این مقاله در اصل به زبان انگلیسی است. منبع آن: لینک
یک.
در حالیکه جنبش دموکراتیک ایرانیان درگیر مبارزهای سیاسی در داخل کشور است، دیاسپورای ایرانی در هفتههای گذشته درگیر تضاد و کشاکش درونی بوده است. عمدهی این کشاکش بر نقش «شورای ملی ایرانیان آمریکا» (نایاک / NIAC) بوده است؛ سازمان غیردولتیای مستقر در واشینگتن دیسی که مروج روابط دیپلماتیک بین ایران و ایالات متحده است. در حالیکه توطئهاندیشیهای اخیر نایاک را متهم میکنند که جبههی جمهوری اسلامی است، تا همین اواخر اتهامی کاملاً متضاد متوجه سازمان بود: سازمانی متعهد به سرنگونی جمهوری اسلامی.
هیلاری و فلینت لورت، دو تحلیلگر سابق وزارت خارجهی ایالات متحده، در سالهای گذشته، باور اصولگرایان ایرانی در مورد نقش نایاک در جنبش سبز در سال ۲۰۰۹ را بازتاب میدادند. آنها بر نقش بنیانگذار نایاک، تریتا پارسی (پناهجویی که از جمهوری اسلامی گریخت و دیپلماتی سوئدی شد) و تأمین مالی گروه از جانب بنیادهای حامی تغییر رژیم کلاسیک به سبک ایالات متحده – مثل بنیاد راکفلر و موقوفهی ملّی برای دموکراسی – متمرکز بودهاند. به نظر هیلاری و فلینت لورت (1)، نایاک در پی «تغییر رژیم نرم» در ایران «از طریق تغییر نظام سیاسی جمهوری اسلامی از درون» است – «هدفی که مدافعهگریشان برای نزدیکی [آمریکا به ایران] در نهایت مطیع آن است.»
ارزشاش را دارد که گفتههای لورتها دربارهی نایاک را به طور کامل نقل کنیم:
پس از انتخابات ۲۰۰۹، که نایاک بدون ارائهی هیچ مدرکی بر تقلبی بودنش تأکید میکرد، آنان خواستار توقفی استراتژیک در نزدیکی آمریکا به تهران و اجتناب از مشروعیتبخشی به نظم موجود در ایران شدند. آنها هرچند حالا دوباره مدافع دیپلماسی شدهاند، تصریح میکنند که هر دیپلماسیای باید شامل «حقوق بشر همچون موضوعی مرکزی شود، با هدف جهانی که در آن ایالات متحده و یک ایران دموکراتیک» – بی هیچ اشارهای به جمهوری اسلامی – «روابط صلحآمیز و همکارانه با هم داشته باشند.»
حمایت [نایاک] از «تحریمهای هدفمند» علیه حکومت ایران تنها در خدمت تسهیل عبور به تحریمهای همهجانبه است…. افزون بر این، دورنمای نهایی نایاک برای ایران تفاوتی بنیادی با دورنمای نومحافظهکاران ندارد…. [نایاک] «آموزشهای غیرسیاسی برای سازمانهای غیردولتی در ایران انجام داده تا به توسعهی یک جامعهی مدنی قویتر در ایران کمک کند» – امری که آنان کلید تحقق هدف یک دولت ایرانی سکولار میدانند.
به نظر لورتها، تفاوت بین نایاک و گروههای تندروی حامی تغییر رژیم مثل مجاهدین خلق صرفاً تفاوتی در استراتژی است:
پارسی و نایاک نمیخواهند ایالات متحده به جمهوری اسلامی حمله کند یا از عملیات تروریستی مجاهدین خلق علیه جمهوری اسلامی دفاع کند، زیرا در نگاه آنان، این تاکتیکها برای تغییر ایران به کشوری سکولار، لیبرال و غربگرا، چنانکه آنان رویایش را دارند، شانسی ندارند.
مثال دیگر این نظریهی توطئه مصاحبهای است از سال ۲۰۲۰ بین هوشنگ امیراحمدی و عبدالرضا داوری؛ دو شخصیت سایهوار از راست ایرانی. در این مصاحبه، امیراحمدی مدعی میشود که نایاک، تحت توصیهها و آموزش جواد ظریف، وزیر خارجهی سابق جمهوری اسلامی با گرایش لیبرال-اصلاحطلب، به شکلگیری رژیم تحریمهای ایالات متحده علیه سپاه پاسداران کمک کرده است. ادعای آنان بازتاب باوری گسترده در میان اصولگرایان ایرانی است که سیاستمدارانی مثل ظریف سرمایههای تحت کنترل ایالات متحده برای تغییر رژیم جمهوری اسلامی هستند.
