اشاره:

در جریان خیزش اخیر مردم ایران و به دنبال افشای خبر تجاوز فرمانده نیروی انتظامی شهرستان چابهار به یک دختر نوجوان به نام «ماهو بلوچ»، هشتم مهرماه ۱۴۰۱، ماموران امنیتی در زاهدان مرکز استان سیستان و بلوچستان به نمازگزاران معترض در مصلای این شهر حمله کردند که بیش از ۱۰۰ نفر کشته و ۳۰۰ نفر زخمی شدند. این جنایت هولناک در حالی رخ داد که بسیاری از مردم مشغول نماز خواندن در صحن مصلا بودند وقتی مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. فعالان حقوق بشر این روز را «جمعه خونین زاهدان» نامیدند.
قسمت اول این گزارش را اینجا بخوانید.

عبدالصمد ثابتی: بدون وداع با کودکان خردسالش کشته شد

عبدالصمد ثابتی‌زاده نیز یکی از جوانان متاهل بود که در جمعه خونین زاهدان بی‌دفاع کشته شد. او نان‌آور بچه‌ها و پدر و مادرش بود.

سُنی آنلاین پای درد مادر ایشان می‌نشیند و از او نقل می‌کند:

شهید عبدالصمد روز جمعه غسل کرد و وضو گرفت و نزد من آمد و گفت: مادر برایم چای درست کن. به او چای دم دادم و جلویش گذاشتم و از او پرسیدم: مادر! کجا می‌روی؟ گفت: برای ادای نماز جمعه. سپس از خانه بیرون شد و به‌طرف مسجد (مصلای زاهدان) رفت. بعد از چند ساعت یکی با ما تماس گرفت و گفت: عبدالصمد شهید شده است. دوباره با آن شماره تماس گرفتیم و همان پاسخ را دریافت کردیم. پس از چند ساعت شهید عبدالصمد را از مسجد مکی به منزل آوردند. از شهید دو دختر؛ یکی سی‌وسه‌روزه و دیگری هفت‌ساله و یک پسر هشت‌ساله مانده است و مسئولیت نگهداری‌شان با من است. با این وضعیت معیشتی بچه‌هایش را چگونه بزرگ کنم؟! مانده‌ام وقتی این نوازد بزرگ شد و در مورد پدرش پرسید به او چه جوابی بدهم.

مادر شهید به نوازد پیچیده در قنداق اشاره می‌کند. بغضش می‌ترکد و اشک‌هایش جاری می‌شود و در همین لحظه تبسم زیبایی روی چهره نوازد می‌نشیند.

بیگم حیدری، مادر عبدالصمد ثابتی

محمد نارویی: پایش را قطع کردند!

محمدنارویی یکی از مجروحان جمعه خونین زاهدان بود که پایش را قطع کردند. مادر او می‌گوید:

وقتی محمد را به اينجا آوردند خیلی از او خون رفته بود. او را به اتاق عمل بردند، هوشیاریش خیلی پایین آمده بود. چهار شب در کما بود، تا این‌که خدا به ما رحم کرد و او را دوباره‌ به ما بخشید.

مادر محمد در مورد پای فرزندش می‌گوید:

دکترهای اتاق عمل بدون‌ این‌‌که رضايت ما را بگیرند پایش را قطع کردند. وقتی باخبر شديم، خیلی ناراحت شدیم، اما دکتر جراح گفت: وضعیت محمد در اتاق عمل‌ خیلی وخيم بوده‌، اصلا خون بند نمی‌آمد. آنها برای نجات‌ جانش مجبور شدند پایش را قطع کنند، چون گلوله جنگی بود و پایش را داغان کرده بود.

Ad placeholder

ابوبکر عالی‌زهی: «به دلم آمد او یکی از شهیدشده‌هاست»

ابوبکر عالی‌زهی یکی از جوانان خوش‌ذوق و شاد بود که روز جمعه در مصلای زاهدان به قتل رسید. همسرش باردار بود که بعد از رفتن ابوبکر وضع حمل کرد، او آروزها برای بچه در راه خود داشت ولی حسرت به دلش کردند و برای همیشه خورشید در خانه او و مادرش غروب کرد.

