عزیز خسرو شاهی – «وقتی کارخانه تعطیل شد چهارماه با قرض کردن از فامیل، دوست و آشنا، با نان خالی شکم زن و بچه‌های خودمان را سیر کردم، اما فایده نداشت. خیلی دنبال کار گشتم. نمی‌خواهم مظلوم‌نمایی کنم. به خدا دروغ نمی‌گویم. بیایید با هم برویم تک تک جاهایی را که برای پیدا کردن کار رفتم و دست خالی برگشتم را نشانتان بدهم.

زن و بچه‌ام را گذاشتم پیش عمویم و دنبال کار تا تهران هم رفتم. هیچ فایده‌ای نداشت. پولی که در می‌آوردم خرج زندگی خودم تنها در تهران را هم جواب نمی‌داد. صبح تا ظهر موتور پسرعمویم را می‌گرفتم و مسافرکشی می‌کردم. موتور را هم مامور‌ها گرفتند و خواباندند. بیمه نداشت. همین اصغر [هم‌جرم وی/ گزارشگر] پسرش مشکل معده داشت. بچه‌ای که هنوز مدرسه نمی‌رود قدر یک بیمار سرطانی خرج دارد. نه بیمه‌ای، نه حمایتی، هیچ چیزی هم برای آدم‌های بدبخت و بیچاره نیست.

دیگر خسته شدیم. با هم جمع شدیم تا ببینیم چه خاکی به سرمان می‌توانیم بکنیم. پسر خاله اصغر سابقه‌دار بود. گفت با موتور می‌رویم و کلاه ایمنی می‌گذاریم، پولدار‌ها را خفت می‌کنیم. شناسایی نمی‌شویم، راه فرار با موتور باز است. دلمان را قرص کرد که شروع کنیم. ما نه پدرمان دزد بود نه مادرمان. ما کار می‌کردیم. اگر کار بود به خدا کار می‌کردیم. اگر چاره داشتیم نه خودمان را می‌انداختیم زندان و نه زن و بچه‌هامان بی‌کس و تنها آواره می‌شدند.»

محمد یکی از کسانی است که به جرم زورگیری با سلاح سرد توسط پلیس آگاهی تهران بازداشت شده است و با دستبند و پابند در سالن دادگستری منتظر است تا قاضی سرنوشت او و خانواده‌اش را با صدور یک حکم مشخص کند.

***

چندی پیش فیلم یک دوربین مدار بسته در رسانه‌های فارسی‌زبان خبرساز شد. در این فیلم چند موتور سوار با سلاح سرد اموال یک شهروند ایرانی را در روز روشن و در ملاء عام به زور می‌گیرند. انتشار این فیلم در رسانه‌های اینترنتی و اخبار صدا و سیمای جمهوری اسلامی موجی از واکنش‌های مختلف را ایجاد کرد.

مقامات مسئول در جمهوری اسلامی ایران سعی می‌کنند با توسل به تهدید و به میان کشیدن حکم «اعدام»، صورت مسئله افزایش خشونت، جرم و جنایت در ایران را برای مدتی پاک کنند؛ مسئله‌ای که عوامل متعدد اقتصادی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و روانی در آن دخیل است و با اندک تاملی می‌توان فهمید راه حل بلندمدت آن جواب دادن خشونت فردی با خشونت دولتی اعم از اعدام، گرداندن مجرمان در شهر، شلاق و غیره نیست.

آقای لاریجانی رئیس قوه قضائیه در خصوص انتشار این فیلم (با موضوع زورگیری) واکنش نشان داد. او در ابتدای سخنان خود به اعلام موضع رئیس‌جمهور آمریکا در به رسمیت شناختن مخالفان سوریه اشاره کرد و با تاکید بر اینکه آمریکایی‌ها و متحدان آن‌ها در منطقه از مدت‌ها قبل در عمل، مخالفان سوریه را به رسمیت شناخته بودند و این مسئله جدیدی نیست، گفت: «غربی‌ها بویژه آمریکا از ماه‌ها قبل با ارسال سلاح و پول و امکانات در عمل تندرو‌ترین گروه‌های تروریستی را در سوریه مسلح کردند.» وی سپس گفت: «چنین اتفاقاتی (زورگیری) در کشور اسلامی ما تکان‌دهنده است و حسب موازین شرعی و قانونی مصوب، تفاوتی میان بکارگیری سلاح سرد یا گرم وجود ندارد و در حکم محاربه و مجازات آن نیز اعدام است.»