تا سالها، اصولگرایان ایرانی نایاک را نیرویی نزدیک به سوروس میدانستند که به دنبال ایجاد یک انقلاب رنگی لیبرال درون ایران است. شمار بسیار زیاد اقلیتهای دینی در عالم نایاک، از جمله بنیادگذار زرتشتی آن، این سازمان را در چشم ایرانیهای طرفدار رژیم حتا مشکوکتر هم میکرد. در برخی نسخههای این نظریهی توطئه، نایاک تحت کنترل لیبرالهای خائنی مثل ظریف است. نسخههای رایجتر دیگر زنجیرهی فرماندهی را میچرخانند: لیبرالهای ایرانی تحت حمایت مالی و پشتیبانی شبکهی نایاک در واشنگتن دیسی هستند که خود با سازمان سیا ارتباط دارد.
نظر به این پیشینه، این بهراستی چرخش تاریخی کنایهآمیزی است که امروز نایاک به چهرهی منفور اصلی در میان دیاسپورای ایرانی مخالف با جمهوری اسلامی بدل شده است – منفور، به اندازهی خود جمهوری اسلامی. خود این واکنش، هرچند رسانهها، سلبریتیها و رباتهای توییتری مورد حمایت عربستان سعودی و اسراییل آتشش را داغ میکنند، ارگانیک است و حتا ایرانیان ساکن در داخل ایران را هم دربرمیگیرد.
نایاک به اتهام اینکه بازوی لابیگری محرمانهی جمهوری اسلامی است (که اینطور نیست (2)) مورد حمله قرار گرفته و اعضای آن، یا به اصطلاح طرفدارانش، موضوع تهدیدهای جانی و آزار اینترنتی بودهاند.
در دنیای واقعی، نایاک سازمان غیردولتی کوچکی با بودجهای در طیف یک تا دو میلیون دلار است؛ که کسری کوچکی از بودجههای پلتفرمهای رسانهایی است که واکنشهای ضد نایاک را پروبال دادهاند (شبکهی منوتو ۹۰ میلیون دلار و تلویزیون ایراناینترنشنال ۲۵۰ میلیون دلار). این سازمان میکوشد پیوندهای دیپلماتیک بین ایران و ایالات متحده را ترویج کند و بالاترین حد نفوذ خود را در دورهی اوباما-روحانی به دست آورد، پیش از اینکه بهتدریج بیاهمیت و عملاً از صحنه محو شود.
کارزار ضد نایاک موفق شده مباحثات حول اینکه واقعاً چه چیزی داخل ایران در حال وقوع است را کاملاً کمرنگ کند و حتا توجه فعالان جوان داخل ایران به خود جلب کند. پدیدهی معترضان ایرانی ضد رژیم که، پیش از آنکه به خانه بیایند و دربارهی نایاک توییت کنند، شجاعانه در خیابان با نیروهای امنیتی مقابله میکنند موضوع غریبی است که نیاز به توضیح دارد.
در توضیح این پدیده و خیلی چیزهای دیگر راجع به ایران، لازم است ترکیب واقعی نخبگان سیاسی ایرانی را در نظر بگیریم. در حالیکه اعتراضات سیاسی ضدحکومتی متشکل از طبقات کارگری و حرفهای است، این رقابت بینا-نخبگانی بوده است که بخش عمدهی تاریخ اخیر ایران، از جمله ماجرای مضحک نایاک را شکل داده است.
در فهم سیاست ایران، مفید خواهد بود اگر نخبگان آن را به سه مقولهی مفهومی متمایز تقسیم کنیم: دو بورژوازی و یک نیمهبورژوازی. یکی از این نخبگان، بورژوازی اسلامگراست که منحصراً در ایران مستقر است. دیگر نخبگان دیاسپورای نیمهبورژواست که منحصراً خارج از ایران است. نیروی سوم، بورژوازی ناسیونالیست، بین ایران و دیاسپورا قرار دارد.
دو.
