فهرست ده کتاب ممنوعه به بهانۀ هرزهنگاری:
یولیسس (جیمز جویس) (۱۹۲۲)، فاسق لیدی چترلی (دیوید هربرت لارنس) (۱۹۲۸)، مادام بوواری (گوستاو فلوبر) (۱۸۵۷)، خدای چیزهای کوچک (ارونداتی روی) (۱۹۹۶)، زوزه و شعرهای دیگر (الن گینزبرگ) (۱۹۵۵)، گلهای شر (شارل بودلر) (۱۸۵۷)، مدار رأسالسرطان (هنری میلر) (۱۹۳۴)، چاه تنهایی (رادکلیف هال) (۱۹۲۸)، آخرین خروجی به بروکلین (هربرت سلبی جونیور) (۱۹۶۴)، فنی هال یا خاطرات زن شهوتران (جان کللند) (۱۷۴۹)
صحبت از ماهیت و معنای هرزهنگاری تقریباً به سختیِ صحبت از خداست. تا قبل از غور در ادبیاتی که پیرامون موضوع هرزهنگاری پروبال گرفته، هیچ نمیدانستم در چه هچلی ورود میکنم. به مجرد اینکه سراغ ریشهشناسی برویم، میفهمیم فرهنگنویسها همانقدر شیادند که هیئت منصفهها، اخلاقگرایان و سیاستمداران. اول از همه، کسانی که جداً تلاش کردهاند معنای این واژه را پی بگیرند مجبورند اعتراف کنند به جایی نرسیدهاند. اِرنْست و سیگل در کتاب به پاکان میگویند: «دو نفر پیدا نمیشوند که بر سر تعریف این شش صفت مهلک توافق داشته باشند: هرزه، وقیح، شهوانی، قبیح، جلف، زننده.» تلاش جامعۀ ملل هم برای تعریف هرزهنگاری به جایی نرسید. شاید حق با دیوید هربرت لارنس بود که گفت: «کسی معنای کلمۀ هرزه را نمیداند.» و اما تئودور شرودر که تمام عمرش را وقف مبارزه بر سر آزادی بیان کرده بود[1] عقیده داشت: «هرزهنگاری در کتاب یا عکس نیست، بلکه تماماً ویژگی همان ذهنی است که میخواند یا میبیند.» او میگوید: «تاکنون در سرکوب ادبیات هرزه دلیلی اقامه نشده که قصد توجیه دیگر قیدوبندهای تحمیلی بر آزادی ذهنی را نداشته باشد یا پیشاپیش این کار را نکرده باشد؛ توجیهی که پیامدهای اجتنابناپذیری دارد.»
به قول برحق گوینده، نتیجۀ صحبت از تمام شاهکارهایی که برچسب هرزه خوردهاند فهرستی است کسلکننده. اغلب نویسندگان برگزیدۀ ما، از افلاطون گرفته تا هاولوک اِلیس، از آریستوفان گرفته تا شاو، از کاتولوس گرفته تا اووید تا شکسپیر و شلی و سوینبرن، و البته به اضافۀ انجیل هدف کسانی بودهاند که همیشه دنبال چیزهای ناپاک و جلف و غیراخلاقی میگردند. هانتینگتون کِیرْنز، از آزادمنشترین و روشنبینترین سانسورچیها، در مقالهای با عنوان «آزادی بیان در ادبیات»[2] بر لزوم آموزش مجدد مقامات مجری قانون تأکید میکند. او میگوید: «این مردان عموماً با علم یا هنر کمترین تماسی نداشتهاند، با آزادی بیانی که از آغاز ادبیات انگلیسی تلویحاً به صاحبان قلم اعطا شده هیچ آشنا نبوده و از دید کارشناسی، رویهمرفته صلاحیت رسیدگی به این موضوع را نداشتهاند. نه عوامالناس (که عمدتاً تماس ناچیزی با هنر دارند)، بلکه مجریان قانون در ابتدای صف نیازمندان به آموزش مجدد ایستادهاند.»
در اینجا گریزی بزنیم به این که هرچند حکومت فدرال ما آثار هنری شهروندان خود را سانسور نمیکند، اما به وزارت خزانهداری اجازۀ قضاوت درخصوص آثار وارداتی را میدهد. در سال ۱۹۳۰، قانون تعرفۀ مالیاتی بازبینی شد تا وزیر خزانهداری اجازه داشته باشد طبق صلاحدید خودش به آثار کلاسیک یا کتابهایی مجوز ورود بدهد که ارزش ادبی یا علمی آنها تأئید و تصدیق شدهاند، حتی اگر هرزهنگاری باشند. منظور از «کتابهایی که ارزش ادبی آنها تأئید و تصدیق شدهاند» چیست؟ تعبیر آقای کِیرْنز این است: «کتابهایی با پشتوانۀ اکثریت نظرات انتقادی مستدل و معتبر آمریکا حاکی از آنکه این آثار کیفیت شایانی دارند.» به نظر میرسد گرایش کیرنز نسبتاً ادبی است اما وقتی پای امتحان به میان میآید، یعنی وقتی کتاب یا اثر هنری دیگری قابلیت سودآوری دارد، این بهظاهر ادبیت از هم میپاشد. گفتهاند سوناتهای آرتینو چهارصد سال تقبیح میشد. کسی نمیتواند پیشبینی کند تا کی باید منتظر بمانیم تا ممنوعیت برخی آثار معاصر معروف را بردارند. در مقالۀ فوقالذکر، آقای کِیرْنز اذعان میکند که «بعید است مصوبههای هرزهنگاری الغا شوند.» در ادامه هم میگوید: «هیچکدام از مصوبهها ´هرزهنگاری´ را تعریف نمیکند فلذا میتوان با صلاحدیدی بیقیدوبند هر معنایی را به این واژه منتسب کرد.» کسانی که خیال میکنند رأی دادگاه در خصوص هرزهنگاری یولیسس رویهای به وجود آورد، تا حال باید تشخیص داده باشند که زیادی خوشخیال هستند. تا وقتی پای کتابهای مزاحم در میان باشد، هیچ رویهای به وجود نیامده. عقیدۀ تئودور شرودر، بعد از سالها کشمکش با جانمازآبکشها و ریاکارها و دیگر روانپریشها که تعیین میکنند ما چه بخوانیم و چه نخوانیم، این است: «ویژگی ذاتی کتاب نیست که به حساب میآید، بلکه مهم تأثیر فرضی آن بر روی شخص فرضی است که در زمانی مسألهساز در آینده ممکن است فرضاً کتاب را بخواند.»
