سارا شاد – شکوفه آذر نویسنده‌ای است که خودش را به شدت مدیون روزنامه‌نگاری و جهانگردی می‌داند. او با وجود آنکه از کودکی آرزو داشته نویسنده شود، در تمام این سال‌ها که به روزنامه‌نگاری، عکاسی و نوشتن سفرنامه‌هایش در روزنامه‌ها مشغول بوده تنها یک مجموعه داستان منتشر کرده است.

«روزگودال» تنها مجموعه داستانی این نویسنده و روزنامه‌نگار جوان است که به گفته خودش هرچه بیشتر به سمت آرزوی دیرینه‌اش یعنی نویسندگی پیش رفته، متوجه شده که برای این‌کار چقدر دستمایه و تجربه کم دارد و فضاهایی را که مایل به ترسیم آنهاست، نمی‌شناسد. می‌گوید: «با خودم روراست و صادق بودم. اولین و مهم‌ترین چیزی که کم داشتم شناختن جامعه خودم و مردم سرزمینم با همه پیچیدگی‌هایش بود. مردم ایران و اساساً مردم شرق پیچیده و غیر قابل توضیح هستند؛ درست چیزی که به درد داستان‌نویسی می‌خورد.». او برای شناخت خودش، مردمش و مسائل سرزمینش حوزه کاری‌اش در روزنامه‌نگاری را از ادبی به اجتماعی تغییر داده و در همان حال به مدت چهار سال همراه با گروهی زیر نظر آقای حسن انوشه در کار نوشتن دانشنامه ادبی بوده است.
 

نوشتن برای او مثل زایمان نیست، بلکه خودجوش و خودبه‌خودی است و حالا که از ایران دور است و در استرالیا زندگی می‌کند، وقت زیادی دارد که فقط روی نویسندگی تمرکز کند اما به گفته خودش درگیر زبان و دوری از ایران است؛ هرچند که شاید این حرف قدیمی‌ها درست باشد که «محدودیت خلاقیت می‌آورد». در ادامه گفت‌وگوی مرا با این نویسنده و روزنامه‌نگار می‌خوانید:

می‌دانم تو روزنامه‌نگار هستی و در این زمینه سابقه کاری بیشتری داری. اما اجازه بده از «روز گودال» حرف بزنیم. کتابی که وقتی آن را خواندم هیجان‌زده شدم. دو سال پیش بود به نظرم. پیش خودم فکر کردم فضای ادبی امروز چقدر به این داستان‌ها نیاز داشت آن هم توسط یک نویسنده‌ زن. چه شد که از فضای روزنامه‌نگاری به سمت داستان‌نویسی کشیده شدی؟ وقتی داستا‌‌ن‌هایت را می‌خواندم متوجه شدم که رد پای سفرهایی که رفته‌ای و حتی سفرنامه‌هایی که نوشته‌ای و همچنین تجربه‌هایت در روزنامه‌نگاری در این داستان‌ها هویداست. اما برایم جالب است بدانم چطوری به جای نوشتن سفرنامه و گزارش به سمت داستان‌نویسی پیش رفتی؟

شکوفه آذر – یادم هست از وقتی که خیلی کوچک بودم، حدوداً چهار – پنج سالم بود، در «شغل‌بازی» همیشه به خواهر‌هایم می‌گفتم: می‌خواهم نویسنده و جهانگرد بشوم. من از پدری نویسنده و شاعر و مادری معلم به دنیا آمدم و در خانه‌ای بزرگ شدم که سرتاسرش کتاب بود و تابلو نقاشی و مجسمه‌های گلی و موسیقی‌های ناب. خانه‌ای که در باغ و جنگل ۱۳ هکتاری در شمال ایران قرار داشت، با گوشه‌های بکر و مرموزی که همیشه تو را به خود فرا می‌خواند. روی تپه‌ای بزرگ با چشم‌انداز خانه‌های روستایی و شالیزار و جنگل‌های مه‌آلود دوردست، و صدای سوت قطاری که هر بعد از ظهر مرا وامی‌داشت از خودم بپرسم: پشت این تپه‌ها و شالیزار‌ها چه جور جاهایی هست؟

