پوران فرخزاد- سفر کردن به گذشته معمولاً خیلی آسان نیست، آن‌هم گذشته‌ای که دارد هی دور و دور‌تر می‌شود. آنقدر که دارد یادم می‌رود من با فروغ خواهر بوده‌ام. فکر می‌کنم فروغ شاعر خیلی خوبی‌ست که من خیلی دوستش داشتم. چهل و چند سال است! دقیق نمی‌دانم. از عظمت اعداد می‌ترسم و فرار می‌کنم.

خیلی دور شدیم از هم. همان‌طور که گفتم او یک شاعر خوب است. یعنی عزیز‌ترین شاعر زن تمام سال‌های عمر من است برای این‌که خودش است یعنی وقتی شعرهاش را می‌خوانم یا صداش را می‌شنوم انگار خودمم؛ خودم در جوانی.

به هر حال فروغ را دوست دارم. جنبه‌‌ی خواهری و هم‌خونی را می‌گذاریم کنار ولی  خاطراتی هست که خُب، از یادرفتنی نیست. یعنی آدم، در واقع مجموعه‌ای از خاطراتش است. چیز دیگری نیست.
نمی‌دانم از کجا بگویم؟ از بچگی‌ها بگویم؟ آدم در بچگی که نبوغ‌اش ظاهر نیست. یعنی معلوم نیست اصلاً یک بچه چه خواهد شد؟ البته الان وقتی به بچه‌ها نگاه می‌کنم یا مسائلشان را از زبان پدر و مادرشان می‌شنوم می‌توانم حدس بزنم که این‌ها وقتی بزرگ شوند ممکن است چه شوند ولی آن موقع‌ها نه کسی روان‌شناسی می‌دانست نه روان‌شناخت بود. کسی این چیز‌ها را نمی‌فهمید. پدر و مادر ما هم نمی‌فهمیدند که این بچه‌هایی که این‌جور روی سر و کول هم می‌پرند یا کتک می‌خورند یا فحش می‌شنوند یا این‌که با آن‌ها محبت می‌کنیم بغلشان می‌کنیم قربان صدقه‌شان می‌رویم (که البته خیلی به‌ندرت برای ما اتفاق می‌افتاد) ممکن است وقتی بزرگ می‌شوند برای خودشان یک چیزی بشوند یا حتی شهرت جهانی پیدا کنند. برای خانواده‌ی من هم همین‌طور بود. از خانواده‌ی من سه نفر

 

پوران فرخزاد: فروغ را

خیلی دوست دارم.

صمیمی‌ترین و زیبا‌ترین شاعر زن

تمامی این سال‌ها است

 

 

این متن را می‌توانید با صدای پوران فرخزاد هم بشنوید:

 

 

 

مشهور شدند ولی باور کنید هر هفت بچه‌ی خانواده‌ی من نبوغ داشتند یعنی این استعداد را داشتند که اگر کار می‌کردند یا اگر وارد شرایط مساعدی می‌شدند برای خودشان یک چیزی می‌شدند.

فروغ از همه عاصی‌تر بود، از همه جنون بیشتری نشان می‌داد، از همه شیطان‌تر بود. اصلاً موجود دیگری بود. خیلی شبیه دخترهای معمولی نبود. بیشتر پسروار بود تا دختروار.
آن زمان نه من می‌فهمیدم نه پدر و مادرم اصلاً توی این خطوط سیر می‌کردند که چرا این دختر این‌قدر دوست دارد پسر باشد و این‌قدر دوست دارد اداهای پسرانه در بیاورد. خیلی ادا در می‌آورد.
بعد از سال‌ها من دلیل‌اش را فهمیدم. دلیلش وجود دو برادری بود که یکی این‌طرفش بود و یکی و آن‌طرفش و توجه بسیار زیاد پدرم به پسر‌ها.

