ایرج ادیبزاده – پادشاها، پهلوان جوانی آمده از توران/با سپاهی انبوه چون لشگر موران/اسم این پهلوان سهراب است/به بالا ز سرو سهی برتر است/چو خورشید تابان به دو پیکر است/مثل خورشید خردادماه میدرخشد/برش چون بر پیر و بالاش برز/
ندیدم کسی را چنین دست و گرز
عجالتاً همین جا لنگر میاندازیم و سنگر میبندیم
جای مناسبیست برای مقابله با لشگر ایرانیان
آهای مخبران سپاه، خانهی گردآفرید کجاست؟
حفرههای چشم خانه خالیست، در ورودی به زهرخند نیم باز
راهروها تاریک و دنگال، اما بوی عود و عبید و عطرهای کاشان
سر سردار جوان را به دوردستهای ناشناس میبرد
سردار در این خانه مستقر میشود
دیدهبانان به هوش، قراولان بیدار، شب پر از تهدید است
باید منتظر ایرانیان بود.
نقالی و شاهنامهخوانی یکی از قدیمیترین هنرهای سنتی و نمایشی ایران از سوی یونسکو سازمان فرهنگی ملل متحد بهعنوان «هنر رو به فراموشی» به ثبت رسیده است. هنر نقالی پیشینهاش به زمان ساسانیان میرسد که زنان خنیاگری در دربار و در میدان شهرها و روستاها همراه ساز و نوای خوش داستانهای کهن را بازگو میکردند. «گزنهفون» تاریخنگار یونانی مشهورترین این نقالان خنیاگر را زنی نوشته است به نام «آزاده». رونق هنر نقالی از زمان شاه اسماعیل صفوی که شاه برای خود یک نقالباشی داشت، دوران اوج خودش را آغاز کرد.
نقالی با تاریخ قهوهخانهها در ایران در هم آمیخته. بهویژه در شبهای دراز زمستان کار نقالان رواج بسیار داشت. نقالان با طرز بیان ویژه و تکیهکلامهای خودشان نقش قهرمانان را بازی میکردند و مخاطبان خودشان را تحت تأثیر قرار میدادند. با رواج رادیو بهویژه همهگیرشدن تلویزیون قهوهخانهها و کار نقالان هم از رونق افتاد. از نسل نقالان نامدار تعداد کمی باقی مانده است. در جشنوارهی طوس به ریاست فرح پهلوی در سال ۱۳۵۳ سنت نقالی و حماسهسرایی بار دیگر زنده شد.
اما در سالهای پس از انقلاب این جشنواره هم تعطیل شد. در سالهای اخیر در گوشه و کنار ایران، همچنین در خارج از ایران، چند نقال زن و نیز نقالان مرد تلاش دارند تا به این هنر رو به فراموشی سنتی اعتبار و تازگی بخشند. یکی از این نقالان حمید دانشور هنرمند تئاتر و سینما در پاریس است که با نقالی داستانهای شاهنامه به این هنر جان تازهای بخشیده. در گفتوگویی با حمید دانشور از او پرسیدم، چطور شد به طرف هنر سنتی نقالی کشیده شدید؟
حمید دانشور – برمیگردد به دوران کودکیام. در محلهای که من زندگی میکردم، چندین قهوهخانه بود. شبها، بهخصوص ماههای رمضان که مردم بعد از افطار در این قهوهخانهها جمع میشدند، و من هم به قهوه خانه میرفتم و از پشت پنجره نگاه میکردم. حتی جرأت نمیکردم بروم تو. یادم هست یک شب در محلهمان وقتی که من در را باز کردم و رفتم توی قهوهخانه نشستم، هفت هشت سالم بود، نقال این طور گفت: رستم آمد و آمد و آمد، سوار بر مرکب، گرد دولق، تتلق تتلق تتلق، در قهوهخانه را باز میکند. میبیند جا نیست بنشیند. پشت در های های گریه کرد. آن قضیه من بود که پشت در نشسته بودم و گریه میکردم و هنوز هم که هنوز است این به ذهنم هست. من خوشم آمد از این سخنوری و از این کسی که آن وسط ایستاده و یک عده دارند گوش میکنند به حرفهایش. چه قدر قشنگ فارسی بود. از همان کوچکی این در ذهنم نقش بست تا این که رفتم سراغ این رشته.
