گروه جامعه – «مهاجرت، تبعید و روان ما»، عنوان نخستین همایش روان پژوهان ایرانی در خارج از ایران بود که چندی پیش، طی دو روز دوم و سوم ژوئن سال جاری (۲۰۱۲) در شهر کلن در آلمان برگزار شد.
«نفس مهاجرت و ساختار نهان آن»، «زن، مهاجرت و طلاق»، «نوجوانان و هويت فرهنگی آنها»، «چگونه میتوان سالم ماند؟»، «سلامت روابط زن و مرد در آستانه قرن بيست و يکم» و «نقش و اهميت فرهنگ در روان درمانی مهاجران» از جمله موضوعاتی بودند که در همايش یادشده مورد بررسی قرار گرفتند.
در این همایش ناهید کشاورز، حسن مکارمی، مژگان کاهن، عباس ابطحی، سیامک ظریفکار و رضا کاظمزاده در پیوند با نکات یادشده برای حاضران در جلسه سخن گفتند. آنچه میخوانید سخنرانی حسن مکارمی، روانکاو بالینی و پژوهشگر در همایش «مهاجرت، تبعید و روان ما» است.
حسن مکارمی– بیش از یکصد و پنجاه هزارسال پیش نخستین مهاجرت بزرگ آدمی آغاز شد. از ۱۳میلیارد آدم تولد یافته تا به امروز، اکنون هفت میلیارد زندهایم که همگی محصول مهاجرت هستیم.
تا ۹۰ هزار سال پیش از ما، مهاجرتها در داخل آفریقا بودند؛ سپس تا ۵۰ هزار سال پیش، به پیرامون هند امروز آمدیم. تا ۳۰ هزارسال پیش آسیا، اروپا و استرالیا را درنوردیدیم و از آن روز تا به امروز، آمریکا و بقیه جهان را زیر پا گذاشتهایم. تغییر شرایط زیست محیطی، گرما، سرما و خشکسالی از یکسو و جستوجوی شرایط مناسبتر زندگی از دیگر سو مهاجرت را به اجبار تبدیل میکند. در راستای این مهاجرتها آدمی خود را با تازهها تطبیق میدهد و تازهها او را میسازند.
آدمی با نمادپردازی (سمبولیزاسیون) فاصله خود را با پدران خود، انسانهای اولیه، زیادتر میکند. نمادپردازی به نامگذاری میرسد و انتقال تجربیات زندگی از نسلی به نسل دیگر دو بعد مییابد: از سویی، مشاهده و سعی و خطا و از سویی دیگر انتقال با زبان و رسم و سنت و مراسم سنتی. به آرامی فرهنگها شکل میگیرند. هویت آدمی و ابعاد گوناگون آن زاده میشوند. هویت فرهنگی به بارزترین ستون ساختار آدمی تبدیل میشود. مهاجرت و جنگ به دو عامل اساسی درهمرفتگی فرهنگها تبدیل میشوند. درهمرفتگی فرهنگها به غنای دو چندان آنها منجر میشود و واژههای تازهای ساخته میشوند.
هویت فرد در خانواده
هویت فردی در خانواده شکل میگیرد. هر فرد چون عضوی از خانواده وظایف و حقوقی پیدا میکند. برای نخستینبار هویت فردی با موقعیت فردی کمال مییابد. هر فرد نامی دارد و موقعیتی در خانواده. انسان به دو دسته از بایدها و نبایدها مجبور میشود تا شکل اجتماعی و کوچکترین واحد آن خانواده پایدار بماند. همخوابگی با نزدیکان، به یکی از نبایدهای اساسی تبدیل میشود و همین سنت مبنای سومی برای ترک یار و دیار میشود.
حسن مکارمی: هر ملت خود را در مجموعهای از ملتها میبیند. هر قوم در مجموعهای از اقوام و ملتها، هر فرد خود را قطرهای از دریای آدمیان و هر «واحد» انسانی، قومی، ملی، قارهای، خود را در رابطه با واحدهای دیگر تعریف میکند. حضور «دیگری» به اصل تبدیل میشود. در رابطه با فرهنگ و زبان که پدیدههایی بسیار قدیمیاند، نقش زبان مادری و ساختار ناخودآگاه چنان ویژه و اساسی است که نمیتوان این پدیده را چون دیگر پدیدههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی تحلیل کرد.
