یک روایت از زبان خودتان، یک روایت از آنچه زندگی میکنید. روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجود شما در آن و بازتاب آنچه پیرامون شما میگذرد. زمانه روایتهای شما را از تغییرات زندگی شخصی و اجتماعیتان در چند سال اخیر منتشر میکند.
اگر زنی ۲۴ تا ۴۰ ساله هستید، هنوز هم فرصت دارید روایت زندگی خودتان را بفرستید. زمانه این روایتها را بدون هیچ جرح و تعدیلی منتشر خواهد کرد.
چهارمین بخش این روایتها را بخوانید: روایت بینام دو زن.
نا امید شدم از جنگیدن در یک میدان نابرابر
میدونم همه مردم ایران روزهای سختی رو میگذرنیم و بعضیها سختتر. ما به شنیدن تلخی عادت کردیم و اگر بعد شنیدن ه قصه هنوز اینقدر پست نشده باشیم که در دل شاد باشیم که حالمون به بدی گوینده نیست، احتمالا با خودمون میگیم آره، همه همینن الان.
من یه زنم که فارغ از تمام رنجها و حقارتها و دیده نشدنها، مانند مابقی زنهای هم نسلم، در ۳۰ سالگی بعد از ده سال زندگی مشترک و داشتن یک بچه چند ماهه، سه سال پیش جدا شدم. قصه من دیوان پر دردی از اینکه چی شد که زندگیم به جدایی رسید و چه رنجهایی بردم برای حضانت فرزندم و گذشتن از محدود حقوقی که همین جامعه مردسالارانه با شروطی برای من قائل بود و بی شروطی از من گرفت نیست، که البته خودش میتونه مدتها فعالین حقوق زنها رو تحت تاثیر قرار بده. اما قسمت جدیدی از زندگی من بعد از جدایی بود. اینکه چقدر بلاک شدهها در موبایلم بیشتر از مخاطبهام هست. از املاکی و تعمیرکار و کارگرها بگیر تا مهندسانی که به واسطه شغلم به خود اجازه میدادند نزدیک شوند و به شکلی آزارم بدن. من مهندس ناطر برق هستم با درآمدی که شاید چند سال پیش میشد باهاش بدون زیاده خواهی راحت زندگی کرد و سالی یک مسافرت رفت، اما الان حتی برای مدیریت یک ماه هم با سختی روبهرو هستم و اجبار من رو از قشر متوسط جامعه به پایبن میکشه و فارغ از فشارهای اقتصادی و کم و کمتر شدن رفاه زندگی خودم و پسرم، آسیب روحی از این فروافتادگی آزار دهندهتره اما تلاش برای بقا انسان رو مانند هر موجود دیگهای سخت میکنه.
اینکه پدر بچه ام چقدر به پشتوانه جامعه مرد محور آزارم داد بدون حتی فکر به جایگاه پدر بودن و وظایفش، گوشهای دیگه از فشارهایی بود که مجبور به پذیرش و سازگاری شدم. من خوب فهمیده بودم اگر لحظهای در تلاش درنگ کنم، این لجنزار انسانی بدون هیچ رحمی فرو میبلعه منو. هم جنسهایی که تا دیروز دوست بودند و از روز بعد جدایی تبدیل شده بودم به تهدیدی برای همسرانشون غمگینم میکرد. کم یاد گرفتم اطرافیانم رو الک کنم تا شلها بیفتند. لازمشون نداشتم. سختی، قوی بودن رو هدیه میده. تجربه هایی داشتم از به وجد آمدن از مردهایی که آروغ روشنفکری میزدند، کتاب میخوندند، کتاب مینوشتند، عطر شانل میزدند و احترام به زنان متجدد را غرغره میکردند اما درونشان بسیار بیمارتر و سکسیستتر از مابقی نقابدارهای معمولی بود. من به واسطه مهری در شناسنامهم که برای حفظ اخلاقیاتی بود که بهش پایبند بودم و به خاطر ارامشی که خودم رو موظف میدونستم به پسرم بدم، هدف این مردها بودم.
