یادداشت نویسنده: سالهای طولانی با خواندن رمانها و آثار داستانی مهم ایران و دنیا، زندگینامههای نویسندگان و نقدهای آنها دچار کنجکاوی بی امانی شده، یک خط را در این مسیر دنبال میکردم و طی حدود هفت سال، یادداشتهای بسیاری روی هم انباشته بودم. سرانجام، در اواخر دههی شصت شمسی، با راهنمایی زنده یاد امیرحسین آریانپور، حاصل این مطالعات را مدون ساختم. آن طرح و یادداشتها بعدا به صورت کتابی به نام نقش پروتوتیپها در آفرینش هنری (منشاء شخصیت در ادبیات داستانی) در سال ۱۳۷۱ در تهرانمنتشر شد. از آن پس، یادداشتها به مناسبتهای گوناگون گسترش یافتهاند.
پرسشهایی که مرا تا امروز به تحقیقی پیوسته کشاندهاند، از این قرارند: آیا همهی کاراکترهای آثار برجستهی ادبیات داستانی دنیا، سرنمونها یا به عبارتی پروتوتیپهایی در زندگی واقعی داشتهاند؟ آیا نویسندگان، خطوط شخصیتی کاراکترهای خود را از خویشان، اطرافیان، شخصیتی تاریخی یا آثار دیگر الهام گرفتهاند؟ آیا آنها جایی به خاستگاه این الهامها اشاره کردهاند؟ و در این رهگذر، ساز و کار خلاقیت نویسندگان در شخصیت پردازی، چه مناسبتی با چهرههای زندگی واقعی آنها دارند؟ مرزهای قصه/داستان کجا با مرز انسانهای حقیقی مماس میشوند؟
خوانندهی کنجکاو یا نوآموز نویسندگی، اغلب پس از مطالعهی آثار ادبی ممتاز، با حیرت از خود میپرسد: نویسنده چگونه و با طی چه مراحلی موفق به آفرینش کاراکترهایی این چنین نیرومند و تأثیرگذار شده است؟ او اغلب، در بین این کاراکترها با یکی همذات پنداری یا نزدیکی احساس میکند و بسیاری از عواطف، ذهنیات و واکنشهای خود را در او میبیند. گاه حتی نزدیکی یک کاراکتر، به فردی که در زندگی روزمره میشناسیم، حیرت انگیز میشود و این نکته به ذهن راه مییابد که بی شک نویسنده نمونههایی واقعی در نظر داشته، وگرنه با تخیل محض نمیتوان واقعیت را این گونه هنرمندانه بازآفرینی کرد!
فرازهای بخش اول و دوم: در بخش اول با طرح پرسشها پیرامونپروتوتیپهای ادبی، به مرور دیدگاههای چند رمان نویس بزرگ از جمله، سامرست موام، تورگنیف، گوستاو فلوبر، تولستوی، پیرامون استفاده از سرنمونهایی که در زندگی واقعی الهام بخش آنها در خلق کاراکترهای داستانی بوده است، پرداختیم. در بخش دوم ردپای پروتوتیپها در زندگینامههای چند نویسندهی بزرگ از جمله مارسل پروست، میلان کوندرا، ارنست همینگوی، تورگنیف، بالزاک و فرانتس کافکا را جستجو کردیم.
فرازهای بخش حاضر: بخش سوم این سلسله نوشتارها به فئودور داستایوسکی میپردازد که آثار او به دلیل ژرفا، تیزبینی، واقع گرایی انتقادی و سویهی تند و آشکار جدلی و فلسفی مورد توجه محققان و فیلسوفان بودهاند. در این رهگذر، هم خود او به ارتباط خطوط زندگی اش با شخصیتهای آثارش اشارههای بسیار داشته و هم زندگی نامه نویسان و ناقدان تراز اولی پیرامون خاستگاه کاراکترهای جاودانی داستایوسکی در زندگی شخصی او تحقیق کردهاند.
بازتاب کودکی و نوجوانی داستایوسکی در آثار او
داستایوسکی در بسیاری از آثار خود، سالهای کودکی اندوهبار و جو تیرهی مناسبات خانوادگی خود را بازتاب داده است. فشارهای دوران کودکی در روح او چنان انباشته بود که خلاقیت ادبی پناهگاهی شد برای
زنده ماندن و پالایش روحی. برای روشن شدن پروتوتیپهای رمانهای داستایوسکی، مروری بر خطوط کلی زندگی او ضرورت دارند.
