ازدواج پایه‌ای‌ترین نهاد اجتماعی است که زندگی افراد را به شیوه‌های متنوعی به هم پیوند می‌زند. نهادی که رابطه‌ی به ظاهر شخصی همسران را به قلمرو گسترده‌ای متشکل از خویشاوندان، دوستان و دیگر نهادهای اجتماعی درگیر مرتبط می‌سازد. ملاحظات قانونی، حقوقی، عرفی و مذهبی مرتبط با مقوله‌ی ازدواج در جوامع گوناگون، از خلال ساختارهای نمادین، به شیوه‌های متنوعی مناسبات میان همسران را تعریف و سازماندهی می‌کنند. قواعد، ضوابط و سازوکارهای زندگی مشترک در هر سرزمین، برآمده از سنت‌ها و ارزش‌های آن سرزمین، مقتضیات اجتماعی و فرهنگی و نیازها و انتظارات مردمان آن است.

این ضوابط و سازوکارها با مدخلیت قانون، تناسب میان مشروعیت و ممنوعیت روابط را تعیین می‌کنند و آنچنان در بطن جامعه نهادینه‌شده و صورتی هنجارین می‌یابند، که تخطی از آنان گاه با پاسخی سخت مواجه می‌شود. مواجهه‌ی پویا با فرهنگ دیگری، اما، گاه این ساختارهای هنجارین‌شده را با چالش مواجه کرده و صورت‌بندی آنها را در شرف تغییر قرار می‌دهد. اگرچه غالبا این تغییرات آنچنان که باید با مقتضیات فرهنگی و اجتماعی خودی سازگار نبوده و به لایه‌های زیرین جامعه رانده می‌شوند؛ اما طردشدگی آنان سبب نمی‌شود سبک‌های زیستی برآمده از آنان، از تداوم حیاتشان بازمانند. کشمکش میان سبک‌های زیستی نوظهور و سبک‌های زیستی تثبیت‌شده، گاه سبب می‌شود این سبک‌های نوظهور، رسمیت قانونی یافته و از شکل پنهانی خود درآمده و دوشادوش سبک‌های تثبیت‌شده به حیات اجتماعی خود ادامه دهند و حتی ملاحظات قانونی و حقوقی مرتبط با خود را نیز دستخوش تغییر قرار دهند.

در جهانی که هر روز سبک زیست‌ها را به هم نزدیک‌تر و شبیه‌تر می‌سازد، دیگر نمی‌توان مرز قاطعی میان سبک زندگی خودی/دیگری قائل شد و در هم‌آمیختگی سبک‌های زیستی را به‌مثابه‌ی آسیبی اجتماعی تلقی و قضاوت کرد. در نوشتار حاضر برآن خواهم بود با تکیه بر مبانی نظری، به بحث درباره‌ی دو سبک زندگی مشترک متفاوت و در چالش با هم در جامعه‌ی کنونی ایران بپردازم؛ ازدواج دائم و ازدواج سفید یا هم‌باشی. ادامه بحثم با تحلیل نشانه‌شناختی فیلم «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» همراه خواهد بود. انتخاب این اثر سینمایی برای پرداخت به موضوع مورد بحث از آن جهت بوده است که این فیلم از جمله اولین واکنش‌ها به پدیده‌ی اجتماعی ازدواج سفید در ایران بوده و به شیوه‌ی قابل تاملی، تقابل میان این دو سبک زندگی مشترک را بازنمائی کرده است.

