جانباختگان کودک
تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
پدرام آذرنوش، متولد ۲۷ خرداد ۱۳۸۳ و قهرمان کاراته بود. این نوجوان ۱۷ ساله غروب پنجشنبه، ۳۱ شهریور ۱۴۰۱بر اثر اصابت گلوله جنگی یک تک تیرانداز در دهدشت کشته شد و در روستای درهلبک در استان کهگیلویه و بویراحمد به خاک سپرده شده است.
پیکر او را در بیمارستان در جایی مانند انباری انداخته بودند. داییها و عموهای پدرام در بیمارستان را شکاندند و او را از آنجا بیرون آوردند. روی دستهای آنها بود که پدرش رسید و همانجا سکته کرد و به آیسییو منتقل شد.
فیضالله آذرنوش، پدر پدرام از نیروهای تکاور ارتش هوابرد بوده است. او جانباز جنگ ایران و عراق است.
این روایت به شکل یک تکگویی از زبان خواهر پدرام آذرنوش (پردیس)، براساس خبرها و گزارشهای منتشرشده از نحوه مرگ او و همچنین فیلمها، تصاویر و مطالبی که از گفتههای خواهرش در شبکههای اجتماعی پخش شده نوشته شده است. «تدی» نام مستعاریست که پردیس برای برادرش استفاده میکرد.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی پدرام آذرنوش را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بشنوید و بخوانید.
یک
تدی! کاش آلزایمر گرفته بودم. آلزایمر گرفته بودمو وقتی مشکی موهات، کمون ابروهات، سیاهی چشات، لبخند بیریات، ناز لبات، پهنای شونههات، بزرگی دستاتو میدیدم نمیشناختمت. کاش آلزایمر گرفته بودمو هرچی به عکست توی این گوشی لعنتی نگاه میکردم نمیفهمیدم تو تدی منی. تدی پردیسی، پردیسی که حالا پر شده از نبودنت. شاید باورت نشه اما به جون مامان جای خالیتو هیچی و هیچکی نمیتونه پر کنه! باورکن یه ایرانم نمیتونه جای خالیتو پر کنه. ببین هنوزم بهت زنگ میزنم، اسام اس میدم، مسج میدم بهت، وویس میذارم برات، هر روز، هر روز… اما، اما جواب نمیدی؟ چرا؟ ها؟ تو که اینقدر سنگدل نبودی؟ نکنه از دستم ناراحتی؟ نکنه من کاری کردم به غیرتت برخورده؟ تدی! جون مامان اگه چیزی شده بگو! اگه حرفی زدم، خب، خب به خدا خودت میدونی مث همیشه منظوری نداشتم. از دهنم پریده حتما، خب… خب چی کار کنم خودت میدونی دست خودم نیست بعضی وقتا. نکنه… نکنه بهت برخورده گفتم یه کم لاغر شدی. ها؟ به خدا الکی گفتم. شوخی کردم. تو پهلوون منی. قهرمان منی. قهرمان همه محلی، همه شهرمون. همه منتظرن قهرمانیتو توی مسابقههای آسیایی و جهان ببینن. من که همهش میبینم. هزاربارم بهت گفتم. نگفتم؟ خدایی نگفتم بهت تا الان؟ خیلی بدی تدی! به خدا تو هیکلت همیشه روی فرم بوده، هیچوقتم نذاشتی از فرم بیافته. دستای سنگینت… کاش… کاش بودی بازم میزدی روی شونههام. منم جیغ میزدم؛ تدی نزن! محکم میزنی. دستت سنگینه! تو هم میگفتی بابا نوازشت کردم. بیا، بیا بازم نوازشم کن. عیب نداره همونجوری محکم نوازش کن. بزن. اصلا محکم با مشت بزن توی صورتم. خونی مالیم کن. بزن تدی. بزن! اینجوری بزن توی گوشم! با مشت له و لوردهم کن. بذار له بشه تنم زیر مشتات، مث قلبم که له شده. له و لورده شده وقتی، وقتی… نه، نه، تدی نه باورم نشد. به جون تدی باورم نشد. گفتم اگه هزار نفرم ریخته باشن روی سر تدی همهشو میزنه. تدی کم نمیاره. گفتن زده ولی… ولی… اون وحشیا… اون وحشیا…
دو