نقالها که به آنها مرشد هم میگفتند یا میگویند، همانطور که گفتید، در قهوهخانهها با حرکاتی شیرین و پرکشش، با صدای رعدآسا و بههم زدن دستها، پایین و بالا بردن آهنگ صدا، نقل جنگ رستم با اشبوس، رستم و سهراب، گذشتن سیاوش از آتش و همچنین هفتخوان رستم را که چندین شب نقل آن طول میکشید، میگفتند و تماشاگران را سر شوق میآوردند. عشق به ایران و فرهنگ آن و مردمان را در حماسههای خودشان جاودان میکردند. یکی از هدفهای شما هم همین بود؟
قبل از هر چیز من یک بازیگر تئاتر هستم و نقال یک بازیگر به تمام معناست. او بازیگر چندین نقش است. نقال چندین نقش و چندین حرفه را میداند. به نظر من یک نقال باید از هنر سوارکاری، شمشیربازی، چوببازی، آگاهی از فنون کشتی و پهلوانی، مشتزنی، تیراندازی و ورزش زورخانه و… همه اینها را بداند و در جایی که تغییر صدا میدهد، که شما گفتید دست میزند، بله، پای کوبیدن و دست کوبیدن براساس آن متنیست که دارد تعریف میکند. و موسیقی! نقال باید موسیقی بداند. بداند کجای داستان باید سهگاه بخواند، کجا همایون، شور، ابوعطا، عراق، ماهور، چهارگاه و… مثلاً در خوان چهارم رستم و زن جادو، نقال باید سهگاه بخواند. درآمدن تهمینه به خوابگاه رستم، باید افشاری بخواند. در موقعیتهای سوزناک سیاوش دشتی، شور و سهگاه بخواند. خلاصه نقال باید دستگاههای موسیقی را بشناسد و آن را درست و بهجا در بیان نقل خودش جای دهد.
بیشتر دوست دارید که چه داستانهایی را نقل کنید؟
بازهم برمیگردد به حالت روحی خودم و شرایط هموطنان خودم. ببینید، من متأسفم که این را میگویم. اما وقتی که ما به فرودگاه میرویم و پای هواپیما میایستیم، مسافرانی که از ایران میآیند، چهرههایی زرد و غمگین دارند. وقتی میآیند خارج از کشور، ما اینها را میبینیم، یا خود هموطنانمان را اینجا. من معتقد به نقل شاد و نقلی هستم که روحیه دهد، دلاوری ایجاد کند، صحبت از زندگی و شادی بیشتر در آن باشد. با این نقل من بیشتر موافقم تا نقل کشتن سهراب مثلاً به دست رستم.
شاید از همین رو بود که شما نقلی که انتخاب کرده بودید برای جلسهای که در انجمن جهانی زرتشتیان داشتید، نقل ویژهای بود به نام «زال و سیمرغ». چرا این نقل را شما برای این شب انتخاب کردید؟
به من گفتند جشن سده است. در جشن سده بچهها هم شرکت میکنند. با خودم گفتم چه اجرا کنم؟ سمیرغ است، بچه است، به دنیا میآید. پدر آن بچه را نمیخواهد، چون زال است. تمام بدنش سفید است، موهایش سفید است، موهای چشم و ابرویش سفید است. میگوید این دیو است، ببریدش. تا اینکه سیمرغ او را پرورش میدهد و جوانی میشود، دلاوری میشود و پدر میآید پوزش میطلبد از این کار زشتش و بچه برمیگردد و همه با شادی و شادمانی و پایکوبان میروند سر زندگیشان و خب این برای بچهها هم جالب بود.