این اولین بار نیست که مقامات مسئول در جمهوری اسلامی ایران سعی می‌کنند با توسل به تهدید و به میان کشیدن حکم «اعدام»، صورت مسئله افزایش خشونت، جرم و جنایت در ایران را برای مدتی پاک کنند؛ مسئله‌ای که عوامل متعدد اقتصادی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و روانی در آن دخیل است و با اندک تاملی می‌توان فهمید راه حل بلندمدت آن جواب دادن خشونت فردی با خشونت دولتی اعم از اعدام، گرداندن مجرمان در شهر، شلاق و غیره نیست.

چندی قبل سردار اسماعیل احمدی‌مقدم، فرمانده پلیس ایران در حاشیه همایش رؤسای پلیس امنیت اخلاقی با اشاره کوتاه اما نادر به تاثیر عوامل اقتصادی و سیاسی گفته بود: «افزایش اخیر قیمت‌ها موجب افزایش سرقت خرد شده است.»

وی با بیان اینکه نوسان‌های اقتصادی تاثیر زیادی بر بروز و ظهور جرایم خرد دارد، گفته بود: «وقتی فاز اول هدفمندی یارانه‌ها آغاز و یارانه‌ها پرداخت شدند ما شاهد افول این نوع جرایم بودیم، اما این افزایش قیمت‌های اخیر موجب افزایش سرقت در حوزه خرد شده است.» مقامات جمهوری اسلامی معمولاً به جای پرداختن به ریشه معضلات اجتماعی آن‌ها را با استدلال «در غرب نیز چنین خشونت‌هایی وجود دارد» عادی جلوه می‌دهند.

گزارش زیر گفت‌وگو با چند نفر از مردم ایران است که تجربه «خفت شدن» یا دست زدن به عمل زورگیری را داشته‌اند.

مجید – برادر یک اعدامی

زنده شدن دوباره این ماجرا برای ما سخت است. هر خبری که می‌شود احساس می‌کنم مردم چپ چپ به من و خانواده‌ام نگاه می‌کنند. شاید خیلی وقت‌ها ‌فکر و تخیل (خیال) می‌کنم، اما بچه که نیستم، بعضی نگاه‌ها ‌واقعی است. انگار هر خبر زورگیری توی تلویزیون نشان می‌دهند کار برادر من است.

مجید، برادر یک اعدامی: خدا از سر تقصیراتش بگذرد. فکر می‌کنید او مادرزاد، قاتل بود؟ یک بدبختی بود مثل همه جوان‌های دیگر این مملکت. مغرور بود برای همین به هیچکس نمی‌گفت پول لازم دارد. اگر من و بقیه برادر‌هایم پول می‌دادیم قبول نمی‌کرد. دلش می‌خواست کاری داشته باشد و کاسبی بشود برای خودش اما به این راه افتاد. با یکی دیگر از بچه‌های محل می‌رفتند با قمه سراغ افراد با سر وضع خوب (پولدار). ما اصلاً روحمان خبردار نبود.

خدا از سر تقصیراتش بگذرد. فکر می‌کنید او مادرزاد، قاتل بود؟ یک بدبختی بود مثل همه جوان‌های دیگر این مملکت. مغرور بود برای همین به هیچکس نمی‌گفت پول لازم دارد. اگر من و بقیه برادر‌هایم پول می‌دادیم قبول نمی‌کرد. دلش می‌خواست کاری داشته باشد و کاسبی بشود برای خودش اما به این راه افتاد.

با یکی دیگر از بچه‌های محل با قمه می‌رفتند سراغ افراد با سر وضع خوب (پولدار). ما اصلاً روحمان خبردار نبود. سرهنگ آگاهی خودش به من گفت برادرت حتی یک مورد زورگیری از زن نداشته است. همگی مرد بوده‌اند. می‌خواهم بگویم آدمی نبود که چشم روی معرفت و شرف بسته باشد. با اینکه آلوده این کار شده بود، اما به زن جماعت کاری نداشت.

