنامان و چه بسا سوژههای دیگر همچون دریای مدیترانه را میگذارند. اینجا هم هنوز با همان سازوکار بازبستنِ (اِسناد) رشتهای از رویدادها به مجموعهای از سوژهها سروکار داریم. هرچند این میان دشواریهای روششناختی دیگری بر سر راه تاریخ به مثابه دانش در پیوندش با داستان سبز میشود.
تاریخ برای آنکه تاریخ بماند و نه زیرمجوعهای از دانش اجتماعی که ایدهآل دقت زبان ریاضی را سرمشق خود قرار میدهد، نمیتواند پیوندش را با داستان بگسلد و میباید همچنان همبسته و همدستان با آن بماند. اما وقتی تاریخنگاری میخواهد هم داستان باشد و هم علم، داستانی میشود بیش از پیش ناشاید (نامحتمل)، چون از یکسو نامعینیِ بازبستهِ (مُسند) رویدادها را افزایش میدهد و از سوی دیگر ناروشنی نتیجهای که میبایست از آنها گرفت. و اینهمه بر زمینه دشواری نخستین که سرشت هر قصهای است : هم رویدادهایِ روایت شده میتوانند ناراست باشند و هم کسانی که این رویدادها را به آنها بازمیبندیم، نابود.
سرشتِ گمانآمیغِ قصه چنان است که هر کاری در قلمرو تاریخ با سنجش و بازبینی داستانِ بازگوشده میآغازد. چون نخستین داده، داستان است و اگرچه بر سر دادهها میتوان همداستانی داشت در سوار کردن آنها با هم، نه. برآمدِ پیوندِ دادهها به هم که با گزینش انجام میگیرد پیوستار است که معنا تنها در آن به هم میرسد. باید پیوستاری داشت، هرچه که باشد، تا معنایی آفرید. اما دلبخواهی بودنِ گزيدهها که همارزی پیوستارها را باعث میشود، آیا باعث ناکارآمدی و چه بسا بیجایی ملاک درست و نادرست در مورد تاریخ همچون داستان نمیشود؟ اینکه گزینش میبایستی آزادانه انجام بگیرد جای سوال ندارد، چون از گزینش که به ناگزیر آزاد است گریزی نیست. اما تاریخِ تاریخنگاری که بر زمینه دانشهای نوین پای گرفت، نشان میدهد به پرسشِ همارزی پیوستارها، با برپاساختنِ ملاکِ ابژکتیویته، همچون ارزش بنیادین، پاسخ داده شد.
چنین پاسخی خود برگزیدنی به اختیار و آزادانه بود که ملاک ابژکتیویته را مستقل از هر جهانبینی میخواست. و این یعنی، همچون دیگر علوم اجتماعی، بخش کردنِ پهنهِ پژوهش به حوزههایی که پژوهشگران بر سر آنها همرایی دارند و از دیدگاه ارزشگذاری و ارزندگی خنثی هستند ـ مگر از دیدگاه یگانه ارزشِ مورد توافق و به اختیار برگزیده : علمی بودن ـ به منظور کشفِ رابطههای کارکردی منظماً تکرار شونده در هریک از این حوزهها و در پیوندشان با هم. قوانین تاریخی و اجتماعی چیزی جز رابطههای اینچنینی نیستند و گونههای گوناگونی (علتومعلولی، آماری، ساختاری…) دارند. دریافت و برساختِ واقعیت راستینی که انسانها در آن و از آن تاثیرگذار و تاثیرپذیر میشوند به عهده دستگاهمندسازی همین قوانین است. که در این کار از شگردهایی اگر نه یکسان، همانند شگردهایی که در فیزیک کاربرد دارند بهره میگیریم. پیشبینی و پیشگویی آنچه در پیش است ممکن نمیشود مگر وقتی که واقعیت راستینی، که در پهنهاش کنشمندی انسانی از پیش بالیده و از این پس هنوز میبالد، محاسبهپذیر بشود. پس آیا میتوان گفت که دانش تاریخی با بررسی داستانهای بجای مانده میآغازد و سپس بینیاز از آن تنها با سازههای محاسبهشدنی سروکار دارد؟ یعنی بر خلاف آنچه پیش از این گفته شد، تاریخ آیا میتواند و میباید برای اینکه علم باشد، همبستگی خودش را با داستان ببرد و ناوابسته به آن ادامه بگیرد؟