پدرم با وجود آن‌که آدم فهمیده‌ای بود، فرزانه بود، اهل کتاب بود، چند زبان می‌دانست، نظامی بود، ولی اصلاً به این مسئله توجه نداشت که نباید رفتار با بچه‌ها متفاوت باشد. به یکی بیشتر توجه کند و دوستش داشته باشد و به یکی کمتر. پدرم این‌کار را می‌کرد. پسر‌ها را خیلی دوست داشت، مخصوصاً برادر بزرگم را خیلی دوست داشت و به چشم معاون خودش در خانه نگاه می‌کرد، به او بال و پر می‌داد و هر جور و ستمی به ما می‌کرد (که معمولاً هم جور و ستم خیلی می‌کرد) چون خشن‌نما بود از طرف پدرم بخشیده می‌شد و در واقع حق دختر‌ها معمولاً خورده می‌شد؛ چرا؟ چون زن به دنیا آمده بود. در مشرق زمین زن از وقتی به دنیا می‌آید سرنوشت‌اش معلوم است. یعنی از اول رعیت یک خانه است. مرد ارباب خانه است چه پدر باشد چه برادر باشد. این زن، این دختر، هیچ‌وقت نمی‌آید در مرکز این خانه زندگی کند و همیشه در حومه بود. دختر‌ها در حومه و پسر‌ها در مرکز.

به همین دلیل فروغ می‌جنگید. من زیاد به این مسئله توجه نداشتم. بیشتر در دنیای خیالی خودم بودم و تخیلاتم و نیز سازندگی‌هایی که می‌کردم. خیاطی و گل‌دوزی می‌کردم، آشپزی می‌کردم، کتاب می‌خواندم و بعضی وقت‌ها به قول بچه‌ها مزخرفات می‌نوشتم!

فروغ بیشتر اهل عمل بود یعنی اکشن داشت. مثل این فیلم‌های اکشن تظاهرات بیرونی داشت. مثلاً

 

فروغ: من خوشبختانه یک زنم

 

رقابت با پسرهای خانه و محله. مبارزه، جنگ، راه رفتن روی هره، ادای گربه‌ها را درآوردن، از درخت بالا رفتن، سر به سر خدمت‌کارهای خانه گذاشتن و معمولاً جلوی هر چیز «نه» گفتن!

همیشه نه گفتن را دوست داشت و همیشه هم کتک می‌خورد. من چون همیشه حامی بودم و مادر همه بچه‌ها بودم همیشه ازش دفاع می‌کردم و به جای او من کتک می‌خوردم.

فروغ بچه که بود خیلی با نمک بود. سفید و چاق هم بود. النگوهایی که همیشه دستمان بود یادم هست. گوشت‌های دست فروغ از این طرف آن طرف النگو بیرون می‌زد.

دختر بامزه‌ (نمی‌گویم زیبا) و دوست‌داشتنی بود. موهاش فرفری طلایی بود. چیزی که در خانواده ما اصلاً نبود، یعنی همه مو مشکی بودیم. مادربزرگم می‌گفت فروغ به مادرتان رفته؛ او هم بچگی همین‌طور بوده.

به هر حال می‌توانم بگویم فروغ از چهار – پنج‌سالگی معلوم بود که با دیگران فرق دارد. خیلی عاصی! معمولاً به فکر فرار از خانه بود. کتک می‌خورد و زیر لب ناسزا می‌گفت و همیشه به من می‌گفت بیا از خانه فرار کنیم، برویم. حالا کجا؟ معلوم نبود!

اولین تجلیات نبوغ در او را بعد از بلوغ دیدم. چیزهایی به اسم شعر می‌نوشت که معمولاً غزل‌واره بود، قافیه داشت؛ می‌خواند و بچه‌های خانه مسخره‌اش می‌کردند که این هم حالا آدم شده و برای ما شعر می‌گوید. ولی او می‌خواند و باز هم از رو نمی‌رفت. خود من وقتی داستان می‌نوشتم و بچه‌ها آن را می‌گرفتند و پاره پاره می‌کردند و مسخره می‌کردن،د من گریه‌ام می‌گرفت ولی فروغ عکس‌العملش زد و خورد با آدم‌‌هایی بود که به او حمله می‌کردند.