یک بار در اتوبان قزوین- رشت در راه برگشت از مسافرت تصمیم گرفته بودند مسافر روی صندلی شوفر را خفت کنند. راننده از زیر صندلی قمه کشیده بود و شانه رفیق‌اش را زده بود. برادر من هم ترسیده بود و چاقو را فرو کرده بود توی تن راننده. اینقدر ترسیده بودند که وسایل خودشان را از صندوق عقب ماشین برنداشته بودند. راننده مرد و جرم برادرم شد قتل و اشرار.

خیلی رفتیم برای رضایت، اما دادستانی سنگ‌اندازی کرد. گفتند حتی اگر رضایت بگیرید از جنبه عموم داخل می‌شویم و اعدام می‌کنیم. آخر کار هم بدون اینکه به ما بگویند اعدامش کردند و به ما گفتند بیایید جنازه‌اش را تحویل بگیرید. نمی‌گویم با پول همه چیز حل می‌شود. پول برای خانواده عزیز از دست داده مرهم نمی‌شود. گفتیم راهی پیدا کنیم که خانواده آن راننده خدا بیامرز محتاج کسی نشوند، برادر ما هم در زندان تنبیه شود، اما قوه قضائیه غیر از کشتن کار دیگری بلد نیست.

سارا – قربانی

از ساعت هشت صبح تا ساعت نه شب سر کار هستم. رئیس شرکت کار داشته باشد یا حساب‌ها ‌به هم ریخته باشد گاهی تا ساعت ده شب هم طول می‌کشد. تابستان‌ها ‌زیاد بد نیست، اما پاییز و زمستان کابوس است. همیشه که تاکسی خط دار نیست. ساعت نه یا ده شب که نمی‌توانم یک ساعت منتظر تاکسی شوم. مجبورم سوار مسافرکش‌های شخصی بشوم.

سارا، قربانی: تلویزیون ایران کارش شده اوباش پروری. هر سال مسابقه قوی‌ترین مردان ایران را نشان می‌دهند و پسرهای جوان را تشویق می‌کنند به هیکل گنده کردن و وحشیگری. فکر می‌کنید اراذل و اوباش و زورگیر‌ها چه کسانی هستند؟ همین بدنساز‌ها و پسرهایی که باشگاه رزمی می‌روند. بیکاره‌هایی که هرچه هیکلشان بزرگ می‌شود عقل و شعورشان آب می‌رود.

برای من و خیلی از کسانی که می‌شناسم (زن‌ها) مزاحمت پیش آمده است. هر روز. در تاکسی، خیابان، مترو، مغازه. همه جا. دزدی هم مثل مزاحمت است. مرد‌ها دعوا می‌کنند و کتک کاری راه می‌اندازند، اما ما نمی‌توانیم. برای همین بیشتر کیف ما زن‌ها ‌را می‌دزدند و شب‌ها ‌جلوی ما را می‌گیرند.

برادرم یک تیغ موکت بری به من داده بود تا در کیفم بگذارم و اگر لازم شد استفاده کنم، اما اینقدر ترسیده بودم که جیغ هم نمی‌توانستم بکشم. دو پسر جوان با بازوهای بزرگ شبیه بدنساز‌ها با موتور جلویم پیچیدند و چاقو گذاشتند زیر گلویم. کیف پول، موبایل، مدارکم و کارت‌های بانکی‌ام را بردند. رمز کارتم را هم گرفتند و گفتند اگر رمز اشتباه باشد از روی مدارک می‌آیند دنبالم. من هم از ترس رمز را دادم.

روزی که این اتفاق اتفاد چند زن و مرد از فاصله چند متری من گذشتند، اما هیچکدام برای کمک به من جلو نیامدند. فکر کنم حتی به پلیس زنگ نزده بودند که شارژ موبایلشان مصرف نشود.

فکر نمی‌کنم آن دو زورگیر فقیر بودند. یکی از آن‌ها با ادکلن دوش گرفته بود. کسی که پول ندارد باشگاه بدنسازی نمی‌تواند برود و از این پودرهای بدنسازی نمی‌تواند بخرد. برادر من زمانی از این پودر‌ها می‌خرید، هر بسته‌اش هفتاد هزار تومان بود.