از پوستر فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو

به عقیده‌ی من آنچه در این فیلم، در ارتباط با روابط مشترکِ هم‌باشانه و دائم به بحث گذاشته می‌شود، خروجی تامل‌برانگیزتری از آن چیزی دارد که در سال‌های اخیر و پس از پیدایی پدیده‌ی اجتماعی ازدواج سفید در ایران در نشست‌های مرتبط، بده‌بستان شده است. جسارت فیلمساز در رد شدن از خطوط قرمز و دست‌گذاشتن روی نکاتی از رابطه‌ی دائم که پرداخت به آنها مغایر با عرف و مصلحت جامعه است، وجه تمایز این فیلم با نشست‌های عمومی و تخصصی است که همواره سعی کرده‌اند با ملاحظات محتاطانه و محافظه‌کارانه‌ی عرفی  و شرعی، بر تقدس و تحکم زندگی مشترک دائم در تقابل با هم‌باشی تاکید کنند و ازدواج دائم را همچون موهبت ازلی-ابدی و همه‌جهانی و همه‌زمانیِ «رسیده از آسمان» تلقی کنند. این فیلم مسئله‌ی مهمی را به بحث گذاشته و آن ناکارآمدی عقد دائم در تحکیم روابط میان همسران است و در بیان این مسئله با زیرکی تمام توانسته همه‌ی آنچه خواسته را بگوید و از زیر تیغ سانسور جان سالم در برده و به پرده راه پیدا کند. با من همراه باشید تا در ادامه با تکیه بر آراء لکان، دریدا و مبحث نوروبیولوژی عشق، به بحث درباره‌ی عشق و ازدواج (دائم و سفید) بپردازم و از این مناظر به مسئله‌ی ناپایداری روابط دائم و در معرض فروپاشی بودن مداوم‌شان، نگاه کنم. سپس بحث را در بخش دوم مقاله، با تحلیل نشانه‌شناختی فیلم «زندگی مشترک آقا محمودی و بانو» پیش ببرم.

مبانی نظری

در ادامه ابتدا به دیدگاه لکان درباره «عشق» خواهم پرداخت و این بحث را با خوانشی فرویدی-لکانی از ازدواج پیش خواهم برد. سپس با نظر به اندیشه‌ی دریدا، به مسئله‌ی ازدواج سفید و مواجهه‌ی واسازانه‌اش با ازدواج دائم خواهم رسید. پس از آن به بحث نوروبیولوژی عشق و تحولات ناشی از رویداد عشق در مغز انسان خواهم رسید و این بحث را تا دوران پس از وصال ادامه خواهم داد. نگاه به مسئله‌ی عشق و ازدواج از دو منظر لکانی روان‌شناختی و عصب-زیست‌شناختی به من کمک خواهد کرد تا به عوامل دخیل در ناپایداری روابط همسرانه بپردازم و نشان دهم چرا این رابطه در معرض فروپاشی مداوم است و قرارداد رسمی نیز آنچنان که باید قادر به تحکیم آن نیست. با من همراه باشید تا گام‌به‌گام با بحث پیش برویم.

همیشه فاصله‌ای هست

لکان طی حیات فکری خود به بازتعریف‌های متفاوتی از مفهوم عشق رسیده و موضعی متغیر به مسئله داشته است. آنچه در اینجا مورد بحث خواهد بود، رویکرد متاخر لکان به موضوع است. ضروری است در ادامه به تصویری که از مفاهیم کلیدی لکان، ابژه‌ی کوچک آ، فالوس (Phallus)، دیگری، فقدان، میل (Desire) و ژوئی‌سانس (Jouissance) ارائه می‌شود، توجه داشته باشید تا ارتباط میان آنها و تعریفی که لکان به کمک آنها از عشق می‌دهد، بهتر درک کنید. در داستان عشق لکانی دو مفهوم حائز اهمیت بسیاری است: ابژه‌ی کوچک آ و فالوس. وجه مشترک این دو این است که هر دو دال فقدان و محرومیت‌اند و بناست به دست بیایند و بر فقدان بنیادین انسان سرپوش بگذارند، اما در واقع هیچ‌کدام “نیست”اند و وقتی نیستند، به دست نیز نمی‌آیند.

