محمد عبدی- بیست و چهارمین فیلم از مجموعه سینمای جهان در صد فریم را اختصاص دادم به شاهکار جمع و جوری از آکی کوریسماکی که چندی پیش بر پرده سینماهای اروپا می‌درخشید: لوآور. در این فیلم هر صحنه و هر نگاه جهانی بنا می‌کند که جهان کوریسماکی است؛ با مختصات خاص خودش. جهانی که شبیه هیچ فیلمساز دیگری نیست و با جهان واقعی ما هم همخوانی ندارد.

در جهانی که فیلم بنا می‌کند، همه با هم آرمانشهری می‌سازند که در آن رنگ و ‌نژاد و مرز وجود ندارد. تنها در چنین آرمانشهری است که معجزه اتفاق می‌افتد و ما جز این انتظار دیگری نداریم.

لوآور (Le Havre) چه داستانی دارد؟

کارگردان و نویسنده فیلمنامه: آکی کوریسماکی- بازیگران: آندره ویلمز، کتی اوتینن، ژان پیر داروسان- ۹۳ دقیقه- محصول فنلاند، فرانسه، آلمان.

مارسل ماکس که با همسرش در بندر لوآور در شمال فرانسه زندگی ساده و فقیرانه‌ای دارد، با پسری آفریقایی که به طور غیرقانونی وارد خاک فرانسه شده و قصد دارد به مادرش در لندن بپیوندد، برخورد می‌کند. مارسل به پسر پناه می‌دهد و این در حالی است که کارآگاهی که در شهر به دنبال این پسر است، به مارسل شک برده و سعی دارد همه چیز را زیر نظر داشته باشد. از طرفی همسر مارسل در بیمارستان بستری می‌شود و پزشکان امیدی به زنده ماندن او ندارند.

آکی کوریسماکی کیست؟

آکی کوریسماکی، سینماگر فنلاندی

متولد ۱۹۵۷ در فنلاند. تحصیل رسانه در دانشگاه. آغاز کار با کارگردانی مشترک با برادر بزرگ ترش. اولین فیلم مستقل در سال ۱۹۸۳.

معروف‌ترین سینماگر فنلاندی. خالق شخصیت‌هایی غریب و تنها، با سبک و سیاق شخصی در پرداخت.

لوآور را چگونه می‌توان تحلیل کرد؟

اگر یاسوجیرو اوزو جهان ساده‌اش را حول و حوش آدم‌های معمولی دورانش بنا می‌کرد و در عمق سادگی به روایت پیچیدگی‌های روابط انسانی مشغول بود، آکی کوریسماکی، آدم‌های بسیار غریبی را برمی‌گزیند که ربطی به دنیای واقعی ندارند و در واقع برداشت آزادی هستند از شخصیت خود او که بسیار غریب به نظر می‌رسد و ارتباطی با آدم‌های معمول اطراف ما ندارد.

در عین حال اما کوریسماکی موفق می‌شود آدم‌های غریب خود را که گویی از دل قصه‌های جن و پری بیرون آمده‌اند و کاملاً فانتزی به نظر می‌رسند، شدیداً زمینی، ملموس و دم دست ‌کند تا آنجا که گویی ما سال‌هاست این آدم‌های غریب را می‌شناسیم و با آن‌ها زندگی کرده‌ایم.

نقطه قوت لوآور از همین جا نشأت می‌گیرد؛ اینکه چطور می‌توان در فیلم اصولی را بنا کرد که در آن همه چیز آرمانی به نظر برسد و در ‌‌نهایت هم یک معجزه اتفاق بیفتد (درمان زن؛ که آن‌طور که پزشک پیش‌تر گفته بود اگر رخ دهد شبیه به معجزه خواهد بود) و همه چیز کاملاً طبیعی و باورپذیر به‌نظر برسد.

در این راه باید جادوی کوریسماکی و انگشت اشاره و امضای او را در دل هر نمای فیلم جست‌و‌جو کرد؛ اینکه میزانسن‌های ایستا و ساده او – به همراه صحنه‌های غالباً خالی، اما به دقت طرح‌ریزی شده- ما را در جهان آدم‌هایی که به لحاظ شخصیت با ما تفاوت‌های اساسی دارند، شریک می‌کند و آرمانشهری می‌سازد که مناسبات آن به حدی زیباست که اشکمان را سرریز می‌کند.