در خانه ما کتابخوانی، مشاعره، آواز خواندن، مجسمه‌سازی و نقاشی، تفریحات روزمره به حساب می‌آمد، به علاوه ماجراجویی در باغ و جنگلی بکر که مختص خانواده ما بود. یادم هست که در همه دوران کودکی و نوجوانی دو تفریح عمده داشتم: گم کردن خودم در گوشه و کنار جنگل و کتابخوانی. آنقدر در گوشه‌های بکر و عجیب و غریب جنگل می‌ماندم تا بالاخره یکی از اهالی خانه مرا صدا کند. صدایی که در تنه‌های توخالی درخت‌ها، لانه‌های پرنده‌ها و جوجه‌تیغی‌ها می‌پیچید تا به من برسد. از نظر من همه این‌ها پررمز و راز و اسطوره‌ای و افسانه‌ای بود. هر کتابی که می‌خواندم آن را در جنگل برای خودم بازسازی می‌کردم و اینطور شد که نویسندگی مثل لانه پرستوهای مهاجر در مو‌هایم لانه کرد.

شکوفه آذر: تا این لحظه از زندگی، «شکوفه آذر» در این‌ها معنا پیدا می‌کند: سفر، خواندن، نوشتن و کنکاش در رمز و رازهای زندگی.

با این توضیحات می‌بینی که تمایل پیدا کردن به فضاهای هنری و جهانگردی و ماجراجویی امری اجتناب‌ناپذیر برای من بود. روحیه ماجراجویی مرا به سمت روزنامه‌نگاری سوق داد. من ابتدا خبرنگار حوزه ادب و فرهنگ بودم و گه‌گاه برای خودم داستان می‌نوشتم. اما هرچه بیشتر به سمت آرزوی دیرینه‌ام یعنی نویسندگی پیش می‌رفتم، می‌دیدم چقدر دستمایه کم دارم. چقدر تجربه کم دارم و فضاهایی را که مایل به ترسیم آن‌ها هستم، نمی‌شناسم. با خودم روراست و صادق بودم. اولین و مهم‌ترین چیزی که کم داشتم شناختن جامعه خودم و مردم سرزمینم با همه پیچیدگی‌هایش بود. مردم ایران و اساساً مردم شرق پیچیده و غیر قابل توضیح هستند؛ درست چیزی که به درد داستان‌نویسی می‌خورد.

اما رمان‌های خارجی را می‌خواندی؟
 

بله. به رمان‌های خارجی که می‌خواندم و دوستشان داشتم فکر می‌کردم و دلایل برتری آن‌ها را نسبت به آثار ایرانی می‌جستم. یکی از مهم‌ترین دلایل برتری آن‌ها را در داشتن هستی‌شناسی و جهانبینی، می‌دانستم. در نتیجه از خودم می‌پرسیدم: جهان‌بینی تو مثلاً در مورد زنانگی چیست؟ یا در مورد نوع حاکمیت بر جامعه؟ یا دین یا عشق و…. مدام از خودم سؤال می‌کردم و می‌کنم. مثلا مرز زنانگی با مردانگی در فرهنگ شرق چیست؟ یا به قول میلان کوندرا وقتی از عشق حرف می‌زنیم واقعاً از چه چیزی حرف می‌زنیم؟

این افکار در من زنده بودند و سؤال می‌کردند و جواب می‌جستند. بالاخره بعد از حدود شش – هفت سال کار در حوزه ادب و فرهنگ به خودم گفتم: برای نویسنده شدن شناخت و ورود به فضای ادبی کشورت کافی نیست. تو باید مردم، خودت و زندگی را بشناسی و اتفاقاً باید تا می‌توانی از فضای ادبی کشورت دور باشی تا آنچه که می‌نویسی تقلیدی از سبک‌ها و اندیشه‌های رایج نباشد. برای یافتن «خودم» باید از همه فاصله می‌گرفتم، زیرا من گذشته‌ای به شدت ادبی داشتم. پدرم ادیب بود. در دبیرستان، رشته فرهنگ و ادب خوانده بودم و در دانشگاه رشته زبان و ادبیات فارسی. پس از دانشگاه به مدت چهار سال همراه با گروهی زیر نظر آقای حسن انوشه در کار نوشتن دانشنامه ادبی بودم. در روزنامه‌نگاری هم حوزه کاریم ادبیات بود. وقتی به اینجا رسیدم، بلافاصله حوزه روزنامه نگاریم را از ادبی به اجتماعی تغییر دادم و در این مسیر چیزهای زیادی درباره زندگی، خودم و مردم یاد گرفتم. من در عرصه نویسندگی به شدت مدیون و حتی وابسته به جهان روزنامه‌نگاری و جهانگردی هستم.
 

