عزیز خسروشاهی – «کار راحتی نبود. تصمیم سختی بود. نمی‌خواستم زندگی از‌‌ همان اول با بدهی، وام، فشار به پدر و مادرم، امیر و خانواده‌اش شروع شود، اما مگر یک دختر چندبار ازدواج می‌کند؟ همیشه وقتی به عروسی‌های فامیل و دوستانم دعوت می‌شدم خودم را در لباس عروس تصور می‌کردم. دلم می‌خواست در جشن عروسی خودم همه فامیل و دوستانم را دعوت کنیم. حالا نه اینکه خیلی شاهانه و پر خرج. خیلی معمولی مثل همه عروسی‌هایی که تا همین دو سال قبل همه مردم می‌گرفتند.

جلوی مادرم می‌گفتم که تصمیم درستی است و خودم را خوشحال نشان می‌دادم، ولی چندبار در خلوت گریه کردم. الآن هم خوشحالم و هم ناراحت. خوشحالم از اینکه به هیچکس بدهکار و مدیون نیستیم و با خرج مجلس عروسی توانستیم زندگی مشترک خودمان را شروع کنیم و ناراحت از اینکه آلبوم عکسی مثل آلبوم عروسی پدر و مادرم نداریم تا نشان بچه‌هایمان بدهیم یا بعد خودمان نگاه کنیم و از خاطرات جشن عروسی برای کسی تعریف کنیم.»

این گوشه‌ای از صحبت‌های «راضیه»، زن ۲۶ ساله‌ای است که به تازگی ازدواج کرده است. مراسم ازدواج او متفاوت از جشن‌های ازدواجی بوده است که در عرف جامعه ایرانی تصور می‌شود. جشن‌های عروسی ایرانیان اغلب بسیار شلوغ است و تعداد زیادی میهمان شامل فامیل درجه یک، فامیل درجه دوم، همسایه‌ها، دوستان دوران مدرسه و دانشگاه عروس و داماد، همکاران آن‌ها و غیره در آن حضور دارند. مراسم اغلب در دو الی سه روز برگزار می‌شود و لباس ویژه عروس، ماشین گلکاری شده، نور‌پردازی و بسته به اعتقادات خانواده‌ها با گروه موزیک، فیلمبردار و غیره از موارد مرسوم در جشن‌های عروسی است.

ضیافت‌های شام مجالس عروسی در چندسال اخیر برعکس سال‌های دور‌تر که در حیاط خانه‌ها و با غذای خانگی برگزار می‌شد، در رستوران‌ها، تالار‌ها و یا باغ‌های خصوصی و کرایه‌ای برپا می‌شود. همه ایرانیان با جشن‌های عروسی مرسوم آشنایی کامل دارند و در تعدادی از آن‌ها حضور داشته‌اند، اما مراسم ازدواج «راضیه» خیلی ساده و بی‌سر صدا انجام شده است.

عروس و داماد در حضور چند نفر از بزرگان فامیل طرفین در «محضر» ازدواج خود را رسمی کرده‌اند و فقط در یک میهمانی کوچک و خودمانی، به صورت جداگانه دوستان نزدیک عروس و داماد دعوت شده‌اند. جواب این سئوال که چرا راضیه نیز مانند دیگر دختران ایرانی مراسم عروسی خود را با یک جشن نسبتاً بزرگ و با میهمانان زیاد برگزار نکرده است در میان صحبت‌های دیگر پسران و دخترانی که همچون «راضیه» ازدواجی ساده و بی‌سر و صدا را ترجیح داده‌اند، پاسخ داده شده است.

***

جوانان زیادی در اثر مشکلات معیشتی و وضعیت نامساعد کسب و کار در ایران، ترجیح می‌دهند، مجبور هستند یا به این فکر می‌افتند که برای تشکیل زندگی مشترک از برگزاری جشن‌ها و مراسم پرهزینه ازدواج چشمپوشی کنند و با صرف هزینه‌های هنگفت آن برای تامین هزینه‌هایی مانند هزینه مسکن و ایجاد کسب و کار کوچک، در جهت تامین نیازهای اولیه زندگی مشترک و حفاظت از جوانی خود در رقابت با زمان و مشکلات هر روز پیش‌رونده اقتصادی در جامعه ایران اقدام کنند.