تدی! نه، نه. گریه نمیکنم. به جون مامان چیزه… فقط… فقط مث همون موقعهاس که فیلم میدیدیم باهم. هر وقت یه صحنهای از فیلمه خیلی غمگین بود، تو نگام میکردی و با خنده میپرسیدی گریه میکنی؟ منم میگفتم نه، نه از چشام داره آب میاد. بعد میدیدم خودتم بغض کردی. خودتم داره از چشات آب میآد. از منم دل نازکتر بودی تو… از همه آدمای دلنازک دنیا دلت نازکتر بود. اونقدر نازک بود دلت که نمیتونستی گریه کسی رو بینی و دلداریش ندی، غم کسی رو ببینی و غمدارش نشی. نمیتونستی وقتی میدیدی به یکی زور میگن هواخواش نشی. جلوی زورگو وانستی… نمیتونستی، نتونستی… نتونستی… آخه چرا… چرا فک نکردی اونا اونا مث بقیه نیستن؟ مث نادر که وقتی مریمشونو اذیت میکرد میرفتی جلوشو میگرفتی. مث همهی اون بچهپروهای محل که وقتی یه دختری رو اذیت میکردن میرفتی ادبشون میکردی مث… مث… چرا فکر نکردی که اونا مث هیچکی نیستن؟ اونا اونا حتی حیوونم نیستن. یادته توی اون فیلمه چی میگفت… فیلم… چی بود اسمش؟… آره آره، قطار افسارگریخته… میگفت هیچ حیوون درندهای نیست که بویی از انسانیت نبرده باشه من بویی از انسانیت نبردم پس حیوون نیستم. آره اونام بویی از انسانیت نبردن. نبردن. آخه چرا فکر نکردی اگه جلوشون وایسی… اگه… وایسی… اون وحشیا… اون وحشیا…
سه
تدی! یه چیزی رو هر کاری میکنم نمیدونم چیجوری بهت بگم… یعنی میدونی میترسم بگم… نه… نه به خدا کاری نکردم… نه… هیچی به جون مامان! ولی… آخه چیجوری بگم بهت… میترسم… میترسم بازم قاطی کنی حالت بد شه بری… بری… بری بعد دوباره اونا… یعنی… باشه، باشه میگم… میدونی تدی… ببین اونا… اونا، اونا اومدن ریختن توی خونه! همهجا رو بهم ریختن! لپتاپ و دوربین یاشیکا و دوربین کاننت رو با خودشون بردن، زنجیر طلا و ساعتت… بابا هر کاری کرد نتونست جلوشونو بگیره. باهاشون درگیر شد. داد میزد لامصبا من جانبازم واسه این مملکت جنگیدم. من خودم تکاور ارتش هوابرد بودم. وقتی من ۱۴ سالهم بود و رفتم جبهه شما کجا بودید الان توی روی من واستادید؟ شما به دنیام نیومده بودید؛ حالا خونهمو زیرورو کردید. بچه مو کشتید. دارید وسایلشو ضبط میکنین؟ هر چی داد زد اونا مال پسرمه یادگار اونه نبرید. هر چی داد زد فایده نداشت. گریهم گرفته بود. آره خیلی گریه کردم. خب… خب آخه لامصب همهی همهی عکسهای کاراته و بوکست عکسای دیگهت مال مسابقههات توی لپتاپت بود. خیلی گریه کردم انگار غمگینترین و تلخترین و گندترین فیلم دنیا رو داشتم میبینم انگار… انگار… دوس داشتم بهشون بگم بیشرفا اگه خودش اینجا بود… اگه بود دستای کثیفتونو میشکست. دست نزنین به وسایلش، اگه بود… ولی اون وحشیا… اون وحشیا…
چهار
تدی میدونی اون وحشیای کثافت توی بیمارستان… یعنی عمو میگفت وقتی با داییاینا رفتن بیمارستان دیدن اونا تو رو گذاشتن توی یه جایی مث انباری! آره؟ راست میگفت؟ میگفت در بیمارستانو زدن شکستن و تو رو آوردن بیرون… آره؟ خب آخه چرا اونجا؟ چرا؟ میگفت وقتی تو رو روی دستشون گرفته بودنو داشتن میآوردن بیرون بابا رسیده… میگفت بابا تا تو رو دیده سکته کرده همونجا، بردنش آیسییو… راست میگفت؟… بابا میگفت من تازه فک کردم فقط پاش زخمی شده، اون موقع نمیدونستم… نمیدونستم که…. بابا میگفت قبلش توی شهر صدای تیراندازی اومد. رفتم سراغ مامورا پرسیدم چی شده؟ گفتن یه جوون زخمی شده، زانوش تیر خورده… میگفت وقتی شنیدم تو زخمی شدی فک کردم خب حتما فقط زانوش زخمی شده!… بابا داغون شد وقتی فهمید… هی بردن آوردنش… شکایت کرد ازشون! ولی اونا اون کثافتا طلبکارم بودن… بابا میگفت بیست سی تا از درجهداراشون که همه سرهنگ و سروان بودن صورتجلسه کردن که تو زخمیشون کردی! ولی… ولی… همه میدونن دروغ میگن! دروغ میگین! همهتون دروغ میگین. برین گم شین وایسادین زل زدین به من که چی؟ ها دارم با داداشم حرف میزنم.. دارم باهاش… باهاش درد و دل میکنم. دوست دارم… دوس دارم موهام بیرون باشه… موهای خودمه! به شما چه؟ داداشمم دوس داره! برین گم شین وحشیا…. وحشیا…