داستایوسکی در خاطرات خود، همواره مسبب اصلی رنجهای دوران کودکی خود را پدرش میداند. پدر داستایوسکی بعدها به پروتوتیپ یکی از تیپهای جاودانی داستایوسکی، یعنی فئودور
پائولویچ کارامازوف تبدیل میشود. این ارتباط، چنان نیرومند است که با شناختن پدر داستایوسکی و ریشه یابی اخلاق و عادات او، چهرهی کارامازوف پدر آشکارتر میگردد. لئونید گروسمن دربارهی پدر داستایوسکی
می نویسد:
«میخائیل آندریویچ داستایوسکی، دانشجوی آکادمی پزشکی و جراحی نیز در میان دانشجویان مسکو بود که کمی پیش از نبرد بورودینو برای خدمت به بیمارستانهای نظامی مسکو فراخوانده شدند. او پس از سالها خدمت در ارتش، در دسامبر ۱۸۲۰ با درجهی سرهنگ یکم پزشک از خدمت مرخص شد.
سالهای آزمونهای دشوار فرارسیده بود. بیمارستانهای پشت جبهه بیش از حد ظرفیت پر شده بود، بوی زنندهی خون و عفونت در فضا موج میزد و بی وقفه عملهای جراحی و قطع عضوهای بسیار در آنها صورت میگرفت.
پزشک نظامی در این بیمارستان از پدیدهی جنگ نه خروش قهرمانانه و تحرکات عظیم هنگ ها، که قربانیان ترحم انگیز آن را شاهد بود. او پس از پایان جنگ، فقط سی سال داشت، ولی شادمانی زندگی را از کف داده بود و دیگر هرگز نمیخندید.»[1]
پس از جنگ، پدر داستایوسکی به عنوان پزشک بیمارستان ماری در مسکو که به تهیدستان اختصاص داشت، استخدام شد. خانوادهی داستایوسکی یعنی میخائیل، پسر بزرگتر و همسر پزشک، به یکی از آپارتمانهای بیمارستان منتقل شد.
«جایی که انترن سابق بیمارستانهای نظامی در آن خدمت میکرد و پسر پرآوازه اش نیز در آنجا به دنیا آمد، از دیرباز یکی از غم انگیزترین گوشههای شهر مسکو بود. آنجا در آغاز قرن نوزدهم، گورستانی برای راندگان اجتماع چون گدایان، خودکشی کرده ها، مجرمان و جسدهای ناشناس وجود داشت. این مجموعه «نوانخانه» نامیده میشد. در آنجا پرورشگاهی برای کودکان بی سرپرست و نیز یک بیمارستان روانی وجود داشت. تصویرگر آیندهی شهر بزرگ از همان نخستین سالهای نوجوانی، توانست با ساکنان بی نوای نوانخانه آشنا شود. این تیره روزان مسکین احساس ترحم او را برانگیختند و بعدها در مرکز توجه آثارش واقع شدند.»[2]
پزشک محلهی نوانخانه، ترشرو، مردم گریز و خشمگین بود و عصبانیتها و خسّتهای او تأثیر زیادی بر روح فرزندانش گذاشت. او همچنین مبتلا به الکلیسم حادی بود که زندگی زن جوان و فرزندانش را تلخ
کرده بود. گروسمن در توصیف مادر داستایوسکی چنین مینویسد:
«همسر پزشک به شعر و به ویژه شاعرانی چون پوشکین و ژوکوفسکی علاقه داشت. او یکی از خوانندگان مشتاق رمان بود و موسیقیدان به شمار میرفت. او در حالی که گیتار مینواخت، آوازهای عاشقانه میخواند. در نامه هایش قادر بود احساس ژرف مادر و همسری پرمهر را با زبانی زنده و سرشار از عناصر غنایی و طنز بازگو کند. در تعلیم و تربیت فرزندانش نیز نقش اول را در خانواده داشت. نویسنده همواره با عشق از او یاد میکند. بی شک او این خطوط فردی را هنگام طرح شخصیتهای اصلی زن که در واپسین آثارش مینمایند، در ذهن خود داشته است. زنانی که بدون نالیدن از سرنوشت سفاک خود، همه چیز را تحمل میکنند. »[3]
مادر داستایوسکی، زن رنجدیده و فرشته سیرتی بود که در زندگی با پدر داستایوسکی از بدخلقیها و شکاکیها و رفتارهای تند و ناپسند او رنج بسیار کشیده بود. او سرانجام در جوانی پس از دست و پنجه نرم کردن با بیماری سل، قوای خود را از دست داد، با مرگی تأثرانگیز زندگی را بدرود گفت و کودکانش را یتیم به جا گذاشت.