از مقابل ایستگاه متروی دروازه دولت به مقصد میدان انقلاب سوار تاکسی شدم. روی صندلی عقب یک ماشین، پسر و دختری چسبیده به یکدیگر نشسته‌ بودند و به این ترتیب فضای راحتی برای نشستن در اختیار من قرار گرفته بود تا با آرامش بنشینم و به نجواهای آنان گوش بدهم.

− پسر: امروز چند شده؟

− دختر: ۱۴۵

− دوباره ده تومان رفت بالا؟

− بله احمدجان. هر چقدر دیر‌تر بگیریم گرون‌تر می‌شه.

− کاش هفته پیش رفته بودیم خریده بودیم. چرا همه چی اینطوری می‌شه؟

− هی بشین کاشکی، کاشکی کن. چه بهتر اصلاً ماه پیش خریده بودیم. سال پیش خریده بودیم. وقتی رابطه ما شروع شد گرمی ۶۳ هزار تومن بود. حالا شده گرمی ۱۴۵ هزار تومان. امروز بگذره باز هم بالا‌تر می‌ره. بنداز پشت گوش تا مجبور بشی گرمی یک میلیون تومن بخری.

− من مطمئنم می‌آد پایین.

− حالا اینم دو تومان، سه تومان، پنج تومان. آخرش که چی؟ تو ۱۴۰ هزار تومانش را بده من بقیه‌اش را می‌دهم.

− ندارم. ما ۱۰۰ بار حرف زدیم. مجبورم از پول پیش بردارم. دو میلیون پول حلقه بدیم که چی بشه آخه؟ فردای محضر هم بفروشیم کلی بابت اجرت ساخت و نگین کم می‌کنند. خانه را چکار کنیم؟ تازه با همین پول هم برای سال دیگه باید دنبال وام باشیم برای پول پیش. ثانیه‌ای قیمت خانه می‌ره بالا. عزیزم ما حرف زدیم. خودت قبول کردی…

−چی رو قبول کردم؟ گفتی مراسم نگیریم، پولش را بدهیم پیش برای خانه. گفتم چشم. احمد می‌فهمی این دیگه حلقه است. نه سرویس سر عقده، نه هدیه، نه مراسم، نه چه می‌دونم هر چی! احمد یعنی ما حلقه هم دستمون نکنیم؟

− بیا بدلی بگیریم.

− چی؟!

− تیتانیوم می‌گیریم. بهشون می‌گیم طلا سفیده! هیچکس نمی‌فهمه.

− احمد حالا پدرم هیچی. تو فکر کردی مادر من، مادر خودت، خواهرهات و فامیل نمی‌دونن طلا سفید چیه؟ چرا اینقدر دیوانه بازی در میاری. یه کمی فکر کن تو رو به خدا.

وقتی از ماشین پیاده شدیم کرایه این دو جوان را حساب کردم تا به این بهانه سر صحبت را با آنان باز کنم. کمی طول کشید و با انبوهی از تردید آن‌ها رو‌به رو بودم، اما عاقبت سفره دلشان را برایم گشودند.

احمد – کارگر یک شرکت پخش مواد غذایی

دیگر از نشستن سر سفره پدر و مادرم خسته شده‌ام. دو سال پیش تصمیم داشتیم ازدواج کنیم، اما دست نگه داشتم تا کمی پس‌انداز کنم. بزرگ‌ترین خریت کل عمرم بود. قیمت همه چیز دو، سه برابر شد. اگر با آن پول آهن قراضه خریده بودم الآن کلی سود کرده بودم. نگهداشتم بانک و یک شب خوابیدیم و بلند شدیم گفتند دلار شد سه هزار تومان و ارزش ریال نصف شد. پول پیش کرایه خانه‌ها دو برابر شده، همه خرج‌ها دو برابر شده.

