کتاب زمانه – «من منچستر یونایتد را دوست دارم» نوشته مهدی یزدانیخرم در اردیبهشت ماه سال جاری منتشر شد و اکنون به جاپ دوم هم رسیده است. این رمان در سالهای دهه ۱۳۸۰ آغاز میگردد، به گذشته میرود و نویسنده در روایتی پیچ در پیچ و چند لایه ما را با خود به سالهای دهه ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۰ میبرد و خوانندهاش را در این سفر تاریخی به تاریخ معاصر ایران با بیش از ۱۰۰ شخصیت آشنا میکند.
یزدانیخرم گفته است که این رمان، «اثریست در جعل تاریخ و هجو زمان» محمد میرزاخانی، نقد مفصلی بر این رمان نوشته است. این نقد را در دو بخش در «کتاب زمانه» میخوانید:
«تاریخ و دانش بهمنزلهی مسیری فرعی برای تصاحب دوبارهی حضور تعیین شدهاند.»
(ژاک دریدا، از گراماتولوژی)
محمد میرزاخانی – مهدی یزدانیخرم برای نوشتن «من منچستر یونایتد را دوست دارم» نزدیک به چهار سال وقت صرف کرده و حاصل کار داستانی شده پرکشش با روایتی جذاب. رمان در «تکه اول» با تصویری از دانشجوی تاریخ دانشگاه تهران آغاز میشود؛ در هوای ابری پاییز ۸۳ در خیابان انقلاب. بعد رفتهرفته به گذشته میرود و با روایتی از چند دهه قبلتر و حمله متفقین به ایران گره میخورد. این روند ادامه پیدا میکند تا «تکه دوم»؛ تهران دهه بیست و سی که پر شده از آدمهای غریبی که میخواهند تکلیف دنیا را روشن کنند، احزاب سیاسی، نیروهای متفقین، لهستانیهای مهاجر، فیلد مارشال اسطورهای ارتش آلمان، شاعر ملیگرای ایرانی و…
تکهی یکم یا «اُمّالقُرای طهران»:
محمد میرزاخانی
تام و جری طبق معمول درگیرند. خانومِ صاحبخانه میآید و ماهیتابهی پر از روغن داغی را به سمتشان پرتاب میکند. ماهیتابه از جنس تفلونهای قدیمی پدرمادردار بوده که به راحتی خط برنمیداشته. زمانی که برادرشوهرِ خانوم تو جنگِ جهانیِ دوم افسر بوده، تو اتریش، آنجا با یک پیرمردِ یهودی آشنا میشه که برای فرار از دست رفقای بیناموس هیتلر حاضر بوده هر کاری بکنه. این پیرمرد از سال ۱۸۸۸ مقیم اتریش بوده. همان سالی که مادرش مرده بوده و پدرش هم در درگیریهای قومی کشته شده بوده. اصل درگیریهای قومی از روزی شروع شده که یکی از همسایههای پدرِ پیرمردِ یهودی ـ که آنوقت هفت ساله بوده ـ داشته تو حیاط هندوانه میخورده. یک قاچ از پوست هندوانه را از حیاط پرتاب کرده بیرون، که صاف افتاده جلوِ پای دختر مسیحییی که از یه ولدالزنایی باردار شده بوده و قرار بوده همان روز وضعِ حمل کنه. دختره خورده زمین و افتاده تو جویِ آب و سرش کوبیده به لبهی جو و مغزش پاشیده بیرون. مغزش همراه با خون، قاطی آبی شده که میرفته جایی که یک سگی داشته میشاشیده. مغز و خون و شاش قاطی شدن. سگه یکهو خیز برداشته تا مغز را به دندان بکشه. این سگ از اون سگهای دوبرمن پدرمادردار بوده که یک آمریکایی جهانگرد از یک فرانسوی خریده بوده. فرانسوی بدجور به پیسی افتاده بوده و مجبور بوده سگشو بفروشه. آمریکایی هم که سگ رو میخره، براش اومد نداشته. داشته با سگه از پیادهرو رد میشده که دو نفر