همه چیز در سکوت اتفاق می‌افتد و فیلم با کمترین دیالوگ‌ها پیش می‌رود. کوریسماکی به‌جای شخصیت‌پردازی معمول که با تأکید بر دیالوگ‌ها شکل می‌گیرد، از دیالوگ می‌گریزد و سعی دارد به زبان تصویر احساسات ساده شخصیت‌هایش را با ما قسمت کند. در نتیجه همه چیز با نگاه‌ها پیش می‌رود. نگاه کنید به صحنه‌ای که کارآگاه وارد کافه می‌شود: همه به هم نگاه می‌کنند و این نگاه‌ها تمام قصه و گذشته و رابطه کارآگاه را برای ما روشن می‌کند و نیاز بیشتری به هیچ توضیحی نیست. همین‌طور در صحنه‌ای که در پایان کارآگاه در کشتی، پسر سیاه پوست را می‌یابد، این نمایی طولانی از نگاه اوست که همه چیز را با ما قسمت می‌کند.

در لوآور، ساخته کاریسمکی همه چیز در سکوت اتفاق می‌افتد

در واقع فیلم به قدری به ما اطلاعات می‌دهد که به آن نیازمندیم. توضیح اضافه‌ای وجود ندارد و نما یا صحنه زائدی نمی‌توان یافت. همه چیز به شکل حیرت‌انگیزی مینی‌مالیستی است. شیوه روایت شخصیت‌ها و قصه، به طرزی باورنکردنی‌ ساده و معمولی است و تمام داستان فیلم را در یک خط می‌توان خلاصه کرد.

اما هر صحنه و هر نگاه جهانی بنا می‌کند که جهان کوریسماکی است؛ با مختصات خاص خودش. جهانی که شبیه هیچ فیلمساز دیگری نیست و سنخیتی هم با جهان واقعی ما ندارد. در جهان ما کمک به یک مهاجر غیر قانونی جرم تلقی می‌شود، اما در جهانی که فیلم بنا می‌کند، همه با هم آرمانشهری می‌سازند که در آن رنگ و ‌نژاد و مرز وجود ندارد. تنها در چنین آرمانشهری است که معجزه اتفاق می‌افتد و ما جز این انتظار دیگری نداریم. در واقع پایان خوش فیلم نه تنها کلیشه‌ای نیست، بلکه در جهانی این‌چنین، پایانی جز این نمی‌توان تصور کرد.

در این راه با شکل حیرت‌انگیزی از تلفیق فرم و محتوا روبرو هستیم. نماهای فیلم غالباً ساکن‌اند و دوربین کوریسماکی معمولاً از نمای نزدیک پرهیز می‌کند؛ بر عکس از شخصیت‌ها فاصله می‌گیرد تا فانتزی بودن آن‌ها قابل باور شود. بازی‌های عالی فیلم خارج از جهان فیلم معنایی ندارند؛ به یک معنی بازی‌ها به هیچ وجه «طبیعی» نیستند؛ برعکس غیر واقعی به نظر می‌رسند- که اتفاقاً خواست و نیاز فیلم است.

از‌‌ همان مقدمه فیلم در ایستگاه قطار (که کسی با یک چمدان به عنوان مشتری واکسی ظاهر می‌شود و کشته شدن او تعجب زیادی برنمی‌انگیزد) با جهانی روبرو می‌شویم که فانتزی بودن آن مؤکد می‌شود. کوریسماکی در واقع در حال روایت یک فیلم است و جهان شخصیت‌هایش، جهان شخصیت‌های سینماست. ورود مرد با چمدانی که به دستش زنجیر شده، با آن لباس و هیبت و نگاه‌های مرموزی که به دنبالش هستند، بلافاصله سینمای گانگستری (به‌خصوص ژان پیر ملویل) را به خاطر می‌آورد که در تضاد با قصه و فضای ساده فیلم به‌نظر می‌رسد، اما در واقع فاصله‌گذاری شگفت‌انگیزی است که کوریسماکی از طریق آن به ما یادآور می‌شود که ما بیش از جهان واقعی، با جهان فیلم سر و کار داریم؛ جهانی که در آن کارآگاه هم- به مانند پایان کازابلانکا- به آرمانشهر اطرافش پشت نمی‌کند و دو شخصیت اصلی با هم به سراغ یک نوشیدنی‌ در کافه می‌روند تا زیبایی زندگی را جشن بگیرند و یادآوری کنند که سینما زیباست.

در همین زمینه:
:: «سینمای جهان در صد فریم» از محمد عبدی در زمانه ::