پاسخ به این پرسش منفی است و نه فقط به این علت که بدون داستان، تاریخ ابژه خودش را از دست میدهد. بازبینی داستانهای بازمانده با پیراستنشان از آنچه غیرعلمی است و آراستنشان به رابطههای ضروری، وفاداریشان به واقعیت را بیشتر و ادعای حقیقی بودنشان را پذیرفتنیتر میکند. اما آیا تاریخ را همسان داستان هم میکند؟ در حقیقت در علوم انسانی، پیشآمدنیها را بر اساس عنصرهای پایدار و سامانمندی که بررسی گذشته همارگیشان را آشکار کرده، پیشبینی میکنیم، یعنی براساس گذشته آینده را فرامیکشیم. هیچ برنامهریزی و هیچ مدلسازی بدون این پیشآوردنِ آینده بر پایه شناختِ گذشته ممکن نخواهد بود. از این نظر حتی میتوان گفت، تاریخ پیوند خودش را با دستان نه تنها نمیبرد بلکه استوارتر میکند، چرا که در هر برنامهریزی برای آیندهای هنوز نیامده، گزارشِ گذشته را سنگ بنای نگارشِ داستانی در زمان آینده میکند. و این کوشش برای آمدنی کردنِ آینده از نیازی برمیآید که هم کشش به داستانهای تاریخی از آن سرچشمه میگیرد و هم کشمکش بر سر تاریخ. چون مهمترین دلمشغولی ما چیزی نیست جز آنچه بر ما گذشته و خواهد گذشت که جز به حکایت درنمیآید.
فراتر از این، شناخت قوانین و ساختارهای بنیادین نه تنها به مدد آنچه به یادگار در یادها زنده مانده و بازگوشده ممکن میشود بلکه از آن برمیخیزد. یاد و یادگار حتی اگر برساخته، باز سازندهاند و خاستگاه تاریخ. از همین و با همین یادگارهای زنده و یادهای زندگیدهندهاند که هدفهای خود را در دسترس بازمیشناسیم و آرمانهای خود را در خیال میپروریم. بازگوییِ گذشته زمینهسازِ بنای زمانه است، چون میان جهانِ بودهها و جهانِ بایدها، که اولی در گذشتگیاش بیجهان است و دومی در جهانشمولیاش بیزمان، قصه جهانِ پویای شایدهاست که در آن گذشته نمیگذرد، بلکه بازمیآید. در قصه و داستان، «گذشته» تنها آنچه بود نیست و «اکنون» تنها آنچه هست. قصه قلمرو آرزوهاست که بودهها را نه آنچنان که بوده اند، بلکه آنگونه که آرزو داریم بوده باشند، نقشی دوباره میزند. یعنی قصه که زمانی به کار خواباندنمان میآمد، اکنون در باززایی خود و پیکربندی دوبارهاش میآید تا خوابهایمان را در بیداری ببینیم و تاریخ نانوشتهای را بنویسیم.
تاریخنگار اما در پردازش داستانی که باید بسازد، نه آزادی قصهگو و داستاننویس را دارد و نه داستانهایی که پایه کار قرار میدهد فقط میتوانند از جنس خیال باشند. دستش آنچنان باز نیست، چون پایبندی به ملاک ابژکتیویته که آزادانه برگزیده ناچارش میکند به رعایت معیارهایی که در ادبیات کاربردی ندارند : با سنجش روشمندانه، گواهیهای بیبنیاد را کنار میگذارد و بر پایه منطق، خلافگوییهای درونی روایت را میزداید. از میان انبوه دادهها هم، تاریخنگار دستهای را باید برگزیند و بداند کدامشان را. دادههای تاریخ که همچون داستان با رویدادها سروکار دارد، رخدادهایی هستند که انسانها پدید آوردهاند، یا بر سرشان آمده، بر رنجشان افزوده یا کاسته، به اندیشیدن و سخن گفتن از آنها وادارشان کرده، خسته و خاموششان فرونشانده، گویان و خیزانشان برجهانده، خواهندهشان ساخته تا پا پیش بگذارند، ترساندهشان تا پا پس بکشند، آرزوبهدلشان گذاشته و آرزومندشان نگاشته، تا شده بخشی از اکنونشان. و اینهمه دستمایه بیاندازه غنی و