هنوز هم در محلههای قدیمی بیشترِ شهرهای ایران، عصرگاهان، از زمانی که سایه و هوای خُنَکی برای نشستن در بیرون از خانه وجود داشته باشد، زنانِ خانهدار در محله و کوچهها گِرد هم جمع میشوند. درباره موضوعهای مختلفی با هم گفت و گو میکنند. از احوال همدیگر میپُرسند، گاهی پُشتِ سرِ دیگرانی که در جمع نیستند حرف میزنند، وضع زندگی عمومی و خصوصی دیگر همسایهها را جویا میشوند، برخی اوقات از جدیدترین خریدهایشان برای هم میگویند و گهگاهی هم گریزی به زندگیهای زناشوییشان و مَگوهایی میزنند که تنها در جمعهای خودمانی میتوانند درباره آنها صحبت کنند.
اما گفت و گوهای جمعهای محلهای زنان به این موضوعهای همیشگی ختم نمیشود. به ویژه اخیرا با شدت گرفتنِ انوعِ معضلات اجتماعی و اقتصادی آنها بیشتر در مورد مشکلات و مسائلی صحبت میکنند که با آن درگیر هستند. صحبت کردن درباره این نوع مسائل به جمعِ آنها رَنگی دیگر میبخشد و آنها را همزمان درگیرِ مسائل عمومی جامعه هم میکنند. حضور در بافتِ قدیمی شهرِ سنندج برای چنین موضوعی نمونه مناسبی بود. شهری که شاخصِ فلاکتِ آن در سال گذشته ۵۷,۸ درصد بوده و یکی از مرکزهای استانی پر مسئله و حاشیهای است.
در این نوشتار، نویسنده در قامتِ مردمنگار به جمع زنان در یک محله رفته و شنیدههای خود را ثبت کرده تا بازتابِ مشکلاتِ اجتماعی موجود را در کلام و رفتارِ گروهی از زنان خانهدار بیابد، کسانی که معمولا کمتر به آنها مراجعه میشود و غالبا مسائلی که به شکلی مستقیم زندگی آنها و خانواده تحتِ مدیریتشان را درگیر میکند، از زبانِ کارشناسان و متخصصان و اهالی ساحتِ رسمی سیاست بیان میشود.
شیوهای که برای تهیه این نوشتار به کار گرفته شده، شیوه «مشاهده مشارکتی» است. یعنی خودِ نویسنده به عنوان عنصری قابل پذیرش در جمعهای عصرانه زنانِ محله قدیمی «تَقتَقان» در شهرِ سنندج حضور یافته و به عنوان بخشی از آنها ضمنِ مشارکت در گفت و گوها و بحثهای معمولِ روزانه، از شنیدهها و مشاهداتش یادداشتبرداری کرده تا بازتابِ بحرانهای اجتماعی موجود در جامعه در آنها بیابد.
در محله
ساعت حدودا ۶ و نیمِ بعد از ظهر است. قبل از زنان، کودکانشان برای دوچرخهسواری و دیگر بازیهایشان راهی کوچه شدهاند و سر و صدایی در محله به راه انداختهاند. معمولا بیرون آمدنِ بچهها نشانهای از خُنَکتر شدنِ هوا در این روزهای گرم است. به طورِ معمول، نیم ساعت پس از بچهها مادرانشان هم بیرون میآیند.
ابتدا چند نفری حلقه اولیه گَپ و گُفت را تشکیل میدهند و سپس بقیه هم به آنها میپیوندند. از ردههای سنی مختلفی در میان آنها وجود دارد. از زنانی که چند سال بیشتر از ازدواجشان نگذشته تا زنانِ ۵۰ سالهای که تجربههایی بیشتر از زنان جوان دارند.
ورود به گفت و گو
بحثها به طور معمول از احوالپرسیهای روزانه شروع میشود. یا از پرسشی که میتواند بابی برای شروعِ یک بحثِ دامنهدار باشد. مثلا این سؤال که: شرمین خانم بالاخره آن چایی را که خیلی ازش تعریف میکردی خریدی؟
شرمین خانم سری تکان میدهد و چند ثانیهای چیزی نمیگوید. هنور لب نگشوده مشخص است که آن را نخریده. سپس میگوید بسیار گرانتر شده و نتوانسته آن را بخرد. ترجیح داده نوعِ بیکیفیتتری بخرد.
