«نوزایی به افق سیروان» عنوان رُمانی کُردی است از منصور تیفوری. عنوانِ دقیقِ آن «ژیانهوه به کاتی سیروان».
موضوعِ آن سرنوشتِ رنجها، شکنجهها و مبارزاتِ مردمی علیه جمهوری اسلامی در قالبِ حزبِ کومهله در کردستان است. آن هم با تمرکز بر گُردانِ «شوان» که یک گُردانِ نظامی دلیر و مهم بود. نویسنده رمان این را در صفحه ۱۵۷ کتابش بر خواننده آشکار میکند. آن هم زمانی که از زبانِ راوی درباره عکسِ یادگاری گُردانِ شوانِ کومهله توضیح میدهد: «پُشتِ عکس، ستارهای سُرخ کشیده بودی و در پایینِ آن نوشته بودی؛ هورامان، ساحلِ سیروان، گُردانِ شوان ـ ۱۳۶۶».
تلاش برای به یاد آوردن
رمانِ «ژیانهوه به کاتی سیروان» تلاشی ادیبانه و سیاسی است برای به یاد آوردن و ممانعت از فراموشی تاریخِ مبارزه ملی و طبقاتی در کردستان. آن هم در اواخر دهه ۵۰ و سراسر دهه ۶۰.
جملههای کوتاه، نمادین و پر احساس از ویژگیهای ادبی مهمِ این روایتِ تاریخی هستند. لحنِ نویسنده به میانجی راویهای مختلفِ رمان خود را نشان میدهد. در این رمان رودخانه سیروان، جاده، غسالِ قبرستان، ماهیها و خیابانها هستند که روایت میکنند. یعنی آنهایی که هرکدام در مکان و زمانی مشخص شاهدِ کشتارِ پیشمرگههای کومهله در سنندج و مریوان و هورامان بودند. آنها به واسطه نویسنده اکنون زبان باز کردهاند و میخواهند صدای تمامِ آنهایی باشند که در پائیز ۵۸، بهار ۶۶ و ۶۷ و سراسرِ آن دهه خونین بیرحمانه کشته شدند و جسدِ بیجانشان را هم پس ندادند.
رودخانه سیروان در این رمان یک موتیف اصلی است و راوی اصلی است. این سیروان است که خاطره آن پیشمرگههای جوانمرگ را در خود نگه داشته تا روزی آن را برای آنهایی که شاهدِ آن فاجعه نبودند روایت کند. تا از یک گسستگی تاریخی جلوگیری کند. تا نگذارد که فراموش شوند.
روایت فاجعه: شکارِ انسان به دستِ «بیچهرهها»
«سیروان» رودخانه است و به طبع تنها چیزی که در آن بتوان صید کرد ماهی است. اما رمانِ ژیانهوه تعریف میکند که چگونه هیئتی «بیچهره» که همیشه با روپوشهایی سیاه میآمدند، فرزندانِ «سیروان» را شکار میکردند. آنها جلادهای جمهوری اسلامی بودهاند که فتوای جهادِ خمینی علیه کردستان را اجرا میکردند.
سیروان در این رمان پیشمرگههای کومهله را فرزندانِ خود میداند. او محرمِ همه رمز و رازهایشان است. سیروان طبیعتی سیاسی است و موضعگیری سیاسی هم دارد. او حتی تمام تلاشش را میکند تا پیشمرگهای گرفتار آمده درونِ خودش را نجات دهد اما موفق نمیشود. چون آن بیچهرهها سیروان را هم گلولهباران میکنند تا مبادا کسی درون آن خود را پنهان کرده باشد. آنها به این هم رضایت نمیدهند و با موتور برق به جانِ آب میافتند. اما نه برای شکار ماهی. بلکه برای شکار انسانهای بهپاخاسته.
