شاهنامه فردوسی

گفتيم كه رستم پس از آن كه به ضرب چوب دشتوان از خواب بيدار شد از سر خشم دو گوش مرد را كند.  دشتوان كه بسيار اندوهگين و خشمگين بود گوش‌هايش را به دست گرفت و به نزد اولاد، پهلوان محلى رفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان/ يكى نامجويى دلير و جوان
شد اين دشتوان پيش او با خروش/ گرفته پر از خون به دستش دو گوش
بدو گفت مردى چو ديوى سياه/ پلنگينه جوشن، از آهن كلاه
همه دشت سرتاسر اهرمن است/ وگر اژدها خفته در جوشن است
برفتم كه اسبش برانم ز كشت/ مرا خود به آب و به گندم نهشت
ديد برجست و يافه نگفت/ دو گوشم بكند و همانجا بخفت

[podcast]http://www.zamahang.com/podcast/2010/20130721_Shaharnush_Shahnameh_No_112.mp3[/podcast]