یکی از این دو (فالوس)، با استعاره‌ای، زنجیره‌ی دلالتِ حرکت از مطلوبی به مطلوبی دیگر را در انسان به جریان می‌اندازد و آن دیگری (ابژه‌ی کوچک آ)، این چرخه‌ی استعاره‌ورزی را مستدام نگاه می‌دارد، تا همواره دست انسان از آنچه مورد طلب اوست، کوتاه بماند و در راه طلب، هیچ‌گاه به مقصد (ژوئی‌سانس) نرسد. این نرسیدن (فاصله) است که خاستگاه آرزومندی و تمنامندی سیری‌ناپذیر انسان است. این تمنامندی است که انسان را تا پای مرگ عاشق نگاه می‌دارد [1]. اگر انسانِ لکان می‌توانست در راه طلب به مقصد برسد، دیگر دلیلی برای ادامه‌ی راه وجود نمی‌داشت. آنچه انسان‌بودگیِ لکانی را برقرار نگاه می‌دارد، همین چرخه‌ی آرزومندی و تمنامندی بی‌مقصد است؛ همین فاصله با «مطلوب»ی که هیچ‌گاه به دست نخواهد آمد.  

ابژه‌ی کوچک آ، ابژه‌ای ناشناخته است که به‌مثابه‌ی ته‌ماند و پسماندِ غیرقابلِ جذبِ امر واقع، فراسوی امر نمادین مانده و تنها می‌تواند در هیبت جانشین‌ها و استعاره‌ها (مطلوب‌ها) بازنمایی شود. ابژه‌ای گم‌شده، که اساسا نبوده که گم شده باشد؛ اما می‌توانسته یافت شود و امید بازیافتنش است که انسان را به حرکت از دالی به دالی وامی‌دارد. این نیست‌بودگی بنیادین است که سبب شده لکان ابژه‌ی کوچک آ را نه«چیز» که «نه‌چیز» بشناسد. نه‌چیزی که به واسطه‌ی میل به پر کردن شکاف و تُهیِ باقی‌مانده در انسان، تبدیل به چیز شده است. انسان تلاش می‌کند با دستیابی به این نه‌چیز بر چندپارگی و ناتمامی خود سرپوش بگذارد و به قلمرو ژوئی‌سانس، که قلمرو محال است، دست یابد. دستیابی به ژوئی‌سانس، برون‌رفت از هستی بنا شده بر فقدان اوست؛ و برون‌رفت از دایره‌ی تکرار جستجوی پیوسته‌ی آن نه‌چیز.

میلِ پایان‌ناپذیرِ بازیابی این نه‌چیز است که سبب شده همواره احساس کنیم «چیز»ی از ما کم است. چیزی که می‌دانیم نیست، اما نمی‌دانیم چیست و همه‌ی تلاش‌مان در دستیابی به آن بی‌نتیجه است. پیوسته می‌رویم و بازمی‌گردیم و دستمان همچنان از آن کوتاه می‌ماند و تُهیِ درون‌مان هیچ‌گاه پر نمی‌شود. چراکه هیچ ابژه‌ای، آن ابژه‌ی نخستینِ گم‌شده‌مان نخواهد بود. فقدان ابدی این ابژه، علت ابدی میل ما خواهد ماند. این ناباشندگی، به شکل گم‌شدگی بنیادین و همچون خالی بزرگی در دل ما جای گرفته است. در واقع باید گفت این ابژه‌ی کوچک آ است که ما را از هم شکافته و خود علتی است که در زنجیره‌ی بی‌امانی از دال‌ها، تلاش می‌کند بر این شکاف سرپوش بگذارد. چنانکه پیش‌تر گفتم فقدان و محرومیتی که در ما ریشه دوانده، جز ابژه‌ی کوچک آ، نام دیگری نیز دارد و آن فالوس است؛ استعاره‌ای بنیادین که جریان دلالت را در ما به کار می‌اندازد و ما را به‌مثابه‌ی سوژه‌ی فقدان، وارد نظم نمادین می‌کند.