آقای شرودر در کتابش به اسم چالشی در برابر سانسورهای جنسی، سخن کشیشی را در یک سدۀ قبل نقل میکند: «هرزهنگاری فقط در ذهنهایی است که آن را کشف و دیگران را بدان متهم میکنند.» کتاب گمنام شرودر حاوی آموزندهترین نقلقولهاست؛ نویسنده تلاش میکند نشان دهد که بنا بر قانون بازتاب در طبیعت، هر کسی همان کاری را میکند که به دیگران نسبت میدهد؛ این که صیانت نفس خودتخریبی است و غیره. این دیدگاه سالم و روشنبینانه که گویا فقط تعداد انگشتشماری از آدمیان میتوانند به آن برسند، موفقتر از جمیع رسالههای فاضلانۀ مربیان، اخلاقگرایان، محققان و هیئتهای منصفه ابهام پیرامون این موضوع را میزداید. در رومیان ۱۴:۱۴ برای همیشه قاعدهای کلی به خودمان عرضه کردهایم: «من میدانم و عیسای خداوند مجابم کرده است که چیزی به خودی خود ناپاک نیست، اما برای آن کس که چیزی را ناپاک میشمارد، برای او ناپاک است.» حتم هیچ عقل سلیمی شک ندارد که با چنین نگرشی کارَت به چه محکمههایی که نمیکشید، یا مأموران پستی چه برداشتهایی که نمیکردند.
هاولوک اِلیس دیدگاهی تماماً متفاوت، دیدگاه شایان توجهی را به زبان آورده است، چون نه فقط صادقانه و بیپرده بلکه بیانگر اعتقاد راسخ بسیاری از کسان است: «[هرزهنگاری] اصل پیوستۀ زندگی اجتماعی انسان است و به نیاز شدیدی در ذهن انسان مربوط میشود.»[3] اِلیس فیالواقع تا آنجا پیش میرود که بگوید: «همانقدر که کودکان نیاز به افسانههای پریان دارند، بزرگسالها نیاز به ادبیات هرزه دارند تا از نیروی سرکوبگر عُرف خلاص شوند.» این است نگرش فردی فرهیخته که عفت و فضیلتش را منتقدان برجسته در همه جا تصدیق کردهاند. دیدگاهی این جهانی که علناً در مردمان مدیترانه تحسین میکنیم. الیس که مردی انگلیسی است مسلماً به سبب عقاید و افکارش در رابطه با سکس مورد پیگرد قانونی قرار گرفت. از قرن نوزدهم به بعد تمام نویسندگان انگلیسی که جرأت کردند صادقانه و واقعبینانه به این موضوع بپردازند تحت تعقیب قانونی قرار گرفتند و خفت دیدند. به باور من، در مزخرفات دفاعیۀ بهحق وایکانت برنتفورد با عنوان «ما به سانسورچی احتیاج داریم؟» کمابیش بهخوبی با نگرش شایع انگلیسیها آشنا میشویم. وایکانت برنتفورد آقایی است که تلاش کرد عوام انگلیس را از شرّ آثار نابکاری مثل یولیسس و چاه تنهایی حفظ کند. او از آن جنمهای لگامگسیخته در دنیای آنگلوساکسونی است که به نظر میرسد سخنان دکتر ارنست جونز شامل حالش باشد: «آدمهایی که کشش پنهانی به وسوسههای گوناگون دارند، دستبهکار میشوند این وسوسهها را در دیگران ریشهکن کنند؛ آنها در واقع به بهانۀ دفاع از دیگران از خودشان دفاع میکنند، چون قلباً از ضعف خود میترسند.»