با نسرین نشستیم و حرف زدیم. صدای خانواده او هم در آمده بود که رابطه‌مان را رسمی کنیم. گفتیم بدون مراسم و ریخت و پاش برویم زندگی مشترکمان را شروع کنیم. گفتیم در محضر عقد می‌کنیم و تاریخ عروسی را می‌اندازیم یک سال بعد. وقتی رسماً زن و شوهر شدیم به خانواده‌هامان می‌گوییم که مراسم نمی‌گیریم و می‌خواهیم برویم سر خانه و زندگی خودمان. خیلی با هم حرف زدیم. دست و دلمان می‌لرزید ولی توافق کردیم. به خانواده‌ها گفتیم می‌خواهیم رسماً عقد کنیم. گفتند قبول. حالا می‌گویند برای مراسم باید حلقه بگیرید. فکر این یکی را نکرده بودیم. قیمت طلا هر روز بالا‌تر می‌رود. حداقل دو میلیون تومان می‌شود پول حلقه‌ها. خانواده من نمی‌توانند کمکی بکنند. اگر هم بخواهند کمک کنند باید از شکم و زندگی خودشان بزنند. من راضی نیستم. نسرین هم راضی نیست. اگر بخواهم دست به پس‌اندازم بزنم دیگر نمی‌توانم پول پیش خانه را بدهم. گرفتاری شده‌ایم. می‌ترسم آخر کار هیچ چیزی درست نشود و رابطه‌های خانوادگی هم شکرآب شود.

دیگر از نشستن سر سفره پدر و مادرم خسته شده‌ام. دو سال پیش تصمیم داشتیم ازدواج کنیم، اما دست نگه داشتم تا کمی پس‌انداز کنم. بزرگ‌ترین خریت کل عمرم بود. قیمت همه چیز دو، سه برابر شد. اگر با آن پول آهن قراضه خریده بودم الآن کلی سود کرده بودم. نگهداشتم بانک و یک شب خوابیدیم و بلند شدیم گفتند دلار شد سه هزار تومان و ارزش ریال نصف شد. پول پیش کرایه خانه‌ها دو برابر شده، همه خرج‌ها دو برابر شده.

نسرین- فروشنده مغازه مانتوفروشی

من بابت نه ساعت کار در مغازه ماهی ۲۰۰ هزار تومان حقوق می‌گیرم. بیمه بازنشستگی هم ندارم. از طرف پدرم بیمه پزشکی هستم. هر روز راه و مغازه و خانه را می‌روم و هیچ چیزی عوض نمی‌شود. نگاه پدر و مادرم سنگین شده. ازدواج کردن از این وضعیت خیلی بهتر است. حداقل می‌دانم برای خودم زندگی می‌کنم. زیاد ناراحت نیستم. در این سال‌ها به این فکر بودم، اما وقتی احمد مطرح کرد جدی‌تر به آن فکر کردم. پدر و مادرم هزینه جشن و میهمانی ندارند. اگر قرار باشد کمکی هم کنند روی آن برای تامین جهیزیه حساب می‌کنم که وسایل زندگی خودمان است. خانواده احمد هم زیر قرض نمی‌روند به خاطر زندگی ما. فوق آخرش به همه می‌گوییم به جای عروسی گرفتن رفته‌ایم ماه عسل. قرار باشد به خاطر حرف مردم این وضعیت ادامه داشته باشد آینده و جوانی خود ما تلف می‌شود.

نازنین- گرافیست

من و دوستم دو سال است که با هم زندگی می‌کنیم. خانوادهای ما هم در جریان هستند. وقتی در جریان قرار گرفتند که تصمیم گرفته‌ایم ازدواجمان را رسمی کنیم کمی دلخور شدند، اما بعد استقبال کردند.

فکر کنم ترجیح دادند که رابطه ما رسمی شود و مثلاً از فشارهایی که از طرف جامعه است بیرون بیایند. با پدر طاهر (طاهر اسم شریک زندگی اوست) صحبت کردیم. مادرش هم قبول کرد. گفتند شش، هفت میلیون پولی را که برای خرید دو سرویس طلا در نظر گرفته‌اند به ما بدهند تا روی پول پیش خانه بگذاریم و کرایه کمتری بدهیم. اینطوری درآمد ما خرج خودمان می‌شود. کمی پس‌انداز هم می‌توانیم بکنیم. ما خودمان در این دو سال وسایل زندگی را با کمک دوستان و پول خودمان تهیه کرده‌ایم. خانواده خودم هم پول جهیزیه را به خودمان می‌دهند. با مقداری از این پول کمی وسایل خانه را بهتر می‌کنیم و با بقیه پول سعی می‌کنیم در کار خودمان مستقل بشویم.