ورود فالوس به چرخه‌ی دوار انسانی ما، با ورود پدرِ لکان همزمان است. این پدر، دارنده‌ی فالوس است. به این مسئله توجه داشته باشید که فالوس، علی‌رغم آنچه در ظاهر می‌نماید، به ارگان جنسی مردانه ارجاع ندارد، بلکه دال محوری غایبی است که بر محرومیت و فقدان ریشه‌ای ما دلالت می‌کند و چرخه‌ی دلالت را در انسان به کار می‌اندازد و سامان‌دهنده‌ی دیگر دال‌های نظم نمادین، حولِ محوریتِ خود است. در واقع باید گفت زنجیره‌ی دلالتی لکان، حول محور دالی گم‌شده بنا شده است. به همین دلیل است که هستی ما بر فقدان و تُهی بنا شده است. فالوس از این جهت که نیست که به دست بیاید، همچون چاهی در ما دهان باز می‌کند و تلاش ما در به دست آوردن آن هیچ‌گاه به نتیجه نمی‌انجامد و فاقد آن بودن است که محرومیت بنیادین ما را رقم زده است.

با داشتن فالوس می‌توانستیم بر ناتمامی خود سرپوش بگذاریم و به ژوئی‌سانسِ اولیه‌ی خود بازگردیم. همین تلاش برای به دست آوردن فالوس است که چرخه‌ی دلالت از دالی (مطلوبی) به دالی (مطلوبی) دیگر را در ما به کار می‌اندازد. همان چرخه‌ای که بنا دارد با دستیابی به ابژه‌ی کوچک آ، دست از طلب بردارد. اما چرا فالوس این چرخه را به کار می‌اندازد؟

مداخله‌ی منع‌کننده‌ی پدر در رابطه‌ی یگانه‌ی کودک با مادر، در پی آگاهی از یک فقدان صورت می‌گیرد. کودکِ لکان پیش از ورود پدر به جهان او، در رابطه‌ای یکی‌شده با مادر به سر می‌برد. جهانِ او، مادر و مادرِ او، جهان است. او با مادر به تمامیت رسیده و در سرخوشیِ ناشی از یگانگی با او به سر می‌برد. مداخله‌ی پدر در این رابطه‌ی یکی‌شده با مادر، توهم تمامیت مادر و یگانگی با او را از هم می‌پاشد و سبب گسست این رابطه شده و سرخوشی کودک را برای همیشه خاتمه می‌دهد. از این پس است که کودک متوجه ناتمامی مادر می‌شود و پی به این مسئله می‌برد که «چیز»ی هست که میل مادر معطوف به آن است. آن چیز، فالوس است و پدر آن را دارد، اما کودک از آن محروم است و تلاش می‌کند تا آن را به دست بیاورد و دوباره موضوع میل مادر شود و با جبرانِ ناتمامیتِ مادر، به یگانگی اولیه با او بازگردد. این فرایند سبب می‌شود کودک در یک استعاره‌سازی بنیادین، نام پدر را به‌مثابه‌ی یک دال، جایگزین میل مادر کند. چراکه پدر را دارنده‌ی فالوس می‌شناسد. پیشتر گفتم که فالوس نیز همچون ابژه‌ی کوچک آ، ناموجود و «نه‌چیز» است.

چنانکه گفتم کودک در فرایندی استعاری، فالوس را به‌مثابه‌ی دال محرومیت و فقدان، به جای فقدان ریشه‌ای خود می‌نشاند و به این واسطه چرخه‌ی دلالت‌گری را آغاز می‌کند. چرخه‌ای که در زنجیره‌ای بی‌امان، از دالی به دالی و از مطلوبی به مطلوبی می‌لغزد تا در نهایت با دستیابی به «نه‌چیز»ی، که به دست نخواهد آمد، به قرار و ژوئی‌سانسِ از دست‌ رفته بازگردد. قراری که همواره از او می‌گریزد؛ چراکه ژوئی‌سانس امر محال است و به قرار رسیدن با آن، پایان هستی دوار انسانی اوست. این چرخه‌ی پیوسته در کار را میل ممکن کرده است. در واقع باید گفت میل خاستگاهش را در این فقدان ریشه‌ای می‌جوید و هست که این فقدان را با چیزی که اساسا نیست و به دست نخواهد آمد، پر کند. ما هیچ‌گاه از میل ورزیدن سیراب نمی‌شویم و همواره در وضعیتی ناراضی (ارضاء‌نشده) باقی می‌مانیم. دستیابی به آن چیزی که به دستمان نخواهد آمد، بنا دارد ما را به ژوئی‌سانس و سرخوشی پیوسته برساند؛ اما این اتفاق هیچ‌گاه برای ما نخواهد افتاد. چون مسیر میل‌ورزی انسان خطی نیست که درجائی به انتها برسد؛ بلکه دایره‌ای است و در چرخه‌ای بدون مقصد، به دور خود می‌گردد؛ می‌رود و بازمی‌گردد.  