هفتتیرکش از پیادهروی روبهرو به هم شلیک میکنن. تیرِ یکی از هفتتیرها هم راست میآد تو این پیادهرو و میخوره تو مغز آمریکایییه و مغز میپاشه بیرون. سگه هم پا میذاره به فرار. درست همونجایی که آمریکایی میخوره زمین، لونهی مورچهها بوده. از این مورچهگازیهای پدرمادردار که سر دو دقیقه نصفی از پوست کلهی آمریکاییرو خورده بودن. سوراخ مورچهها راه داشته به یه کافیشاپ. خون از این سوراخ راهش رو باز میکنه و میره تا میرسه به کافیشاپ و درست جلوِ پای یه شازدهخانومِ قجری بیرون میآد که پدربزرگش از ندیما و عملهاکرهی مظفرالدین میرزا بوده و وقتی فرنگ اومده بودن تا شاه مملکت به عیاشیش برسه، این پدربزرگه خودشو گموگور کرده و دیگه برنگشته به امالقرای طهران…
تکهی دوم یا «وقتی اعصابات خرده، سیگار بکش»:
زیرتکهی آـ ایهاب حسن، نویسنده و استاد ادبیات، نوشتهای داره، که از قضا ظاهراً اولین یا دومین نوشتهی درستودرموناش هم هست. با عنوانِ «پُستمدرنیسم: کتابنامهای نقدگونه». خوندنِ این نوشتهی عجیبوغریبْ سخته ولی جذابیتهاش هم،ای، خیلی کم نیست. جملههای جالب هم،ای، چند تایی داره. مثلاً میگه: «در نوعی از تاریخ، دائماً گذشته را از نو ابداع میکنیم.»
زیرتکهی ب ـ مهدی یزدانیخرم، روزنامهنگار و داستاننویس، رُمانی داره با نام «من منچستر یونایتد را دوست دارم». این کتاب دومین نوشتهی نویسندهست. خوندنِ این رمان، از یکجایی به بعد، مثلاً از صفحههای هفتاد هشتاد، خیلی حوصلهسربر و اعصابخردکن میشه. چیزای جذابم داره. مثلاً اسمِ کتاب.
تکهی سوم یا «دلبرکان ماتمزدهی لهستانی»:
درست وسطِ چهارراه ولیعصر واایستادی و آرومآروم سیصدوشصتدرجه میچرخی و هر قدر که چشمات میتونن ببینن، میبینی و به حافظه میسپاری. از بزرگترین چیزها مثل رد شدنِ اتوبوس درازِ بیآرتی و پارک دانشجو و سالن تئاتر شهر تا کوچکترینها، مثل حرکت یه مگس داخل تاکسیِ یه جوون نوزده ساله با سبیلای کمپشت و سه قطره عرق رو پیشونیاش.
میری خونه و مینویسی:
ورسیون اول: فقط آنچه دیدهای. حاصل: گزارش.
ورسیون دوم: آنچه دیدهای و تاریخچهی پشت هر کدام تا پنجاهشصت سال عقبتر. حاصل: گزارش تاریخی.
ورسیون سوم: آنچه دیدهای همراه با تاریخپردازیِ تخیلیِ خودت. حاصل: داستان (ـِ شبهِ تاریخی).
ورسیون چهارم: آنچه دیدهای را بهانه میکنی تا «زور بزنی» و «با سریشم» به هم وصل کنی: ماتحت هر کس برسد به دماغ نفر قبلی. پای هر کس کفشی باشد که لای آن، یک شنریزه گیر کرده که جلوِ خانهی مقتولی بوده که مغزش امروز صبح روی شنها ریخته و کفش هم کارِ دست باشد و حاصل کار یک کفّاش ترکتباری که با دختری لهستانی ازدواج کرده و اوایل جنگ جهانی به ایران آمدهاند و اطراف سرچشمه آلونکی گرفتهاند. یا اگر میخواهید یک جور کفش دیگری با مشخصات دیگر. دیگر من نمیگویم. خودتان زحمتاش را بکشید.
تکهی چهارم: یا «حلقهها را جوش بده»
خواستِ این نوشته نزدیک است به آنچه نورتروپ فرای در تحلیل نقد میگوید: جوش دادن حلقههای گسستهی آفرینش و معرفت، هنر و علم، اسطوره و مفهوم.