سیروان این گونه آن خاطره تلخ را بازگویی میکند: «تنگِ غروب بود. بوی خون را حس کردم. غروب بود و از دور طعمِ خون را چشیدم. داشتند از جویبار رد میشدند که آنها را شناختم. بیشترشان از آنها بودند. آن روز در شهر درگیری بود و بوی باروت گلویم را گرفته بود. قطرههای خون تا نزدیکی من هم آمدند. صدای پاها و کفشهایشان را میشناختم. سپس رفتند. این آخرین باری بود که آنها را دیدم. تا این که در آن شلوغی چهار نفر از آنها از دور آمدند. من تازه فهمیدم که آن جماعتِ بیچهره خودشان را برای آنها آماده کردهاند.»
سیروان که نیتِ شومِ بیچهرهها را متوجه میشود، هر طور شده میخواهد به فرزندانش اطلاع دهد که جلو نیایند. چون سیروان آن پیشمرگها را هم همچون ماهیهای درونش، فرزندِ خود میداند. بیچهرهها را نمیشناسد. اما میداند که شغلشان قصابی انسان است. سیروان آخرین تلاشش را هم برای نجات آن چهار فرزندش انجام میدهد.
«فهمیدم که برای کُشتنِ آنها منتظر نشستهاند. چند پرنده را باخبر کردم و پرواز کردند، به چند ماهی تلنگر وارد کردم، چند نیزار را به حرکت درآوردم، اما تاریکی دمِ غروب از تاریکیِ نصفشب هم گمراهکنندهتر است. خودم هم تکان خوردم. اما برای این که خود را به موجی تبدیل کنم و آنها را پس برانم آبِ کافی نداشتم. آبِ کافی هم نداشتم تا اینها (بیچهرهها) را با خود ببرم. عصای موسی را هم نداشتم تا آنها را به سمتِ دیگری ببرم.»
طبیعتِ سیاسی
این تنها سیروان نیست که دلش با فرزندانش است. هر آنچه در آن اطراف شاهدِ فاجعه است دلش برای آنها میتپد. سیروان به خوبی به یاد دارد که در آن کشتارِ غروب چه خبر بود:
« (پیشمرگها)راه را طی کردند و نزدیکِ من شدند. من هم دنبالِ چیزی میگشتم تا آن را به زمین بزنم، زمین شکاف بردارد و این بیچهرهها را ببلعد. نیزارها هم محاصره شده بودند و کاری نمیتوانستند انجام دهند. باد آمد و میانِ نیزارها وزیدن گرفت اما بی فایده بود و آنها همچنان سمتِ من میآمدند. آمدند و من خودم را تکان دادم تا مانعشان شوم اما با شنا مرا هم طی کردند. هنوز سرد بودم و برای شنا مناسب نبودم. اما خب آنها فرزندانِ خودم بودند و میدانستند از کجا بروند که کل بدنشان خیس نشود.»
در اینجا گویی طبیعت هم قهرمان و هم ضدِقهرمان را میشناسد. همه چیز از آن «بیچهرهها» گریزان است. رودخانه زمانی که خود را در آن میاندازند، از طعم و بوی عرقشان بیزار است، جاده صدای تانکها و ماشینهایشان را تحمل نمیکند و خیابان و شهر هم از صدای پایشان متنفرند و احساس بیگانگی میکنند.
روایتِ کشتارِ وحشیانه آنها با توصیفهایی ریز در رمان تداوم مییابد. همزمان روایتِ واکنشِ طبیعتی که اکنون سیاسی شده هم ادامه دارد. تا این که داستانِ شهر و آنچه که در آن هم میگذرد شروع میشود.