من که خودم متهم هستم آزادانهتر و فراوانتر از هر نویسندۀ زندۀ دیگری در زبان انگلیسی به سراغ زبان هرزه میروم، شاید جالب باشد دیدگاههای خودم را در این مورد بیان کنم. از زمان اولین چاپ مدار رأسالسرطان در پاریس در سال ۱۹۳۴، صدها نامه از خوانندگان سراسر دنیا دریافت کردهام؛ این نامهها را مردان و زنانی از تمام سنین و از تمام اقشار جامعه فرستادهاند و عمدتاً پیامهای تبریک هستند. بسیاری از آنها که کتاب را متهم به زبان منجلابی کردهاند، جز این از همه لحاظ کتاب را ستودهاند؛ تعداد کسانی که گفتهاند کتاب ملالآوری بوده یا بد نوشته شده خیلی خیلی کم است. کتاب همچنان «زیرمیزی» فروش میرود و هنوز هم گهگاه دربارۀ آن مینویسند، هرچند سیزده سال پیش چاپ و فوراً در تمام کشورهای آنگلوساکسونی ممنوع شد. تنها تأثیر سانسور این بوده که پخش کتاب را زیرزمینی و لذا فروش آن را محدود کرده اما در عین حال بهترین تبلیغات- یعنی توصیۀ افواهی- را هم برایش بیمه کرده است. این کتاب تقریباً در تمام کالجهای مهم پیدا میشود، اغلب اساتید دانشگاهی کتاب را به دانشجویانشان توصیه میکنند و بهتدریج جایش را در کنار دیگر کتابهای نامآوری میگیرد که زمانی همین طور ممنوع و قدغن شدند و الان کلاسیک به حساب میآیند. این کتاب بهخصوص برای جوانان جذاب است و براساس استنباطهای مستقیم و غیرمستقیم خودم، نه فقط زندگیشان را نابود نمیکند بلکه روحیهشان را هم بالا میبرد. این کتاب سندی است زنده از اینکه سانسور خودش را خنثی میکند. این را هم یک بار دیگر ثابت میکند که تنها کسی که شاید بشود گفت با سانسور مصون میماند خود سانسورچیها هستند، دلیلش هم فقط قانون طبیعت است که عیاشها خوب میشناسند. در این رابطه مجبورم به واقعیت جالبی اشاره کنم که غالباً کتابفروشها توجهم را به آن جلب کردهاند: این که دو نوع کتاب فروش پیوسته و فزایندهای دارد: بهاصطلاح پورنوگرافی یا هرزهنگاری و طالعبینی. به نظر میرسد این حرفها مؤید دیدگاه هاولوک اِلیس باشد که قبلاً اشاره کردم. بدون شک هر جا تمدن سر بلند کند، تمام کارهای نظارتی بر تعرفۀ کتابهای هرزه مثل تمام کارهای نظارت بر دادوستد مواد یا فحشا محتوم به شکست است. فرقی نمیکند اینها شرّ مسلم باشند یا نه، فرقی نمیکند اصول مسلم و نابودنشدنی زندگی اجتماعی ما باشند یا نه، به نظر بدیهی میرسد که مترادف چیزی به اسم تمدن باشند. علیرغم تمام گفتهها و نوشتههای له و علیه، بدیهی است که بشر هیچوقت در رابطه با این معیارهای زندگی اجتماعی به آن توافقی نرسیده که دربارۀ بردگی رسیده است. البته ممکن است روزی این چیزها محو شوند، اما ممکن هم هست که علیرغم تقبیح فعلی بهظاهر جهانی، بشریت بار دیگر به بردگی رو بیاورد.
این است سؤالی که مدام از نویسندۀ ادبیات «هرزه» میپرسند: چرا باید از چنین زبانی استفاده بکنی؟ مسلماً معنای ضمنی سؤال این است که با واژهها یا ابزارهای متعارف همین تأثیر به دست میآمده. البته نمیشود حرفی از این دورتر از حقیقت زد. هر زبانی به کار برود، هر چقدر هم زننده باشد- منظورم تندوتیزترین نمونههاست- نویسنده باید خاطرجمع شود که فقط همان زبان خاص مناسب کارش بوده. تأثیر هر زبان بستگی به غرض از کاربرد آن زبان دارد و بر اغراض هم قوانینی جبری به صُلبی خود طبعیت حاکماند. کسانی که کار خلاقه نمیکنند بهندرت میتوانند این را بفهمند. یکی گفته: «هنرمند ادبی که آگاه شد، همان آگاهی را به خوانندگان خود منتقل میکند. این آگاهی، چه جنسی باشد یا مسائل دیگر، حتم با باورها و ترسها و تابوهای رایج درگیر میشود چون شالودۀ اینها عمدتاً عقاید غلط است.» هر ادلۀ موجهی برای عقاید مغلوط عوام بیاوریم، مثل نبود آموزش، نبود تماس با هنر و غیره، واقعیت این است که همیشه بین هنرمند خلاق و عموم شکافی وجود دارد، چون سِرّ ذاتی و محیط بر کل خلقت تأثیری در عامه ندارد. میشود گفت کشمکشی که هنرمند، آگاهانه یا ناآگاهانه، با عموم دارد صرفاً پیرامون مسألۀ انتخاب ضروری است. اگر تمام مسائل منیّت و خلقوخو را کنار بگذاریم و جامعترین دیدگاه را به روند خلاقه در پیش بگیریم که از هنرمند چیزی جز یک ابزار نمیسازد، در هر صورت مجبوریم نتیجه بگیریم که روح هر دوران بوتۀ آزمایشی است که برخی نیروهای حیاتی و اسرارآمیز به هر وسیلهای در آن ابراز وجود میکنند. نیروهایی که در جنبشها و ایدههای مزاحم هر دوره نمود پیدا میکنند، اگر اسرارآمیز هستند تصادفی یا غیرعادی نیست. قوانین حاکم بر روح زمانه همانقدر خوانا هستند که قوانین حاکم بر طبیعت. اما کسانی باید این قوانین را بخوانند که غرق اسرارند. طبیعتاً بغرنجی همین خوانشهاست که آنها را برای بدنۀ عظیم عمومِ غیرمتفکرْ نامطلوب و ناپذیرفتی میکند.