برایم بگو وقتی داشتی «روز گودال» را خلق می‌کردی چه فرقی با شکوفه آذر، روزنامه‌نگار داشتی؟ اصلاً دو دنیای روزنامه‌نگاری و نویسندگی را از هم جدا می‌دانی؟
 

نویسندگی بخش عمیق، رمز‌شناس و رمزگشای زندگی من است. بخشی که باید در آن مکث کرد، شک کرد، اندیشید، عمیق شد، با آن خندید و گریست. بخشی است که باید در آن، همه یقین‌ها را شست و از خود و زندگی سؤال کرد. پاسخ‌هایی چندوجهی جست. باید در حواس چنان عمیق شد که کوچک‌ترین نسیم و صدای بیرونی تو را برآشفته کند چون از جهان دیگری به تو می‌وزد. جهانی که در هنگام نویسندگی، تو به آن تعلق نداری. تو فقط در درون هستی. درون خودت، درون کودکی، درون هستی و درون معنا‌ها. اما روزنامه‌نگاری، بخش و جنبه دیگر وجود من است که به شدت شیفته آن هستم. بخشی است که نمی‌توانی در آن مکث کنی، نمی‌توانی عمیق بشوی و نمی‌توانی تردید کنی. باید جسور و قاطع باشی. باید زیاد بدانی و زیاد سؤال کنی.

روزنامه‌نگاری، زمان و مکان ماجراجویی، هیجان، قطعیت و به سؤال کشیدن ابعاد مادی و اجتماعی زندگی است درحالی که در بعد نویسندگی، تو معنای زندگی را به چالش می‌کشی. مثل هر چیزی در این هستی، برای رسیدن به عمق باید از سطح گذشت. روزنامه‌نگاری سطح و پوسته سوالات هستی‌شناسانه من است که در نویسندگی از جنبه‌ای عمیق‌تر، اسطوره‌ای و خیالی به آن‌ها جواب می‌دهم. مثلاً در بعد روزنامه‌نگاری من گزارش سفر‌هایم را به صورت عینی، با ادبیاتی گزارشی و صریح می‌نویسم. مثل ۲۰ قسمت گزارش سفر‌هایم که در روزنامه شرق – فکر می‌کنم سری دوم روزنامه شرق – منتشر شد. در آنجا حواسم هست که خواننده دوست دارد چه اطلاعاتی بداند و همان‌ها را در اختیار او قرار می‌دهم.

حواسم هست که جاذبه‌های گزارش‌نویسی را با جاذبه‌های توریستی و جاذبه‌های مرموز زندگی بیامیزم. اما در نویسندگی مثلاً در داستان «روز گودال» – که روی دیگر جهانگردی است – نه تنها در جست‌و‌جوی رفع نیاز خواننده نیستم بلکه به نوعی به دنبال این هستم که خواننده خاص خودم را خلق کنم، تربیت کنم. در آنجا به معنای سفر و زندگی در سفر زندگی می‌پردازم. یعنی دقیقاً به موضوعاتی که من در سطح روزنامه‌نگاری و گزارش سفرنویسی، جایی برای پرداخت به آن‌ها ندارم. داستان «روز گودال» مجالی است که همه آن جاذبه‌ها و زیبایی‌هایی را که رفته‌ای و دیده‌ای به زیر سؤال بکشی و از خودت بپرسی که آیا مرگ، به‌‌ همان اندازه زندگی زیبا نیست؟

وقتی داشتی «روز گودال» را می‌نوشتی، آیا روزنامه‌نگاری هم می‌کردی؟
 

بله طبیعتاً. روزنامه نگاری شغل من بوده و هست. حتی با اینکه تازه به استرالیا آمده‌ام و فعلاً کار روزنامه‌نگاری مشخصی نمی‌کنم، همچنان شغل خودم را روزنامه‌نگاری می‌دانم
 