خانواده به مرز اشباع رسیده است و برای یافتن همسری جدید مهاجرت الزامی میشود. درهمرفتگی ژنها به تنوع دامن میزند و همین تنوع است که دامنه امکانات جسمی و روانی آدمی را افزایش میدهد. آدمی در هماهنگی میان دو نیرو از زندگی نیمه حیوانی در غار تا پای گذاری بر کره ماه پیش میرود. نیروی نخست همان حفظ و توسعه و باروری فرهنگ خود است تا آیندگان از تجربیات گذشتگان بهرهمند شوند و نیروی دیگر ادغام و درهمآمیزی فرهنگهاست که به غنای آنها میانجامد؛ و از همینجاست که بحران هویت زاده میشود. فرهنگها پیچیدهتر میشوند. آدمیان بیشتر میشوند. جهان زیست گسترش مییابد و حفظ هویت آدمی دشوارتر میشود. دامنه آسیبهای روانی حاصل از ضربههایی که بر آدمی وارد میشود به مراتب افزایش مییابد. دانش، شناخت، صنعت، هنر و ادبیات، دامنه دستاوردهای آدمی را چندین برابر میکنند و در همین حال بر پیچیدگی روابط آدمی با خویشتن و دیگری میافزایند. از همینجاست که پیچیدگی رابطه روان آدمی و مهاجرت آغاز میشود.
برای نخستین بار زیگموند فروید، روانپزشک اتریشی در ابتدای قرن بیستم در نوشته خود به نام «توتم و تابو» دو نظریه بنیانی را بر اساس مطالعات قومشناسان معتبر زمان خود مطرح کرد. نخست اینکه آدمی در سیر سالهای نخستین زندگی خود، تمامی مراحل رشد و تکامل نوع انسان را سپری میکند. بدینگونه که در کمتر از ۱۲ ماهگی هجاها (سیلابها) را میآموزد، در کمتر از ۱۸ ماهگی واژهها را، در سه سالگی از چند واژه جمله میسازد و ضمیر من را میآموزد. در حدود پنج یا شش سالگی آماده آموختن خواندن و نوشتن میشود و حدود پانزده سالگی شروع مسئولیتپذیری اوست. هرکدام از این مراحل با رشد و حرکت نوع آدمی همزمانی دارد. شاید شش سالگی را بتوان معادل شش هزار سال پیش گرفت؛ همان اختراع خط و نوشتن، آنگاه یکسالگی کودک معادل تحول نوع آدمی در پانصدهزار سال پیش میشود: شروع کاربرد هجا. با استفاده از همین نظریه است که امروزه زبانشناسان به جستوجوی زبانهای نخستین میروند. دو عامل دیگر که زبانشناسان را یاری میدهد، یکی اثر مستقیم مهاجرت است و دیگری پژوهش در زبانهای نخستین موجود. در مهاجرت، آدمیان نام قوم و قبیله و خانواده خود را بر مکانها، کوهها و رودها میگذراند و مهاجران بعدی در سرزمینهای تازه نام این عوامل زیستی را بر قوم خود مینهند.
نظریه دیگر فروید در همان نوشته اما برقراری رابطه میان رواننژندیهای آدمی در طول پیدایش خود است تا امروز و آسیبهای روانی امروزین ما. بدینگونه هستههای نخستین رواننژندیهای ما (نوروزهای ما) از همان آسیبهای نخستین نطفه گرفتهاند. نابسامانیهای ما در هنگامه ترس و اضطراب، از ناشناختی آن همه پدیده زیست محیطی، هستههای امروزین روان نژندیها را ساختهاند و نخستین پایههای ترس و اضطراب جدایی و دوری از مادر است. چه تولد را میتوان نخستین آسیب روانی دانست؛ آنچه نخستین پاگذاری آدمی است به عرصه آشنایی نسبت به حضور خود در هستی. تولد فرایندی است طولانی. ژاک لکان، روانپزشک و روانکاو فرانسوی تولد سوژه آدمی را همزمان با زاده شدن و بهکار گیری نماد و حضور تخیل میداند. سوژه آدمی در مدار پیچیدهای با دو عامل مادر و نقش پدر شکل میگیرد. زبان زاده میشود، اشراف بر حضور مجرد و فردیت حاصل میشود و هویت جنسی، هویت روانی، هویت موقعیت در خانواده و رابطه با پدر و مادر، خواهران و برادران ساخته میشوند. مهر و عشق و محبت از رابطه فرزند با مادر الگو میگیرد و روابط با دیگران و پایهگذاری آن در میان خواهران و برادران زاده میشود. پدر دو بسته بایدها و نبایدها و روابط سلسه مراتبی را نمایندگی میکند. بدینگونه زبان و آنهم زبان مادری به پایه بنیانی رابطه انسان سخنگو با دنیای واقعیتهای نمادپذیر و خیالآفرین تبدیل میشود. به گونهای دیگر زبان مادری انسان میآفریند و هم این زبان است که به او امکان میدهد تا روابط خود را با هستی، با خود و با دیگری تنظیم کند.
