در نگاه اول، به نظر می‌رسد عمل توضیح‌دادن از رویه آموزش جدایی‌ناپذیر باشد. با این حال، با خواندن نظرات شما، این تصور به وجود می‌آید که انگار اراده و خواست توضیح‌دادن مانع آن می‌شود که هوش افراد به‌شکل خودآیینی رها و آزاد شود.

ژاک رانسیر:  این موضوع را اولین بار نه من، بلکه ژوزف ژاکوتو (۱۷۷۰-۱۸۱۵) مطرح کرد، همان کسی که در کتاب استاد نادان آرا و اندیشه‌هایش را توضیح دادم و به روز کردم. این مربی [پداگوگ] توانست بدون آنکه بتواند یک کلمه زبان هلندی صحبت کند، زبان فرانسه را به دانش‌آموزان هلندی آموزش دهد. به این ترتیب، او توانست به افرادی که هیچ چیزی را برایشان توضیح نداده بود چیزی بیاموزد. او این آزمایش را در قرن نوزدهم انجام داد، یعنی در زمانی که تربیت افراد موجب طرح مسئله آموزش عمومی شده بود. پس از انقلاب، سوال این بود که چگونه می‌توان اطمینان حاصل کرد که مردم نه خیلی احمق هستند و البته نه خیلی باهوش – زیرا در این صورت ممکن بود کمی بیش از حد بی قرار شوند. بنابراین، شهروندان باید به روش درست و با ترتیب درست آموزش داده می‌شدند و مهم‌تر از همه اینکه به این درک می‌رسیدند که اگر می‌توانند چیزی یاد بگیرند به دلیل آن است که کسی هست که آن را برای آنها توضیح دهد. در این چارچوب، توضیح فقط یک تمرین و رویه فنی نیست، بلکه به عنوان تمهیدی عمل می‌کند که موجب نابرابری می‌شود. اساس و بنیان آن جهان‌بینی‌ای است که می‌گوید هیچ کس نمی تواند چیزی یاد بگیرد، مگر اینکه کسی وجود داشته باشد که ‌بداند و چیزی را که آنها باید بدانند برایشان توضیح دهد. بنابراین، این منطق بخشی از یک نظام نهادی، اجتماعی، سیاسی و فلسفی است که بخش بزرگی از مردم را به لحاظ فکری نیازمند قیم می‌داند.

تحلیل شما از منطق توضیح‌دادن از بررسی یک تجربه آموزشی شروع می‌شود، اما آیا دامنه آن بسیار گسترده تر و به ویژه سیاسی نیست؟

ژاکوتو در دوره‌ای زندگی می‌کرد که هنوز نظام آموزش ملی یا آموزش عمومی به شکل کلان وجود نداشت. اما او متوجه شد که این نظام‌ها می‌توانند نوعی تسمه انتقال یا رله را تشکیل دهند. و در واقع، آنچه جایگزین اشکال خام سلطه شده، یک سلطه معقول، مشروع و پذیرفته‌شده است. نظام نمایندگی، که در پی انقلاب‌ها شکل گرفت، قطعاً در این تحول نقش داشت: نوعی توازی‌سازی بین کودک و مردم وجود دارد. مردم کودکان صغیری هستند که باید در حد معینی تربیت شوند تا هر چند نمی‌توانند خودشان را اداره کنند، حداقل قضاوت کنند، یعنی بفهمند کاری که حاکمان انجام می‌دهند به نفع آنهاست. مانند معلم مدرسه، دولت نیز در قبال شهروندان همچون یک مربی پدرانه عمل می‌کند. ژوپه [نخست‌وزیر فرانسه در زمان ریاست‌جمهوری ژاک شیراک] در جریان اعتصابات بزرگ سال ۱۹۹۵ گفت: «آنها اعتصاب می‌کنند چون نمی‌فهمند، ما برایشان توضیح می‌دهیم». در جهان رسانه‌ نیز، روزنامه‌ها  معتقدند که همه چیز باید برای مردم توضیح داده شود. تبلور این گرایش را می‌توان در مفهوم «رمزگشایی» مشاهده کرد. بدان معنا که هر واقعیتی، حتی پیش پاافتاده‌ترین نوع آن، بلافاصله در نظر عموم رازی تلقی می‌شود که برای رمزگشایی آن باید همیشه از متخصصان، کارشناسان و غیره استفاده کرد. آنچه آنها می‌گویند معمولاً کاملاً بی‌اهمیت است و هر کسی می‌تواند آن را بگوید. اما اقتدار علم ثابت می کند که ساده‌ترین چیزها بسیار پیچیده‌تر از آن چیزی است که ما فکر می‌کنیم.