تلخی حاصل از صحنهی مرگ مادر بعدها در رمان نتوچکا نزوانوا در صحنه مرگ مادر نتوچکا ریخته شد. او نیز مانند مادر نویسنده، زنی نیک سرشت، ولی سیه روز است و در اثر بیماری سل میمیرد. در این صحنه، مادر مسلول که درد جدایی ابدی از کودکانش او را میآزارد، به یکی از نزدیکانش چنین میگوید:
«”می بینی که پاییز چقدر زود از راه رسید؟ به زودی برف خواهد آمد و من با نخستین برف خواهم مرد، ولی من خود را غمگین نمیکنم. خداحافظ! ” چهره اش پریده رنگ و تکیده بود. روی هر یک از گونه هایش لکه شومی به رنگ خون نشسته بود. لب هایش چسبیده به هم از شدت تبی درونی، میلرزیدند. به دشواری سخن میگفت. درد روحی خاموشی در چهره اش بازتاب یافت و چشمانش پر از اشک شد. “ولی دوست من، حرف زدن در این باره بس است. بچهها را بفرست بیایند”. من آنها را فرستادم. میگفتند که او با نگاه کردن به آنان آرامش مییافت. پس از یک ساعت، بچهها را پس فرستاد. او زمزمه کنان، در حالی که گویی میترسید به سخنان من، گوش بدهد، گفت:
– هنگامی که بمیرم آنها را رها نخواهی کرد؟ مگر نه؟
تنها چیزی که میتوانستم به او بگویم این بود:
– بس است. شما مرا میکشید.
بار دیگر با حالتی جدی و به گونهای اسرارآمیز افزود:
– گوش کن! هنگامی که مرده باشم آنها را دوست خواهی داشت! مگر نه؟ همان گونه که به فرزندانت مهر خواهی ورزید! مگر نه؟
من در حالی که نمیدانستم چه بگویم و از فرط هیجان و بغض خفه شده بودم، گفتم:
– بله، بله.»[4]
خانهای که داستایوسکی به هنگام کودکی در آن میزیست، پنجرههای کوچک داشت و نور بیرمقی به درون اتاقها میتابید. استادی داستایوسکی در توصیف اتاقهای زیرشیروانی و دلگیر، یا زیرزمینهای نمور و تاریک پترزبورگ که به قفس و تابوت بیشتر شباهت داشتند، بی دلیل نیست.
به زودی پس از آن که دولت تزاری به شجرهی اشرافی میخائیل صحه گذاشت و اجازهی داشتن املاک روستایی به وی داده شد، چشم اندازهای زندگی داستایوسکی جوان گسترده تر شد. افق محدود دید او، با مناظر روستایی غنای بیشتری یافت. اما دهکدههایی که پدر داستایوسکی خرید، چندان شادتر از خیابان نوانخانه نبودند. برادر داستایوسکی این خطه را چنین توصیف میکند: «خطهای حزن انگیز و وحشی.» زمین این دو روستا چندان برکتی نداشت. نه رودخانه و نه جنگل. همین سرزمین پر از مرداب و خارستان بعدها یعنی پنجاه سال بعد از دوران نوجوانی نویسنده، عینا به عنوان ملک فئودور پائولویچ کارامازوف توصیف میشود. داستایوسکی درباره این روستاها چنین مینویسد:
«این مکان دورافتاده در من ژرفترین و نیرومندترین احساسهای سراسر زندگیم را به جا گذاشته است.»