و عشق، صدای فاصله‌هاست

میلِ از فقدان ناشی‌شده است که خاستگاه عشق لکانی است. دیدیم که در نزد لکان، بنیان هستی انسان بر فقدان نهاده شده است. میل آمده تا همواره معطوف به آن «چیزِ» از دست رفته‌ای که اساسا نبوده باشد و رویش به سوی دیگری است. لکان برای توصیف میل، که مسئله‌ای یکسره انسانی و نمادین است، آن را در تقابل با نیاز (Need) تعریف می‌کند. نیاز برخلاف میل، مسئله‌ای بیولوژیک است. ابرازِ این نیازِ بیولوژیک در موجودات غیرانسانی با علامت (Signal) صرف انجام می‌شود. اما این ابراز در انسان نمودی دیگرگونه دارد و معنایی انسانی یافته و به یک نشانه (Sign) بدل می‌شود. نشانه‌ای که دلالت‌گر است؛ چراکه این نشانه، «ابرازِ نیازِ رنگ‌وبوی انسانی گرفته»، بوده و به سوی دیگری معطوف است. در نزد لکان، نیاز انسانی در مفهوم بیولوژیک آن مطرح نیست؛ چراکه این نیاز، تابع قواعد و ساخت نظم نمادین است. انسانِ لکانی نیازی طبیعی ندارد؛ بلکه نیاز او آغشته به فرهنگ است و راه بازگشت آن به طبیعت از دسترس خارج است؛ چراکه انسانگی برای لکان اساسا مسئله‌ای فرهنگی و نمادین است؛ همچنانکه برای فروید.  

بعلاوه لکان، همانند فروید، میان غریزه (Instinct) و رانه (Drive) نیز تمایز قائل شده است. غریزه همچون نیاز مسئله‌ای صرفا بیولوژیک است و نسبتی با انسانگی ندارد؛ رانه اما مسئله‌ای نمادین و فرهنگی است. نیازی که در موجودات غیرانسانی عملکرد صرف بیولوژیک دارد، در انسان به سیطره‌ی رانه‌ها در می‌آید و ماهیت متفاوتی پیدا می‌کند. غریزه ثابت است و رابطه‌ای مستقیم با ابژه دارد؛ ارضاشدنی و خنثی‌شدنی است؛ اما رانه غریزه‌ای است که رنگ و بوی انسانی گرفته است. انسانی که رابطه‌ی سرراست و مستقیمش با واقع جهان، دچار گسست شده و نسبتی نمادین با جهان دارد. به همین دلیل است که هر آنچه دارد، نمادین است. غریزه‌هایش نیز در ساحت نمادین، در هیبت رانه نمود می‌یابند. رانه همچون غریزه نیست که راضی بشود و به مقصد برسد. اصلا بنا را بر راضی‌شدن نگذاشته است. هدف رانه رسیدن نیست، بلکه شدن است؛ شدن و در فرایند بودن و حول ابژه گردیدن. غریزه هست که به انجام برسد؛ اما رانه هست که پیوسته بشود و بگردد. این مسیر تکرار شونده‌ی ناتمام است که خاستگاه کیف (Pleasure) است. کیف اما مقصد رانه نیست؛ چراکه رانه مقصدی ندارد و در جنبش و پویش و تکرار بی‌پایان است. سبب‌ساز رانه نیز چنانکه گفتم، نه نیاز، که میل است. میل همواره رو به سوی چیزی نام‌ناپذیر دارد. در فرایندِ پیوسته‌ی شدن است و از این رو هست که به‌مثابه‌ی «نیازِ به‌عشق‌آغشته» ورزیده شود.