بنابراین چیزی که شما آن را زیر سوال می‌برید کل کارکرد گفتمان ترقی‌خواهی است؟

مشخصه چشم‌انداز ترقی‌خواهانه مدرن نوعی تنش خاص است. مردم باید به اندازه کافی بدانند. در عین حال، بسیاری از صاحبان این گفتمان می‌گویند، اگر مردم عادی بیش از حد بدانند، اگر شروع به قضاوت در مورد همه چیز کنند، وضع نگران‌کننده می‌شود. البته ترقی‌خواهان جرات نمی‌کنند بگویند: «برای ما خطرناک است». بنابراین، قضیه را می‌چرخانند و می‌گویند: «برای آنها نگران کننده است»، یعنی برای مردم. گفتمانی در قرن نوزدهم شکل گرفت که می‌گفت عوام بیچاره از دست خواهند رفت اگر زیاده‌ازحد بهشان اطلاعات داده شود، اگر ایده‌های زیادی در سرشان گذاشته شود، و اگر کتاب‌های زیادی بخوانند. این منطق امروزه دیگر به این شکل بیان نمی‌شود، اما همان طور که جامعه‌شناسی بازتولید بر این مسئله تأکید می‌کند، ردپایش را بر کل مفهوم نهاد مدرسه بر جای گذاشته است.گسترش و انتشار دانش با محدودیت‌هایی روبه‌رو است، چون نمی‌دانیم اگر همه واقعاً خودشان قضاوت کنند چه اتفاقی می‌افتد. این رویه خصوصاً از این جهت مهلک و زیانبار است که آموزش و پرورش مدعی نه فقط توزیع دانش، بلکه رهایی‌بخشی واقعی مردم و آموزش تفکر انتقادی به آنهاست. اما البته در واقعیت، هیچ رهایی‌بخشی‌ای نمی‌تواند توسط یک نهاد دستور داده یا هدایت شود. شما خودتان تفکر انتقادی را یاد می گیرید، از طریق آنچه می‌بینید، آنچه داوری می‌کنید، تجربه می کنید. هیچ نهادی مردم را رهایی نمی‌بخشد. این قدرت بزرگ ژاکوتو بود که بگوید ما همیشه خودمان خود را رهایی می‌بخشیم –که همه این ظرفیت رهایی‌بخشی را  دارند. البته، شما می‌توانید خود را درون یک جامعه رهایی ببخشید، اما دیگران را رهایی نمی‌بخشید. شما ممکن است شرایط را برای رهایی ایجاد کنید، اما رهایی در نهایت به نوعی گسست دلالت دارد. معلم چیزی یاد می دهد، اما دانش آموز چیز دیگری یاد می‌گیرد، به‌شکلی متفاوت.

با خواندن آرا و نظرات شما، این تصور ایجاد می‌شود که برابری هدفی نیست که باید به آن رسید، بلکه برعکس، پیش‌فرضی است که باید از آن شروع کنیم.

برای ژاکوتو برابری هدف نهایی نبود. به نظر او، اگر کسی برابری را هدف یا نقطه مقصد قرار دهد، هرگز به آنجا نخواهد رسید. فرض‌گرفتنِ یک نابرابری اولیه که باید بر آن غلبه کرد – در این مورد، نابرابری هوش – به معنای حفظ این نابرابری از طریق ایجاد دلسردی و سرکوب رهایی‌بخشی خویشتن است. زیرا، در هدف و تلاش برای کاهش نابرابری، به‌شکلی مستتر و ضمنی، نوعی پذیرش نابرابری وجود دارد که یک فرد را در موقعیت برتری نسبت به دیگری قرار می‌دهد. در مقابل، ژاکوتو معتقد است برابری را باید به عنوان یک اصل اولیه پیش‌فرض گرفت. مسئله این است که همه افراد را برابر بدانیم و این اصل را به عنوان نقطه شروع در نظر بگیریم. برابری هوش‌ همه افراد باید به‌عنوان یک اصل در مفهوم کانتی آن عمل کند، یعنی اصلی که مفهوم‌پردازی ما از جهان را هدایت می‌کند و منطق آن را بسط و تکامل می‌دهیم و تأثیرات و معلول‌های آن را تأیید می‌کنیم. بنا بر این تصور، برابری یک واقعیت اثبات‌شده نیست، بلکه گزاره ای است که باید اثبات شود. مسئله این نیست که به‌شکلی صوری بگوییم «همه انسان‌ها برابرند»، بلکه «باید تحت پیش‌فرض هوش برابر عمل کنیم». به نوعی، برابری هوش در وهله اول چیزی است که عملکرد شما را تعریف می‌کند: شما صحبت می‌کنید، می‌نویسید، و بر اساس این ایده عمل می‌کنید که دارید افراد برابر را مورد خطاب قرار می‌دهید.