علی – پدر یک مرد جوان در آستانه ازدواج

این‌ها (احتمالاً منظورش جوان‌ها است) با ما خیلی فرق دارند. زمانه عوض شده. مثل ما فکر نمی‌کنند. خوبه که به فکر زندگی و آینده هستند. با پدرش (پدر دختر) هم صحبت کردم. خانواده خوبی هستند. وضع و روزگارشان مثل خود ماست.

پدرش می‌گفت حرفی ندارد برای اینکه هزینه مراسم را نصف- نصف کنیم. اما دخترشان هم مثل پسر خودم می‌گوید اینجوری بهتر است. با هم حرف زده‌اند. بلاخره فرهنگی هست، فامیلی هست، حرف در و همسایه هست، اما باز خدا را شکر عاقبت این‌ها روشن است. وقتی از همین سن و سال زندگی را جدی گرفته‌اند یعنی عاقل هستند. مثل زمان ما دیگر همه چیز روی دوش پسر نیست. آن وقت‌ها زن‌ها جایی از صلاح و مصلحت (تصمیم‌گیری) نبودند. حالا ماشاءالله دخترهای این زمانه خودشان مردی هستند. به جای رفتن زیر تور سفید و بچه‌داری برای بهبود زندگی دست و پا می‌زنند (تلاش می‌کنند). دختری که قرار است عروس ما بشود الآن سر کار می‌رود و همپای پسرم حقوق دارد. تحصیل دارد. فهمیده است. اینطوری هم نیست هر کاری خواستند بکنند. ما باز به حرف این‌ها گوش نمی‌دهیم. یک سرویس سبک (طلا) برایش می‌خریم. طلا دلخوشی دختر است. پشتوانه روز مبادا است. یک مهمانی می‌گیریم در شهر خودمان برای فامیل نزدیک. می‌گوییم عروسی اصلی در تهران بوده. همانجا دانشگاه‌شان که تمام شده با هم عروسی کرده‌اند.

محمد- کارمند شرکت باربری

اگر بگویم برایم فرقی ندارد دروغ گفته‌ام. برایم فرق دارد. با پولی که دارم نه مثل سال‌های قبل، اما در حد یک جشن متوسط می‌توانم عروسی بگیرم. اما برای چه؟ با حداقل میهمان و یک جای متوسط که پرس‌و جو کردم باید ده میلیون خرج کنم؛ به جز گل زدن ماشین، میهمان‌هایی از شهر دیگر می‌آیند و می‌مانند و خرده خرج‌هایی هم می‌شود. به خدا با زحمت این دو قران را جمع کرده‌ام. تازه قسمتی از این پولی که جمع شده واقعاً مال خودم نیست. وام است. دارم قسط‌هایش را می‌دهم. پولم را می‌دهم یک ماشین می‌اندازم زیر پایم. خانه‌ بزرگ‌تر کرایه می‌کنم. چرا خرج شیرینی و غذایی بکنم که یک شبه خورده شود؟

یاسر – ۲۷ ساله

اگر به پسر بگویی طلا می‌خواهی باید همپایه طلایی که می‌گیرند، جهیزیه بدهیم. اول زندگی پدرِ پسر را در بیاوری که چه؟ پسر مردم است، اما داماد خود آدم است. مثل پسر خودم آدم است. زور کنیم که باید ۱۰-۱۵ میلیون تومان خرج تالار و غذا کنی؟ ده میلیون طلا بخری؟ لیست بنویسی ۳۰۰ تا، ۵۰۰ تا میهمان دعوت کنی؟ خب اینطوری خوب خانواده پسر هم می‌گویند باید یخچال «ساید باید ساید» بخرید. هم‌وزن حلقه ما حلقه سنگین بردارید. کت و شلوار مارک‌دار بخرید. دوتا خانواده بدبخت بشوند که چه؟ به خاطر حرف مردم؟

ما که فعلاً تصمیم ازدواج نداریم. با هم خانه گرفته‌ایم. پنجشنبه و جمعه را خانه پدر و مادرمان هستیم. وقتی هم بر می‌گردیم از گوشت، برنج، روغن، غذای فریز شده و خلاصه هر چیزی به دستمان بیاید، برمی‌داریم و می‌آوریم خانه خودمان. هزینه‌های غذایی را رسانده‌ایم به یک دهم حالت عادی. از وقتی کار دانشجویی (پاره وقت) می‌کردم تا حالا که کار تمام وقت دارم با قرض و کمک گرفتن از این و آن، تازه زندگی شده این!