می‌خواهم بپرسم فاصله گرفتن از روزنامه‌نگاری و ورود به فضای نویسندگی برایت دشوار نبود؟
 

باید جواب بدهم که نه چندان. در واقع برای من به امری روزمره تبدیل شده است. چون برای من روزنامه‌نگاری مثل فضایی است که هر روز با دیگران دارم و نویسندگی فضایی است که منحصر به خودم است. همانطور که هر روز، اوقاتی را به خودم اختصاص می‌دهم، آن کلید روشن می‌شود، اوقاتی را هم که به دیگران اختصاص می‌دهم، آن یکی دیگر کلید روشن می‌شود. کافی است فضای خانه را خلوت کنم، در اتاق را به روی خودم ببندم، جلوی لب‌تابم بنشینم و کلید ذهنم را روشن کنم. درست مثل فرورفتن در عمق مدیتیشن یا خواب. دستوری است که به ذهنم می‌دهم تا وارد سطح و لایه عمیق‌تری بشود. در واقع درک زیادی از نویسندگانی که می‌گویند نوشتن برایشان مثل زایمان است، ندارم. نویسندگی برایم خودجوش و خودبه‌خودی‌ست.

روز گودال، نوشته شکوفه آذر

وقتی «روز گودال» را خواندم حس کردم تو باید روزنامه‌نگاری را ببوسی و کنار بگذاری، بنشینی و فقط داستان بنویسی. منتظر مجموعه‌های بعدی از تو بودم. این حس من بود. تو خودت هیچوقت به این حس دچار نشدی؟
 

این برنامه و هدف زندگی من است. سال‌ها در ایران این آرزو را داشتم که بتوانم فعالیت روزنامه‌نگاریم را محدود کنم و بدون دغدغه معاش فقط بنویسم. من برای نوشتن به خاک و خاطره ایران نیاز داشتم و دارم. این همیشه مانع من بود که از ایران خارج شوم اما بالاخره دست روزگار مرا از ایران بیرون کشید. حالا وقت زیاد دارم که فقط روی نویسندگی تمرکز کنم اما از خاک ایران دور هستم. حالا درگیر سانسور نیستم اما درگیر زبان و دوری از ایران هستم. ولی به قول قدیمی‌ها «محدودیت خلاقیت می‌آورد». خدا کند که اینطور باشد.
 

چرا بعد از آن مجموعه دیگر مجموعه داستانی منتشر نکردی؟ آیا باز هم داستان نوشتی یا نه؟
 

قصد من از نویسندگی، نشان دادن چیرگی بر سبک‌های نویسندگی نیست؛ چیزی که به نظر من آسیب و مصیبت ادبیات داستان‌نویسی ایران است. اغلب نویسنده‌های ایران، قصه‌پردازان خوب اما متفکران بدی هستند. آن‌ها با کتاب‌هایشان سبک قصه‌گویی‌شان را به نمایش می‌گذارند. من نمی‌خواهم اینطور باشم. در نتیجه من درگیر عمق و معنای زندگی هستم. هرگز «چگونگی شرح داستان»، دغدغه اصلی من نبوده و نیست. چگونگی و سبک نوشتن به هنگام نوشتن و بسته به جهان خیالی داستانی، خود به خود خلق می‌شود. آنچه مرا درگیر می‌کند اندیشه پشت داستان است. شما ببینید، داستایوسکی، میلان کوندرا، مارکز، مارگریت دوراس، وولف، همینگوی، سلینجر و حتی جک لندن، نویسندگان و نوآوران بزرگ عصر خود هستند. دوست دارم اینجا بگویم که من عاشق سبک زندگی و نوشته‌های جک لندن هستم.