جهان واقعیت، پدیدهها و اشیا
پیچیدگی نگاه به انسان در گام نخست، همان تعیین زاویه نگاه است. برد، ژرفنای و دقت نگاه ما نمیتواند در همزمان دور و نزدیک، بالا و پایین، درون و بیرون، جزء و کل را بنگرد. به همین دلیل جهان واقعیت، پدیدهها و اشیا را نام مینهیم و در حوزههای گوناگون بررسی میکنیم.
با جهان خارج تنها از طریق امر واقع یعنی بدن و دریافتهای حسی آن مربوط میشویم، و این از همان تولد و با فراگیری اثر متقابل دال و مدلول است. با همان نخستین فریاد و طرح درخواست و رابطهاش با پاسخ آن درخواست. جهان فردی ما در حوزه گسترش این دال و مدلولها، واژهها و مفاهیم پشت آنها، گسترش مییابد و زبان مادری زاده میشود و مادر و زبان و جهان در فرایندی پیچیده، نوزاد را به فرد تبدیل میکند. سه عامل «مادر»، «زبان» – بگوییم نمادپردازی – و «واقعیت نیاز بدن نوزاد»، به آرامی حضور نوزاد را به او میقبولاند، و پدر با بازگیری مادر از نوزاد، او را از نظر ساختار روانی به دنیا میآورد. کودک در جامعه با ارتباط با دیگری – با غیر خود- که دارای همان ابزار دالهای زبانی اوست، به عاملی اجتمایی تبدیل میشود و قانون میپذیرد.
بهکارگیری دانستههای روانکاوی بالینی و انسانشناسی در همین جا بهکار میآیند. فرهنگ یا سادهتر زبان آنهم زبان مادری، ساختار آن و واژههای آن به گونهای که از حوصله این بحث خارج است «ناخودآگاه» فردی، منطق، کارکرد و چگونگی شکلگیری آن را میسازند. انتخابهای پنهان و عمیق ما چون فرد انسانی سخنگو به ساختار «ناخودآگاه» ما مربوط است. تمامی تلاشهای صدساله فروید و پیروان او در آن است که نشان دهند آدمی را ناخودآگاهی است در درون چون بیگانهای که انتخابهای اساسی و پنهانی او را انجام میدهد. به گونهای ناخودآگاه عشق و مهر و نفرت، پیروزی و شکست و تعابیر آن، تمایلات سیاسی و اجتماعی و جهتگیریهای ما را در درون خود میسازند. در موارد بسیاری از خود میپرسیم در درون من کیست که مرا به این سمت و سوی یا این آرزو و میل میکشاند؟ «در اندرون من خسته دل ندانم کیست، که من خموشم و او در فغان و غوغاست.»
با باور بر اینکه ناخودآگاه منطق و ساختاری ویژه دارد، در تجزیه و تحلیلهای خود، فرد آدمی را دوگانه خواهیم دید: فرد و «ناخودآگاه» فرد. این گونه بررسی ما را به ژرفنای چگونگی «انتخاب» آدمی میکشاند. ناخودآگاه این پارهای از ما که بارِ «زبان» را به نوعی بر دوش دارد، در خود، گذشته فرهنگی و زبانی و قومی و خانوادگی ما را به همراه میآورد. نگاه به ناخودآگاه آنطور که فروید به ما نشان میدهد، صحنه نگرش ما را بزرگتر و ژرفتر میسازد. به گونهای که در تجزیه و تحلیل مسائل اجتماعی، حقوقی، اقتصادی و… تا عمق چهل هزار سال زندگی هموسپین ـ سپینها رفته، ژرفنای سیزده میلیارد انسانی را که تاکنون متولد شدهاند در پیش روی میگذاریم و انسان را در قالب بیش از یکصد و نود کشور با بیش از شش هزار زبان زنده و اقوام گوناگون کوچک و بزرگ خواهیم دید. چنین نگرشی را میتوان نگرشی انسانشناسانه و عمیقاً لائیک خواند. میتوان تأثیر این نگرش را در حوزه مورد بحث ما چنین خلاصه کرد:
ـ هر ملت خود را در مجموعهای از ملتها میبیند و هر قوم در مجموعهای از اقوام و ملتها. هر فرد خود را قطرهای از دریای آدمیان و هر «واحد» انسانی، قومی، ملی، قارهای، خود را در رابطه با واحدهای دیگر تعریف میکند. حضور «دیگری» به اصل تبدیل میشود.