در محل کارم آزار دیدم، از هم جنسهام آزار دیدم، از مردهایی که دوستشون داشتم آزار دیدم، از خانوادهام و جامعه زخمها خوردم. تا نهایتا بعد دوسال، بی اعتمادی و نقاب برای پنهان کردن کثافت روح آدمها و دیدن هیتلر درون آدمها من رو به انزوا کشوند. یادم نمیاد دیگه آخرین باری که بوسیده شدم یا در آغوش گرفته شدم کی بود!؟ اما بد نشدم، گند نشدم. من برای هیچ کدوم از زخمهایی که خوردم زخم نزدم. کتاب و فیلم و تنهایی. گاهی نوشتم. خشمها، اندوههام و رویاهام منو وصل کرد به دنیایی که خودم دوستش داشتم. تو این آشفته بازار این روزها، تو حال بی حال مردمانش تو افسردگی پراکنده شده در اکسیژن این سرزمین برای هیچ کس قصهای نگفتم تا ترحم بگیرم برای زنی سرخورده و فرزندش. خواستم با قدرت بگم این سرزمین زنهایی مشابه من کم نداره که برای زندگی شرافتمندانه میجنگند، کار میکنند و دستشون به زانوی خودشونه که زیبان اما زیبایی ابزار زندگیشون نیست که اگر حقوق اولیه زندگیشون چون خندیدن لباس دلخواه با رنگ دلخواه پوشیدن یا سیگار کشیدن رو میخوان مثل مردها، هیچ چراغ سبزی برای هیچ مردی نیست اما امروز اعتراف میکنم که نا امید شدم از جنگیدن توی یک میدان نابرابر که مجبوری چندین برابر مردها تلاش کنی با حقوقی بسیار کمتر، که باید کلی نقش رو بپذیری در جامعهای که نه تنها همراه نیست نه تنها برای به دوش کشیدن تمام نقشها و شرافت انسانی بهایی قائل نیست که فشارهای اقتصادی و اجتماعی رو چوبی کرده و در آستینت فرو میکنه. من فکر میکنم و غیرت روی خاک، سرزمین، هم وطن، دوست، خانواده وقتی معنا داره که دستی از تو گرفته باشند، گندمی، گلی بهت هدیه داده باشن، طعمی، یادی، خاطره ای دلنشین روی ذهنت به یادگار گذاشته باشن. وقتی خاکی اندوه پراکنده میکند، وقتی بخل و دشمنی بیماری ِ مسری مردمان اطرافت شده، وقتی همیشه دستانت جز بر زانوان خودت تکیه گاهی نداشته، وقتی برای همه مسائل و مصائب زندگیت تنها بودی، باید به گور سپرد تمام حسهای وصل شده به این کلمات را. خلاف روزها و سالهایی که عمیقا اعتقاد داشتم باید تو این مملکت بمونم، حالا به همون اندازه عمیقا معتقدم تا وقتی هنوز درد به مغز استخوانت نفوذ نکرده و قانقاریا نشده، بدون انکه پشتت را نگاه کنی فقط باید فرار کنی و فرار کنی. دلم میخواهد برم دورِ دورِ دور. این آینده ای نبود که برای اون جنگیدم. مگر هدف ما همیشه بنده شدن نبود؟ چیزی که همیشه به دخترها آموختند؟
این سر و تن دیگر نه آنیست که ٢٣ سال در شیراز زیست