طبیعتاً وقتی تو اینطور به جهان داستان‌نویسی می‌اندیشی، خیلی پرکار نیستی یا در واقع خیلی زود به زود نوشته‌هایت را منتشر نمی‌کنی. به عبارت دیگر شاید بشود اینطور گفت: روزنامه‌نگاری، حس مرا از شهرت پر کرده است. کافی است اسم مرا – همانطور که اسم هر روزنامه‌نگار دیگری را – در گوگل سرچ بدهی و ببینی که چقدر مقاله و گزارش و مصاحبه از من منتشر شده است و این‌ها شاید یک سوم تعداد مقالاتی است که از من منتشر شده. در نتیجه خوشبختانه روزنامه‌نگاری این خدمت را هم به من کرد که به دنبال دیدن اسم خودم در سکوی روزنامه‌فروشی‌ها و کتابفروشی‌ها نیستم. به دنبال این هستم که در مسیر رسیدن به پرسش‌های زندگیم، آن‌ها را در قالب رمان و داستان به دیگران هم منتقل کنم. الان مشغول نوشتن رمانی هستم.
 

خبر خوبی است که من از شنیدنش خوشحال شدم و مشتاقم بدانم درباره چی می‌نویسی؟ ردپای روز گودال را می‌توان در رمانت هم دید؟ و اینکه چقدر از رمانت را نوشته‌ای تا به حال؟
 

داستان کودک یا در واقع نوجوانی است که تنها جرمش در خانواده این است که علی‌رغم وضعیت بی‌رحمانه‌ای که برای خانواده پیش آمده، نمی‌خواهد از اتمسفر کودکی‌اش خارج شود. در حالی که خانواده از فقر، جنگ و افسردگی ناشی از رفتن پدر خانواده، بی‌رحم و عبوس و بیش از حد واقع‌گرا شده‌اند، او اصرار دارد که در عوالم زیبای خواب، بازی‌گوشی، بی‌خیالی و افسانه‌های خودساخته‌اش فرورود. او در این فضا محکوم به نابودی‌ست. مقدار زیادی از آن را در ذهنم نوشته‌ام اما تنها یک سوم کار نوشته شده. این را هم اعتراف کنم، علی‌رغم بهانه‌های مثلاً روشنفکرانه‌ای که برای شما در مورد کم‌کاریم آورده‌ام، تنبلی هم عامل مهمی است.

فضای داستان‌هایی که من از تو خوانده‌ام سوررئال هستند در حالی‌که تو به عنوان یک روزنامه‌نگار همواره باید رئال نوشته باشی. چرا برای داستان نویسی این سبک را انتخاب کردی؟ چرا به‌‌ همان سبک ژورنالیستی، داستان ننوشتی؟ نگاهت که در داستان‌نویسی هم‌‌ همان نگاه تیزبینانه یک روزنامه‌نگار است.
 

در واقع مطمئن نیستم که آنچه می‌نویسم اسمش سوررئال باشد. شاید رئالیسم جادویی بیشتر مناسب باشد. من در به‌کار بردن اسامی مکاتب ادبی خیلی محتاط هستم چون ما در زمانه «تلفیق‌ها» زندگی می‌کنیم. همه چیز در همه چیز تلفیق شده است یا می‌تواند تلفیق بشود. اما به هر حال آن نحوی که در داستان‌نویسی به سراغش می‌روم و آنچه در روزنامه‌نگاری می‌نویسم، دو روی یک سکه هستند. هر کدام بی‌‌‌نهایت برای من جاذبه دارند اما هر کدام جای خودش را دارد. نمی‌خواهم با هم تداخل کنند. نمی‌دانم شاید هم روزی بشود که داستان‌های بیشتری به سبک رئال بنویسم. در مجموعه داستان «روز گودال» هم داستان «ساعت کار» داستانی رئال است. اما فعلاً رمز و راز زندگی را اینطور می‌بینم. مثلاً دقیقاً یادم هست که وقتی بچه بودم باور داشتم و می‌دیدم که زیرسیگاری‌ها و کتاب‌های پدرم در اتاق مطالعه او پرواز می‌کنند. من واقعاً می‌دیدم. یا به یاد دارم که چطور در یک صبح زود تابستانی، شبنم روی علف‌ها بخار شدند و مثل ارواح از زمین بلند شدند و به ابر‌ها پیوستند. من کوچ میلیونی زنبورهای عسل را دیده‌ام که آسمان را برای دقایقی مثل هوای گرگ و میش تیره و تار کردند. من هاله بسیار بسیار عظیم ماه را دیدم که نصف آسمان را پر کرده بود و دیدم که کرم‌های شب‌تاب چطور می‌توانند در یک ظرف شیشه‌ای مثل چراغ‌خواب، خواب مرا نورانی کنند. یا اگر بخواهم از خواب‌هایم بگویم… خواب‌ها نیمی از زندگی واقعی و روزمره من هستند. اگر این‌ها را به روانکاوم بگویم حتماً یا برایم دارو تجویز می‌کند یا یک ماه مرخصی استعلاجی.
 