بورژوازی اسلامگرای نوظهور ریشه در خانوادههای انقلابی اصلی دارد که ستون فقرات پیروزی خمینی پس از سال ۱۳۵۷ بودند و بسیاری از آنان پیوندهایی با بازار یا روحانیت داشتند. اینها شامل خمینیها، خامنهایها، مطهریها و بسیاری دیگر میشود. داخل ایران، این بورژوازی را اغلب «اشرافیت اسلامی» و پسرانشان را «آقازادهها» میخوانند. این طبقه طبقهی مسلط در زندگی اقتصادی و سیاسی ایران معاصر بوده است. بورژوازی اسلامگرا توانسته خودش را بازتولید و حتا خانوادههای طرفدار رژیم از پیشینههای روستایی یا کارگری را هم در خود جذب کند، بهویژه از طریق سپاه پاسداران و نهادهایی مثل دانشگاه امام صادق.
دومین نیروی نخبگانی بازماندهها و پسینیان نخبگان ایرانی پیش از انقلاب هستند که پیوندهایشان را به کشور قدیمی حفظ کردهاند؛ خانوادههایی که پس از انقلاب در کشور ماندند یا در سالهای بعد بازگشتند. بسیاری از اعضای بورژوازی ناسیونالیست پیشینهشان در اشرافیت زمیندار است یا در دورهی پهلوی، تکنوکرات و سرمایهدار بودهاند، هرچند این طبقه تا حدی توانسته سرمایهداران جدید را هم جذب خود کند. این طبقهی سکولار (هرچند نه همیشه غیرمذهبی) و متمایل به غرب، تا دههها پس از انقلاب، نفوذش را بر زندگی اقتصادی در ایران حفظ کرد، زیرا مالک سهمی بزرگ اما رو به افولی از صنایع خصوصی و شرکتهای تجاری ایران بود. این طبقه بهویژه در دورهی رفسنجانی مسلط بود، چرا که سرمایهی مالی و انسانی لازم برای نرخهای رشد اقتصادی بالای دورهی «سازندگی» را تأمین میکرد. آنها در همراهی با طبقهی متوسط حرفهای و خمینیستهای ناراضی، بنیاد بلوک معتدل و اصلاحطلب را در سیاست ایران شکل دادند.
شمار بزرگی از بورژوازی ناسیونالیست شهروندان دوتابعیتی هستند چرا که اعضایش زندگی دوگانهای را در ایران و جاهایی مثل سوییس، آلمان، بریتانیا، کانادا و ایالات متحده میگذرانند. ارتباطات آنان در خارج از کشور، دسترسیشان به سرمایه (هم سرمایهی خودشان و هم سرمایهی خارجی) همراه با آموزش خارجی سطح بالا، سلطهی آنان در آینده را، اگر بنا باشد ایران در اقتصاد جهانی ادغام شود، تضمین میکند. بورژوازی ناسیونالیست، در نتیجهی چنین منفعت طبقاتی روشنی، بیش از هر نیروی سیاسی دیگر در پیشراندن روابط نزدیک میان غرب و ایران مؤثر بوده است.
سازمانهای طرفدار دیپلماسی در دیاسپورا مثل نایاک و «بورس و بازار» جلوههایی از این منفعت طبقاتی هستند. یک مثال عالی این امر محمدباقر نمازی است؛ یک فرماندار سابق در دورهی پهلوی و شهروندی ایرانی-آمریکایی که بر شکلگیری و پیشرفت نایاک تأثیرگذار بود. نمازی پدر تا چند هفتهی پیش در زندان بدنام اوین زندانی بود. پسرش سیامک همچنان در اوین است.
حضور بورژوازی ناسیونالیست در ایران را، هرچند بهشدت کاهش یافته است، همچنان میتوان در نشریات مالی اصلی کشور، دنیای اقتصاد و تجارت فردا، دید. آنها همچنین کنترلشان را بر نهاد پرنفوذ «اتاق بازرگانی»، بانکهای خصوصی مثل بانک سامان، بانک خاورمیانه و بانک اقتصاد نوین، و همینطور گروههای صنعتی و تجاری خودشان حفظ کردهاند.
نیروی سوم نخبگان دیاسپورا هستند؛ بازماندگان نخبگان پیش از انقلاب که از ایران گریختند و نتوانستند هیچ پیوندی با کشور حفظ کنند. «بورژوازی» خواندن این طبقه شاید گستردهکردن مفهوم بورژوازی باشد، چرا که این گروه شامل اعضای بسیاری از طبقهی متوسط دیاسپورا میشود، بهویژه کسانی که پشتوانهی باورهای محافظهکار، ضد اسلامی و ضد رژیم دارند. با اینهمه، خانوادههای عمدتاً سلطنتطلبی که از انقلاب ۱۳۵۷ گریختند بنیاد این نیرو را میسازند. نخبگان دیاسپورا، هرچند به طور بالقوه میتوانند تحت رهبری شاهزاده رضا پهلوی سازماندهی شوند، تا همین اواخر، نیرویی نسبتاً بیشکل با نفوذی تاریخاً اندک بر رویدادهای داخل ایران بوده است.
