شهرنوش پارسیپور – گفتیم که پسر بىرحم امپراتور رفتار نامناسبى با همسرش داشت و همسر او رنج مىبرد. حتى هنگامى که در جریان جنگ دیگرى در شرق شوهرش دچار عشق شاهزاده خانم میازو شد باز هم اوتوتاچى بانا، همسر شاهزاده اندوه خود را پنهان کرد.
میازو تمام زیبایىهاى دخترانهاى را که روزى در چهره اوتوتاچى بانا دیده مىشد داشت و تحسین یاماتو-تاکه رو که متوجه دختر شده بود قلب زن را شکست. اما حتى هنگامى که شنید شوهرش مىخواهد دختر را به عنوان زن دوم انتخاب کند لبخند زد. به هرحال مرد کارهاى قهرمانانهاى داشت که انجام دهد و به خاطر آنها اسباب رنج همسرش مىشد.
در ساحل ایدزو آنهایى که تنگه کازوسا را دیدند که در برابر آنها قد کشیده بود یکه خوردند. اگر بنا بود به سرزمین یاغیان برسند باید از آنجا عبور مىکردند. همراهان او براى عبور از تنگه مضطرب بودند، اما یاماتو-تاکه رو بر ترس آنها فایق آمد و گفت که این گدار کوچکى ست که به راحتى مى توان از آن عبور کرد. سپاهیان که خجالت زده شده بودند به راه افتادند، اما روح تنگه احساس ناخوش آیندى داشت. توفان عظیمى به سراغ شاهزاده لاف زن آمد. موج هاى عظیم برخاست، باد کوبید، تندر درخشیدن گرفت. براى آرام کردن شرایط قربانى انسانى لازم بود.
اینکه شوهرش باعث توفان شده بود خللى در تصمیمگیرى اوتوتاچى بانا ایجاد نکرد، و حتى یک لحظه به سالهایى که او با وى بدرفتارى کرده بود فکر نکرد. این قربانى شدن نمىتوانست اهمیتى داشته باشد. زن به خود گفت که باید مردى را که این همه سال عاشقانه دوست داشته است نجات دهد. او حاضر بود جان خود را فدا کند تا یک مو از سر مردش کم نشود. مأموریت خطیر امپراتور نیز در مد نظر بود. به هر شکل که بود این مأموریت باید به انجام مى رسید؛ و بدین ترتیب بود که شاهزاده خانم شجاع خودش را به دست امواج توفانى سپرد تا دریاى غران و خروشان آرام بگیرد. امواج دریا برخاستند و او را به اعماق خود کشیدند. کمى بعد دریا آرام شد و کشتى یاماتو-تاکه رو موفق شد به سواحل کازوسا برسد.
اما اکنون شاهزاده هنگامى که به ساحل رسید تغییر کرده بود. او که از قربانى شدن همسرش بهتزده بود متوجه شد که چقدر کوچک و حقیر است. باقى عمر او در عزادارى ژرف براى همسرش گذشت، اما تقدیر چنین بود که خود او نیز چندان در زمین نپاید. امپراتور او را براى آزاد کردن مردم اومى که مارى عظیم مزاحمشان بود گسیل داشت و شاهزاده بهراحتى اینکار را انجام داد. شاهزاده با دست خالى با مار درافتاد و فکر کرد که کار به انجام رسیده است. اما مار یک هیولاى متملق و چاپلوس بود. آن ارباب ستمکار عاقبت جان خود را از دست داد.
مار که آسمان را با تاریکى و باران پر کرده بود بیمارى را به جان شاهزاده انداخت. شاهزاده همینطور که پیش مىرفت قدرتش به پایان مىرسید، و او مى رفت تا براى آخرین بار به امپراتور گزارش دهد، اما در هنگام عبور از دشت نوبو دانست که آخر کار رسیده است. او با اندوه گفت همچنان که ارابه چهاراسبه از گذارى میان دیوار عبور مى کند زمان بر او غالب آمده است. او احساس کرد که دیگر پدرش را هرگز نخواهد دید. شاهزاده در سرزمینى بایر از دنیا رفت و مرگش او را به قهرمانى که خود را براى مردم و کشورش قربانى کرده است تبدیل کرد، و به یک قربانى تبدیل شد. امپراتور که از مرگ پسر محبوبش در رنج بود براى او آرامگاهى ساخت، اما کمى بعد جسم او به قالب پرنده سفیدى درآمد و به یاماتو، جائى که به دنیا امده بود بازگشت.
او که از قربانى شدن همسرش بهتزده بود متوجه شد که چقدر کوچک و حقیر است.