همه جا گفته شده همه جا نوشته شده که فروغ خیلی زود وارد زندگی اجتماعی شد.

معمولاً دختر‌ها بعد از بلوغ عاشق می‌شوند حالا چه پنهانی چه آشکارا. پسر‌ها هم همین‌طورند. یعنی نخستین جلوه‌های بزرگ شدن و عوض شدن را توی احساسات آدم پیدا می‌کند. فروغ خیلی زود عاشق شد.

پرویز از نظر سنی می‌توانست نقش پدرش را بازی کند؛ این جمله‌ای بود که مادرم معمولاً می‌گفت. حتی پای عقد هم گفت دخترم حرام شد و رفت با یکی هم‌سن پدرش ازدواج کرد. تفاوت سنیشان خیلی زیاد بود.

بعد‌ها که زمان گذشت و در خانه حوادثی به وجود آمد؛ من ازدواج کردم او ازدواج کرد. هر دو جدا شدیم هر دو افتادیم به بی‌قراری‌های نخستین زندگیمان، باز هم من نفهمیدم ولی بعد وقتی که فروغ رفته بود و آن همه سر و صدا در اطرافش بود که هنوز هم که هنوز است، هست. من وقتی فکر کردم دیدم فروغ گرایش‌اش بیشتر به مردهای مسن‌تر از خودش بود. یعنی مردهایی که سال‌ها با او فاصله‌ی سنی داشتند مثل پرویز، مثل یک مرد دیگری که نامی از او نمی‌برم عجیب به فروغ علاقه‌مند بود و خواستگار بود و دوست داشت که با فروغ ازدواج کند؛ بعد از طلاقش از پرویز، ولی او هم پیر بود. یعنی شاید پانزده – شانزده سال با فروغ فاصله سنی داشت و فروغ هم کمی به او محبت داشت که البته سر نگرفت و به هم خورد.

 فروغ و حد کمال در شعر

 

 

فروغ به مردهای مسن‌تر از خودش علاقه داشت. او دنبال پدرش می‌گشت. پدری که بود و نبود.

پدر ما آدم بسیار خوبی بود آدم مهربان احساسی خشن‌نمایی بود. شاید علتش نظامی‌گری‌اش بود. شاید فکر می‌کرد اگر توی خانه روی خوش نشان دهد بچه‌ها سوار گردنش می‌شوند که اشتباه می‌کرد.

خنده‌های یک پدر، محبت‌های پدر، آن در آغوش کشیدن‌ها، آن بوسه‌ها همیشه برای ما یک رؤیا بود. ما با یک بیگانه طرف بودیم. این بیگانه همیشه یک نقاب داشت که همیشه به چهره‌ی او بود و شاید تا آخر عمرش نتوانست آن نقاب را بردارد. اگر مثلاً من و یا بچه‌های دیگر فهمیدیم که او پشت یک نقاب زندگی می‌کند روی گذر زمان و هوشیاریمان بود. شاید مادرم هیچوقت نفهمید که با یک مرد نقابدار زندگی کرده. این مرد نمی‌توانست خودش را نشان دهد. شاید با ما نمی‌توانست! نمی‌دانم!

ما هیچوقت چهره‌ی راستین پدرمان را ندیدیم. همیشه از پشت یک نقاب خشونت‌هاش را دیدیم و نمی‌توانستیم باور کنیم این آدم، با آدم‌های دیگر چقدر مهربان و صمیمی است. چقدر همه دوستش دارند ولی با هیچ‌یک از ما بچه‌ها مهربان نبود. به همین دلیل یک عقده‌هایی بخصوص در فروغ به وجود آمد. فروغ هم پدرم را خیلی دوست داشت، از نامه‌هایی که نوشته بود پیداست، هم این‌که در ظاهر جرأت نداشت خودش را نشان دهد. گاهی هم که با پدرم می‌نشست بحث می‌کرد کار به دعوا می‌کشید، البته بعد از جدائی‌اش از پرویز.