مثال لکان در این زمینه می‌تواند مسئله را برایتان روشن‌تر سازد. لکان گرسنگی کودک را همچون نیازی می‌بیند که او با گریه یا شیوه‌های بیانی دیگری آن را در قالب یک درخواست سامان می‌دهد. این درخواست، با کارکردی دوگانه، هم به سامان‌بندی نیاز گرسنگی تبدیل می‌شود و هم به خواستِ عشق. یعنی کودک هم گرسنه‌ی شیر است و هم گرسنه‌ی عشق؛ و این دو را در یک درخواست سامان‌بندی می‌کند. مادر برای شیر دادن به کودک او را در آغوش می‌گیرد و به سینه می‌چسباند. زمانی می‌رسد که گرسنگی کودک با شیر مادر پایان می‌یابد، اما یک چیز نام‌نایافتنی در ته‌ماند آن باقی می‌ماند. این ته‌مانده که لکان آن را طلب عشق می‌داند، میل به مادر را شکل می‌دهد.

کودک در این هنگام، هم مشغول رفع نیاز گرسنگی خود است و هم مشغول عشق‌بازی با مادر. این عشق‌بازی است که چیزی نام‌ناپذیر را به نیاز اولیه‌ی گرسنگی کودک اضافه می‌کند و آن را از نیاز صرف بیولوژیک متمایز می‌سازد. از این پس کودک نه فقط شیر، که عشق هم می‌خواهد. «شیرِ به‌علاوه‌ی عشق» است که هدف میل کودک را تشکیل داده است. نوزاد، صرفا شیر را برای شیر نمی‌خواهد؛ بلکه شیر را برای عشق می‌خواهد. سینه‌ی مادر برای او نه ابژه‌ی نیاز، که تبدیل به دال عشق شده است و کودک را فقط «شیرِ به‌عشق‌آغشته» آرام می‌کند. کودک، هیچ‌گاه از مادر و عشق او سیراب نخواهد شد، چراکه تمنای شیر، همواره آغشته به تمنای مادر است.

این میلِ آغشته به تمناست که برخلاف نیاز، هیچ‌گاه به مقصد نمی‌رسد و نمی‌توان از پس راضی‌کردن آن برآمد. میل، پیوسته در پی چیزی ناموجود است. این ناموجودگی است که آرزومندی را در جریان نگاه می‌دارد و همواره چیزی بیشتر می‌خواهد. میل، اصلا برای برآورده‌شدن شکل نگرفته است. هست برای اینکه برآورده نشود. میل، آغشته به عشق است. عشق رسیدنی و دست‌یافتنی نیست. پیوسته در فرایندِ انجام است. به همین دلیل است که انسان هیچ‌گاه در مسیر عشق، به مقصد نمی‌رسد و همواره در رسیدن به یک مطلوب یا دال، مطلوب و دالی دیگر را طلب می‌کند. در هر طلب نیز بر این باور است که آنچه مورد خواست او بوده، همان مقصود میل است، اما پس از رسیدن به مطلوب می‌بیند که باز چیز دیگری می‌خواهد؛ چیزی نام‌ناپذیر؛ همان که بناست بر فقدان بنیادینش سرپوش بگذارد؛ همان که عشق از آن زاده شده است.

لکانِ متاخر عنوان سمیناری را که در آن به موضوع عشق می‌پردازد «باز هم» می‌گذارد و با این انتخاب، بر این مسئله تاکید می‌کند که عشق همواره بیشتر از آنجایی که ایستاده می‌خواهد؛ باز و باز هم بیشتر. چراکه بنا نیست به جائی برسد و بایستد؛ بلکه خود، فرایند رفتن است؛ فرایند جُستن و بازنیافتن و در هر زمانی به دنبال «چیز»ی تازه‌تر است و با هیچ «چیز» به قرار نمی‌رسد. عشقِ لکانی تکرارِ طلب است و در این تکرار، دست از کار نمی‌کشد. این تکرار، خاستگاه خلاقیت‌ها و بازآفرینی‌های ماست. خاستگاه روایت‌های متکثر ما از جهان. آنچه ما را همواره چیزی بیش از آنچه بوده‌ایم، می‌سازد.