پنج
تدی تدی نه من ازشون نمیترسم… دیگه نمیترسم… شاید اونموقع ها که تو بودی میترسیدم، به تو هم میگفتم نرو… ولی الان دیگه نه! مگه میخوان باهام چی کار کنن ها؟ فوقش منم مث تو… خون من یعنی از خون تو رنگینتره!؟ نه! نه خون ما یکیه! خون تو توی رگای منه الانم به جوش اومده بدجوریام به جوش اومده! فهمیدین! به جوش اومده! اصلا اونقد اینجا وامیستم که گورتونو گم کنین. فک میکنین نمیدونم کثافتا… نمیدونم منتظرین من برم بیاین… بیاین عکس تدی رو بشکنین. بیاین سنگ قبرشو… سنگ قبر…. یعنی تو الان زیر این سنگ… زیر خاک… کاش نمیذاشتم خاکت کنن آخه حیف نیس قد دومتری تو… بدن نازت… زیر خاک… خاک کنن؟… گاهی وقتا حس میکنم همونجوری که تن ناز تو رو گذاشتن توی قبر و خاک میریختن روی تنت خاک میریزن روی من… میریزن، میریزن اونقد که نفسم میگیره… به خس خس میافته گلوم… وقتی داشتن خاک میریختن روی تنت، تن کفنپیچت دوس داشتم من جای اون کفن بودمو میتونستم همینجوری که دارن خاک میریزن، یه بار، فقط یه بار دیگه سرمو بذارم روی شونههات و کنارت تا ابد بمیرم… نه! نه! تو نمردی! نمردی! تو رو همه همیشه یادشونه! یادشون نمیره تو بودی که هر روز توی اعتراضا لیدر اصلی بودی. خیلی از زخمیا رو نجات دادی! تو زندهای توی تن من. توی تن منو خیلی از دوستامون. بعد تو بابا رو هی بردن و آوردن بازخواست کردن که نباید حرف بزنی اعتراض کنی! پسرعمو رضا و شایان رو توی یاسوج گرفتن چون اسم تو رو فریاد زدن. ولی نمیتونن نمیتونن تا کی میخوان بگیرن. ها؟ باورکن شبا که میخوام بخوابم حس میکنم انگار توی تن منی اما نمیتونم نمیتونم بغلت کنم… نمیتونم پیدات کنم. گاهی خودم هم گم میکنم اما باز یاد حرفای تو میافتمو میگم نباید کم بیاری پردیس. تو خواهر تدی هستی. اون نمرده! نه هیچوقت تو برای من نمیمیری داداش! هیچکی نمیتونه تو رو… برین کنار کثافتا… گم شین… گفتم گم شین! وحشیا… وحشیا….
هفت
تدی! آخه تدی! لعنتی بهت گفتم… گفتم که نرو گفتم… گفتم چرا میری؟ گفتی… گفتی مهسام برای من پردیسه! فرقی نداره! تویی تو، میفهمی؟ گفتی پردیس فکر کن با تو اگه اینکارو میکردن من میتونستم هیچی نگم؟ میتونستم؟ آره؟ داد زدی و انگشتاتو بهم فشار دادی… دستاتو مشت کردی و رفتی… رفتی… وقتی دیدی دارن یه دختر مث مهسا، مث منو میزنن نتونستی نتونستی هیچی نگی. نتونستی، نتونستی… با دست خالی با دستایی که مشت کرده بودی رفتی نجاتش بدی… منو! مهسا رو… نجات دادی اما اون کثافتای وحشی ترسو پنج شیش نفری عین شغال ریختن روی سرت، زدن، زدن، اونقدر زدنت تا بیافتی زمین… اما تو نیفتادی! حریفت نشدن… نامردا عقب کشیدن با گلوههای ساچمهای شلیک کردن توی سینهت، سینهتو پر ساچمه کردن اما بازم نیفتادی… اونقدر نیفتادی و جلوشون واستادی تا یه بیشرف با گلولهی جنگی از بالای پشتبوم یه تیر شلیک کرد توی سینهتو… نه! نه! نه! برین گم شین کثافتا، ولش کنین، بیشرفا، شما همهتون یه مشت مزدورین! یه مشت وطنفروش… وحشیا… برین کنار… دست کثیفتونو به من نزنین… ولم کنین نمیذارم، نمیذارم به تدی من دست بزنین نمیذارم… دست به سنگش… نه! نه! ولم کنین! ولم کنین… ولم کنین وحشیا… وحشیا…