میان کلام بگویم جالب است مشاهدۀ اینکه نقاشها، هرچقدر هم کارشان بدقلق باشد، به ندرت مثل نویسندهها در معرض دخالت بیجا قرار میگیرند. زبان، چون ابزار برقراری ارتباط هم هست، غموض عجیبوغریبی به بار میآورد. وقتی پای هنر در میان است، آدمهایی که هوش سرشاری دارند سلیقۀ نفرتانگیزی از خودشان بروز میدهند. اما همین عجیبالخلقههای باهوش که همه ما آنها را به جا میآوریم، چون از خنگیشان مبهوت میشویم، به ندرت رویش را دارند بگویند بهتر بود چه عناصر تصویری حذف میشد یا کدام جایگزینها را میشد عملی کرد. مثلاً کارهای اولیۀ جورج گروس را در نظر بگیرید. واکنشهای عامۀ باذکاوت را در این مورد با واکنشهایی مقایسه کنید که انتشار یولیسس جویس برانگیخت. اینها را هم مقایسه کنید با واکنشهایی که بعدها موسیقی شوئنبرگ به بار آورد. در هر سه مورد، کارشان در ابتدا به یک اندازه عامه را مشمئز کرد، اما عامه در مورد جویس فصیحتر، وراجتر و در اطمینان کاذبش متکبرتر بود. پای کتاب که وسط باشد، گویا حتی قصاب و لولهکش هم خیال میکنند میتوانند صاحبنظر باشند، بهخصوص اگر تصادفاً آن کتاب را پلید یا زننده بدانند.
به علاوه متوجه شدهام وقتی پای کار مردمان بدوی وسط است که اصولاً عامه باید با آنها دست به یقه شود، رفتارش به صورت محسوسی عوض میشود. عامه در این مورد به دلایلی مبهمْ رفتار باملاحظهتری با عنصر «هرزه» دارد. همان آدمهایی که از طراحیهای اینک انسان[1]بیزارند، بدون اینکه از شرم سرخ شوند، هرچقدر هم که خلاف ذوق یا اخلاقیاتشان باشد، به سفالینه یا مجسمۀ آفریقایی خیره میشوند. با همین روحیه هم تمایل به مدارای بیشتر با آثار هرزۀ نویسندگان باستان دارند. چرا؟ چون حتی کودنترینشان میتواند نزد خود اعتراف کند که ادوار دیگر، موجه یا غیرموجه، رسوم و اخلاقیات دیگری داشتهاند. و اما جانهای خلاق دوران خودشان، آزادی بیان آنها همواره بیبندوباری تعبیر میشود. هنرمند باید همرنگ نگرش جاری و معمولاً متظاهرانۀ اکثریت باشد. باید اصیل، شجاع، الهامبخش و اینها باشد- اما هیچوقت زیادی مخل و مزاحم نباشد. او باید در عین این که نه میگوید بله بگوید. هرچه هنر عمومیتر باشد این فشار غیرمنطقی مستبدانهتر، پیچیدهتر و خودسرتر است. البته همیشه استثناهایی هست و پیکاسو یکی از آنهاست، یکی از معدود هنرمندان دوران ما که افسار احترام و توجه عامۀ گیج و عمدتاً کینتوز را در دست دارد. نمیشود نبوغ او را بیشتر از این ستود.
—
بعید نیست در این دورانِ گذارِ جنگهای جهانی که شاید یکی دو قرنی طول بکشد، اهمیت هنر کمتر و کمتر شود. دنیایی پارهپاره از تحولاتی که در وصف نمیگنجد، دنیایی که مجذوب دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی است، زمان و توان کمتری خواهد داشت که مصروف آفرینش و درک کارهای هنری بکند. سیاستمدار، سرباز، کارخانهدار، تکنسین، خلاصه تمام کسانی که به نیازهای فوری، به مایههای آسایش موجودات، به هوسها و غرضهای گذرا و گولزننده رسیدگی میکنند، بر هنرمند اولویت خواهند یافت. شاعرانهترین نوآوریها آنهایی خواهند بود که در خدمت مخربترین مقاصد درآیند. خود شعر به زبان بمبهای شهرافکن و گازهای مرگآور حرف خواهد زد. هرزگی در تصورناپذیرترین تکنیکهای خودتخریبی عینیت خواهد یافت که هوش خلاقۀ بشر مجبور به فراگیری آن تکنیکها میشود. در سالهای آتی که این رؤیاها جامۀ عمل پوشیدند، دلیل بیزاری و نفرتی معلوم خواهد شد که جانهای پیشگو با شهود دنیای در حال شکلگیری در قلمروی هنر برانگیختهاند.