سه.
در نخستین دههی حیات جمهوری اسلامی، رقابت بینا-نخبگانی به نزاع بین بورژوازی اسلامگرا و ناسیونالیست محدود بود. دیاسپورای متشکل از اجتماعات پراکنده و آنزمان به مراتب کمجمعیتتر، هیچ تأثیری بر سیاست ایران نداشت. حتا درون دیاسپورا هم نخبگان سلطنتطلب در زحمت و تلاش بودند تا با احزاب سازمانیافتهی چپ رقابت کنند. درون ایران، ایدهی بازگشت سلطنت مرغ پخته را به خنده میانداخت.
رابطهی بین بورژوازی اسلامگرا و بورژوازی ناسیونالیست شباهتهایی دارد با رقابت بینا-نخبگانی بین نخبگان سکولار ناسیونالیست و اسلامگرا در ترکیه. بورژوازی ناسیونالیست ایرانی، با وجود اشتراکش در مصالح اولیهی بسیاری با بورژوازی سکولار-ناسیونالیست کمالیست در ترکیه، هیچگاه قادر نبود به انسجامی در حد و اندازهی یک طبقه یا هویت سیاسی شکل و تبلور بخشد.
در ابتدای امر، نرخهای رشد اقتصادی بالا، که رشد سهم هرکس از کیک را تضمین میکرد، باعث شده بود رقابت بین بورژوازیهای ناسیونالیست و اسلامگرا محدود بماند. جمهوری اسلامی همچنین کاملاً به تخصص و سرمایهی نخبگان ناسیونالیست در کنار دیگر گروههای بازمانده از دورهی پیش از ۱۳۵۷ – مثل تکنوکراتهای دورهی پهلوی در چندین وزارتخانه – نیاز داشت.
این تاریخ رتوریک گیجکنندهی سیاستمداران اصولگرای ایرانی به مثابه بیرونماندگان را توضیح میدهد. سیاستمدارانی مثل سعید جلیلی و محمود احمدینژاد، هرچند همواره متصدی دولت و دستگاههای امنیتیاش بودهاند، در دورهای ساخته و پرداخته شدند که بورژوازی ناسیونالیست به مراتب ثروتمندتر از همتایان اسلامگرایش بود.
بورژوازی ناسیونالیست، با برخورداری از پشتیبانی رفسنجانی و دست بالای اصلاحطلبان در هر انتخابات، خوشخوشانش شد. در اواخر دههی ۱۹۹۰ و اوایل دههی ۲۰۰۰، آنها و جنبش گستردهتر لیبرال-اصلاحطلب فریفتهی این فانتزی فوکویامایی شدند که پیروزی آنان حتمی است. در حالیکه آنها این رؤیا را میپروراندند که ولی فقیه به چیزی شبیه یک پادشاه مشروطه بدل خواهد شد، ولی فقیه خامنهای در حال تدارک یک ترمیدور بود.
یک عامل ثابت در بنیاد استراتژی اسلامگرایان اصولگرای ایران در سه دههی اخیر کوشش بیوقفه برای فلجکردن، تحلیلبردن و در نهایت نابودکردن بورژوازی ناسیونالیست بوده است. تقویت و تحکیم بورژوازی اسلامگرا ذاتی این فرایند بوده است.
در هر فرصتی که مقدور بود، پروژهی اصلاحطلبان، از خلال نهادهای متعددی در قانون اساسی مثل شورای نگهبان و مجلس خبرگان، مسدود و وتو میشد. روشنفکران آن به طرز وحشیانهای به قتل رسیدند و روزنامههایش بسته شدند. در هر چرخش رادیکالی، فعالان اصلاحطلب پرشور با چنگال سرکوب دولتی سنگین و نخبگان اصلاحطلبی که نمیخواستند پیش از رسیدن پیروزیای که مقدّرش میدانستند کشتی را به خطر بیندازند، متوقف میشدند.
مهمتر از همه، سپاه پاسداران و دیگر نهادهایی که مستقیم زیر نظر ولی فقیه بودند، به زیان ارتش رسمی و نهادهای تحت کنترل دولت منتخب، قدرت گرفتند.