تلویزیون ایران کارش شده اوباش پروری. هر سال مسابقه قوی‌ترین مردان ایران را نشان می‌دهند و پسرهای جوان را تشویق می‌کنند به هیکل گنده کردن و وحشیگری. فکر می‌کنید اراذل و اوباش و زورگیر‌ها چه کسانی هستند؟ همین بدنساز‌ها و پسرهایی که باشگاه رزمی می‌روند. بیکاره‌هایی که هرچه هیکلشان بزرگ می‌شود عقل و شعورشان آب می‌رود. چند بار در روزنامه خوانده‌ام که قهرمان‌های بدنسازی یا قوی‌ترین مردان ایران به جرم مواد مخدر یا سرقت و کتک زدن مردم بازداشت شده‌اند. خیلی دلشان می‌سوزد این وحشیگری را از تلویزیون خودشان جمع کنند.

حامد – دانشجو

خوابگاه‌های دانشجویی شکارگاه خفتگیر‌هاست. با موتور اطراف خوابگاه‌های دانشجویی گشت می‌زنند و کسی که کیف لپ تاپ همراه داشته باشد را با چاقو خفت می‌کنند.

حامد، دانشجو: خوابگاه‌های دانشجویی شکارگاه خفتگیر‌هاست. با موتور اطراف خوابگاه‌های دانشجویی گشت می‌زنند و کسی که کیف لپ تاپ همراه داشته باشد را با چاقو خفت می‌کنند. لب تاپ، پول، ماشین حساب، هر چیزی را که فکرش را کنید با خود می‌برند.

لب تاپ، پول، ماشین حساب، هر چیزی را که فکرش را کنید با خود می‌برند. خیلی از این لپ‌تاپ‌ها قستی است و با وام دانشجویی و سختی خانواده‌ها خریداری شده است. هنوز اقساط‌ تمام نشده آن‌ها را در چند ثانیه می‌دزدند. تا به حال حتی یکی از دزدهای اطراف خوابگاه را هم نگرفته‌اند.

دوستان من در خوابگاه‌های دانشگاه شریف، امیرکبیر، خواجه نصیر و دانشگاه تهران بار‌ها خفت شده‌اند. بعضی بچه‌ها چاقو خورده‌اند. حراست دانشگاه که مدام به لباس دختر‌ها، سیگار کشیدن پسر‌ها، مطالب نشریات و رفتار بچه‌ها در اردو‌ها گیر می‌دهد، به زورگیری که می‌رسد می‌گوید به ما مربوط نیست.

یک شب یکی از بچه‌های خوابگاه رفته بود سر کوچه تخم مرغ بخرد. یک معتاد با سرنگ تهدید کرده بود که او را ایدزی می‌کند و پنج هزار تومان پول تخم مرغ و نان را گرفته بود. بیچاره دوستم با دمپایی رفته بود تخم مرغ بخرد.

یکی دیگر از بچه‌های خوابگاه را خفت کرده بودند، اما فقط هزار تومان پول همراه داشته. او را برده بودند جلوی عابر بانک و اینقدر زده بودند تا برایشان از عابر بانک ۵۰ هزار تومان پول زندگی یک ماه‌اش را گرفته بود.

حسن – زورگیر سابق

والله سرگذشت ما کمی عجیب و غریب است. ما یک سال کار (زورگیری) می‌کردیم. در آمد خوبی داشت. احتمال گیر کردن یک در هزار بود. مثل این تازه کار‌ها اهل لشکرکشی نبودیم. دو نفره و بی‌سر و صدا کار می‌کردیم.

حسن، زورگیر سابق: یک سال حبس کشیدم و به خاطر همکاری، عفو مشروط دادند. یک پیکان شلخته گرفته‌ام و به خدا هشتم گرو نهم هست. صورتم را با سیلی سرخ نگه می‌دارم، اما هرچه باشد خوشحالم که آزادم و انگ قتل روی من نیفتاده است و بالای چوبه دار نرفتم. به این زندگی راضی‌ام. آن موقع هم سر جوانی و گشنگی بود. دو سال بود از سربازی آمده بودم، اما کار درست و حسابی نداشتم. دوبار کار پیدا کردم، اما همیشه حقوقم عقب می‌افتاد. شپش توی جیبم پشتک می‌زد.