گوناگونی را به دست تاریخنگار میدهد برای تاویل و تفسیرهای بیشمار. دستمایهای که با اینحال ماده خام بیشکلی نیست چون در بافتاری جا میگیرد که آنجا همه آن رخدادها، خواه جانفزا خواه جانفرسا، از خلال رنجها و کنشها و اندیشهها و کردارها و احساسات و گفتارهامان، در یاد ما جاندار و جانبخشاند. مایی که نه ساختارها یا قوانین تاریخی ـ اجتماعی، بلکه رخدادها را زندگی میکنیم، آفریده و آفریدگار آنهاییم و در یک کلمه : خود رخدادیم. پس آگاهی تاریخی باز ما را میرساند به این پرسش که داستانگویی خودش پاسخی به آن است : ما کیستیم و چیستیم؟
به پرسش کسیتی و چیستی ما، پرسشی به ظاهر ساده اما سخت دشوار و چه بسا دشوارترینِ پرسشها، میتوان چنین پاسخ داد : ما هستیم آنچه و آنکه هستیم زیرا از گذشتهای میآییم و اینگونه هستیم که هستی کنونی ما خود را از همین گذشته که همانا هنوز آنیم برمیکند و برمیآهنجد تا دیگر همان نباشیم. اما اگر ما میخواهیم همین باشیم و همان نمانیم نبایستی نگاهی همسان به آن گذشته همگانی داشته باشیم؟ به عبارت دیگر، یگانگی «ما» در گرو یکتایی قصه ما نیست؟ روزگاری بود که کیستی و چیستی ما آنچنان پرسشبرانگیز نبود. چون خاطره همگان از گذشته، خاطرهای همسان بود، و همگان داستانی یکسان از آنچه بوده و میبایستی باشند داشتند. اما «ما»ی امروزین «ما»ییاش در همین است که هرکس قصه خود را ساز میدهد، نیاکان خود را میسازد و زندگینامه خود را مینویسد. «ما» دیگر چندتکه، چندگانه است و معناهای گوناگونی دارد. یعنی «ما»ی امروزین اگر «ما»ست در همین گوناگونیِ پندارهای ما از ماست.
اما آیا مسئله آغازین ِتاریخ که انتخاب ملاکِ ابژکتیویه را ناگزیر میکند همین بسیاری معناهای ِ روایتهای تاریخی نبود؟ باید گفت ازهمگسیختگی خودآگاهی تاریخی ما نه نشانِ سستی داستانسرایی تاریخی ما، نشانگر هستی ماست. و این گسستگی در هر لحظه از هستی کنونیمان همچون روایتِ زندگینامهای در ناسازگاری با زندگینامههای دیگر اما در پیوند با آنها شکل میگیرد و خود را بیان میکند. میتوان پذیرفت که زیست آدمیان در گرو داشتن آگاهی تاریخی نباشد. اما وقتی تصمیم به داشتن آگاهی تاریخی گرفتند ـ تصمیمی که نباید برایش دلیلی هم جست، چون از آزادی آدمی میآید که بیدلیل است و جستوجوی دلیل هم از همان آزادی ریشه میگیرد ـ پژوهش تاریخی و نگاه به گذشته هم معنا مییابد. به عبارت دیگر، خودآگاهی و آگاهی تاریخی امروزی ما زاییده و فراآمد همین چندگانگی روایتهای تاریخی است و با توجه به همین خاستگاه است که ایدهآلی تاریخی را پیش چشم میگذارد که در آن هر نگرش تاریخی جایگاه ویژه خود را بایستی بیابد.
یافتن یگانگی روایتهای تاریخی بیش از آنکه ضرورتی منطقی و روششناسانه باشد ـ ضررورتی که داستان پیدایشاش لحظهای از تاریخ ِ تاریخنگاری است ـ برآمده از ضرورتی انسانی است که بیآنکه خود را برفزار روند تاریخ بگذارد لحظهای از همین روند را میسازد تا یگانگی را در پیکار میان روایتهای تاریخی و در گوناگونیشان بجوید. و تا زمانی که جستن آزادانه و بیسرانجامِ این یگانگی در بطن چندگانگی را به بازگشتِ به روایتی یکتا از تاریخ ـ که جز به زور نمیتوان دیگر به آن گردن نهاد ـ برتری میدهیم، دریافت ما از گذشته و خودآگاهی ما نیازمند داستانهای تاریخی و گوناگونی روایت میماند.