این بورژوازی اسلامگرا و حالا بلوغیافته، که ریشه در خانوادههای انقلابی و همینطور نخبگان نظامی و سیاسی جوان داشت، شروع کرد به از صحنه به در کردن رقبایشان در جبههی اقتصادی.
خرابکاریهای ناشی از کنترل اصولگرایان بر نهادهای کلیدی واجد وتو، و همینطور اشتباهات خود اصلاحطلبان، منجر شد به اینکه اصلاحطلبان و اعتدالگرایان در انتخابات ۱۳۸۴ به احمدینژاد ببازند. در دورهی ریاستجمهوری احمدینژاد، «شبهخصوصیسازی»(3) بنگاههای تحت مالکیت دولتی ایران به وقوع پیوست که گامی بزرگ در جنگ علیه بورژوازی ناسیونالیست بود. باقیگذاشتن این بنگاهها در مالکیت دولتی ریسک این را داشت که این بنگاهها دوباره به دست اصلاحطلبان (یا بدتر، چپها) بیفتند. خصوصیسازی واقعی نیز، مثل فروختن آنها در مزایده، ریسک این را داشت که بورژوازی ناسیونالیست به طرز چشمگیری قدرت بگیرد، چرا که جیب پُرپولی برای جذب این بنگاهها به ترازنامهی تجاری خود داشت.
در عوض، مالکیت بنگاههای دولتی به طیفی از نهادهای شبهدولتی مثل سپاه پاسداران، چندین بنیاد زیر کنترل ولی فقیه و نیز صندوقهای بازنشستگی مرتبط با نیروهای مسلح منتقل شد. این نهادهای شبهدولتی تحت کنترل بورژوازی اسلامگرایند و به طور گستردهای به آن سود میرسانند.
در این بستر بود که بسیاری از تحلیلگران هشدار میدادند که تحریمها خطر قدرتمندکردن «دولت پنهان» و فلجکردن بخش خصوصی را دارد. منظر تحلیلی مناسبتر این است که تحریمها اهرم و قدرت بورژوازی ناسیونالیست را کاهش میداد، آنان را از سرمایه و ارتباطات اروپایی محروم میکرد و در عوض به آنانی قدرت میداد که پول و کالاها را از راههای غیرقانونی منتقل میکردند: نخبگان اسلامگرا.
فروپاشی ناگهانی و سقوط ارزش ریال در پی خروج ترامپ از توافق برجام شاید میخ آخر در تابوت بورژوازی ناسیونالیست بود. داراییهای آنان، که بخش عمدهی آن در داخل ایران بود، با سقوط ارزش ریال افت شدیدی کرد. کسبوکارهایشان، که بخش عمدهشان معطوف به واردات بود و نه صادرات، نابود شد. در این میان، رقبای اسلامگرایشان از ارتباطات سیاسی برای دسترسی به ارز با نرخ مبادلهی رسمی و پایینتر بهره بردند. همزمان، کاهش ارزش پول ملی به معنای آن بود که نخبگان دیاسپورا نیز به مراتب ثروتمندتر از بورژوازی ناسیونالیست شده بودند.
شکست دولت روحانی و خروج ترامپ از برجام در پی خود فروپاشی اقتصادیای آوردند که به نوبهی خود هژمونی بورژوازی ناسیونالیست بر طبقات متوسط ایران را از بین برد. طبقهی متوسط، در غیاب طبقهی کارگر مترقیِ سازمانیافتهای که با آن متحد شود (جمهوری اسلامی از این مطمئن شده بود)، بیش از پیش تحت نفوذ نخبگان دیاسپورا قرار گرفت. این نخبگان دیاسپورا به لحاظ مادی با رشد جمعیت دیاسپورا و نزدیکی عملی با عربستان سعودی، اسراییل و نومحافظهکاران آمریکایی حسابی تقویت شده بود.