ـ در رابطه با فرهنگ و زبان که پدیدههایی بسیار قدیمیاند، نقش زبان مادری و ساختار ناخودآگاه چنان ویژه و اساسی است که نمیتوان این پدیده را چون دیگر پدیدههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی تحلیل کرد.
خط تیره یگانگی میان دو پدیده
زبان مادری هم در درون است و هم در بیرون، هم پایههای ساختار سیستم بایگانی ما را میسازد و هم نامهای چسبیده به موجودات و مفاهیم – چون خط تیره یگانگی میان دو پدیده – را به ما میدهد. نقش زبان مادری در هر مهاجرتی، از خانه به کوچه، از کوچه به محله از روستا به شهر، از منطقهای با زبان مادری متفاوت به منطقه دیگر یا در قالب مهاجرت از زادگاه خود به مملکتی دیگر جلوهگر میشود.
انسان سخنگو که رابطهاش با خود، دیگری و واقعیت در سایه همان دالهای نخستین زبان مادری میگذرد، در جهانی مجازی، درونی – بیرونی، زیست میکند که در نهایت، همین زنجیره دالها، چون هوایی، روان او را میپوشاند و امکان تنفس و پیشرفت او را میدهد. از اینجاست که زبان مادری برای هر فرد اختلافی بنیانی با زبانهای دیگر دارد. به گونهای زبان مادری هم در درون است و هم در بیرون. هم پایههای ساختار سیستم بایگانی ما را میسازد و هم نامهای چسبیده به موجودات و مفاهیم – چون خط تیره یگانگی میان دو پدیده – را به ما میدهد. به گونهای دیگر زبانهای دیگر به هر حال از صافی زبان مادری میگذرند.
نقش زبان مادری در هر مهاجرتی، از خانه به کوچه، از کوچه به محله، از روستا به شهر، از منطقهای با زبان مادری متفاوت به منطقه دیگر یا در قالب مهاجرت از زادگاه خود به مملکتی دیگر جلوهگر میشود.
امروزه به زبان جوانان محصول مهاجرت چون گنجینهای مینگرند. مطالعات اخیر به ویژه زبانشناس به نام معاصر فرانسوی کلود هجج، به خوبی نشان میدهد همانگونه که خود میگوید:
–تحمیل زبان همان تحمیل اندیشه است.
–زبان واحد از گستردگی و تنوع فکر جلوگیری میکند.
–زبان واحد علمی ابتکار را خفه میکند.
در طول این سلسله مهاجرتها آدمی تجربه خود را غنی میسازد و به همنسلان خود در همسایگی و به نسلهایی بعدی انتقال میدهد. بدینگونه تمام دستاوردهای او به گونهای چون شاخههای درخت یکتایی درآمده است؛ همچون تکامل باکتری تا آدمی. به درخت زبانها بنگریم، به درخت پیدایش خطها نگاه کنیم؛ چون مهاجرتی پنهان و آشکار. برای سادگی مهاجرت را میتوان از زاویه حضور روان در جدولی سه بعدی نشان داد:
الف: تفاوتها
– تفاوت زبان گفتاری از مادری به زبانی دیگر
– تفاوت فرهنگی و سنتی
– تفاوت در میزان و حجم نوآمدههای ناشنا برای مهاجر در جامعه جدید
– تفاوت در حجم و ابعاد شناخت علمی و فرهنگی دو جامعه
– تفاوت امکانات محیط زیستی دو جامعه
ب: امکانات و شرایط پیرامون
– سن و امکانات تدارکاتی مهاجران، میزان آموزشهای اولیه، آشنایی با زبانهای کشور میزبان یا زبان قابل درک در کشور میزبان، موقعیت جسمی مهاجر، آشنایی با کشور میزبان پیش از مهاجرت، شیوه تربیت خانوادگی مهاجر (باز یا بسته) و شرایط فرهنگی و اقتصادی جامعه میزبان
– امکان رفت و برگشت به سرزمین مادری تبعید یا مهاجرت
– گریز ناگریز و انگیزههای گوناگون اجتماعی، عقیدتی و سیاسی
ج: هویت روانی فرد مهاجر
– ساختار روان
– امکانات و قدرت و ضعف، شخصیت
– زخمهای روانی
فرهنگ به همه محیطهایی که فرد از بدو تولد از آن عبور میکند وابسته است. محیط خانواده، مدرسه، اماکن تربیت اجتماعی، محلهای تجمع و گردهمایی، انجمنها، اماکن گردهمایی مذهبی… فرهنگ شفاهی یا بنیانی چون میگویند، گفتهاند، بدون شک… همراه است ولی در فرهنگ کتبی، مرجع یک خبر و اطلاع با اطلاعات دقیقی از چه کسی، چگونه، در چه فضایی، چرا، چه زمانی، چه مرجعی و با شهادت چه مرجع خبری همراه است. «شهروند» در جامعهای که به سوی فرهنگ کتبی پای میسپرد، ارزش «دیگری» و ارتباط با «دیگری» به عنوان شهروند را میشناسد.