این فیلم را توی اخبار دیدم. اینکاره نبودند. بدبخت‌ها ‌ترسیده بودند که گله‌ای کار می‌کردند. آخر کار هم با قمه یک کفی [احتمالاً منظورش یک نوع ضربه با سطح غیر تیز قمه است/ گزارشگر] انداخت طرف بدبختی که خفت کرده بودند. کدام خری وقتی طرف مقاومت نمی‌کند و کار تمام شده برای خودش دردسر درست می‌کند؟ مطمئن باشید سر همین حرکت آخر برای این‌ها اعدام می‌زنند. وقتی کار پیش می‌رود آدم برای خودش جرم درست نمی‌کند. این‌ها ترسیده بودند. هرکس بگوید سابقه‌دار بودند من باز هم می‌گویم ناشی و تازه کار بودند.

سالی که مرا گرفتند همین شد. یک پسر جوان را در یک کوچه خلوت گرفتیم. نه به قیافه‌اش می‌خورد و نه به هیکل‌اش. همجرم‌ من یک لحظه حواسش پرت شد. او هم سریع دست کرد توی جیب‌اش و ضامن‌دار بیرون کشید. هم‌جرم من تا به خودش جنبید تیغه چاقو تا دسته توی پهلویش بود. دست خودم نبود. وقتی دیدم لباسش خونی شد و روی زانو افتاد، قمه را انداختم زیر کتف‌ طرف. هر دو نفر افتاده بودند و کف زمین پر از خون بود. پسر با آخرین زورش نعره می‌کشید. ترسیده بودم. نگاه کردم دیدن چند نفر از همسایه‌ها به خاطر سر و صدا دارند از پنجره نگاه می‌کنند. یک ثانیه تصمیم خودم را گرفتم. ول می‌کردم و می‌رفتم به جرم قتل همه زندگی ام را می‌باختم. خودم زنگ زدم به آمبولانس. دیدم از آمبولانس خبری نیست. با ماشین دربستی هر دو نفر را بردم بیمارستان. آنجا خواستم فرار کنم ولی دیدم اگر کسی دنبال کار مریض نباشد هیچ کاری برای مریض نمی‌کنند. یک پیر زنی آنجا نفس‌اش داشت خرخر می‌کرد. هیچ پرستاری نمی‌گفت به داد این بیچاره برسیم چون همراه نداشت.

نمی‌دانم خر شدم یا جو من را گرفت، اما دل را زدم به دریا و ماندم. بازداشت شدم. شانس آوردم هر دو نفر زنده ماندند. پدر شاکی مرد درستی بود. با خدا بود. وقتی فهمید پسرش را رسانده‌ام بیمارستان رضایت داد. شاکی خصوصی نداشت پرونده. همسایه‌ها ‌استشهاد داده بودند که من خودم آن‌ها را برده‌ام بیمارستان.

یک سال حبس کشیدم و به خاطر همکاری، عفو مشروط دادند. یک پیکان شلخته گرفته‌ام و به خدا هشتم گرو نهم هست. صورتم را با سیلی سرخ نگه می‌دارم، اما هرچه باشد خوشحالم که آزادم و انگ قتل روی من نیفتاده است و بالای چوبه دار نرفتم. به این زندگی راضی‌ام.

آن موقع هم سر جوانی و گشنگی بود. دو سال بود از سربازی آمده بودم، اما کار درست و حسابی نداشتم. دوبار کار پیدا کردم، اما همیشه حقوقم عقب می‌افتاد. شپش توی جیبم پشتک می‌زد. خجالت می‌کشیدم با رفقایم بیرون بروم، مبادا چیزی بخورند و پول توی جیب من نباشد برای تعارف کردن.