ولی رفتار میخائیل داستایوسکی در املاکش تأثیر شوم تری بر روح داستایوسکی جوان گذاشت. او دهقانان را شلاق میزد و هنگام مستی به زنان آنها تجاوز میکرد. دهقانان این املاک، خاطرات بسیار بدی از او داشتند. حتی زن نیمه دیوانهای که مانند شبحی هذیان گو در دهکده سرگردان بود، چنان در خاطر نوجوان نقش بسته بود که بعدها در برادران کارامازوف همین زن را با نام لیزابت لاپوانت تصویر میکند که از سوی فئودور کارامازوف سیاهروزی شده است. در رمان برادران کارامازوف فرزند نامشروع این زن به نام اسمر دیاکف ظاهر میشود و پدر را به قتل میرساند.
بالاخره دهقانان، میخائیل داستایوسکی را روزی در گوشهای از ملک، تنها غافلگیر کردند و کشتند. دختر داستایوسکی دربارهی این حادثه مینویسد:
«یک روز تابستانی، ملک داروویه را ترک کرد و به ملک دیگرش چرموشنا رفت و دیگر بازنگشت. بعدها او را در جاده پیدا کردند. او با بالش کالسکه خفه شده بود. درشکه چی و اسبها ناپدید شده بودند و بسیاری دیگر از دهقانان دهکده نیز فرار کرده بودند. دیگر دهقانان پدربزرگم شهادت دادند که این قتل نوعی انتقام گیری بوده است. پیرمرد با دهقانان وابسته به زمین خود بسیار سختگیر بود و هرچه بیشتر مشروب مینوشید، بی رحمتر میشد.»
فئودور کارامازوف نیز پیرمردی عیاش و خسیس است که پسرانش را در تنگدستی گذاشته و ثروت خود را صرف هرزگی میکند. پیرمرد در فکر تصاحب زنی است که پسر بزرگش یعنی دیمیتری به او دل باخته و در این راه از بذل تمام ثروت خود نیز دریغ ندارد. گروسمن دربارهی رمان برادران کارامازوف چنین مینویسد:
«رمان نویس در طول چهل سال خاموش مانده بود، ولی در آخرین رمانش، درامی بیمانند از گناه و ننگ و جنایت را براساس مرگ پدرش میآفریند.»
داستایوسکی در جوانی مادر خود را از دست میدهد. کمی بعد، رسوایی و قتل پدر ضربهی کمرشکن دیگری به او وارد میآورد. پس از مرگ، پدر وضع مالی خانواده بسیار بد است. قرار میشود که برادرها و خواهرهای کوچکتر را به خویشاوندان دلسوز بسپارند تا آنها را بزرگ کنند. داستایوسکی در این هنگام به برادر خود مینویسد:
«من بر مرگ پدرمان بسیار اشک ریختم. ولی اکنون وضعیت، دهشت انگیزتر است. آیا در دنیا موجوداتی تیره روزتر از برادران و خواهرهای بیچارهی ما وجود دارد؟ فکر این که غریبهها آنها را بزرگ کنند، مرا درمانده میسازد.»
بی شک هنگامی که داستایوسکی در رمان جنایت و مکافات به شرح وضعیت خانوادهی راسکولنیکوف میپردازد و علاقهی این جوان مغرور ولی بی چیز را به دستگیری از خواهر زیبا و بی پناه خود نشان میدهد، جملهی دردناکی که زمانی به برادرش نوشته بود، در گوشش طنین میافکند: «خواهران ما خانه خراب شدند. تنها تو میتوانی آنها را نجات بدهی.»
داستایوسکی در رمان جوان خام نیز رنجهای دوران جوانی خود را بازتاب میدهد. ثروتمند شدن، رؤیای آرکادی دولگورکی، قهرمان این رمان، است. زیرا او فرزند نامشروع یک بزرگ مالک است که همواره دور از خانه زندگی کرده است. او به قول داستایوسکی « عضوی ریشه کن شده از خانوادههای ریشه کن شده» است:
«در رمان جوان خام، روحی معصوم در نظرم بود که احتمال دهشتناک تباه شدن را حس کرده و از تصادفی و بی اهمیت بودن خود نفرت داشت. نفرتش از روح هنوز پاکی برمی خاست که آگاهانه شرارت را در قلبش میپروراند و در خیالهای ناآرام و گستاخانه اش عذابش میداد. اینها همه از نارسی جامعه برمی خیزند، از اعضای ریشه کن شدهی خانوادههای ریشه کن شده.»[5]
بی شک داستایوسکی با تمام وجود خود این معنی را تجربه کرده بود. از این روست که رد پای خود او و نزدیکانش، در چهره خانهی آثارش آشکار است..