یک) خوانشی از تاریخ:
۱. نویسنده، یک دانشجوی تاریخِ مبتلا به سرطانِ موروثی را بهانه کرده تا وارد تاریخ اوایل همین سدهی خورشیدی ایران شود: تاریخ اطراف جنگ جهانی دوم و ورود متفقین به ایران و سرنگونی رضاشاه و آمدن پسرش، تا نخستوزیری مصدق و درنهایت کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲. و از این رهگذر نگاهی داشته باشد به پیدا و پنهانِ تاریخِ پرآشوبِ این دو سه دهه.
۲. آنچه از تاریخ این دوران روایت میشود گاه مبتنی با واقعیات است وگاه دادههایی است شبهِ واقعی و گاه ساختههای خیال نویسنده.
«من منچستر یونایتد را دوست دارم» نوشته مهدی یزدانیخرم
۳. ارتباط تاریخِ این روزگار ایران با تاریخ جهان، دستمایهای شده تا نویسنده بتواند هرازگاهی گریزی هم بزند به تاریخ جهان و بهویژه اروپا، به تاریخ کشورهایی مثل روسیه، آلمان، فرانسه و لهستان و مانندِ اینها. و از رضاشاه و مصدق گرفته تا استالین و هیتلر همه در این داستان حضور دارند: یا نام و یادشان، یا خودشان، یا ارواحشان.
۴. تاریخ این روزگار، تاریخِ بیاندازه آشفته و پرافتوخیزی است. عصارهی شیریناش دلبستگی مردم است به مصدق و ملی شدن نفت و ایستادن جلوِ انگلیسیها و امریکاییها، و فرجاماش شکست و سرخوردگی و کودتا و اعدامها و ناکامیِ مردم در دستیابی به امید و آرزوها: آرزوهای بربادرفته.
۵. نویسنده از جنبههای مختلف به این تاریخ نگریسته: دانای کلی را در نقشِ راوی قرار داده که همچون خودِ ایران است. یا خودِ تهران. یا بهتر است بگویم: خودِ زمین. یا: مامِ زمین. هر چه بر این زمین رفته، هر خونی که ریخته شده، هر رهگذری که بر آن قدم گذاشته، هر توپ و تانکی که خود را بر تنِ آن غلتانیده و پیش رفته، هر چیز و ناچیزی که بر این زمین گذشته یا افتاده یا وزیده یا تابیده یا پاشیده، سرنخی شده تا کلاف پیچیدهی تاریخ ایرانِ دو سه دههی آغاز سدهی چهاردهم خورشیدی اندکی بازتر شود ـ گیرم که در جاهایی در نتیجهی این کشیدنها، گرهها سفتتر و تنگتر شدهاند. سرنخها البته چندان کشیده نمیشوند و اگر هم میشوند، فقط تا جایی که خودشان میآیند، پس از آن دیگر نویسنده تلاش نمیکند گرههای ایجادشده را باز کند و سرنخ را تا پایان ادامه بدهد. به محض گیر کردن و سفت شدن، میرود سراغ نخ دیگری. و این رشتهها نزدیک به صد مرتبه عوض میشوند.
۶. روایت تاریخ در این داستان، روایت کسی است که در جایی پشت به مردم نشسته (چیزی شبیه به غار معروفِ افلاطون) و از طریق یکصد تکه آیینهی شکسته که با فاصله به دیوار روبهرویش چسبیده، داستانِ مردم را روایت میکند. آشکار است حقایق بسیاری در گفتهی این راوی وجود دارد اما حقایقی که یا سر و تهشان افتاده یا به اشتباه سر و تهشان به یکدیگر چسبیده شده است. چون یا روای مواردی را ندیده یا همینطور دیده است. یک آیینهی سالم و تمیز میتوانست حقایق را صد بار بهتر نشان بدهد و اما و صد البته کارِ راوی را هم برای اینکه تصمیم بگیرد روایتاش را از کجای این آیینهی بزرگ آغاز کند، با دشواریهای بیشتری روبهرو کند. خاصیتِ آیینههای کوچک این است که میدان دید اندکی دارند، در نتیجه با یک نگاه، بیشترِ آنچه باید گفت، به چشم میآید.
۷. تاریخ آشفتهی این روزگار، نویسنده را وسوسه کرده تا بیشتر روی مواردی تمرکز کند که بازتابدهندهی اوج این آشفتگی و خشونتهای عریان و خونبار آن هستند.