کریم – شاهد

دختر مردم را ساعت دو بعد از ظهر توی کوچه خفت کرده بودند. دو تا موتور بود و چهارتا جوان. با جیغ و داد دختر، همسایه‌ها ‌سر بیرون آوردند. اول فکر کردیم مزاحم دختر شده‌اند بعد فهمیدم زورگیری است. به پلیس زنگ زدیم، اما ۴۰ دقیقه بعد از اینکه موتوری‌ها رفتند از راه رسیدند.

کریم، شاهد: مردم دیگر برایشان مهم نیست. اگر چهار نفر دیگر آمده بودند دزد‌ها را می‌گرفتیم، اما مردم فقط تماشا می‌کنند. وقتی زورگیری می‌بینند راه‌شان را کج می‌کنند و می‌روند که خودشان آسیب نبینند. فکر نمی‌کنند اگر برای خودشان پیش بیاید، بقیه هم آن‌ها را کمک نمی‌کنند.

اینقدر دختر جیغ کشید و کتک خورد که دل را زدیم به دریا. من بودم، همسایه طبقه بالا و دوتا از پسرهای درشت محل که یلی هستند. بقیه جرئت نکردند جلو بیایند. آن‌ها قمه داشتند، دست هرکدام از ما چاقوی آشپزخانه و چوب. نمی‌خواستیم درگیر شویم. گفتیم می‌ترسند و فرار می‌کنند، اما خیلی پررو‌تر از این حرف‌ها بودند. درگیری پیش آمد. دختر فرار کرد طرف خانه ما.

یکی از جوان‌هایی که جلو آمده بود برای کمک قمه خورد. روی من و همسایه طبقه بالا خط انداختند. چند ضربه هم ما زدیم. سوار موتور شدند و فرار کردند. مردم دیگر برایشان مهم نیست. اگر چهار نفر دیگر آمده بودند دزد‌ها را می‌گرفتیم، اما مردم فقط تماشا می‌کنند. وقتی زورگیری می‌بینند راه‌شان را کج می‌کنند و می‌روند که خودشان آسیب نبینند. فکر نمی‌کنند اگر برای خودشان پیش بیاید، بقیه هم آن‌ها را کمک نمی‌کنند. مردم دیگر مردم قدیم نیستند. قدیم اگر مردم یک فریاد می‌زدند، همه همسایه‌ها‌ می‌ریختند بیرون برای کمک. چه فرقی دارد غریبه باشد یا خواهر و برادر خود آدم؟ مردم ایران خیلی عافیت‌طلب و ترسو شده‌اند.

 … – پلیس

یادت باشد که قسم خوردی جایی اسم نبری. من چون اخوی را می‌شناسم روی شما مثل دوست خودم حساب می‌کنم. اگر هم می‌خواهی جایی بنویسی طوری بنویس که اسم و نشانی از من نباشد. هیچ چیزی از زبان من نویس. از طرف خودت بنویس.

پلیس: مامورها هم آدم هستند. زن و بچه دارند. فکر می‌کنی چقدر حقوق می‌گیرند؟ مطمئن باش کسی که مثل من آمده است توی نظام (منظور نیروی انتظامی است) دیگر هیچ کاری پیدا نکرده. تعارف که نداریم. کسی که سرمایه و مدرک دانشگاه داشت که نظام نمی‌آمد تا جلوی صد نفر پا بکوبد و بله قربان بگوید.

اینکه همکارهای من سر صحنه حادثه نمی‌روند درست نیست. نظام، نرفتن سرش نمی‌شود. ابلاغ می‌شود و باید برویم. اما مثلاً موارد سرقت مسلحانه را دست دست می‌کنند تا خود یگان ویژه برسد. موارد نزاع دسته جمعی را تا می‌توانند وقت تلف می‌کنند تا بعد از اینکه تمام شد، برسند. کدام آدم عاقلی می‌رود وسط یک دعوای بیست نفری که همه سلاح سرد دارند؟

مامورها هم آدم هستند. زن و بچه دارند. فکر می‌کنی چقدر حقوق می‌گیرند؟ مطمئن باش کسی که مثل من آمده است توی نظام (منظور نیروی انتظامی است) دیگر هیچ کاری پیدا نکرده. تعارف که نداریم. کسی که سرمایه و مدرک دانشگاه داشت که شغل نظام را انتخاب نمی کرد تا جلوی صد نفر پا بکوبد و بله قربان بگوید. شما می‌دانی ما اگر بخواهیم استعفا بدهیم باید کلی دوندگی کنیم و به نظام جواب پس بدهیم. ما حتی حق نداریم اگر از شغلمان خوشمان نیامد مثل آدم استعفا بدهیم.