شگرد داستایوسکی برای بیان دیدگاههای خود
داستایوسکی نویسندهای است که علی رغم بازتاب دادن بسیاری از ویژگیهای روحی و جسمانی خود در کاراکترهایش، زیرکانه شیوهای برای بیان اندیشههای سیاسی خود مییابد: نقد و هجو اندیشهی طرف مقابل به جای تکرار پیوستهی دیدگاههای خود. او مخالفان دیدگاه سیاسی خود را که شخصیتهای مشهور زمانه بودهاند، پروتوتیپ خلق کاراکترهای خود ساخت تا با نمایش زندگی و دیدگاههای آنها به بیان دیدگاههای خود بپردازد.
داستایوسکی در اوایل جوانی، طرفدار آراء فوریه، سوسیالیست تخیلی فرانسوی بود و سپس به دلیل شرکت در انجمن آنارشیستی پتراشفسکی، نخست به اعدام و سپس به تبعید در سیبری محکوم شد. پس از گذراندن سالهای مشقت بار در اردوگاه اعمال شاقه، به عقاید پیشین خود بی علاقه شد و به مخالفت با آنها پرداخت. داستایوسکی در جنایات و مکافات، بی آنکه خود سخنی از زبان کاراکترهایش در رد آنارشیسم و دیدگاههای مبارزهی فردی قهرمان جدا ازمردم بگوید، با استادی، ایدهی خود را در رد حق یک فرد در کشتن فرد دیگر به نمایندگی از سوی اجتماع، پیاده میکند. در جنایت و مکافات، راسکولنیکوف، قهرمان رمان که به خود اجازهی کشتن پیرزن صاحبخانه را داده، در جریان زندگی به بیهودگی نظر خویش پی میبرد.
در آثار داستایوسکی کاراکترهای کمی یافت میشوند که با اندیشههایی که خود داستایوسکی با آن مخالف است، به مخالفت برخیزند. اما نویسنده زیرکانه، رشتهی حوادث را به دست طرفداران جهان بینی مقابل میسپارد تا بن بستهای آنها را در عمل نشان دهد.
همین روش زیرکانهی داستایوسکی در رمان تسخیرشدگان نیز به چشم میخورد. این رمان، هجو کوبندهای است دربارهی گروههای تروریستی اواسط قرن نوزدهم در روسیه که بی ثمری و پیامدهای ویرانگر روش مبارزهی آنها را به نمایش میگذارد. داستایوسکی در این رمان، پروتوتیپهای خود را مستقیم از رهبران سیاسی سرشناسی چون باکونین آنارشیست گرفته است. حتی حوادث آن نیز از رویدادهای مشابه آن زمان، الهام گرفتهاند.
در نوامبر ۱۸۶۹ جنایتی در آکادمی پیر اول رخ داد. جسد دانشجویی به نام ایوانف، در حالی که تیر تپانچهای در جمجمه اش خالی شده بود، پیدا شد. براساس کاوشهای پلیس آشکار شد که انجمن مجازات خلق که از سوی چند جوان به رهبری سرگئی نچایف تشکیل شده بود، ایوانف را به اتهام تمایل برای جدا شدن از گروه به قتل رسانده بود. نچایف از هواداران و دوستان نزدیک آنارشیست روسی، باکونین بود. به این ترتیب، ورخوونسکی در تسخیر شدگان، پروتوتیپ خود را از سرگئی نچایف گرفت. کاراکتر تبهکار رمان، یعنی استاوروگین، با استفاده از شخصیت باکونین شکل گرفت. داستایوسکی با طرح این دو کاراکتر، خود به خود بی ثمری شیوهی مبارزهی آنها را که در همان هنگام نیز از سوی انقلابیون نسل جدید اروپا نفی میشد، نشان میدهد و به خوبی جنبهی تراژیک نظریههای پر سر و صدا ولی سترونی را که از استاوروگین نه یک انقلابی، بلکه یک ویرانگر میساخت، آشکار میکند؛ همه، بی آنکه هیچ یک از کاراکترها از زبان خود داستایوسکی و با اندیشههای سیاسی او سخن بگویند!