میشود گفت افاضه دربارۀ خلأ فزایندۀ بین هنر و زندگی تهوعآور شده است؛ این که هنر هر چه حسّانیتر و غامضتر و زندگی ملالآورتر و لاعلاجتر میشود. جنگ غولآسا و خودنمای فعلی نتوانسته شوروشوقی متناسب با وسعت و اهمیتش برانگیزد. دنیای مدرن مبهوت شوروشر یونانیها و اسپانیولیها بود. مبارزههای سنگدلانۀ آنها تحسین و ترسی اشراقی برمیانگیخت. ما آنها را دیوانه و دلیر حساب میکردیم و تقریباً داشت باورمان میشد که این گونه دیوانگی، این گونه دلیری دیگر وجود خارجی ندارد. اما خاصیت ماشینوار منگکنندۀ جنگی که کشورهای بزرگ راه میاندازند به نظر «هرزه» و بیعقل میرسد نه دیوانه. جنگ این کشورها جنگ مصالح است، جنگ برتری آماری، جنگی که پیروزی در آن بر مبنای ثروت بیشتر و بهتر با خونسردی و صبر محاسبه میشود. در جنگی که اسپانیولیها و یونانیها راه میانداختند، نه فقط نومیدی از دستآورد فوری بلکه نومیدی از- به تعبیری- دستآورد دائمی در کار بود. اما آنها جنگیدند و با چنگ و دندان هم جنگیدند و همیشه باز هم نومیدانه و باشکوه میجنگند چون همیشه شورمندانه میجنگند. اما قدرتهای بزرگ کنونی که گرفتار سکرات مرگاند، احساس میکنی آمادۀ فرصتی دیگر میشوند، آمادۀ این فرصت که همین حالا به پیروزی ابدی برسند؛ خیالی مسلماً باطل. عاقبت این جنگ هر چه که باشد، حس میکنی زندگی نه از بیخ بلکه فقط آنقدری عوض میشود که بیشتر به وضع سابق بر آغاز جنگ میماند. چنین جنگی تمام خصلتهای لذتجویانۀ زدوخورد بین سابقهدارهای نومید را دارد.
تأکیدم روی جنبۀ هرزۀ جنگ مدرن نه فقط به این خاطر که ضد جنگ هستم، بلکه به خاطر این است که احساسات ضدونقیضی را برمیانگیزد که امکان میدهد بهتر با ماهیت هرزگی کلنجار بروم. احساس میکنم اگر بشر مکتومترین امیال خودش را عملی میکرد، هیچ چیز هرزه حساب نمیشد. بشر از مواجهه با افشای کلامی یا کرداری همان چیزی بیشترین وحشت را دارد که قبول نکرده جامۀ عمل بپوشاند، که به قول امروزیها در ناخودآگاهش سرکوب یا خفه کرده، دفن کرده. خصلتهای نابکارانهای که به دشمن میبندیم همیشه همان خصائلی است که از آن خود میدانیم و لذا قصد داریم نابودشان کنیم، چون فقط از طریق فرافکنی میتوانیم شدت و وحشتانگیزی این خصائل را درک کنیم. عین خواب، بشر تلاش میکند این دشمن [واجد خصائل نابکار] را در خود بکشد. این دشمن، هم درونی و هم بیرونی، به اندازۀ اشباح خوابهایش واقعی است نه بیشتر. بیدار که میشود، احساسی به خویشتن خواب ندارد، اما در خواب غرق وحشت است. میگویم «بیدار که میشود»، اما سؤال این است که کِی بیدار میشود؟ اگر بیداریای در کار باشد! به نظر کسانی که دیگر نیازی به کشتن ندارند، کسی که شور کشتار دارد خوابگرد است. او کسی است که تلاش میکند خودش را در خوابهایش بکشد. کسی است که فقط در خواب با خودش مواجه میشود. این شخص همان آدم دنیای مدرن است، بنیآدم است، به همان اسطورگی و افسانگی بنیآدم تمثیلی. زندگی کنونی ما همان است که از ازل خوابش را میدیدیم. پیوسته رگهای دوپهلو دارد، درست عین خواب باستانی. بیم و امید، بیم و امید پیوسته. چشمۀ ناب میل، هرگز. به همین دلیل است که داریم و نداریم، هستیم و نیستیم.
در قلمروی سکس نیز خوابگردی و خودفریبی مشابهی در کار است؛ اینجا میل ناب به دو شاخۀ بیم و امید تقسیم میشود، تقسیمی که دنیایی وهمآلود آفریده است که عشق در آن نقش بلاگردان آفتابپرستواری را ایفا میکند. فقدان شوروشوق یا بدریختیهای مهیبش به چشم میزند که عملاً نمیگذارند شوروشوق را تشخیص دهیم. ردیابی سابقۀ نگرش آدمیزاد به سکس به عبور از لابیرنتی میماند که مرکزش در سیارهای ناشناخته قرار دارد. حتی در میان مردمان بدوی، آنقدر اعوجاج و سرکوب بوده است که امروزه عملاً نمیشود حرف از نگرش آزاد و سالم زد. مسلماً تجلیل سکس در روزگار چندخدایی راهحل این مشکل نبود. و هرچند مسیحیت نطفهای از عشق به ارمغان آورد (والاتر از هر نطفهای که قبلاً معروف بود) اما موفق نشد بشر را از نظر جنسی آزاد کند. شاید بشود گفت حکمرانی مستبدانۀ سکس در عشق از طریق تصعید سرنگون شد، اما فقط تعداد انگشتشماری پی به ماهیت این عشق عالی برده و آن را تجربه کردهاند.