شما روش ویژهای برای نقالی دارید. آیا الگویی از نقالان بزرگ و نامداری که در گذشتههای دور یا نزدیک در ایران بودند دارید؟
صددرصد. این هم مثل همه هنرهاست که اگر بخواهیم در این کار هنری هم یک نوآوری کنیم، اینکه پیوند بخورد به یک هنر دیگر، در جهت بارآوری و رشد این هنر، قبل از هر چیز باید هنر هنرمندان سابقمان، نقالان سابقمان بدانیم. باید با متدهایشان آشنایی پیدا کنیم، بشناسیم و از خود شاهنامه… کاری که من میبینم هنوز نقالان جوان دوره اخیر سی ساله به آن نپرداختهاند، در خود ابیات شاهنامه است که میشود چیزهای خیلی زیادی درآورد که آن متدها و آن شگردهای سابق در خدمت این متدهای جدید قرار گیرد و یک چیز نو از آن بیرون بزند که هنوز من ندیدم متأسفانه.
نقالی چه نقشی میتواند داشته باشد، در جامعه و در تاریخ و فرهنگ ایران و یا در زبان فارسی؟
اساساً به طور مشخص شاهنامه است. شاهنامه اثر شناختهنشدهی ملی ماست. شاهنامه سخن است، خرد است، فلسفه است، اخلاق است، غزل است، تاریخ است، اسطوره است، حماسه است. گنجینهی زبان فارسیست. و در این اثر شناختهنشده پند و اندرز و حکمت و همه چیز هست. چه انتخابی بهتر از این!
متنهایی که انتخاب میکنید برای نقالی خودتان مینویسید یا اینکه کسی این متنها را نوشته؟
من هنوز به خودم اجازه ندادم که بنویسم. خوشبختانه این امکان را داشتم و از آقای رضا دانشور خواهش کردم برایم نوشتند. آقای دانشور چندین طومار برای من نوشتهاند و من اینها را در دسترس بقیه دوستان هم گذاشتهام که بتوانیم با هم کار کنیم و این کارها را ببریم جلو و تکنیک و درآمد کار روی ابیات با من و دوستان خواهد بود.
در فرانسه هم هستند نقالان، البته بیشتر خانمها هستند، همچنین آقایان هم هستند که میآیند داستانهایی را جلو مردم تعریف میکنند. بهخصوص در آن شب سفید که تقریباً تا نزدیک بامداد همه بیدارند و در خیابانها هستند، این نقالان میآیند و داستانها را تعریف میکنند. این نقالی چه تفاوتی دارد با نقالی سنتی ایران؟
طبیعتاً کار هر دو نقل کردن و تعریف کردن قصه است. کار هر دو داستان زدن است. ولی تفاوتش در این است که هر کدام با فرهنگ خودشان کارشان را شروع میکنند. فرهنگ غنی ما که این همه قومهای متعدد در کشورمان وجود دارد و آداب و رسومهای متعدد که باز همین نوع گویش ما در خود شاهنامه هم هست، اینهاست که ما را متمایز میکند با خارج از کشور و نقلهای خارجی.
نکتهی جالبی که هست، پیدا شدن چند خانم یا چند زن نقال در سالهای اخیرند. نظر شما راجع به نقالی زنان چیست؟
خیلی خوشحالم از اینکه میشنوم در ترکیه، در آمریکا، در ایران و در اروپا چند زنی پیدا شدهاند که نقالی میکنند. به نظر من زن و مرد ندارد. این رشتهی هنری را باید پرورش داد، مثل همهی رشتههای هنری. ما بگوییم چند نقال زن و چند نقال مرد داریم. متأسفانه چون هنر نقالی در حال نابودیست، چه خوب و چه زیباست که چند زن بلند شدهاند و شروع کردهاند و این کار را نقالی میکنند. زن و مرد برای من یکیست.