ـ این موارد نورِ بیشتر بر تاریخ میتابانند؟
ـ شاید.
ـ آیا میتوان آنها را تلطیف کرد یا از حجمشان کاست؟
ـ شاید آری، شاید نه.
ـ آیا ذاتِ این دنیا چنین است؟
ـ به احتمال قریب به یقین، آری.
ـ نویسنده چهطور؟ او میتواند نگاهاش را تغییر دهد؟
ـ این را باید از خودش پرسید. اما به گواهی این اثر (و اثر قبلیاش)، نه، نمیتواند.
مگر به سلین نگفته بودند که چرا اینقدر در نوشتههایت بددهنی، بیادبی، بیرحمی و خشونت میکنی، و او پاسخ داده بود: چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند تا من هم سبکام را عوض کنم.
نویسندهی «من منچستر یونایتد را دوست دارم» نیز گویا چنین نگاهی به دنیا دارد. یا مینماید که چنین است.
ـ حالا مگر مجبور است که حتماً نگاهاش را تغییر بدهد؟
ـ خیر. اجباری در کار نیست.
دو) «قبض و بسطِ تئوریکِ شخصیت»:
۱. از آغاز تا پایان داستان، حدوداً هر دو صفحه یک بار شخصیتی که راوی از او سخن میگوید، عوض میشود: دانشجوی تاریخ، دختری در چهارراه فلسطین، آرایشگر، پیرمردِ سرِ چهارراه، پدربزرگ، زنِ جوان، جاهلِ جوان، مردِ آبرودار، فروشندهی دورهگردِ قفلِ روسی، زن لهستانی، پسرکِ چشمسبز، سرگرد مخابرات، روحِ شاعر، روحِ خبیث، افسر انگلیسی، پهلوانِ سالخورده، عکّاس، مردِ چاق، زنِ قدبلند، مستخدمِ جوانِ کافه، نجارِ میانسال، قاتلِ شناسایینشده، بزرگِ علوی، رانندهی آمبولانس، استالینِ صورتخونی، مصدق، فیلد مارشال، و ….
۲. اغلبِ شخصیتهای این داستان تقریباً بیناماند و هر یک با صفتی توصیف میشوند. آنهایی هم که نامِ واقعی دارند، مانندِ استالینِ صورتخونی، خودشان غیر واقعیاند: این استالین یک پرچم است با تصویرِ استالین که روی آن در یک درگیری خون میپاشد.
۳. فرجامِ کارِ اغلبِ این شخصیتها کموبیش یکسان است: مرگ و تکهپارهشدن و تیرباران و اعدام و بدبختی و بداقبالی و خون و خون و خون.
۴. در خودِ داستان چیزی ایجاب نمیکرده تا حدودِ صد شخصیت را الزاماً به داستان وارد و از آن خارج کرد. بهراحتی میشده این تعداد را به نصف این مقدار یا حتا بسیار کمتر کاهش داد، یا اینکه تعدادشان را دو سه برابر کرد. همهچیز به حوصله یا سلیقهی نویسنده بستگی داشته است و نه ـ ظاهراً ـ به هیچ منطقی در دلِ خودِ داستان.