مادرش می‌گوید: 

روز جمعه پسرم از خواب بیدار شد. دوش گرفت و خود را برای ادای نماز جمعه آماده کرد و از خانه بیرون شد. پس از ساعتی دو سه نفر از کوچه گذشتند و با همدیگر حرف می‌زدند که در مصلا تیراندازی شده و سه نفر شهید شده است. به دلم آمد یکی از آن‌ها پسرم است. رفتم داخل خانه و به همسرم گفتم: به موبایل ابوبکر زنگ بزند، می‌گویند در مصلا تیراندازی شده‌ و سه نفر شهید شده‌اند، به دلم آمده یکی از آن‌ها ابوبکر است. همسرم به اعتراض گفت: این چه حرفی است که تو به زبان می‌آوری! سوگند یادکردم یکی از آن شهدا ابوبکر است. چند لحظه‌ گذشت یکی از دوستان ابوبکر، موتور او را آورد. پرسیدم: پس ابوبکر کجاست؟ در پاسخ گفت: ابوبکر تیر خورده‌ است. عمویش همان‌جا بود و گفت: ما می‌رویم بیمارستان و رفتند. شب به ما خبر دادند که ابوبکر شهید شده است.

زینب سرگلزایی، مادر ابوبکر عالی‌زهی

امید شهنوازی: تیر به قلبش اصابت کرد

امید شهنوازی روبه‌روی درب مصلا تیر می‌خورد و با این‌که تیر اول به اصابت او می‌کند و زخمی می‌شود، تلاش می‌کند که خود را به یک جای امنی برساند، ولی وقتی داخل کوچه می‌شود، تیرهای دیگری به اصابت می‌کنند و به زمین می‌افتد،  به‌علت خون‌ریزی زیاد، نهایتاً همان‌جا روحش پرواز می‌کند. به امید سه تیر اصابت می‌کند که یکی مستقیم به قلبش فرو می‌رود، و دو تیر دیگر به کلیه‌های او اصابت می‌کنند.

شهناز خانم، مادر امید شهنوازی می‌گوید:

پسر من آن‌ روز با من خداحافظی کرد و به سوی مصلا راه افتاد، چند دقیقه بعد به من زنگ زد و گفت: مامان داخل مصلا شلوغ شده و ماموران امنیتی دارند تیراندازی می‌کنند؛ پدرم، برادرهایم را آورده برای نماز یا نه، نگران پدرش و برادرانش بود، گفتم: پدرت اینحا نبوده که برادرانت را به نماز بیاورد، بچه‌ها خانه هستند، ده دقیقه از تماس امید نگذشته بود که دوباره شماره امید روی گوشی من افتاد و برداشتم و گفتم: سلام پسرم! متوجه شدم کسی دیگر پشت گوشی است و گفت: خواهر فرزندت را کجا بیاوریم؟ گفتم: مگر چه اتفاقی برای پسرم افتاده؟ گفت: تیرخورده؛ گفتم من همین ده دقیقه پیش با امید صحبت کردم، امکان ندارد. داد و بیداد کردم گفتم: گوشی را بدهید به امید من با او صحبت کنم، حال من خراب شد و نتوانستم که حرف بزنم، اهالی خانه متوجه شدند، آماده شدم که بروم سمت مصلا، که دوباره به ما زنگ زدند و گفتند: روح امید پرواز کرده و برای همین امکان انتقالش به بیمارستان نیست و جسدش را به منزل می‌رسانیم؛ امید را به منزل آوردند و غرق در خون بود.

شهناز خانم از همسر و فرزند آن جان‌باخته می‌گوید:

من چهار سال پیش امید را داماد و عروسی کردم، او آرزو و امیدهای زیادی داشت، یک دختر کوچک دارد که بعد از رفتن امید خیلی بی‌تابی می‌کند، چون امید محبت زیادی با دخترش داشت، و زمانی‌که امید به شهادت می‌رسد همسرش باردار بود.