اگر یک هزار تومانی برای این مسخره بازی‌ها (مراسم عروسی) خرج کنم بدبخت می‌شوم. ما که نفهمیدیم چرا عروسی می‌گیرند. هر وقت رفتیم عروسی فامیل، ملت نشستند سه ماه پشت سر مجلس و صاحب مجلس حرف زدند و غیبت کردند. عروس دماغش قوز داشت، غذا شور بود، فلانی جواب سلام را نداد، بهمانی خودش را گرفته بود، شرینی خشک بود، غذا سرد بود و هزارتا ایراد بنی‌اسرائیلی دیگر.

بعد هم ریخت و پاش می‌شود. در چهار ساعت، ملت را می‌بندند به میوه، شیرینی، غذا، کیک و شربت و غیره. آدم سیزده بدر که می‌رود اینقدر نمی‌خورد. همه چیز حیف و میل می‌شود. مگر می‌خواهید آدم‌ها را پروار کنید؟ من که به «عاطفه» گفته‌ام اگر راضی است همینطوری عقد کنیم و آمد همین جایی که هستیم؛ نوکرش هم هستم. اما اهل عروسی گرفتن و این خرج‌ها نیستم. ندارم که خرج کنم. داشتم به جای ماشین عروس، هلیکوپتر کرایه می‌کردم.

ریحانه – ۲۶ ساله

به فکر خودم رسیده. فکر کنم «سامان» هم به همچین چیزی فکر کرده. هیچ کدام تا به حال مطرح نکردیم البته. نمی‌دانم! سامان الآن ۳۱ ساله است. به این فکر کردم که ما بالاخره کی می‌توانیم عروسی بگیریم؟ کی می‌خواهیم بچه‌دار بشویم؟ یک مرد ۳۵ ساله می‌تواند پدر خوبی برای بچه اول‌اش باشد؟ بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم و فکر می‌کنم که دیگر «سامان» حال و حوصله جوانی، شور و دوران تازه دامادی را دارد؟

جوانی خود من دارد می‌گذرد. به خودم بجنبم ۳۰ ساله شده‌ام. در کشور ما مگر زن‌ها با این وضعیت فرهنگی و فشارهای عصبی و کارهای سنگین و سوء تغذیه و استرس‌های مالی چقدر جوان می‌مانند؟ چقدر سالم می‌مانند؟ در خانواده ما زن‌ها معمولاً ۴۵ سالگی یائسه می‌شوند. یعنی من حق ندارم از یک رابطه کامل عاطفی و فیزیکی، بدون استرس و ترس پلیس و همسایه و خانواده و این چیز‌ها برخوردار باشم؟ دلم می‌خواهد بروم خانه خودم. اختیار زندگی‌ام دست خودم باشد. همین که یک مراسم کوچک برای خودمانی‌ها باشد و چند عکس یادگاری برای بعد‌ها برایم بس است، اما تا به حال جرئت نکردم به سامان بگویم. نه اینکه از او بترسم. از خودم می‌ترسم. نمی‌دانم خانواده خودم را می‌توانم راضی کنم یا نه.

زهرا – مادر سه دختر مجرد

به ابوالفضل به‌شان گفتم برایم فرقی ندارد. به کوچیکه (منظورش دختر کوچک‌تر خانواده است) گفتم اگر خواستگار دارد منتظر این دوتا بزرگتره ننشیند. می‌خواهند مراسم بگیرند، می‌خواهند نگیرند. به وقت ارزانی از هر چیزی سه تا برایشان گرفته‌ام گذاشته‌ام انباری. مثل این جنس‌های جدید لوکس و خوشگل نیست، اما به خدا همه اصل و خارجی است. از این بازار مشترک‌های الآن نیست. چرخ گوشت، آب میوه‌گیری، همه‌چی موتور ژاپنی. زور من و پدرشان بیشتر از این نیست. چیزی که هست را برایشان گذاشتیم کف دستمان. بروند شوهر کنند و زندگی کنند و خوش باشند.