داستایوسکی که طرفدار اسلاوگرایان بود و تمدن غرب را منحط و فاسد میدانست، با اعتقادات تورگنیف در جبههی غرب گرایان مخالف بود. او تورگنیف را نیز در رمان تسخیرشدگان، در قالب کاراکتر کارمازینوف که نویسندهای غرب گراست به هجو میکشد. تورگنیف کاریکاتور خویش را در تسخیرشدگان بازشناخت و نوشت:
«داستایوسکی اجازهی چیزی بدتر از هجو را به خود داده است. او مرا تحت نام کارمازنیوف به عنوان یک کوشندهی پنهان حزب نچایف معرفی کرده است.»
داستایوسکی در واقع راه سومی را برای بیان دیدگاههای سیاسی خود انتخاب میکند: نه به تصویر کشیدن من خود در همه کاراکترها، نه اجتناب مطلق از بیان دیدگاههای خود، بلکه ابراز عقیده از راه به هجو کشیدن طرف مقابل!
قانونمندیهای خلاقیت هنری، شناور هستند. به این معنی که هر اسلوب و دیدگاهی تنها باید در هنگام پیاده شدن در یک اثر ادبی، مورد داوری قرار گیرد. ذهن گرایی، عین گرایی، درونگرایی برونگرایی و سبکهای ادبی گوناگون هرگز معیار مطلقی برای داوری نیستند. اما از آنجا که شخصیتها رکن اصلی هر اثر به شمار میروند، تحلیل آنها میتواند عمق و سویههای پنهان اثر را روشن سازد.
بررسی حاضر در مورد داستایوسکی نشان میدهد که یافتن حالتهای گوناگونی که منجر به شکل گیری شخصیتهای ادبی میشوند و در نتیجه، تنوع پروتوتیپها و روندهای پر پیچ و خم آن و تبدیل پروتوتیپها به کاراکترها، جز با مراجعه به آثار ادبی امکان پذیر نیست. تنها با بررسی نمونههای مختلف از آثار ادبی طراز اول میتوان عرصههای گوناگون تبدیل پروتوتیپ به تیپ و کاراکتر ادبی را زیر ذره بین گذاشت.
فرازهای بخش بعدی (۴)
با درگذشت ایرج پزشک زاد، نویسندهای که او را بسیار میستودم، به فکر نوشتن دربارهی دایی جان ناپلئون و بر اساس گفتههای پزشک زاد در مورد چهرههای واقعی الهام بخش کاراکترهای رمان جاودانه اش افتادم و نیز مطرح کردن نظرم در مورد ارتباط پروتوتیپی میان دن کیخوته (دن کیشوت)/خدمتکارش سانچو پانزادر اثر میگل سروانتس و دایی جان ناپلئون/مش قاسم در دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشک زاد. در کتاب نقش پروتوتیپها در آفرینش هنری که در سال۱۳۷۱ در تهران منتشر شد، مختصری به این مقایسه پرداختم. این نوشتار مقایسهای تطبیقی خواهد بود و نه فقط به شباهت ها، بلکه به تفاوتهای این شخصیتهای دو رمان نویس بزرگ خواهد پرداخت.
اما از آنجا که بدون شناخت پروتوتیپها و سابقههای آنها در ادبیات دنیا نمیتوان یکراست به سراغ دایی جان ناپلئون رفت، در سلسله نوشتههایی که سه بخش آن تا کنون به خوانندگان تقدیم شده، به پروتوتیپها و نقش آنها در شخصیت پردازی داستانی پرداختم تا با مقدمه چینی لازم در مورد پروتیپهای ادبی، بخش پایانی این سلسله نوشتارها را به دایی جان ناپلئون اختصاص بدهم.
––––––––––––
پانویس ها
[1] Dostoievski. Leonid Grossman. Progres. 1970.
توضیح: کلیهی بخش های کتاب لئونید گروسمن در این نوشتار توسط نویسنده از متن اصلی آن به زبان فرانسه به فارسی ترجمه شدهاند.
[2] همانجا
[3] همانجا
[4] همانجا
[5] «جوان خام» اثر فئودور داستایوسکی، ترجمه رضا رضایی، ناشر: مترجم، ۱۳۶۸.