دو سال و نیم پیش پس از اتمام دوره کارشناسی برای دریافت ویزای دانشجویی آلمان اقدام کردم. پدرم در همان سال بازنشسته شد و سنواتش را برای کمک هزینه تحصیلی پشتوانه راهم کرد. مهاجرت به آلمان به مثابه کنده شدن از خاکی که ٢٣ سال تنم در آن ریشه دوانده بود و یحتمل با آن یکی شده بود. ترک خانواده و دوستان و فزون بر آن هوایی که نفسهایم به آن خو کرده بود. اگر نیرویی در کار باشد که قدمهای آدم را محکم و استوار میکنند و دستها را توانمند برای من بیشک حضور جدامانده دوستی بود که پرنده دلم زودتر از تنم به سمتش پر کشیده بود. بعد از دوری یکسال و اندیماه دری به رویم گشوده شد، از زمین کنده شده بودم و آغوشش بود که قلبم را دوباره زنده کرد. خاک جدید هیچ بویی نمیداد و هیچ وقت هیچ عطری در هوا پخش نمیشد. نه چون من در زمستان به آنجا رسیده بودم، بلکه کلّا هیچ بویی از هیچ جایی به مشامم نمیرسید. پنج ماه فشرده یادگیری زبان آلمانی و دریافت مدرک تستداف را پشت سر گذاشتم. تابستان شده بود و باز هم بویی نیامد. توت فرنگیها سرخ و تپل که از دور دلت میخواهد هرچه هست را بخری، بعد جلو میروی: چقدر سرد است! همه چیز در تابستان بعد از آب شدن یخهایشان به سرعت رو به فساد میروند. توت فرنگیها را همان روز که میخری بخور بعد جلوی پنکه بمان تا هضم شوند، احتمال فاسد شدنش در هیچ مکانی از بین نمیرود.
دانشگاه شروع شد. شب سرد دهم اکتبر در اتاقی نشسته بودم که تمام اساتید بخش در دو سر میز جا خوش کرده بودند. یکیشان با دستیارش تمام مدت شامپاین میخوردند و به ریش نمیدانم کی میخندیدند، بعدتر که کلاسی با او داشتم بعد از دو جلسه حضور درس را حذف کردم. یکیشان که همیشه چهرهای ملایم به خود میگیرد قبل از گفتن هر جملهای روی پیشانیاش حک میشود: «من خوبم، خیلی میفهمم»، از من پرسید که در ایران چه خواندهام و چه سالی، بعد از اینکه متوجه شد شش ماه است در آلمانم گفت: «پس خیلی زبان رو زود یاد گرفتید» این جمله را در فرمهای مختلفش بارها از زبان بیشمار آدم دیگر شنیدم. اولش امیدوارکننده است بعدتر حال به هم زن و از یک جایی به بعد بینهایت مضحک و خندهدار. آخریشان رئیس بخش بود. انسان رحیم و مودبی که تمام زندگیش وقف مطالعه و پژوهش در زمینه «هرآنچه با فرهنگ مرتبط است» کرده است. بعدتر برای تحویل مقالهام از او دو هفته بیشتر فرصت خواستم، ده ماه تمدیدش کرد. اسمش را بگذاریم: «اندر محاسنات «خارجی» بودن». قصه کوتاه نمیشود اما خلاصه چرا. هنوز مشغول به تحصیلم و درگیر پروژههای درسی. یک سال پیش با دوستِجان که چند ماه پیش با هم ازدواج کردیم، سفری کوتاه به ایران داشتیم برای انجام مصاحبههای پژوهشم. در انتهای این سفر تحفههای دوستی اهل بیابان ساکن تهران، ما را با چنان شتابی به آلمان فرستاد که گرد و خاکش هنوز در هوا پخش است.
به عنوان یک جمعبندی کوتاه این سر و تن دیگر نه آنیست که ٢٣ سال در شیراز زیست، نه آنی که یکسال اولش را در آلمان برای خودتطبیقدهی با فرهنگ و قوانین این کشور پرورش داد و نه آنی که از بعد از سفر به ایران بود. با این اوصاف تعجبآور نیست که بعد از اتمام این متن هم این نوشته را از آن خود نداند.