اگر به پسر بگویی طلا می‌خواهی باید همپایه طلایی که می‌گیرند، جهیزیه بدهیم. اول زندگی پدرِ پسر را در بیاوری که چه؟ پسر مردم است، اما داماد خود آدم است. مثل پسر خودم آدم است. زور کنیم که باید ۱۰-۱۵ میلیون تومان خرج تالار و غذا کنی؟ ده میلیون طلا بخری؟ لیست بنویسی ۳۰۰ تا، ۵۰۰ تا میهمان دعوت کنی؟ خب اینطوری خوب خانواده پسر هم می‌گویند باید یخچال «ساید باید ساید» بخرید. هم‌وزن حلقه ما حلقه سنگین بردارید. کت و شلوار مارک‌دار بخرید. دوتا خانواده بدبخت بشوند که چه؟ به خاطر حرف مردم؟ از قدیم گفتند «در دروازه را می‌شه بست، اما در دهن مردم را نمی‌شه بست».

به دختر‌هایم گفته‌ام دنبال مرد خودشان باشند نه مال و اموال و چشم و هم‌چشمی. خدا بیامرزه اموات شما را. آقاجانم زنده بود یک خانه داشت همه عروسی‌ها را توی این خانه می‌گرفتیم. صندلی کرایه می‌کردیم و می‌چیدیم. آشپز می‌آوردیم. خانه همسایه بغلی دیگ بار می‌گذاشتیم و غذا می‌پختیم. همه فامیل هم کمک می‌کردن، اما گفتند این کارها حالا دیگه مد نیست، دهاتی شده. باغ کرایه کردند و چند نوع غذا سفارش دادند و این خانواده برای آنکه چشم آن یکی خانواده را در بیاورد مدام مراسم عروسی را تشریفاتی‌تر کرد. ماه پیش بچه خواهرم برای پسرش یک جشن تولد گرفته که خرج‌اش شده یک میلیون تومان. شما حساب کن و ببین خرج این عروسی‌ها چقدر می‌شه. این هم با این قیمت‌های امروز که دیگه مردم نان ندارند بخورند.

***

نمی‌توان ادعا کرد که سبک برگزاری مراسم ازدواج در ایران و سنت‌های مربوط به آن تغییر کرده است. متاسفانه به دلیل ممنوعیت انجام هرگونه نظر سنجی و تحقیقات اجتماعی و فرهنگی، توسط نهادهای مستقل و نبود توجه به آمارگیری‌ها و مطالعات فرهنگی از جانب حکومت، تنها می‌توان از طریق مشاهدات میدانی دست به جمع‌بندی‌های محتاطانه درباره تغییرات فرهنگی در جامعه ایران زد.

نکته جالب و مهم در زمینه موضوع گزارش بالا این است که حتی کسانی که مخالف برگزاری ازدواج‌های اینچنینی هستند یا مایل به برگزاری مراسم ازدواج به شکل سنتی هستند هم نمونه‌هایی از ازدواج‌های بدون مراسم و مجالس مربوطه در آشنایان و فامیل خود سراغ دارند. ظاهراً جوانان زیادی در اثر مشکلات معیشتی و وضعیت نامساعد کسب و کار در ایران، ترجیح می‌دهند، مجبور هستند یا به این فکر می‌افتند که برای تشکیل زندگی مشترک از برگزاری جشن‌ها و مراسم پرهزینه ازدواج چشمپوشی کنند و با صرف هزینه‌های هنگفت آن برای تامین هزینه‌هایی مانند هزینه مسکن و ایجاد کسب و کار کوچک، در جهت تامین نیازهای اولیه زندگی مشترک و حفاظت از جوانی خود در رقابت با زمان و مشکلات هر روز پیش‌رونده اقتصادی در جامعه ایران اقدام کنند.