در واقع باید گفت عشق لکانی نام این مسیرِ تمنامندی و آرزومندیِ بی‌سرانجام است، نه نام مطلوب‌ها و دال‌ها که در ارجاع به هم این مسیر را بی‌مقصد می‌گذارند. اشتباه ما در این است که این مطلوب‌ها و دال‌ها را با نام عشق می‌خوانیم و پس از دستیابی به آن‌ها می‌بینیم همچنان چیزی در ما کم است. چیزی نام‌ناپذیر که هر چه می‌جوییم، نمی‌یابیم. این مسیرِ جُستن و نیافتن است که در نزد لکان نام عشق بر خود دارد. عشق لکانی را نه می‌شود به دست آورد و نه می‌شود داشت. آن چیزی که ما به دست می‌آوریم و می‌توانیم داشته باشیم، دال یا مطلوبی است که در زنجیره‌ای بی‌وقفه به دال‌ها و مطلوب‌های پیش‌وپس از خود پیوسته است؛ نه عشق، که این زنجیره را بنیان گذاشته است. لکان در سمینار خود، عشق (آمور) را به صورت (آ)مور می‌نویسد. به این ترتیب می‌خواهد (آ)ِ آمور را در نسبت با (آ)ِ ابژه‌ی کوچک برجسته کند و بر به‌دست‌نیایی آن تاکید کند. ما در مسیر عشق لکانی، به دورِ هیچ و تُهی می‌گردیم و درصددیم آن تهی و هیچ را با دست بگیریم و این نشدنی است.    

لکان عشق را مسئله‌ای یکسره انسانی می‌بیند. غیرانسان را راه به چنین مسیری نیست و انسان تنها رهرو این مسیر آرزومندی و تمنامندی است. بدیهی است منحصر کردن مسئله‌ی عشق به انسانگی، عاطفه‌ی میان موجودات غیرانسان را نادید نمی‌گیرد، اما برای عاطفه‌ی آنها ماهیت دیگری قائل است که نسبتی با عشق انسانی ندارد. عشق انسانی همواره چیزی ناتمام در خود دارد و جست‌وجوی امر محال است و این محال‌بودگی است که سبب می‌شود تمنامندی و آرزومندی انسان، پایانی نداشته باشد. ما همواره در فاصله ایستاده‌ایم؛ در فاصله با آن چیز نام‌نایافته‌ی ناموجود. پایان فرایند آرزومندی ما، پایان هستی دوار ماست. این رفتن و نرسیدن، پیش‌شرطی است برای مواجهه‌ی خلاقانه‌ی ما با جهان و بازآرایی آن در روایات متکثری که به ثبات و سنگ‌شدگی تن نمی‌دهند و همواره ساری و جاری می‌مانند.

یک مسئله دیگر می‌ماند آن‌هم این است که درباره انسان لکانی نمی‌توان از رابطه‌ی جنسی صرفی که در موجودات غیرانسان مشاهده می‌شود، سخن گفت. این رابطه، چیزی بیش از هم‌آیی تنانه برای دستیابی به لذت جنسی است و همواره پس از تمام‌شدن هر رابطه‌ی جنسی، چیزی میان طرفین ناتمام باقی می‌ماند و به انجام نمی‌رسد. این ناتمامی، رابطه‌ی جنسی انسان را از جفت‌گیری‌های از روی غریزه‌ی موجودات دیگر متمایز می‌کند. در هم‌آیی بدن‌های لکانی همواره یک خالی به جای می‌ماند؛ یک بخش تاریکِ به‌بیان‌درنیامدنی. کودک گرسنه‌ی لکان را به خاطر بیاورید که شیر را به‌علاوه‌ی عشق می‌خواست. رابطه‌ی جنسی انسان نیز همین ماهیت را دارد. همواره پس از به انجام رسیدن، یک چیز نام‌نایافتنی در ته‌ماند آن باقی می‌ماند. این ته‌ماند، همان طلب عشق است. رابطه‌ی جنسی در انسان، رابطه‌ای عشق‌بازانه است. این عشق‌بازی است که چیزی نام‌ناپذیر را به نیاز جنسی اضافه می‌کند و آن را از نیاز صرف بیولوژیک متمایز می‌سازد. معشوق را تنها لذت جنسیِ به عشق آغشته آرام می‌کند.