آیا رفتار یاماتو-تاکه رو بىشرمانه بوده است؟ «عملیاتى که او انجام داد، که بىشک عظیم بودند اغلب دور از آن معنایى هستند که در جهان امروز به شجاعت و دلاورى تعبیر مىشوند.» پیروزى او بر رهبر راهزنان، یعنى ایزومو-تاکهرو به ترفندى بىشرمانه مىماند که شاهزاده با نمایش آنکه دوست خوبىست انجام داد. او به جاى شمشیر فلزى خود مسلح به شمشیر چوبینى بود که با آن اطرافیان را فریب مىداد.
یک بعد از ظهر گرم که آفتاب بىدریغ مىتابید ازومو-تاکه رو براى شنا به رودخانه رفت. این همان لحظهاى بود که شاهزاده حیلهگر انتظار آن را مىکشید. هنگامى که راهزن در آب غوطهور بود شاهزاده که در ساحل بود به سراغ شمشیر او رفت و سلاح چوبى خود را با آن عوض کرد. سپس شاهزاده جنگى را براى سرگرمى پیشنهاد کرد. ازومو شمشیر چوبى را کشید بدون آنکه بتواند از آن استفاده کند، و «دوست»اش بىرحمانه او را قطعه قطعه کرد.
خداوندگار بار برنج
«این داستان که چطور هیده ساتوى قهرمان موفق شد لقب تاواراتودا را به خود اختصاص دهد و نامش در میان آیندگان مشهور بشود یکى از عجیبترین و هیجان انگیزترین داستانهاى اساطیر ژاپنىست که دو پدیده جذاب اژدها و کشتن هیولا را در برمىگیرد.»
یک روز که هیده ساتو در کنار دریاچه بیوا راه مىرفت، متوجه شد که راهش به دلیل رودخانهاى که دریاچه سرچشمه آن بود سد شده است. دریاچه پلى داشت که خود مشکلى بود، چرا که این پل یک مار زشت و عظیم خوابیده بود که حلقههایش در برابر او گسترده شده بود. اما هیده ساتو کسى نبود که به اژدهاى هیولاوار توجه کند. از روى حلقههاى اژدها عبور کرد و به سوى دیگر رود رفت و به راه خود ادامه داد.
صدایى از پشت سر او را خطاب کرد و او به جاى مار خوابیده یک شکل عجیب انسانى دید که موهاى ژولیده سرخرنگ و تاجى اژدهاوار داشت. این موجود عجیب توضیح داد که شاه اژدهاى دریاچه بیواست و به یارى قهرمانانه هیداسو تو نیازمند است. اژدها گفت سالهاست که با دیدن انسانها خود را به شکل اژدها در مىآورد، اما همه از او مىگریزند. اما اکنون هیده سوتو نشان داده بود که شجاع است. اینک اژدها از او درخواست داشت که بماند و به او کمک کند تا قلمرویش را از شر هزارپاى عظیمى که در عمق آب و در نزدیکى کوه میکامى زندگى مىکند نجات دهد. او به طور مرتب یاران شاه اژدها را مىکشت و مىخورد. حتى کاخ سلطنتى از دست او آرامش نداشت. فرزندان و نواده او نیز به دست هزارپا ربوده شده بودند. واقعاً ممکن بود که خود او نیز اسیر شود.
هیده سوتو به همراه اژدها به عمق دریاچه رفت و از دیدن آنچه که در برابرش بود مبهوت شد. تالارهاى مجلل کاخ در عمق آب درخشش داشتند. در قلب کاخ تالارى بود که از قهرمان دعوت شد تا در آنجا بخورد و بنوشد. او در حالىکه بهترین شراب برنج و بهترین خوراکها را مىخورد، ماهیان طلایى در اطرافش مىرقصیدند. او که اینک مست شده بود ناگهان از صداى رعدآسایى که به گوشش خورد به خود آمد. شاه با عجله هیده سوتو را به سوى پنجرهاى هدایت کرد که در آنجا بالکونى بود و کوه میکامى را مىشد دید.
آنچه که دیده مى شد هزارپاى ترسناکى بود که از سر تا ته کوه را در خود پوشانده بود. صد پاى او همانند چراغ روشن بود و در همان حال چشمانش مىدرخشید و همه چیز را مى دید هیداسوتو کمانش را کشید و تیرى در میان آن گذاشت و در میان آبها رها کرد با کمال تعجب او سر هیولا را نشانه گرفته بود. تیر به هدف خورد اما تأثیرى نداشت. دوباره تیرى رها کرد، اما باز به نتیجه نرسید. قهرمان نگران شده بود، اما ناگهان به یاد داستانى قدیمى افتاد که آب دهان انسان تأثیر جادویى دارد اینبار تیرش را با آب دهان آغشت و آن را به سوى هدف پرتاب کرد.
نتیجه این داستان را در شماره آینده خواهیم دید.
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::