بار‌ها همکاران خود من برای اینجور ماموریت‌ها ‌رفته‌اند و زخمی برگشته‌اند. نیروی انتظامی هر سال کشته می‌دهد سر این ماموریت‌ها. کسی که زورگیری می‌کند روغن همه چیز را به تن‌اش مالیده است. فرقی برایش ندارد با چاقو یا قمه مامور را هم بزند. ممکن است حضور نیرو باعث ترس زورگیر و اقدام به گروگانگیری شود. نیرو وقتی می‌رود و با اعمال منشور از اسلحه گرم استفاده می‌کند، اگر طرف وکیل بگیرد یا خانواده پر نفوذی داشته باشد پشت نیرو را خالی می‌کنند. کادرهای پایین تاوان می‌دهند. فرماندهی که مسئولیتی ندارد. ما چرا کاسه داغ‌تر از آش بشویم؟

همکاران من جوری می‌روند که بعد از تمام شدن کار برسند. صورت جلسه می‌کنند و پرونده را می‌سپارند دست بچه‌های آگاهی. آن‌ها خودشان می‌دانند چطوری متهم را بازداشت کنند.

محمد – در انتظار حکم

«این مدت خیلی ما را کتک زدند. می‌خواهند کارهایی که نکرده‌ایم را هم گردن بگیریم.» آه بلندی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «بیشتر از زن و بچه خودم به زن و بچه اصغر فکر می‌کنم. قربان بزرگی خدا بروم که هیچکس سر از کارش در نمی‌آورد. یک بچه کوچک و این همه درد، مرض و مصیبت، حکمت‌اش چیست؟ سر در نمی‌آورم.

محمد، در انتظار حکم: روزهای اول وقتی کسی را می‌گرفتیم که لخت‌اش کنیم، وقتی التماس می‌کرد تمام تنم می‌لرزید. دلم می‌سوخت. دستم شل می‌شد، اما کم‌کم عادت کردم. پوستم کلفت شد. کسی را لخت می‌کردم، چهارتا هم می‌زدم تا عقده زندگی را روی کسی خالی کرده باشم.

روزهای اول وقتی کسی را می‌گرفتیم که لخت‌اش کنیم، وقتی التماس می‌کرد تمام تنم می‌لرزید. دلم می‌سوخت. دستم شل می‌شد، اما کم‌کم عادت کردم. پوستم کلفت شد. کسی را لخت می‌کردم، چهارتا هم می‌زدم تا عقده زندگی را روی کسی خالی کرده باشم. خدا هم فکر کنم همین‌جوری است. حساب کن این همه آدم زنده و مرده در کل سال‌هایی که زمین بوده (وجود داشته)، به خدا التماس کرده‌اند. کامپیو‌تر هم بود کم می‌آورد. اصغر همیشه می‌گفت وقتی خدا به حرف‌ها و التماس‌های یک بچه مریض گوش نمی‌دهد ما که بنده‌ایم چرا به حرف‌های آدم‌های صحیح و سالم گوش بدهیم؟

نه با پول دزدی و نه با پول کارخانه، با کمک‌های بچه‌ها و همسایه‌ها و همه، نمی‌توانست خرج درمان این بچه را بپردازد. حالا که در بیمارستان است و دستش از همه جا کوتاه است. زن و بچه‌اش خیلی به پلیس و دادگاه التماس کردند، اما گوش این‌ها از این التماس‌ها پر است. این همه خرجی که اصغر برای بچه‌اش کرد اگر‌‌ همان اول دست گذاشته بود گلوی بچه و خفه‌اش کرده بود یا گذاشته بود سر راه، الآن زندگی خوبی داشت. حالا چه شد؟ بعد از این همه خرج کردن اصغری افتاد زندان و بچه‌اش همین زودی‌ها از بی‌دارویی می‌میرد.»