کافی است به مجموعهای از سخنرانیها یا گفتار سیاسی ـ اجتماعی در سالهای اخیر در رسانههای جمعی در ایران توجه کنیم؛ ارقام و اعدادی که در باور عامه جای خود را باز کرده است بدون آنکه رد پای آنها در فرهنگ و باورهای صدر اسلام موجود باشد، چون یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر، یا طبقات و خانهها و اتاقهای جهنم که مشتی از خروار آن را از کتاب حقالیقین ملامحمد باقر مجلسی در اینجا میآوریم: «جهنم را هفت طبقه میباشد، جهنم، سعیر، سقر، حجیم، لظی، حطمه، هاویه، شراب جهنم حمیم گرم و قطران و طعامش زقوم است. حمیم گرم عبارت از چرک و ریم است. این حمیم گرم چنان چیزی است که اگر قطرهای از آن با آب دنیا مخلوط شود از تعفن آن تمامی اهل دنیا هلاک میگردند. در جهنم درهای است که در میان آن هفتادهزار خانه هست و در میان هر خانه هفتاد هزار حجره و در هر حجره هزار افعی سیاه و در شکم هر افعی هفتاد هزار سبوی زهردار، شدت گرمی آتش جهنم هفتاد درجه از آتش این دنیا زیادهتر است… در پای هر یک از اهل جهنم نعلهای آتشین میباشد که از شدت حرارت آنها مغز ایشان در کله میجوشد.»
تلاش خواهم کرد با دنبال کردن زندگی یکی از مهاجرین مطالب بالا را مشخص تر بیان کنم و نشان دهم که عبور از زبان مادری در مهاجرت، خود گشایشی است به افزایش امکانات حضور انسان در هستی. به نوعی مهاجرت بریدن نافی است که میتواند آدمی را از سرزمین مادری به جهانی خارج پرتاب کند و به او جانی دوباره ببخشد و یا زخمهای پیشین را بخراشد و با خود به پرتگاه ببرد.
داستان بهرام
بد نیست باهم داستان یکی از مهاجران سالهای نخستین پس از انقلاب را که به اروپا گریز ناگزیرداشت، دنبال کنیم. او در زمان گریز بیست سال داشت. دانشجوی رشته مهندسی و طرفدار یکی از جریانهای شناخته شده غیر مذهبی بود.
بهرام دیوار بزرگ ورودی آخرین محل کارش را با تصاویر مردان و زنان تاریخساز جهان خود آراسته است؛ از گاندی تا چهگوارا، از لنین تا نلسون ماندلا، از ام کلثوم تا نیما یوشیج و در پاسخ پرسش دیگران تکرار میکند: کارهای سیاسی دیگر راهگشا نیستند، تنها با فرهنگ میتوان انسانها را به هم نزدیک کرد.