خب همه می‌دانیم چه اتفاقی افتاد، فروغ عاشق شد، ازدواج کرد؛ ازدواجی که هر دو خانواده با آن مخالف بودند.

شعله‌های شعر بعد از این ازدواج نمایان شد. قبل از ازدواج یک کارهایی می‌کرد. یک دفتر شعر از خواجوی کرمانی هست که مال فروغ است، پیش پدرم بوده و از بابا به من رسیده. در این دفتر می‌بینم فروغ دور بسیاری از غزل‌ها را خط کشیده و این نشان می‌دهد در آغاز علاقه زیادی به غزل داشته است ولی بعد از اینکه چهارپاره‌گویی کرد و شعر نو گفت، افتاد به سرودن یک نوع شعر نو که تا آن موقع نبود. البته شاملو گفته بود، نیما هم که اصلاً زبانش سخت است؛ زبان زنانه هم اصلاً نیست، ولی خب بقیه که آمدند رفته رفته زبان‌های نیمایی نرم و نرم‌تر شد اما زبان فروغ خیلی نرم است. اینقدر نرم و صمیمی است که آدم این شعر‌ها را با خودش حمل می‌کند.

در آغاز شروع کرد به چارپاره‌گویی. من گاهی این چهارپاره‌ها را می‌خوانم از پشت زمان از پشت سال‌ها… وقتی می‌خوانم یاد آن وقت‌ها می‌افتم که با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم و این چارپاره‌ها را می‌خواندیم که معمولاً توی مجلات چاپ می‌شد، چقدر زیبا بود، ولی خود فروغ همیشه گفته من از گفتن این‌ها پشیمانم.

 

ویدئو: گفت‌و‌گوی به‌یادماندنی

ایرج گرگین با فروغ فرخزاد

 

 

من با حیرت نگاه می‌کنم! چرا پشیمانی خواهر عزیزم!؟ این نخستین پله‌های یک نردبان بود که تو روی آن پا گذاشتی و آمدی بالا. چقدر صمیمی! چقدر زیبا این شعر‌ها را گفتی.

چقدر آدم حس می‌کند خودش است! خود خودش! تمام این کار‌ها را خودش کرده این احساسات را خودش داشته.

ما شعر برای چه می‌گوییم؟ برای اینکه با شنونده یا خواننده ارتباط بگیریم. با شعر فروغ تو راحت می‌توانی ارتباط بگیری. چه شعرهای آغازینش و چه شعرهای آخرینش چهره‌های مختلفی از فروغ نشان می‌دهد. چهره‌ها همیشه یک‌جور نیست. کاملاً نشان می‌دهد یک آدمی، خیلی بی‌قرار از سال‌های جوانی می‌گذرد. از هجده‌سالگی، از بیست سالگی… بیست و سه‌سالگی؛ و چگونه غمناک به سی‌سالگی می‌رسد. به مرگش نزدیک می‌شود و سی و یک سالش که تمام می‌شود می‌میرد.

خودش این را می‌دانست. شما اگر شعرهای فروغ را از آغاز تا آخر با دقت بخوانی کاملاً مسیرش را کشف می‌کنی و آن غم درونش را پیدا می‌کنی. غم مرگ در اکثر شعرهای فروغ هست. من فکر می‌کنم همه ما در باطن زمان مرگمان را می‌دانیم. این را احساس می‌کنیم. بعضی اوقات با وحشت فرار می‌کنیم و نمی‌خواهیم بگوییم می‌دانیم ولی می‌دانیم. آدم‌هایی که هشیارترند بیشتر می‌دانند. فروغ می‌دانست!