مواجهۀ مستقیم با سکس فقط در رعایت قوانین تنانۀ سختگیرانه به قصد یگانگی یا مشارکت با خدا وجود داشته است. البته کسانی که از این مسیر به رستگاری رسیدهاند، نه فقط خودشان را از حکمرانی مستبدانۀ سکس بلکه از ستمهای دیگر جسم نیز رها کردهاند. در چنین افرادی، بدنۀ میل از هر جهت چنان تغییر کرده که دستآوردهایش عملاً هیچ اهمیتی برای بشر خاکی نداشته است. فتوحات معنوی، با وجود تأثیر فوری روی آدم معمولی، چندان دغدغۀ این آدم نیست، اگر اصلاً دغدغهاش باشد. آدم معمولی دنبال راهحل مشکلات زندگی در سطح وهم و خیال میگردد؛ تصورات او از واقعیت دخلی به تأثیرات نهایی ندارد؛ چشم آدم معمولی تغییرات دائمی را که بالاتر و پایینتر از سطح درک او رخ میدهند نمیبیند. اگر موجودی همچون یوگی[4] را در نظر بگیریم که تنها دغدغهاش واقعیت است و نه دنیای وهم، مجبوریم اذعان کنیم که او با تکتک مشکلات انسانی در نهایت شهامت و شفافیت مواجه شده است. خواه یوگی امر جنسی را [در زمرۀ واقعیات] بگنجاند و خواه ماهیت امر جنسی را تا مرحلۀ استعلا و امحا تغییر دهد، دستکم اوست که به سپهر درندشت عشق رسیده است. اگر نوع خودش را بازتولید نمیکند، دستکم معنای جدیدی به کلمۀ زایش میدهد. او به جای جفتگیری، خلق میکند؛ در دایرۀ نفوذ او، مناقشه میخوابد و هارمونی صلحی عمیق برقرار میشود. او میتواند نه فقط به افراد جنس مخالف بلکه به تمام افراد عشق بورزد، در واقع به هر چیزی که نفس میکشد. این نوع استیلای بیسروصدا آدم معمولی را دلسرد میکند، چون نه تنها نبود زندگی جنسی بیبرکت خودش، بلکه نبود خود شوروشوق، شوروشوقی را که برایش آشناست، پیش چشمش میآورد. این نوع رهایی که احساسسنج آدم معمولی را درهممیشکند، برای او در حکم زندگی مرگبار است. ابتلا به عشق بیکران و بیقیدوبندْ آدم معمولی را به این دلیل خیلی خوب میترساند که به معنای فروپاشی ایگوی اوست. او نمیخواهد در ازای خدمت، جانفشانی و ازخودگذشتی به تمام نوع بشر آزاد شود؛ او خواهان آسایش، خاطرجمعی و امنیت، برخورداری از اختیارات محدود خویش است. او که عُرضۀ تسلیم ندارد، هرگز نمیتواند قدرت شفابخش ایمان را بشناسد؛ بدون ایمان هم هرگز نمیتواند پا در راه شناخت معنای عشق بگذارد. او در پی آزادی است نه رهایی، مثل این که بگوییم مرگ را به زندگی ترجیح میدهد.
با پیشرفت تمدن هر چه بیشتر معلوم میشود که بزرگترین آزادی که زندگی به آدم معمولی پیشکش میکند همان جنگ است. آدم معمولی میتواند در جنگ تا دلش میخواهد افسارش را رها کند چون تبهکاری در جنگ معنایی ندارد. وقتی کل سیارهمان غرق خون است، گناه هم ورمیافتد. گویا لالاییهای دوران صلح فقط امکان فرورفتن هر چه بیشتر در باتلاقهای عقدۀ سادیستی-مازوخیستی را میدهند، عقدهای که عین سرطان به دل زندگی متمدن ما گره خورده است. بیم و گناه و قتل؛ اینها سه زمامدار حاکم بر زندگی ما هستند. پس چه چیزی هرزه است؟ تاروپود این زندگی که معروف حضور ماست. اگر فقط از جلفی، فساد، بیبندوباری، کثیفی و زنندگی زندگی جنسی حرف بزنیم، خودمان را از عیش طیف عظیم اشمئاز-انزجاری محروم میکنیم که زندگی مدرن ارزانیمان میکند. با برچسب هرزه که از سر جهالت محض زدهایم، ستونهای حیات را بلااثر کردهایم و پوساندهایم. در حیرت میمانی که مگر مجانین نمیتوانستند واژهای مناسبتر و جامعتر [از هرزه] برای عناصر آلودهکنندۀ حیات اختراع کنند؟ عناصری که از ما ساطع میشوند و ما از آنها رویگردان هستیم و هرگز قبول نداریم از ما سر زدهاند. تصور میکنیم مجانین کاملاً از دنیای واقع بریدهاند، اما رفتار روزمرۀ خودمان، در جنگ و در صلح، اگر با کمی اِشراف بیشتر وارسی شود، تمام علامتهای جنون را دارد. روانشناسی معروف مینویسد: «گفتهام که این دنیا دیوانه است، که بشر اغلب اوقات دیوانه است؛ و باور دارم آنچه اخلاقیات مینامیم بهنوعی شکلی از دیوانگی است که ازقضا سازگاری بسندهای با شرایط موجود دارد.»