بورژوازی ناسیونالیست، پس از اینکه توسط رقبای اسلامگرایش جهتدهی و از صحنه به در شد، هدف حملهی دیگر رقبایش در دیاسپورا قرار گرفت. دیاسپوراییهای متحد با بورژوازی ناسیونالیست، پس از مواجهه با فاجعهی خروج ترامپ از برجام، بهسرعت شروع کرد به بسیجکردن برای حمایت از توافق هستهای. روشنفکران و روزنامهنگاران برجستهی درون آن اردوگاه، که همگی در جریان جنگ ایالات متحده با تروریسم به بزرگسالی رسیده بودند، دریافتند که جنگ با ایران دوباره در چشمانداز قرار دارد. آنها، با یادآوری فضای فکری جنگ با تروریسم، بار دیگر ترسیدند که هر گفتگویی دربارهی ایران، فارغ از موضوعش، به طور تلویحی راجع به احتمال جنگ باشد. روزنامهنگاران و روشنفکران مرتبط با نایاک، درست مثل فعالان مترقی دورهی بوش که از هر فرصتی در بحث راجع به ایران برای مخالفت با روایتهای جنگطلبانه بهره میبردند، هر بحث مربوط به ایران را همچون بحثی که عملاً به تحریمها مربوط میشود تفسیر میکردند. تکتک موضوعات مربوط به ایران به لزوم بازگشت ایالات متحده به برجام حواله داده میشد. از آنجایی که برجام مسئلهای وجودی برای بورژوازی ناسیونالیست بود، این تعصب و جانبداری پیشبینیپذیر بود. اما برای ایرانیان طبقهمتوسط ساکن در ایران که این کلیپها را در شبکههای اجتماعی میدیدند، این مواضع نشانگر واقعیتی دیگرگون و عجیب از خارجنشینانی بود که ظاهراً هیچ عامل تبیینگر دیگری جز غیاب برجام برای افول استانداردهای زندگی و آزادیهای سیاسی در ایران نمیشناختند. به ترغیب رسانههای سعودی و اسراییلی، اجماعی ظهور کرد که چنین افرادی فقط ممکن است لابیگران جمهوری اسلامی باشند؛ تحلیلی که بهکلّی از تضاد وجودی بین بورژوازی ناسیونالیست و بورژوازی اسلامگرا غفلت میکرد.
فهم رقابت بین این سه نیروی نخبگانی توضیح میدهد که چرا در بازداشتشدن افراد مرتبط با نایاک مثل سیامک نمازی به خاطر فعالیتهای ضد رژیم در ایران، هیچ تناقضی وجود ندارد؛ و همچنین در اینکه نایاک به خاطر حمایت از جمهوری اسلامی در خارج مورد حمله قرار میگیرد. بورژوازی ناسیونالیست، که زمانی نیروی بزرگی بود، در دو جبهه مورد حمله قرار دارد.
چهارم.
هرچند پیشبینی هفتهها و ماههای بعد کار دشواری است، کاوش در دوتا و نصفی بورژوازی میتواند بر روندهای بنیادی نوری بیفکند. برای بورژوازی ناسیونالیست، تصور بازگشت به صحنه عمیقاً دشوار است. نسلهای جوانتر آن کمتر علاقه و توان زندگی در ایران را دارند – بهویژه در ایرانی که بیش از پیش فقیر و غیردموکراتیک میشود. بسیاری از آنان در خارج از کشور یا در مدارس بینالمللی تهران درس خواندهاند و احتمالاً فاقد مجموعهی مهارتها و ارتباطات لازم برای رقابت با همتایان اسلامگرایشان هستند، بهویژه اگر ارتباطات خارجی همچنان بلاموضوع بماند. هرچند والدین آنان همچنان کسبوکارهایشان را حفظ میکنند، احتمالاً اغلبشان دچار مشکل خواهند شد. شرکتهای کوچکتر به خاطر بحران اقتصادی آب رفتهاند، در حالیکه بنگاههای بزرگتر در معرض قبضهشدن از سوی اسلامگرایاناند. با افول این گروه از نخبگان و فرار طبقهی متوسط به سوی نخبگان دیاسپورا، پروژهی اصلاحات به نظر مُرده میرسد.
از سوی دیگر، صعود بورژوازی اسلامگرا تناقضات بسیاری در خود دارد. با وجود اینکه این طبقه همچنان ضمایم و پیوندهایی دارد که به طبقات مردمی دسترسی پیدا کند، تواناییاش برای جذب عناصر جدید بر اثر بحران اقتصادی جاری گسترش خواهد یافت. سوابق آنان از معایبی اساسی در مدیریت عملی اقتصاد، بهویژه در قیاس با بورژوازی ناسیونالیست، حکایت دارد. اگر بحران اقتصادی مسیر تحرک صعودی اسلامگرایان، بهویژه نیروهای امنیتی، به سطح نخبگان را سد کند، مشکل حتمی خواهد بود. از چشمانداز یک بسیجی جوان از پیشینهی طبقهی متوسط رو به پایین در دانشگاه امام صادق، خانوادهی لاریجانیها ممکن است مثل خانوادهی فرمانفرماییان باشند. این امر بازتاب فرایندی است که در آن سطوح بالاتر اسلامگرایان ممکن است بهتدریج به بورژوازی ناسیونالیست «ترقی یابند.» این نکته یقیناً در مورد خمینیها، لاریجانیها و رفسنجانیها صدق میکند. به هر حال، این بچههای بورژوازی اسلامگرا، و بهویژه دخترانشان هستند که آرزو دارند مثل بچههای بورژوازی ناسیونالیست باشند و نه برعکس. حتا اگر خانوادههای تشکیلدهندهی بورژوازی ناسیونالیست محو شوند یا ایران را ترک کنند، خود این مقوله از راه سکولارشدن سریع نخبگانی از پیشینهی اسلامگرا ممکن است بازتولید شود.