گفتید که نقالی در حال نابودیست. میدانیم که یونسکو نقالی را بهعنوان «هنر در خطر فراموشی و نابودی» در قسمت میراث معنوی خودش به ثبت رسانده. چه پیشنهادی دارید برای جلوگیری از نابودی نقالی؟
سئوال بسیار حساس و بهجاییست. در خارج از کشور به نظر من کسانی که دلشان برای فرهنگ میسوزد، باید به این سئوال شما بیشتر دقت کنند و من بازیگر در خدمت این ایده باشم و این کار را پیش ببرم به همراه دوستانم، به همراه بازیگران دیگر. کلاسهای نقالی گذاشته شود در خارج از کشور و با همدیگر کار کنیم و آن را به جایی برسانیم؛ و در داخل ایران بهخصوص که هنوز رگههای نقلی در اصفهان، در یزد و کرمان و در مشهد و تهران هست، جمعآوری شود. به عنوان یک واحد اجباری دانشگاهی شود. دانشجویان رشتهی هنر و بهویژه رشتهی بازیگری… به نظر من مگر میشود آدم بازیگر باشد و از هنر نقالی دور باشد و بیخبر، و این هنر جزو برنامههای دانشگاهی نباشد! این را باید در دروس دانشگاهی قرار دهند.
خودتان چه نقلها و چه داستانهایی را از شاهنامه بیشتر دوست دارید و جزو برنامهیتان هست که آن نقلها را اجراء و برای مردم تعریف کنید؟
هنوز قسمتهای زیادی در شاهنامه هست که کار نکردهام. بهخصوص نقل رستم و اسفندیار. من یادم هست وقتی ۱۸ـ۱۷ سالم بود و این داستان را خواندم، اصلاً یک آدم دیگری شدم. واقعاً تغییرات را در خودم دیدم. کلمهی خرد در این متن رستم و اسفندیار نهفته است. تکاندهنده است وقتی آدم میخواند. دلم میخواهد این نقل را یک روزی اجرایش کنم، رستم و اسفندیار، و به همه پیشنهاد میکنم یکبار دیگر بخوانند.
پایانبخش گفتوگو با شما قسمتی از خواستگاری رودابه از رستم است که یکی از درخشانترین قسمتهای همین داستان رستم و سهراب است که بسیار دربارهاش صحبت شده.
قضیه را از آنجا شروع میکنم که رستم به دنبال رخشاش به سمنگان آمده. پادشاه سمنگان، سهرم خان که در شاهنامه نیست و نقالها خودشان این اسم را برایش گذاشتهاند، از رستم پذیرایی میکند و آن شب رستم نزد پادشاه سمنگان میماند. خواب است که دختر زیبارویی در اتاق رستم را میزند.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو چشم سیاه
چو یک بهره از تیر شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
صدای پچ پچی میآید
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیآمد به بالین نشست
پس پرده اندر یکی ماهروی
چون خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
بر او بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست؟
چه جویی شب تیره کام تو چیست؟
چنین داد پاسخ که تهمینهام
تو گویی که از غم به دو نیمهام
یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
ترا ام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جز این مرغ و ماهی مرا
خلاصه آن شب این بانو با رستم همخوابگی میکند. رستم قبل از این که بخواهد این بانو را ترک کند:
چو انباز او گشت با او به راز
ببود آن شب تیره دراز
چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افکند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
مهره را میدهد به آن بانوی شبانه و آن بهشت ناگهان که ایزد منان نصیباش کرده و آن باغ جادوی عشق که طلمسش را به پای رستم خرد کرده و بهرهاش را ارزانی اقبال پهلوان. میگوید بانو این شب ما بالاخره سحر میشود و این خواب با سر زدن خورشید چون بخاری در آفتاب روز و ناپیدا. فردا وزیران رستم را صدا میزنند و در سراسر دشتهای سمنگان و سیستان خیمههای تاریکش را برپا میکند. پس این مهره را به یادگاری نگه میداری، تا از این شب فرخنده:
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و به گیسوی او بر بدوز
ور ایدونک که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر