کودکان جانباخته در قیام ژینا
تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
سینا لوح موسوی نوجوان ۱۶ سالهی اهل آمل، ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ با شلیک مستقیم نیروهای حکومتی کشته شد.
این روایت براساس خبرها و گزارشهای منتشرشده از نحوه مرگ او نوشته شده است. همچنین فیلمها، تصاویر و مطالبی که از گفتههای مادر او در شبکههای اجتماعی پخش شده.
فصل اول: بهار
نخستین روز بهار است. ساعت پنج صبحِ نخستین روز نوروز ۱۴۰۱، بارانی یکریز میبارد و تمام مقبرههای تنهای قبرستان امامزاده ابراهیم آمل را خیس کرده. مادر نالان و گریان روی سنگ قبر پسرش سفرهی هفتسین میچیند. قاب عکسی از سینایش که میخندد را روی سر مزارش میگذارد. دورتادورش را پر کرده از گلهای سرخ و سفید به یاد صورت گلگون پسرش سینا. کاسههای آبی لعابی سنجد و سیر و سرکه و سماق و سیب و سمنو را میچیند روی مزارش و یک سبزه که خودش کاشته به نام سیناش. شمع و آینه را گذاشته و بعد خیره به لبخند سینایش توی قاب عکسش، لبخندی روی لبش زاده میشود اما یکباره فوران میکند اشکهایش روی گونههاش و لبخندش زاده نشده میمیرد روی لبانش. گریه امانش نمیدهد.
لباسهای تازهای که برای سینایش خریده رو به آسمان میگیرد و با گلویی زخمی از زخمِ گریهها فریاد میکشد که برات لباس نو خریدم سیناجانم. عزیزم. عیدت مبارک. ببین چه قشنگن. برات عیدی گرفتم. چقدر دوس داشتم امسالم عید مث هر سال بودی و… اما سینایش دیگر نیست. نیست تا چون تصویر توی قاب عکسش بخندد، خندههایش را خاک مدفون کرده در دلش و قلبش، قلب کوچک و مهربان و آرامش دیگر نمیتپد. مادر پس از او قلبش از تپیدن میایستد. گویی قلبش نمیخواسته دیگر در سینهاش که پر شده از درد و آه و حسرت و اندوه، بتپد. به بیمارستان میبرند و قلبش را عمل میکنند تا بتواند باشد؛ پاییز و زمستانش را، زیر باران و برف و خزان و سرما روی مزار سینایش سپری کند. بهارش را با آمدن سر مزار سینایش آغاز کند. با اشکهایش که همزاه باران بهاری میبارد از چشمانش، مزار سینایش را بشوید و برای پسرش لالایی بخواند و قصه بگوید برایش تا آرام بخوابد و یادش نیاید وحشت آن شب را از هجوم بیرحمانهی ماموران وحشی به سوی او و دوستانش، یادش نیاید گلولههایی را که به سمتش شلیک شدند و تنش را خونین کردند و درد دهشتناکی که در تنش پیچد و نفسش را بند آورده و جانش را گرفت. یادش نیاید، نیاید و آرام گرفته و بخوابد.
فصل دوم: بهار
آخرین روز تعطیلات تابستانیست. سینا از فردا دوباره به مدرسه میرود و خوشحال است که با نمرات عالی قبول شده و حالا پشت میز کلاس دوم دبیرستان مینشیند. آخرین روزیست که میتوانند با دوستانش فوتبال بازی کنند. و خوشحال است که کلی تمرین کردهاند و مدرسهها که باز شوند میتواند با دوستانش در مسابقات فوتبال شرکت کند. سینا عاشق فوتبال است. آرزوی بزرگش این است روزی فوتبالیستی بزرگ و مشهور و باعث افتخار خانوادهاش به خصوص مادرش شود که همیشه مشوق اوست و ذوق میکند برای پسر ورزشکارش؛ وقتی میبیند پشت لبهای پسرش سبز شده، قد کشیده، و وقتی لباسهای ورزشیاش را تنش میکند برایش به تخته میزند و افتخار میکند برای او.
سینا با بقیهی بچهها آخرین بازی فوتبالشان که تمام میشود در حال برگشتن هستند. دمدمای غروب است و آنها در دنیای کودکانهشان میگویند و میخندند و سربهسر هم میگذارند. کولهپشتی تازهای که مادرش براش خریده و خیلی دوستش دارد را پشتش انداخته و دوان دوان با همتیمیهایش توی خیابان میروند که یکباره وقتی به خیابان روبهروی فرمانداری آمل میرسند، میبینند شلوغ میشود. مردم تجمع کردهاند و شعار میدهند و هر لحظه جمعیتشان بیشتر میشود. سینا هم همراه بچهها کنجکاو شده و نزدیک جمعیت میروند. اما ماموران به سمت جمعیت حمله میکنند و به سویشان شلیک میکنند. مردم پراکنده شده هر کدام بهسویی میروند. در این میان تیری جنگی به زیر بغل سینا میخورد و غرق خون روی زمین میافتد. روی زمین افتاده و کولهپشتی تازهاش که مادرش براش خریده غرق خون میشود. خون تمام پیراهنش و تنش را سرخ سرخ میکند.
فصل سوم: تابستان
پیکر بی جان سینا را در قبرستان امامزاده ابراهیم آمل به خاک میسپارند. کودک بیگناهی که یکباره با شلیک گلولهای به سوی تنش، تمام آرزوهای بزرگش را باد با خود برده و تنش مدفون خاک میشود. قطره قطره اشک است که چون آبی جوشنده و خروشان از چشمان مادرش جاریست و آتشی که در دلش به پاست. مادرش فریاد میکشد پسرم بیگناه بود. پسر قهرمان من بیگناه بود. مینالد و میگرید و تمام تنش پر شده از آتش خشمی خروشان. وقتی همتیمیهای سینا را میبیند دلش بیشتر آتش میگیرد که چرا سیناش دیگر بین آنها نیست. وقتی همتیمهای سینا در نخستین مسابقهی فوتبالشان پس از کشته شدن سینا، نامش را روی پیراهنشان مینویسند مادر به پسر قهرمانش افتخار میکند. روی سینهی تکتک همتیمیهاش نوشته شده: «جاویدنام سینا لوحموسوی» و آنها به نام سینا و به یاد او مسابقه را آغاز میکنند. زمان شروع بازی دست در دست هم فریاد میکشند که «سیناجان روحت شاد. روحت شاد.»
فصل چهارم: زمستان
زمستان رو به پایان است اما سرما بیداد میکند هنوز. مقبرههای تنهای قبرستان امامزاده ابراهیم آمل حالا همه یخزدهاند. مادر با کوهی از غم و اندوه در دلش، کیک تولدی خامهای از همان کیکها که سینایش دوست دارد را روی مزارش میگذارد. برایش شمع روشن کرده و آهنگ تولدت مبارک میگذارد. صدای آهنگ وسط قبرستان میپیچد و مادر دوباره یاد پسرش، سینایش، خندهها و رقصیدنهاش میافتد. گریهکنان برای پسرش تولدت مبارک میخواند. فکر اینکه خودش زنده است و پیر میشود و هر سال یک سال به سنش اضافه میشود اما سیناش هرسال که میگذرد تا همیشه شانزده ساله خواهد ماند، سینهی پر از زخمش را بیشتر میخراشد.
سینایش اگر بود حالا هفده ساله میشد. حالا کلاس دوم دبیرستان بود. حتما یکی از بازیکنان اصلی تیم مدرسه بود و مثل همیشه با خوشحالی بعد هر بازی میآمد میگفت مامان گل زدم. مامان بردیم. مامان… صدایش در گوش مادرش میپیچد و مادر زل زده به سنگ قبر یخزدهاش میگوید: سیناجانم تولدت مبارک. تولدت مبارک… تولدت… واژهها کمکم محو میشوند زیر صدای گریههاش که چون یک سمفونی تراژیک از ته عمق سینههاش بیرون زده و ته گلویش آواز میشود و روی لباش جان گرفته میپیچد وسط قبرستانی خالی، یخزده و متروک.
هرچه میگرید و اشک میریزد بیفایده است آتشی که در جانش به پا شده خاموش نمیشود. گریه آرام نمیکند او را، تمام جانش آتش گرفته، آتش خشمی که در دل همهی مادران دادخواه به پاست چون آتشکدهای که زبانه میکشد شعلههاش. از مادر عرفان گرفته تا میلاد و عزاله و ابوالفضل و محمدجواد و هزاران کودک و جوان بیگناهی که بیگناه کشته شدند. حالا تمام این مادران چون رودخانههایی خروشان و پر از خشم به هم پیوستهاند. فرزانه، مادر عرفان رضایی که او هم پسرش را در خیابانهای آمل کشتهاند، وقتی شبی به دیدار مادر سینا میآید به او میگوید: مریم جون میدونی چیه، هیچوقت هیچوقت عرفان رو سرزنش نکردم. هیچ وقت توی گریه و زاریهام نگفتم چرا رفتی؟
مریم میگوید: یه بار توی خیابون یه پسر شبیه سینا رو بغل کردم. پسره حاج و واج مونده بود. گفتم تو شبیه سینای منی. گفت خاله مدرسهم دیر شد.
اشکهاش از گونههاش سرازیر میشوند روی شیشهی مشکی میز. بعد از فروخوردن گریهاش سکوتی کرده ادامه میدهد: میدونی بابای حمیدرضا رو گرفتن. بابای جواد حیدری رو هم گرفتن؟
فرزانه میگوید: آره واسه اینه ما بترسیم. تو ترسیدی؟
مریم با خشم میگوید: نه عصبانیتر و مصممترم.
فرزانه میگوید: تولد عرفان یازده شهریوره راستی تولد سینا کی هست؟ تولد میلاد؟ تولد غزاله؟ تولد محمدجواد؟
مریم میگوید: راستی فرزانه چند وقته میرم باشگاه تو هم بیا باهم باشیم
فرزانه میگوید: حتما لازمه.. این وزنه ها رو میبینی. خیلی سنگینه برای عرفان منه. مچ دستاش رو ببین تو عکس
مریم میگوید:آ خ نگو سینای منو توی مسیر باشگاه زدنش کولهشو تازه خریده بودم برا مدرسهش. زدنش. زدنش.
فرزانه میگوید: آره میزنن و میگن اشتباهی شد
مریم نگاهی به موبایلش انداخته میگوید: خیلی دایرکت دارم. کامنتام رو ببین، مردم خیلی خوبن. اگه امید و دلداریای اونا نبود من تا حالا از غم سینا میمردم.
مادر خیره به عکس سینایش گویی از لحظهای که او را به دنیا آورده همان روز ۱۷ اسفند، تا همان لحظهای که برای آخرینبار او را در ۳۱ شهریور موقع بیرون رفتن از خانه دیده؛ توی ذهنش مرور میشود. خیره به عکس میگوید کاش میشد دوباره به دنیا بیاورمت. کاش میشد. کاش میشد.