بیست سال بعد از مهاجرت به من مراجعه کرد. در آن زمان، همسر و چهار فرزند داشت و در کار خود موفق بود. بهرام در اوایل مهاجرت از افراد هم گروه خود جدا میشود. مدتی بعد با خانمی از اهالی اروپای شمالی آشنا میشود و باهم عهد ازدواج میبندند. در این فاصله پدر دختر به آفریقای جنوبی میرود و بهرام و یارش نیز بار سفر میبندند. دوسالی در آنجا اقامت میکنند، بهرام به کار میپردازد و البته یادگیری زبان. در سفری آنهم در راه بازگشت، یارش او را در فرودگاهی در میانه راه جای میگذارد و با قرار قبلی با نامزد پیشین خود به کشورش بازمیگردد. بهرام تنها و سرخورده، مهاجرت سوم خود را آغاز میکند و به کشور محل مهاجرت نخست بازمیگردد. به این ترتیب چندین تلاش او برای راهاندازی خانواده ناموفق میماند.
ناگهان بهرام به یادش میآید که هنوز عاشق دختر عموی خویش است؛ دانشجویی که در ایران زندگی میکند. کارها جور میشوند. زندگی زوج تازه آغاز میشود و فرزندان یکی پس از دیگری به دنیا میآیند. حرفه بهرام رونق میگیرد، همسرش نیز در کار به او کمک میکند. بهرام پس از مدتی سر به راهی به کناری مینهد و قید خانواده از پای باز میکند. بهرام به تنهایی زندگی میکند و با امکانات خود به مسافرتهای طولانی میرود. در یکی از این سفرها عاشق فرهنگ هند میشود و در آنجا به سرمایهگذاری در فرهنگ و اقتصاد میپردازد. بهرام به تاجری تبدیل میشود که زندگیاش را سه بخش تشکیل میدهد. کار در دو کشور، بسیار دور از هم، خانواده و فرزندان و فعالیتهای فرهنگی حول سازماندهی ارتباط گروههای تئاتر میان ایران، اروپا و هندوستان.
بهرام خود را جهان وطن میداند. گلیم خود را در مکالمه با چند زبان از آب بیرون میکشد. او فکر میکند که چون قلبش پاک است و به دیگر پناهندگان یاری میرساند، در مقابل مشکلات نوعی مصونیت دارد. بهرام آگاه است که مهاجرت اجباری از او انسانی دیگر ساخته است. ترکیب فرهنگها به او نگاهی دیگر داده است، او میداند که با ابزار مدارا میتواند فشار زندگی را بکاهد. بهرام دیوار بزرگ ورودی آخرین محل کارش را با تصاویر مردان و زنان تاریخساز جهان خود آراسته است؛ از گاندی تا چهگوارا، از لنین تا نلسون ماندلا، از ام کلثوم تا نیما یوشیج و در پاسخ پرسش دیگران تکرار میکند: کارهای سیاسی دیگر راهگشا نیستند، تنها با فرهنگ میتوان انسانها را به هم نزدیک کرد.
از داستان بهرام به نقش فرهنگ باز گردیم. به روان آدمی بازگردیم. نمیتوان دنباله طبیعی حیات، حرکت از منش حیوانی به انسانی را یک روزه پیمود. آدمی در شدن خویشتن است؛ مسیری طولانی. به گونهای تمثیلی میتوان گفت که دو نیرو در آدمی در جنگ هستند. همان که زیگموند فروید آنها را غرایز دوگانه مینامد. در پاسخ نامه انیشتین که از او میپرسد: آقای فروید عزیز آیا در مقابل فاجعه شوم جنگ راه نجاتی برای بشریت وجود دارد؟ چرا باید انسانها اینطور بیرحمانه همدیگر را بكشند؟ چرا تمام كوششها برای یك صلح پایدار به شكست منجر شده است؟ او پاسخ میدهد به طور كلی تضاد میان انسانها و حیوانات با توسل به قدرت و خشونت خاتمه پیدا میكند. در انسانها چون اختلاف عقیده هم وجود دارد این تضاد به بالاترین حد از انتزاع میرسد. برای انسانهای غارنشین كه به صورت گله حیوانات زندگی میكردند قدرت بازو و مشت تعیینكننده مالكیت بود. با پیدایش اسلحه و استراتژی جنگ، برتری فكری، جای زور بازو را گرفت. به طور كلی كشتن دشمن سبب ارضای یكی از غرایز انسانی است، اما به تدریج در نظامهای بشری تغییراتی صورت گرفت و شیوههای توسل به زور به نفع حاكمیت حقوق تغییر كرد.
غرایزی برای مرگ و زندگی
غرایز انسانی به دوگونه هستند: غرایزی كه خواهان صیانت نفس و وحدت زندگی هستند. این غرایز را عشقی و تمایلات جنسی مینامند و غرایزی كه خواهان نابودی و مرگ هستند. ما آنها را به غریزه پرخاشگری و غریزه تخریب خلاصه میكنیم.