و من فکر می‌کنم همین‌ها بودند که روز گودال را از نظر من متفاوت کردند. حالا هنوز هم تصمیم داری این‌ها را به روانکاوت نگویی تا رمانت را هم بنویسی؟
 

در واقع من دیگر سال‌هاست که روانکاوی ندارم. البته خیلی حیف است. زمانی روانکاو بسیار عالی و خبره‌ای داشتم که بالاخره او را از خودم رنجاندم. او از دست من عصبانی شد و همه جلساتش با من را منتفی کرد. خیلی متأسفم اما فقط اگر روزی دوباره روانکاو با مطالعه و عمیق و مهربانی مثل او پیدا کنم، باز هم برایش حرف خواهم زد. غیر از او و به‌خصوص در این کشورهای غربی، حرف‌های من احتمالاً خریداری ندارد.

یکی دو جا خواندم که به داستا‌‌ن‌هایت «عجیب» می‌گویند. خودت قبول داری که عجیب می‌نویسی؟

البته من این را قبول ندارم و معتقدم داستان‌های تو نه تنها عجیب نیستند بلکه بسیار ملموس هستند.

باید اول بگویی که منظور تو یا آن‌ها از «عجیب» چیست؟ بله می‌تواند اینطور باشد، اما عجیب نسبت به چه؟ نسبت به جهان ذهنی خودم، نه! نسبت به جهان ذهنی مردمی که عادت به خواندن رمان‌های رئال یا عامه‌پسند دارند، بله.

البته منظور آن‌ها را نمی‌دانم اما لابد اینکه یک زن از توی رودخانه بیرون می‌آید خیلی عجیب است. نیست؟ یا اینکه یک دختر توی حمام تاب بسته و تاب بازی می‌کند. البته این‌ها را من عجیب نمی‌دانم. چون شاید مثل تو من هم رازهایی دارم که هنوز به روانکاوم نگفته‌ام!

این‌ها‌‌ همان چیزهایی هستند که جهان ذهنی نویسنده‌ها را با یکدیگر متفاوت می‌کند. بدون این‌ها، هنر چه معنایی دارد؟ حتی در عکاسی که رئال‌ترین نوع هنر است هم عکاسان حرفه‌ای راز و رمزهایی با نور و سایه ایجاد می‌کنند که مثل امضاء پای عکس‌هایشان است. امیدوارم به هر حال من هم روزی با این به قول برخی عناصر «عجیب» که من آن‌ها را عناصر و نشانه‌های رئالیسم جادویی می‌دانم، به امضای خودم برسم.
 

در کارنامه تو فعالیت‌های گوناگونی به چشم می‌خورد که به نوعی با هم مرتبطند. برای کودکان هم نوشته‌ای پیش از این. اگر قرار باشد همه این فعالیت‌ها را کنار بگذاری و یکی را انتخاب کنی کدام خواهد بود؟
 

وقتی که انسان یاد بگیرد به زندگی‌اش به صورت یک کل نگاه کند، نه چهل تکه‌ای پاره‌پاره، می‌بیند که هیچ جزئی بدون دیگری ممکن و میسر نیست و همه آن‌ها درکنار هم کلیتی را به نام «من» ایجاد می‌کند. این «من» بدون نوشتن، خواندن، سفر و کنکاش در رمز و راز زندگی، دیگر «من» نیست. در نتیجه تا این لحظه از زندگی، «شکوفه آذر» در این‌ها معنا پیدا می‌کند: سفر، خواندن، نوشتن و کنکاش در رمز و رازهای زندگی.
 

در همین زمینه:
:: معرفی مجموعه داستان «روز گودال»، دفتر خاک، رادیو زمانه::
::سارا شاد در رادیو زمانه::