حال و هوای شهرِ شورشی
در شهر شورشی برپا است و صحبت از یکی شدن کارگر و کشاورز و دیگر زحمتکشان است. آن نبردی که در کوه و رودخانه و جنگل در جریان است، ریشه در شهر و روستا دارد. آن هم نه صرفا برای نان، بلکه برای نان و آزادی. همان دو چیزی که بیچهرهها آمدهاند تا آنها را ممنوع کنند. اتفاقاتی که بلافاصله پس از ورودشان به شهر میافتد این را ثابت میکند. خیابانِ اصلی شهر، ورودشان را اینگونه روایت میکند:
«بعد از آن (خروج پیشمرگها از شهر) بود که متوجه شدم کمکم دارند به دست و پای من هم زنجیر میبندند. مجسمه قبلی را برداشتند و مجسمه دیگری جای آن گذاشتند. مجسمه یک آخوند بود. این همان خمینیای بود که زیاد درباره او صحبت میشد. این نخستینباری بود که تصویرِ او نزدِ من بیاید و گمان میکنم آن همه تانک و نَفَربَر آمده بودند که این مجسمه را بگذارند… اینهایی که تازه آمده بودند چهره نداشتند و زبانشان تنها چند کلمه بود.»
خیابانهای شهر از تفاوت در دو نوع احساس میگویند که به آنها دست میدهد. آن هم زمانی که صدای غریب و ترسناکِ پوتینهای نیروهای سرکوب را با صدای آشنای بومیها مقایسه میکنند. خیابان میگوید:
«بعد از این پاها تغییر کردند. پس از این کفشها هم تغییر کردند. کفشهای پلاستیکی و کتان به پوتین تبدیل شدند. پس از آن هم به کفشهایی چرمی تبدیل شدند که بسیار روی اعصاب هستند. آنها چیزی ندارند تا به آنها گوش دهم. حتی شیوه قدم برداشتنشان هم فرق میکرد. آنهایی که توانایی تخیل داشتند محکم و استوار قدم برمیداشتند و معلوم بود کجا میروند، رفتنشان آزاردهنده نبود، مراقب بودند و خودشان را از چیزهایی که سر راهشان قرار میگرفت کنار میکشیدند. اما پوتینها آزاردهنده بودند و پاهایشان را روی من فشار میدادند. من زیرِ آن قیر و پوتینها هم میدانستم که قلبشان چقدر تند تند میزند و چقدر میترسند حتی زمانی که صدها نفر هم باشند.»
در سمتِ دیگری از شهر، در میدانِ ماهیفروشها چیزی غیرمنتظره رخ میدهد. زنی برای خریدِ ماهی به میدان میرود. به طورِ غیرمعمولی متوجه میشود که ماهیها سنگینتر از ظاهرشان به نظر میرسند. گویی چیزی در آنها جاساز شده باشد. مشکوک میشود که مبادا مردِ ماهیفروش چیزی در ماهیها گذاشته باشد که سنگینتر شوند. شکمِ یکی از آنها را با چاقو میشکافد تا ببیند درونِ آن چیست؟ ناگهان گلوله از شکمِ ماهی بیرون میریزد. چند ماهی دیگر را هم به همین ترتیب میشکافد و از همه آنها گلوله بیرون میآید. کارِ ماهیفروش نیست. اینها همان گلولههایی است که آن بیچهرهها برای کُشتنِ فرزندانِ سیروان به درونِ آب شلیک کردند و سپس موتور برق را به درون آب وصل کردند تا هر جنبندهای درونِ آن باقی مانده همانجا کشته شود. اینها آثارِ آن کشتارِ شوم است.
مادرانِ میهن
مادرانِ کشتهشدگان بخشِ مهمی از تلاشها برای جلوگیری از «فراموشی» را بر عهده دارند. بیچهرهها پس از کشتنِ فرزندانِ آنها سعی میکنند ابتدا به آنها بیحرمتی کنند و سپس آنها را جایی دفن کنند که هیچ اثری از آنها باقی نماند. بیچهرهها معتقدند که مبارزانِ کُرد کافرند و نباید در قبرستان مسلمانان به خاک سپرده شوند. مادران اما تلاش میکنند از چنین عملی جلوگیری کنند.