بحث از چای و گرانیاش به پرسش از سرنوشتِ سوپرمارکتی میکشد که در پاییندستِ محله چندین بار دایر شده و پس از چند ماه برچیده شده. آخرین کسی که این سوپرمارکت را اجاره گرفت و پَس داد، همسرِ یکی از زنانِ محله بوده است. او از مشکلاتشان در آن شغل میگوید: «به هیچ دردی نمیخورد. بنده خدا از صبح میرفت تا ۱۲ شب. دست تنها بود براش هم مقدور نبود شاگرد بگیره. چون درآمدش به زور کفاف زندگیمونو میداد. من اولش بهش گفتم اگه سود داشت قبلیها ولش نمیکردند. ولی به حرف من گوش ندادو آخرش هم با کلی ضرر ولش کرد و الان دوباره رفته مسافرکشی.»
بازتابِ بحرانها در خانهها و خانوادهها
این بحثها مقدمهای میشود برای باز شدنِ سفره دردِدلهای مشابه. همسرِ زهره معلمِ تازهکار است. میگوید با هم حساب کردهاند که شوهرش تا آخرِ عمر هم که کار کند، کلِ مجموعه حقوقی که دریافت میکند حدود ۲ میلیارد و نیم است. در حالی که آنها اگر از هم اکنون همه حقوق را یکجا دریافت کنند و هیچ خرجی هم نداشته باشند نمیتوانند با آن یک خانه مناسب برای خودشان بخرند. او سخت از این وضعیت ناامید است. همسرش در ماههایی که مدرسه تعطیل است در اسنپ کار میکند تا برخی کمبودها را جبران کند.
سمیه چند ماهی است بچهدار شده و از گرانی پوشَکِ بچه و شیرِ خُشک و لباسهایش میگوید. میگوید نمیخواسته اصلا بچهدار شود. اما کم کم سنش هم دارد از سنِ باروری میگذرد و ناچار بوده بالاخره بچه بیاورد، چون در فامیل شایعه شده که او اصلا بچهدار نمیشود و مشکل دارد.
فاطمه کمی مُسِنتر است و همسرش بازاری است. گویا قبلا وضعیتِ مالی مرفهتری به نسبتِ دیگران داشتهاند. اما افزایشِ چند برابری اجاره بهای مغازهها کار و کاسبی آنها را هم با چالش روبهرو کرده. چهار فرزند دارد و میگوید درآمدِ همسرش دیگر کافی نیست. از سالِ جدید همه آنها را تهدید کرده و گفته فعلا به جز نیازهای ضروری هیچ چیزِ دیگری از من نخواهید.
مشکلاتِ دیگران
بحثها محدود به حاضران نمیشود. معمولا سرنوشت و زندگی دیگران هم در لابلای بحثهای خودشان مطرح میشود. سارا از مشکلاتِ زندگی خواهرش میگوید که پرستارِ قراردادی بوده و پس از دو سال از کار بیکار شده و قراردادش را تمدید نکردهاند. او تازه اردواج کرده و همسرش سرباز است. آنها به امیدِ حقوق و کارِ خواهرِ سارا ازدواج کردهاند و گمان نمیکردند که قراردادش تمدید نشود. اکنون ماندهاند که چه بکنند.
فاطمه دوباره مجلس را به دست میگیرد و میگوید دو فرزندِ تحصیلکرده دارد که هیچکدامشان استخدام نشدهاند و سربارِ دیگر مشکلات شدهاند. «تا فرزندهای خودشان باشند بچههای ما را اصلا سرِ کار نمیبرند».
بحثِ گرانیها و دیگر مشکلاتِ اقتصادی به موضوعِ خانه و مَسکَن هم میکشد. شادی خانم میگوید اگر در همین نزدیکیها خانهای ارزان برای اجاره بود اطلاع دهند. برادرش دنبالِ خانه میگردد و درآمدش پایینتر از آن است که بتواند به آسانی خانهای پیدا کنند. همسایهها در جواب میگویند: «اصلا دیگر خانه برای اجاره هم پیدا نمیشود. مگر یک جوان چقدر درآمد دارد که باید ۲ میلیونش را به اجاره بدهد.»
پایان؛ بازگشت به خانه
بحثها همینطور ادامه مییابد تا کمکم صدای اذانِ مغرب در محلهها میپیچد. در چشم به هم زدنی، جمع از هم میپاشد. برخیها میترسند غذایشان سوخته باشد، برخی دیگر سراغِ کودکانشان را میگیرند و دستهای هم میخواهند قبل از رفتن به خانه، برنامهای برای پیادهروی صبح هماهنگ کنند.
با تاریک شدنِ هوا کوچه خلوت میشود تا عصرِ روزِ بعد. همه در حالی به خانه بازمیگردند که هیچکدام از مشکلات و مسائلی که دربارهاش صحبت کرده بودند، حل نشده و افق و امیدی هم برای حل شدنشان مشاهده نمیشود.