سه) از شیر مرغ تا جانِ آدمیزاد: نوشتارِ تحقیقی / نوشتارِ تخیلی
۱. نویسنده در وارد کردنِ هر چیزی به داستان کاملاً دستودلبازانه رفتار میکند. موضوعی، مقولهای، مفهومی، آدمی، چیزی نیست که نویسنده به یک بهانهای وارد داستان نکند و از آن دستِ کم در یک دو کلمه تا یک دو صفحه حرف نزند. بمباران دادههای گوناگون از همهجا و همهچیز و همهکس. از دانشجوی بیکسوکار تا رفیق استالین و هیتلر و رضا شاه؛ از فاحشهها تا قاتلها؛ از روزنامهنگار تا عکاس؛ از افسران ایرانی تا آمریکایی و روسی و غیره؛ از سگ و لاکپشت و مورچه تا شنریزه و آجر؛ از چاقوی دستهزنجان تا شمشیر سامورایی و تانک و مسلسل؛ از کفش چرمِ دستسازِ خارجی تا پرچم ابریشمیِ سر در مجلس؛ از تودهای و ملیگرا تا باحجاب و بیحجاب؛ از اصغر قاتل تا مصدقالسلطنه؛ از ارواح سرگردان تا کلکسیون تکههای بدن انسان؛ از نعش و مردهشورخانه تا کافیشاپ و دختران زیبا؛ از قبرستان مسگرآباد تا پراگ ۱۹۳۹؛ از بیمارستان سینا تا سیگار لاکی استریت، و …
۲. روزگاری داستاننویسانِ پیشکسوت به تازهکارها نهیب میزدند که همینطور نمیتوانی بنشینی گوشهی خانه و از عالَم و آدم بنویسی. باید بروی، ببینی، بکاوی، بشکافی، نشست و برخاست کنی، بیاموزی، درونی کنی، بیندیشی و بعد بنویسی. میگفتند اگر میخواهی از زبان یک جاهل بنویسی، همین که رطب و یابسی به هم ببافی و بگویی اینها گفتههای جاهل است، کسی نمیپذیرد؛ باورپذیریاش دشوار است؛ باید بروی و زبانِ جاهلها را از خودشان و در کوچه و بازار و سرگذرها و اینجا و آنجا بشنوی و یاد بگیری و بعد بیایی و آن را در داستانات بازسازی و بازآفرینی ـ و نه بازنویسیِ از روی حفظیات ـ کنی. همینها معیاری بود برای شناختِ تازهکارها از جاافتادهها و حرفهایها. تازهکارهای حوصلهدار هم صد البته به تحرک (می)افتادند و هر یک به فراخورِ داستانِ خود در زمینهی آن تحقیقات کتابخانهای و میدانی میکردند. یکی میگفت شش ماه است که هر روز میروم بازار تهران تا کاملاً حالوهوای آنجا، زبانِ بازاریان، فضای ذهنی بازاریجماعت، و غیره و غیره را درک کنم. یک عالَمه یادداشت جمع کردهام. همهی اصطلاحات و واژگانِ دلِ بازار را یاد گرفتهام؛ آن یکی با کارگرهای افغانی نشست و برخاست میکرد؛ یکی دیگر بلند میشد میرفت فلان شهر یا روستا و مدتی با اهالی آنجا میگذراند و…؛ در کنار همهی اینها، پژوهشهای کتابخانهای هم در جای خود محفوظ بود.
پس معیار و محکی ـ ظاهراً ـ وجود داشت برای سنجیدن تازهکاری و ناشیبودن از حرفهای و دقیق بودن نویسنده.
اما، امروز ـ احساس میکنم ـ وضعیت به یک شکل دیگر درآمده است. نویسنده میرود و یک عالَم در مورد موضوعاش تحقیق میکند. کاری که لازم است و باید انجام بدهد. مشکل اینبار اما درست و اتفاقاً همینجا است: نویسنده میآید و خلاصهی مفصلی از یافتهها و کاوشهایش را به هر زور و ضربی که شده، در دلِ داستان جا میدهد. البته آشکار است که نویسنده شاید ده هزار صفحه خوانده یا صدها ساعت مطالعهی میدانی داشته که تنها یکدهمِ آن را در داستاناش بازتاب داده. اما در این سطح، در هر صورت، تفاوتی در اصلِ ماجرا وجود ندارد. اینبار معیارِ تازهکاری و ناشیبودن درست همینجاست: پاشیدنِ فلهای دادههایی که نویسنده از اینجا و آنجا یافته بر روی صفحههای داستان. چیزی که قرار بوده حُسنِ کار باشد، آشکارا عیبِ کار میشود. چه صورت را آرایش نکنیم، و چه مشتمشت سرخابسفیداب بمالیم، نتیجهی هر دو یکی است: نازیبایی؛ زیبایی در شناختِ دقیقِ تناسبهاست.
بمباران کردن صفحههای کتاب از اطلاعات ریز و درشت، نشانهی دانش و مهارت نویسنده نیست و عدمِ بمباران هم الزاماً نشانهی بیدانشی و ناشی بودن نویسنده به حساب نمیآید. آنچه که خواننده در نهایت با آن روبهرو است خودِ داستان است.