—
وقتی سروکلۀ هرزگی در هنر، بهخصوص در ادبیات، پیدا میشود معمولاً تمهیدی فنی است؛ این تمهید عمدی دخلی به تحریک جنسی (همانند پورنوگرافی) ندارد. اگر انگیزهای پنهانی در کار باشد، انگیزهای است فراتر از سکس. قصدش این است که بیدار کند، که طلیعۀ درکی از واقعیت باشد. به نوعی، میتوان کاربرد هرزگی در دست هنرمند را شبیه کاربرد معجزات در دست پیامبر دانست. این ویژگی لحظۀ آخری که پیوند تنگاتنگی هم با استیصال دارد، موضوع بحثی بیپایان بوده. برای مثال، در رابطه با زندگی مسیح، معجزات انتسابی به او در معرض بیشترین وارسی تحقیرآمیز قرار گرفتهاند. سؤال مهم این است: حضرت باید در استفاده از قدرتهای خارقالعادهاش افراط میکرد یا خودداری به خرج میداد؟ در اساتید بزرگ ذن مشاهده شده است که هرگز شکی به خود راه نمیدهند که برای بیداری شاگردان خود به هر گونه ابزاری متوسل شوند؛ حتی دست به اعمالی میزنند که ما توهین به مقدسات مینامیم. برخی تفاسیر آشنای طوفان نوح نیز تصدیق میکنند که حتی خود خداوند برخی اوقات مستأصل میشود و صفحۀ زمین را پاک میکند تا آزمایش انسانی را در سطح دیگری ادامه دهد.
اما در رابطه با این قدرتنماییهای مشکوک باید اذعان کرد که فقط پیامبر میتواند چنین خطر کند. در واقع، خطر فقط در چشم غیرخودیهاست. او همیشه از نتیجه اطمینان دارد؛ او هیچوقت چنانکه باید برگ برندهاش را رو نمیکند، مگر در لحظهای که بیشترین تأثیر روانی را بگذارد. میتوان رفتار پیامبر را در چنین لحظاتی شبیه رفتار شیمیدانی دانست که آخرین قطرۀ ریزی را در محلول آمادهای میریزد تا املاح مشخصی رسوب کنند. پیامبر اگر به حد افراط میشورانَد، به حد اعلی هم آگاه میکند. بعلاوه، این لحظه که گذشت، شاهدِ معجزه تا ابد دگرگون میشود. به معنایی دیگر، این وضعیت را میتوان گذر از باور به ایمان توصیف کرد. بنای ایمان که استوار شد، برگشتی در کار نیست؛ حال آنکه در باور همهچیز معلق و بیثبات است.
باید قبول کرد که قدرتمندان واقعی لزومی ندارد قدرتشان را به رخ خودشان بکشند؛ این نمایشها هیچوقت به نفع خودشان یا برای تجلیل از خودشان نیست. در واقع، این اعمال اصلاً اعجاز عوامانهای ندارد، مگر از این لحاظ که میتواند آگاهی تماشاگر را به آن سطح اسرارآمیز روشنشدگی برساند که برای پیامبر طبیعی است. از طرف دیگر، کسانی که از منبع قدرتهای خود بیخبرند، کسانی که قدرتهای تکاندهندۀ دنیا تلقی میشوند، معمولاً عاقبت فجیعی دارند. بهحق گفتهاند که جمیع تلاشهای آنان هیچ میشود. در سطح این جهانی هیچ چیز جاودانه نیست چون در این سطح، که سطح خواب و وهم است، یکسره بیم و امید است که بیهوده با نیروی اراده به هم چسبیدهاند.
برگردیم سر هنرمند… همین که هنرمند از قدرتهای خارقالعادهاش استفاده کرد (مقصودم استفاده از هرزهنگاری از همین جنبۀ سحرآمیز است)، ناگزیر غرق جریان نیروهای ماورای خود میشود. ممکن است با این پیشفرض کارش را شروع کرده باشد که خوانندگانش را بیدار کند، اما در نهایت خودش به بعد دیگری از واقعیت عبور میکند که دیگر نیازی حس نمیکند دیگران را بیدار کند. هر چه بیشتر قوۀ شهودش میبالد، شورش او علیه سکون غالب پیرامون مبدل به تأئید و درک نظم و هارمونی خارج از تصور انسان میشود، نظم و هارمونیای که فقط با نیروی ایمان یافتنی است. با رشد قدرتهای هنرمند، دامنۀ شهودش هم بیشتر میشود، چون شهودْ اساس آفرینش است و فقط به یک قلمرو راه میدهد: قلمروی خیال. سپس هنرمند در نهایت در میان طعنولعن هرزگیهای خودش میایستد، مانند فاتحی که در خرابههای شهری تاراج شده ایستاده. او درمییابد که هرزگی واقعی به اشتیاق نوکیشی است. او در زد تا بیدار کند، اما خودش بود که بیدار شد. بیدار هم که شد، دیگر دغدغۀ دنیای خواب را ندارد؛ او زیر نور راه میرود و مانند آینه در هر عملی روشنایی خودش را بازمیتاباند.