نخبگان دیاسپورا، با وجود اینکه حالا به نقطهی اوج نفوذش رسیده است، احتمالاً محکوم به انقراض است. فقدان سازماندهیهای محلی در دیاسپورا و پیوند با وطن تضمین میکند که «ایرانیبودن» آنها بهزودی محو خواهد شد. اگر حتا خاندان سلطنتی پهلوی نتوانسته زبان فارسی را به فرزندانش منتقل کند، بسیار نامحتمل است که لشکر دندانپزشکها و دلالان املاک که هستهی نخبگان ضد رژیم در دیاسپورا را میسازند در این زمینه موفقتر عمل کنند. در این میان، نفوذ آنان بر جنبش دموکراتیک جنبش را به بنبست کشانده است. به جای استفاده از امنیت خارج از کشور برای انجام وظیفهی ارزشمند ایجاد احزاب اپوزیسیون، آنها از هرگونه مسئولیت تاریخی به نفع ساختن ارتباطات شبهاجتماعی با سلبریتیهایی که راجع به ایران استوریهای اینستاگرامی منتشر میکنند، شانه خالی کردهاند. مبارزهی ایران، به جای پدید آوردن کار سیاسی جدی، صرفاً چماقی هویتطلبانه برای اظهار فضل پدید آورده است.
هرچند درگیری عاطفی جدیای با مبارزات ایران وجود دارد، فقدان نفع جدی در بازی مانع از درگیری استراتژیک جدی شده است. دست آخر، رویدادهای ایران تأثیر مادی اندکی بر زندگیهای آنان دارد. نخبگان دیاسپورا، برخلاف بورژوازی ناسیونالیست که بین داخل و خارج در رفتوآمد است، بهندرت علاقهای به زندگی واقعی در داخل وطن داشتهاند. زندگی در ایران پس از انقلابی دیگر یقیناً تا سالها بسیار چالشبرانگیز خواهد بود، و احتمالاً چالشیتر از زمان حاضر. اگر تا حالا مایل نبودهاند به ایران برگردند، یقیناً پس از یک انقلاب هم مایل نخواهند بود.
طبقات حرفهای و کارگری ایران، زیر نفوذ نخبگان دیاسپورا، احتمال و شانس پرورش ساختارهای سیاسی لازم برای مبارزهی سیاسی مستمر و مؤثر را ندارند. تحریمها زوال نخبگان ناسیونالیست، تضعیف طبقات کارگر و مهاجرت طبقهی حرفهای را تسریع خواهد کرد. تأثیر تحریمها بر نخبگان اسلامگرا پیچیدهتر است، زیرا به آنان اجازه میدهد که از همتایان ناسیونالیست خود تغذیه کنند. این چپاول میتواند بازتوزیع و تحرک صعودی برای عناصر پاییندست در بلوک اسلامگرا را در سالهای آینده استمرار بخشد. در قیاس با سایر طبقات، نخبگان اسلامگرا به مراتب مجهزترند برای از سر گذراندن تحریمها در سالهای آینده. برای بیشتر ایرانیان، تحریمها فروپاشی جامعهی ایران را وخیمتر خواهد کرد. در نقطهای در آیندهی فرضی، نخبگان اسلامگرا دیگر نخبگان رقیبی نخواهند داشت تا از آنان تغذیه کنند، اما تا آن زمان احتمالاً چیز زیادی از کشور باقی نمانده است.