حتا در کتابهایی مثل جنگ و صلح یا سالامبو هم نویسندهها اطلاعاتی که در اختیار خواننده میگذارند، کاملاً حسابشده و اقتصادی است: البته با در نظر گرفتن حجمِ وحشتناکِ پژوهشهایی که آنها برای نوشتنِ چنین داستانهایی میکردند و همچنین توجه به حال و هوای قرن نوزدهمی این آثار و نیز اقتضای موضوعشان.
چیزی که هست و نشانهی هنرمندی و دقتِ نظر نویسنده به شمار میآید این است که هر نوع اطلاعات باید درست در بافتِ کلی اثر جا بگیرد و زائده و بزکدوزکِ اضافی و به رخ کشیدنِ دانش نباشد. چیزی که در «من منچستر یونایتد را دوست دارم» اغلب فراموش میشود.
نویسندهای که نسبت به کارش بیرحم نباشد، نسبت به کارش بیرحم است! کسی که دلاش نمیآید بسیاری از یافتههایش را دور بریزد و فقط و فقط از هر چیزی که واقعاً ضرورت دارد و بود و نبودش در داستان تأثیرگذار است، استفاده کند، خودبهخود دلاش آمده و رضایت داده تا کلیتِ کارش را در مرز دور ریختن و نفله شدن قرار بدهد. صورتی که زیادی و مبالغهآمیز آراسته شده، نگاهها را جلب نمیکند، میرمانَد و میگریزانَد؛ گیرم که در نگاهِ اول خیرهکننده و توجهانگیز بنماید، اما خیلی زود این «زیادگی» خودش را نشان میدهد.
ـ پس تکلیفِ اینهمه سختیها و وقتگذاشتنها و یافتهها چه میشود؟ حیف است دور ریخته شوند!
ـ هرگز حیف نیست. مهم برای بیننده/خواننده نتیجهی کار است. مشکلاتِ سر راهت، جانکندنها و با مرگ پنجهانداختنهایت فقط به خودت مربوطاند. نیاز نیست که الماستراش از رنج بیشمار کارش بگوید و از تمامِ دانشی که در این مسیر در سالها و سالها به دست آورده؛ کافی است تا الماسِ خوشتراشاش را به نمایش بگذارد. بیننده/مخاطبِ عاقل خودش همهچیز را خواهد فهمید.
اگر پاشنهی آشیل نویسندهی دیروز عدمِ توجه به جزئیاتِ دقیق بود، پاشنهی آشیل نویسندهی امروز میتواند توجهِ بیش از نیاز به این جزئیات باشد: توجهای ناپالوده و فلهای.
ادامه دارد…
(بخش دوم و پایانی این مقاله فردا در کتاب زمانه منتشر میشود.)
عکس نخست: مهدی یزدانیخرم
جالب بود
بهروز / 22 June 2012
به نظر من این کتاب رمان نبود. یک جور تفاخر و اظهار فضل بود و بس. تا کسی آن را نخواند نمی فهمد من چه می گویم. چه قدر بدبخت است ادبیات ایران که رمانش این است و عده ای به خاطر نفوذ و جایگاه یزدانی خرم در روزنامه ها و نشرها کتابش را ستایش کنند. رادیو زمانه با آوردن نقد این نوع کتاب ها ، حتی نقد به اصظلاح کوبنده ، به نویسنده این کتاب ها اعتبار می بخشد و در عوض اعتبار خود را از دست می دهد. با عرض پوزش از بیان حقیقت که برای ما خیلی جالب نیست.
کاربر مهمان / 23 June 2012
سلام. بخش دوم این نوشته کجاست؟
کاربر مهمان / 23 June 2012
رمان فوق الاعاده ای بود و من فکر می کنم منتقد نتوانسته آن طور که باید حق مطلب را ادا کند.جاه طلبانه بود این رمان و خیلی خشن
کاربر مهمان / 26 June 2012
آقای یزدانی خرم توی یک ویژه نامه در مورد گلشیری یک چیزی مینویسه که خلاصه این رمانه. تقریبا میگه: توی روزگاری که جوون و دبیرستانی بودم، عاشق قدم زدن با یک بغل پر از کتاب توی خیابون انقلاب بودم و تنفس بو و فضای روشنفکری.
منوچهر حسینخانی / 11 August 2012