مهاجرت به گونهای نمادین همان نقش پدر را بازی میکند در بریدن بند ناف روانی، ولی این بار بند نافی که انسان را با سرزمین فرهنگی او پیوند میزند. نه تنها فرهنگ راه تعالی آدمی به تنهایی و گروهی است، بلکه تنها راه درهمآمیختگی هماهنگ و متعادل مهاجر و میهمان است. از نظر تبادل فرهنگی، مهاجر و میزبان در دو کفه عادلانه ترازوی داد و ستدی هستند که به غنای هر دو میانجامد. مهاجرت اشراف به فردیت فرد است.
به نظر میرسد هیچ یك از این غرایز به تنهایی، فعالیت نمیكنند. به طور مثال شخصی كه عاشق میشود، غریزه تصاحب و مالكیت و پرخاشگری هم در او تشدید میشود، اما غریزه تخریب یا مرگ و ویرانگری در درون هر موجود زندهای فعال است و میكوشد موجود زنده را به تدریج ویران و متلاشی كند و حیات را به حالت بیجان برگرداند. در حالیكه غریزه عشق شهوانی قطب مخالف آن هستند كه معرف كوششهای زندگی هستند و امیدی به محو تمایلات پرخاشگرانه انسانها نمیتوان داشت. تا چه زمانی باید انتظار داشت تا مردم دنیا صلح طلب شوند؟ نمیدانم. تنها امید من به نگرش فرهنگی و ترس موجه از تاثیرات و پیامدهای جنگ است. هرچیزی كه به تكامل فرهنگی یاری رساند و آن را تقویت و تسریع كند، بی گمان كاربردی مثبت علیه جنگ دارد.
فروید در نهایت و غایت، فرهنگ را راه تعالی آدمی میداند و این پدیده را subimation یا تصاعد، بالا رفتن، مینامد؛ به نوعی بالابر شدن فرهنگی. بالابر شدن را در برابر واژه تصاعد به کار گرفتم. چه واژه بهمفهوم بالابر شدن چه در کاربرد علمی خود در میدانهای شیمی و علوم وابسته و چه در زمینه کار روانکاوی بالینی بهکار برده میشود. از سوی ی خود واژه فرهنگ در زبان پارسی بهتنهایی مفهوم بالابر شدن شناخت را میرساند. نخستین بار فروید از این واژه برای آن سود برد تا نشان دهد در مراحل گوناگون روانکاوی، فرد به مرحله «بالابر شدن» میرسد، بهگونهای که نیازهای جسمی او – جنسی، خوراکی و …- جای خود را به نیازهای بالاتر یا بهگونهای فرهنگی میدهند.
زیگموند فروید در شکافتن پدیده «تصاعد» میگوید که این فعالیتی است که ریشه در جنسیت دارد ولی از آن خالی شده است. از خودشیفتگی گذشته و بهسوی ایدهآل من یا نهایت من میرود. نیازهای کالبدی به بالاتر میروند و بهسوی آن نهایتی که «من» در تخیل خود پرورده است. آن نمونه و مورد پرسش و خواسته شدهای دور از دسترس که در حالت کمال من به او خواهم رسید و بیگمان چنین موجودی در تخیل است نه در واقع. گویی کالبد و نیازهای آن جای خود را در دو مرحله، به خودشیفتگی و سپس به شیفتگی والاتر و نهایی میدهد، چون تجربه نرگس (نارسیس) که شیفته تصویر خود در آب میشود.
بیهوده نیست که فرهنگ و حضور انسان مدرن هموسپین – سپین، محصول کامل مهاجرتهای آدمی به دور کره خاکی ما است. مهاجرت به گونهای نمادین همان نقش پدر را بازی میکند در بریدن بند ناف روانی، ولی این بار بند نافی که انسان را با سرزمین فرهنگی او پیوند میزند. نه تنها فرهنگ راه تعالی آدمی به تنهایی و گروهی است، بلکه تنها راه درهمآمیختگی هماهنگ و متعادل مهاجر و میهمان است. از نظر تبادل فرهنگی، مهاجر و میزبان در دو کفه عادلانه ترازوی داد و ستدی هستند که به غنای هر دو میانجامد. مهاجرت اشراف به فردیت فرد است.