هرچند نخبگان دیاسپورا همچنان جنبش دموکراتیک ایران را به بنبستی فکری و استراتژیک هدایت میکنند، دو منبع امید در چشمانداز وجود دارد. نخستین مورد این است که تناقضات طبقاتی و جنسیتی درون نخبگان اسلامگرا منجر به چندپارگی و ایجاد فضا برای رقابت سیاسی شود. در حالیکه این بلوک تقریباً به طور مکانیکی قادر بوده تحرک صعودی مردانی از پایگاه طبقاتیاش را جذب خود کند و همزمان عناصری را از بالادست طرد کند (مثل لاریجانیها، رفسنجانیها و حتا احمدینژاد)، این استراتژی بلوک روبهرشدی از نخبگان پیشتر اسلامگرای سکولارشدهی تصفیهشده از قدرت را به وجود میآورد. در نقطهای، این موازنهی ناخوشایند ممکن است به بحران بینجامد. منبع دوم امید از درون دیاسپورا میآید. امواج جدیدتر مهاجران از ایران، که اغلب تحصیلات عالی دارند، درک به مراتب بهتری از زندگی در ایران دارند تا نخبگان دیاسپورا. دیاسپورای جوانتر نسل اول، اگر بتواند از زیر سایهی این نخبگان سالخوردهتر و ثروتمندتر بیرون بیایند، ممکن است بتوانند سازمانهای سیاسی مستقل ارزشمندی بسازند که قادر به تأثیرگذاری بر رویدادهای داخل ایران باشند. به هر حال، دیاسپورا نقشی کلیدی در انقلاب ۱۳۵۷ بازی کرد و باز هم میتواند چنین کند. اما این کار تنها در صورتی ممکن است که این نسل جدید از مرحلهی «انعکاس صداهای ایرانیان» (همواره صداهایی در دو طرف هر مسئلهای وجود خواهد داشت) و چسبیدن به دم نخبگان ارتجاعی دیاسپورا که اغلب با نزدیکی به کشورهای خارجی خودش را بیاعتبار میکند بگذرد. در عوض، عناصر جوانتر در دیاسپورا باید مسئولیت تاریخی پروراندن استراتژی و احزاب سیاسی سازمانیافته را تقبل کند. در غیاب مشارکت جمعی سازمانیافته از جانب طبقات مردمی داخل ایران، بیشترین احتمال وجود دارد که این عناصر عامل نابودی جمهوری اسلامی شوند.
منبع: لینک
پانویسها:
1- Leverett, Flynt, and Hilary Mann Leverett. Going to Tehran. Picador, 2013, pp. 324-25
۲- این نکته مبتنی بر قسمی سوءتعبیر عامدانه یا غیرعامدانه از دعویای است که نایاک علیه یکی از منتقدانش طرح کرده بود.
3- Harris, Kevan. “THE RISE OF THE SUBCONTRACTOR STATE: POLITICS OF PSEUDO-PRIVATIZATION IN THE ISLAMIC REPUBLIC OF IRAN.” International Journal of Middle East Studies, vol. 45, no. 1, Feb. 2013.
استفاده بی رویه و غیر تحلیلی از ترم هایی نظیر “بورژوازی” و ترکیب آن با پسوند های ایدئولوژیک از ارزش تحلیلی مقاله می کاهد. در ایران معاصر هم همانند دیگر جوامع مدرن بورژوازی که به معنای کلاسیک مارکسی آن چیزی نیست جز سرمایه صنعتی یا تجاری یا مالی “خصوصی” وجود دارد ولیکن طبقه اجتماعی “مسلط” نیست. جمهوری اسلامی اساسا هیچ طبقه اجتماعی مشخصی را نمایندگی نمی کند بلکه خود حاکمیت و الیگارشی درون و پیرامون آنرا که انحصار قریب پنجاه و یک درصد اقتصاد ملی را کنترل می کند، همچون یک کاست حکومتی است که مافوق همه طبقات اجتماعی قرار دارد. “نظام” اسم مستعار همینهاست. نظام نامی برای اولیگارشی حاکم است. طبعا از بین سرمایه داران عصر پهلوی کسانی در ارتباط و زدوبند با اولیگارشی حاکم بوده اند اما تعبیر آن به رقابت “بورژوازی” فلان و بهمان صرفا عبارت پردازی شبه مارکسیستی است. رویای پهلوی طلبان اساسا جذب بخش عمده این اولیگارشی به سمت خود، حذف برخی چهره های بدنام آن و “فیروزه ای” کردن بخش عمده آن و نهایتا تغییر “رژیم” و حفظ نظام است. اما فکر می کنم این مقاله اساسا مسیر تحلیلی اشتباهی را میرود و غیر مستقیم از لابی رژیم حمایت می کند. چیزی که در سالیان گذشته از برخی چپهای لیبرال غربی بسیار دیده ایم.
b.f / 09 November 2022