از ابتدای رمان زنی به اسم فرشته حضور دارد. معمولا او را کنارِ رودخانه سیروان میبینیم که تورَش را پهن کرده است. توری با سوراخهای بسیار بزرگ که تعجبِ ماهیگیرها را برانگیخته. انگار که آمده باشد برای شکارِ نهنگ! اما بعدها متوجه میشویم که او نه برای شکارِ ماهی و نه شکارِ نهنگ، بلکه برای پیدا کردنِ جسدِ بیجانِ فرزندانِ کشتهشده سیروان به آنجا میآید. او میداند که آنها در آنجا زیرِ آب کشته شدند و ممکن است بتواند دستِکم جسدِ آنها را به مادرانشان بازگرداند. او موفق میشود و چند تن از آنها را با همین روش از آب بیرون میکشد. هر کَس فرزندِ خود را بازمییابد و در باغچه خانهاش موقتا به خاک میسپارد.
در آن دورانِ تاریک حتی شانس به خاک سپردنِ کشتهشدگان هم نصیبِ هرکسی نمیشد. معمولا پس از کشتارِ مخالفان در کردستان آنها را به ماشین میبستند و در جاده میکشاندند تا رعب و وحشت ایجاد کنند. مسئولِ کفن و دفنِ قبرستان در رمان تعریف میکند که بارها ناخن و انگشتهایی را پیدا کرده که در زیر شکنجه از زندنیان سیاسی بریدهاند و شبانه بیسر و صدا او آنها را دفن کرده است. او شاهدِ بسیاری از شکنجهها و حتی زندهبهگور کردنها بوده و میگوید:
«اولین تعجم از چیزی بود که در تلویزیون دیدم. آن آخوند (خمینی) برگشته بود و صدها هزار نفر دور و برش را گرفته بودند که آنها را نجات دهد. من میدانستم که مادامی که اینها منتظرِ او باشند، باید منتظرِ عواقبِ آن بود… من نشانههای دجال را میشناختم و میدانستم که دور نیست و نزدیک است، میدانستم هر دورانی آخرالزمانِ خودش را دارد و میدانستم چندین آخرالزمان وجود دارد».
نبردِ سیب و آهن
سیب و بوی سیب در میان پیشمرگهای کومهله یک موضوعِ پرتکرارِ دیگر در رمان است. حتی در جایی سیب به اسلحه و گلولههایشان تبدیل میشود.
«به سمتِ آب رفتیم و آب چند بار بلند شد و خودش را سپرِ ما قرار داد. تفنگ و نارنجک و گلولههایمان به سیب تبدیل شده بودند. نرم بودند و منفجر نمیشدند، دستهایمان سیب بود و نمیتوانست آنها را بگیرد. جنگِ سیب و آهن برپا شد. آنها شلیک میکردند و چهره نداشتند، چهرههایشان شیشهای سیاه بود، چهرههایشان سنگ بود. گلولههای ما تمام شد و تعداد آنها بیشتر شد.»
سیب به طورِ آشکار یک معنای دوگانه و متناقض در ادبیات دارد. از یک سود نمادِ عشق و شادی و زندگی است و از طرف دیگر همان میوه ممنوعهای است که مایه نزاع و اختلاف است. گویی چون کُردها در این نبرد سیب در دست داشتند به آنها حمله شد. درحالیکه پیامِ آنها و مرام و مسلکِ آنها چیزی جز عشق و شادی و زندگی نبود. آن هم در برابرِ نیروی که «آهنی» بود. یعنی سنگدل، غیرمنعطف و سلب و خشونتبار.
بازسازی تاریخِ فرودستان و به صدا درآوردنِ کشتهشدگانِ بیدفاع در کردستانِ خونین دهه ۶۰ هدفی اخلاقی و سیاسی است که منصور تیفوری در این رمان دنبال کرده و البته موفق هم عمل کرده. قهرمانِ رمان سرِ آخر یک شخص یا یک نابغه و کسی که به تنهایی تغییری بزرگ ایجاد کند نیست. قهرمانِ رمان، خودِ جامعه است، جامعه کردستان و آرمانِ سیاسی و اجتماعی آن در برابرِ نیروهای سرکوبی از جسدِ بیجانِ مبارزانِ کُرد هم میترسیدند؛ میترسیدند که مبادا در یادها بمانند، مبادا فراموش نشوند و دوباره برخیزند.