البته یک‌بار در ایتالیا زن فالگیری به او گفته بود تو در جوانی تصادف می‌کنی و خیلی زود می‌میری. با وجود این‌که در خانواده ما اصلاً خرافات جایی نداشت و یک خانواده مدرن بودیم ولی این در ذهن فروغ حک شده بود و همه جا می‌گفت. فروغ دائم این حرف را تکرار می‌کرد و مادرم که خیلی از مرگ وحشت داشت همیشه جیغ می‌زد، گریه می‌کرد و فروغ را قسم می‌داد که این حرف‌ها را نزن!
فروغ می‌گفت مامان مگه چیه؟ خب مردن هم مثل زندگیه. یه روز به دنیا می‌‌آییم مرگمان هم با ما می‌آد همینجور همراه‌مان راه می‌آد راه می‌آد بالاخره یک روز خسته می‌شه می‌افتیم می‌میریم.
مادرم می‌گفت نه! تا من هستم هیچکدام از شما نباید بمیرید! ولی متأسفانه مرگ چند تا از فرزندانش را دید و چون از این امر می‌ترسید سرش آمد.

همانطور که گفتم شما مرگ را در شعرهای فروغ پیدا می‌کنید به همین دلیل هم شاید زود مرد چون دائم به مرگ فکر می‌کرد!

حالا که سال‌ها از مرگ فروغ گذشته است من خیلی احساس تنهایی می‌کنم. گاهی دلم می‌خواهد بود و با هم حرف می‌زدیم شعر می‌خواندیم حتی با هم دعوا می‌کردیم.

ماه بهمن برای من خیلی شگفت‌انگیز است، چون هم در این ماه به دنیا آمدم و اصولاً زندگی‌ام با واژه بهمن یک جوری همراه است، هم مسائل دیگر که حالا جای گفتنش نیست و هم این‌که فروغ را در این ماه از دست دادم.

هر چه به بیست و چهارم نزدیک‌تر می‌شوم من غمگین‌تر می‌شوم، انگار تمام حوادث زنده می‌شود و با وجود این‌که توی این سال‌ها خیلی‌ها را از دست دادم، سه تا برادر یک خواهر و تنها ماندم، با وجود این، مرگ فروغ برای من حالت دیگری دارد. زنده می‌شود توی اتاق‌ها راه می‌رود. توی رختخواب من راه می‌رود، توی تمام عکس‌هاش راه می‌رود، توی سر من راه می‌رود. شعرهاش را زمزمه می‌کنم؛ برای من زنده است و همیشه فکر می‌کنم چقدر خوب است که آدم این‌جوری بماند، یعنی بعد از مرگش دوباره متولد شود و بماند. فروغ این خاصیت را دارد. بعد از مرگش متولد شده. نمی‌دانم شاید برای شخص من، شاید برای خیلی از دخترهایی که شعر می‌گویند و می‌آیند به من می‌گویند فروغ را دوست دارند. شاید برای آن‌ها که هر شب جمعه توی ظهیرالدوله جمع می‌شوند و گل می‌برند و شعر می‌خوانند و از فروغ حرف می‌زنند. فروغ زنده است. فروغ هرگز نمی‌میرد.

گفتنی خیلی زیاد است اما نمی‌خواهم بیش از این حرف بزنم. خانمی به من می‌گفت برخی از مردم گله دارند که تو چرا همه چیز را درباره فروغ نمی‌گویی؟

عزیزم اولاً همه چیز را همگان دانند ثانیا اسم من پوران است و خیلی چیز‌ها هست که من در جریانش نبودم. مگر فروغ در تمام جریانات زندگی من بوده؟ ذهن من را دم به دم خوانده!؟

من هم نخواندم! تا آن‌جایی که دیدم و توان دارم و حس کردم و در مغزم جا گرفته و مانده برایتان حرف می‌زنم.

الان هم دیگر حرفی ندارم. این را بگویم فروغ را خیلی دوست دارم. صمیمی‌ترین و زیبا‌ترین شاعر زن تمامی این سال‌ها است که من در این مملکت زندگی کردم. چه خوب چه بد شعرهاش را زمزمه کردم. همیشه «وهم سبز»ش را خواندم و همیشه این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد… و من الان توی فصل سردم!

از این‌که توانستم صدام را به گوشتان برسانم خوشحالم و درود بر همه‌ی شما!*