پس از دستیابی به این موضع مسلط، اتهامات اخلاقگرایان چقدر ناچیز و پرت به نظر میرسد! چقدر بیمعناست بحث بر سر اینکه آیا کار مد نظر ارزش ادبی بالایی دارد یا نه! چقدر پوچ است قروغمزه بر سر اینکه آفریدۀ هنرمند اخلاقی است یا غیراخلاقی! میشود به هرکار جسورانهای سرکوفت عوامیت زد. هر کار هنری شگرف به توسل میماند، توسل سراسیمه به یگانگی. بیحرمتی نیز، خواه عملی باشد یا زبانی، نوعی استغاثۀ معکوس است. خود تشرف جریان مسخکنندۀ پالایش و وحدت است. طلب فیض اصلی در واقع طلب خداست؛ همیشه هم با واسطۀ نوعی مرگ یا امحا. وقتی سروکلۀ هرزگی پیدا میشود، میتوان بوی مرگ قریبالوقوع را شنید. کسانی که والاترین آگاهی را دارند، بیتاب نیستند، حتی در پیشگاه مرگ؛ اما هنرمندی که با کلمات سروکار دارد در این صنف نیست، به تعبیری پای او فقط به رواق قصر فرزانگی رسیده. او که با جان سروکاردارد، صورت هم در اختیار اوست. هنرمند با آگاهی از نقش آفرینندگیاش، وجود خودش را میانجی کلمات میکند. اما در جریان این میانجیگری، «شب ظلمانی جان» از راه میرسد و هنرمند که دربارۀ اتفاقات قریبالوقوع به شهود رسیده ولی هنوز از قدرتهای خویش بیخبر است به بیحرمتی متشبث میشود. او از ناتوانی خویش در انتقال شهودش مستأصل میشود. به هر وسیلهای که در اختیار دارد متشبث میشود؛ این تقلا که تقلیدی مضحک از خود آفرینش است، هنرمند را آماده میکند تا گرفتاریاش را چاره کند، اما چارهای که عین خود آفرینش سراسر غیرمنتظره و اسرارآمیز است.
تمام تجلیهای مسخکنندۀ قدرت [هنرمندی] که نور میتاباند، از خلال عدسی تجزیهکنندۀ این ایگو با تبوتابی هرزه به چشم میآیند. تغییرکیشها همگی آناً اتفاق میافتند. رهایی تلویحاً به معنای دور ریختن زنجیرها، به معنای شکافتن پیلۀ ابریشم است. هرزه همان جنبیدنهای مقدماتی یا پیشاپیش تولد، پیچوتابهای نیمههشیار در مواجهه با زندگی آینده است. در سکرات مرگ است که ماهیت تولد درک میشود. چون این کشاکش چیست مگر کشاکش بین صورت و وجود، بین آنچه بوده و آنچه قرار است باشد؟ در چنین لحظاتی خود آفرینش در بوتۀ آزمایش است؛ هر کس درصدد افشای این سرّ برمیآید خودش بخشی از آن میشود و لذا به تداومش کمک میکند. بنابراین برداشتن این حجاب ممکن است حد نهایی نمود هرزگی تعبیر شود. تلاشی برای جاسوسی در جریانهای سرّی کیهان. از این لحاظ، گناه منتسب به پرومتئوس نمادی از گناه آدم آفریننده، از آدم بلندپرواز است؛ کسی که خطر میکند تا بیافریند قبل از اینکه تاج فرزانگی بر سرش بگذارند.
رنج تولد نه به تن بلکه به جان مربوط میشود. شناخت عشق، تجربۀ وحدت و یگانگی و بدین ترتیب رهایی از گردونۀ زندگی و مرگ است که از ما مطالبه میشود. اما ما انتخاب کردهایم این سوی باغ بهشت بمانیم و مادۀ وهمی خوابهایمان را با هنر خلق کنیم. به معنای دقیق کلمه، ما این عمل را پیوسته به تعویق میاندازیم. با تقدیر میلاسیم و با لالایی افسانه به خواب میرویم. عین عنکبوتهای گرفتار در تار خویش، در کشاکش افسانههای تراژیک خودمان میمیریم. اگر چیزی سزاوار عنوان «هرزه» باشد، این مواجهۀ تقلبی اجمالی با اسرار، این پیشروی تا لبۀ مغاک، انتفاع از تمام خلسههای هذیان ولی سرپیچی از تسلیم در برابر جادوی ناشناختههاست. این هرزگی تمام ویژگیهای فترت پنهانی را دارد. این فترت به گستردگی خود ناخودآگاه و به بیریختی و سیالی مایۀ ناخودآگاه است. ما که با صورت نارسیسوس روی تصویر خودمان در آینۀ رذالتمان خم میشویم، هرزگی ناآشنا، کیفآور و ممنوع است که رو میآید و لذا جلب توجه و فلج میکند. هرزگیای که همگان تصدیق و ضمناً تحقیر و طرد کردهاند، دائماً در غیرمنتظرهترین لحظات به شکل پروتئوس[5] ظاهر میشود. هرزگی برساختۀ خیال یا جزء لاینفک واقعیت انسانی که تأئید و تصدیق شده، همانقدر وحشت و بیزاری برمیانگیزد که بتوان به نیلوفر شکوفا نسبت داد؛ نیلوفری که ریشههایش را تا اعمال باتلاقیِ نهر زادگاهش میفرستد.
پانویس:
[۱]. رجوع کنید به چالشهای سانسور جنسی و دیگر آثار.
[۲]. از سالنامههای آکادمی علوم سیاسی و اجتماعی آمریکا، فیلادلفیا، نوامبر ۱۹۳۸.
[۳]. جستارهای دیگری درباب عشق و نجابت
[۴]. علاقة میلر به ذنبودیسم شایان یادآوری است. مترجم
[۵]. پرتئوس ایزد دریای اسطورههای یونانی است و از خصوصیاتش اینکه شکلهای مختلفی میگیرد.