به نظر می رسد که معکوس‌کردن منطق معمول ما به قدرت اراده زیادی نیاز داشته باشد.

آنچه  ژاکوتو آن را «اراده» می‌نامد صرفاً و به‌سادگی تلاش شخصی نیست. پیشاپیش داوری و قضاوتی است در مورد جامعه‌ای که فرد به آن تعلق دارد: خواست و اراده به تواناساختن خویش در عین حال چیزی شبیه به خواست دنیایی متشکل از افراد برابر است. کل مسئله این است که بدانیم کدام نظرگاه را انتخاب کنیم: نظرگاه برابری یا نظرگاه نابرابری – یعنی نظر و بینش‌مان نسبت به جامعه‌ای که به آن تعلق داریم. کسی که اراده ندارد کسی است که نمی‌فهمد چرا باید به خود زحمت دهد خود را برابر با دیگران بداند و دیگران را همتای خود بداند. سازوکار نابرابری نوعی منطق اجماع و توافق را ایجاد می‌کند که از تنبلی تغذیه می‌کند. من با دیگران احساس برابری نمی‌کنم، اما مهمتر از آن، احساس می‌کنم دیگران با من برابر نیستند و می‌توانم با بی‌خیالی برای خودم در این حالت غوطه‌ور باشم. برای ژاکوتو، نابرابری در دو جهت کار می‌کند. شاگردی که به‌وسیله تمهیدات توضیحی تحقیر و دلسرد شده و می‌گوید «من قادر نیستم»، همزمان چیز دیگری هم دارد می‌گوید: «برای بساط شما اهمیتی قائل نیستم.» اعلام ناتوانی او در عین حال اعلام نابرابری‌اش نیز هست. رفتار شاگردی که می‌گوید «من چیزی نمی‌فهمم» راهی برای اظهار نوعی برتری نسبت به معلم توضیح‌دهنده نیز هست. جنبش‌های بزرگ مردمی به یکباره این منطق را درهم می‌شکنند. از طریق این مبارزات جمعی، مردم فقط به توانایی خویش پی نمی‌برند، بلکه متوجه می‌شوند که دیگران نیز توانا هستند.

آیا می‌توان با تغییر نهادها زمینه را برای رهایی‌بخشی مهیا کرد؟

کل ماشین اجتماعی بر اساس پیش‌فرض نابرابری عمل می‌کند. اما برابری در جامعه، در شرکت‌ها، در همه جا در جریان است. به محض اینکه مردم تصمیم و ابتکار عمل را در دست می‌گیرند تا هوش همه افراد را برابر بدانند- و بر اساس این اصل عمل کنند- برابری به جریان می‌افتد. از این منظر، اگر دموکراسی را به عنوان رژیمی که ریشه در پیش‌فرض برابری دارد جدی بگیریم، دموکراسی نه یک نهاد، بلکه یک رویه است. زمان‌مندی نهادی هرگز نمی‌تواند زمان‌مندی رهایی باشد، اما برابری می تواند به شکلی غیرقابل‌پیش‌بینی در آن رخ دهد. زمان‌مندی رهایی بر خلاف زمان‌مندی نهادی کاملا تصادفی است. این زمان‌مندی بستگی به برخوردها، مسیرها و راه‌هایی دارد که در پیش می‌گیریم. رهایی‌بخشی زمان‌مندی‌ای دارد که کاملاً مستقل از زمان‌مندی نهادی است. در نتیجه، به نظر من، این تصور که نخستین قدم در جهت ایجاد برابری تغییر نهادها و منوط‌ساختنِ رهایی‌بخشی به اصلاح آنهاست، ایده‌ خطرناکی است.

ترجمه از  ورسو