احمد سارانی: تیرخورده به فکر پدر و مادرش بود

احمد سارانی یکی از جوانانی بود که در جمعه خونین زاهدان کشته شد. او در خیابان خیام زخمی می‌شود. گلوله از سوی یک ساختمان نیمه‌کاره که ماموران آن‌جا مستقر بودند شلیک شده بود و به تیر مستقیم به حلقوم اصابت کرده بود.

مادر احمد می‌گوید:

من شنیدم که در مصلا تیراندازی شده و نگران احمد شدم، او به من زنگ زد که دارم می‌آیم، وقتی بر می‌گشت در مسیر دو کودک را دیده بود که تیر خرده و  زخمی شدند، احمد طاقت نمی‌آورد که در آن موقعیت سخت مردم و نمازگزاران مظلوم را رها کند و به منزل بیاید، فورا به کمک آن‌ها می‌رود، به سمت خیابان خیام و منزل مولوی عبدالحمید روانه می‌شود، خواهرزاده احمد می‌گوید: همان زمان که من زخمی‌ها را به بیمارستان منتقل می‌کردم چشمم به احمد می‌افتد که زخمی شده و بین زخمی‌ها قرار دارد، آن‌زمان هنوز تمام نکرده بود و روح در بدن داشت، همین زمان که به سختی نفس می‌کشید به من گفت: به پدر و مادرم حتما بگو حق‌شان را به من معاف کنند، من آن‌طور که شایسته آن‌ها بوده خدمت نکردم.

صدیقه گله‌بچه، مادر احمد سارانی

Ad placeholder

مادر احمد سارانی در ادامه چنین می‌گوید: «او مسافرکش بود، هزینه‌های زندگی خانواده‌اش را از همین مسیر تامین می‌کرد، پسرم نه گناهی داشت و نه با کسی دعوا داشت، برای نماز رفته بود، پسرم به کدامین گناه کشته شد؟ اکنون که من در خانه نشستم انگار در دلم آتش روشن است، به حال خودم نیستم، وقتی نوه‌های خودم و بچه‌های احمد را می‌بینم قلبم آتش می‌گیرد.»

فاطمه دختر کوچک احمد با چشمانی اشک‌آلود شروع می‌کند به حرف زدن و بغضش را قورت می‌دهد و می‌گوید:

پدر من به چه جرمی کشته شد؟ او که برای نماز رفته و هیچ گناهی مرتکب نشده بود، چرا به او گلوله شلیک کردند؟ پدرم خیلی آدم خوبی بود، به من همیشه می‌گفت «فاطمه جان! دوستت دارم»، همیشه با لبخند وارد خانه می‌شد، اکنون که بقیه مردم فرزندان خود را به بغل می‌گیرند، ما پدری نداریم که ما را بغل کند، وقتی بچه‌های دیگران می‌گویند: بابا؛ کسی هست به آن‌ها جواب دهد؛ ولی پدر ما از ما گرفته شد که این خوشی نصیب ما هم شود؛ من تا زنده هستم چشمم به این درب است که کی پدرم از سر کار برگردد و ما را به بغل بگیرد و دست نوازش سر ما بکشد.

سخن آخر

درد و رنج مادران، پدران و فرزندان جان‌باختگان جمعه خونین زاهدان فراتر از حد تصور ماست، دردهایی که اگر آن‌ها را به فولاد بزنید، با آن سختی تحملش را ندارد. در این فاجعه جان بهترین و عزیزترین شهروندان ما گرفته شد، جواب این‌همه بغض و اشک را چه کسی می‌دهد؟

آن‌ها هموطن ما بودند که با درد و رنج این سرزمین را تحمل کرده بودند، اکثرشان هم از قشر فقیر و طبقه کارگر جامعه بودند که هیچ خیری از جوانی و خوشی کودکی خود ندیده بودند، تا این‌که این‌گونه از دست رفتند.