سامان‌بندی میل

دیدیم که کودک با آگاهی از ناتمامی مادر و معطوف بودن او به سوی پدر، که او را دارنده‌ی فالوس می‌دید، یگانگی‌اش را با مادر گسست. پس از این گسست بود که کودک، پدر را همچون استعاره‌ای به جای میل مادر نشاند. در این فرایند استعاره‌ورزی یک دال (پدر-فالوس) که مرکزی بود و سامان‌دهنده‌ی نظم نمادین و گذردهنده‌ی کودک از طبیعت به فرهنگ، به جای دال میل مادر نشست و فرایند استعاره‌ورزی و جایگزینی دالی با دال دیگر برای بازگشت به قرار اولیه را رقم زد. دیدیم که دال اولیه و مرکزی فالوس، سامان‌دهنده‌ی دیگر دال‌ها در زنجیره‌ای از دلالت‌های بی‌وقفه، حول محوریتِ خود است. در واقع باید گفت پدرِ لکان، هسته‌ی اولیه‌ای است که تمام دلالت‌های نظم نمادین به او وابسته‌اند. او زنجیره‌ی بی‌وقفه‌ی دلالت را راهبری کرده و به کودک نام، هویت و منزلت بخشیده و جایگاهش را در قلمرو نمادین که قلمرو فرهنگ است، تعین می‌بخشد و گم‌گشتگی و عدم استقرار  او را سامان می‌دهد. عدم مواجهه با نام پدر، کودک را در قلمرو تصویری محصور کرده و راه زندگی اجتماعی را به روی او می‌بندد.

انسان در ساحت نمادین، در زنجیره‌ای از دلالت‌ها، در جست‌وجوی از دست‌رفتگیِ اولیه، از دالی به دالی پیش می‌رود و ادامه‌ی حیات جسمانی و روانی او در گرو همین حرکت و جنبش نهفته است. او تن به تثبیت دال‌ها نمی‌دهد. همواره چیزی نام‌ناپذیر است که از دسترس او خارج است. با دستیابی به هر دال، عطش جستجو پی آن «نه‌چیز» نام‌نایافته دوباره سراغ انسان آمده و قرار را از او می‌گیرد. هیچ دالی، آن «نه‌چیز» از دست‌رفته‌ای که هیچ‌گاه نبوده، نیست. همین است که انسان هیچ‌گاه از هیچ چیز راضی و خشنود به نظر نمی‌رسد. چرا که آن چیزی را از دست داده که حتی نمی‌تواند به نام بخواندش. چیزی که همواره پیش‌تر از او ایستاده و دستیابی به آن محال است. دستیابی به این امر محالِ نام‌ناپذیر، تلاش انسان برای بازگشت به یگانگی و قرار اولیه‌اش است، به وضعیت پیشانمادینی‌اش. همان وضعیتی که فروید انسان را در آن خرسندتر از اکنون دیده است.

انسانِ لکان دچار فقدان، چندپارگی و تکه‌تکه‌شدگی است. به همین دلیل میل او چندپاره است و از هر سو به هر سو کشیده می‌شود [2]. این چندپارگی، سبب‌ساز بیقراری و عدم استقرار او می‌شود. پدر برای قراربخشی به امیال چندپاره، به کمک انسان می‌آید و با تنظیم میل، آشفتگی‌های او را سامان می‌دهد. پدر ساختار و قاعده را بر چندپارگی میل تحمیل می‌کند و دور آن حصار می‌کشد؛ اما این حصار هیچ‌گاه به درستی کار نمی‌کند و همواره در معرض فروپاشی باقی می‌ماند و مرزهایش پیوسته جابجا می‌شود.  

آیا «پدر» در تحکیم بنیان خانواده موفق عمل کرده است؟

لکان مفهوم پدر را از فروید برگرفت و به شکل ساخت‌مندتری به آن پرداخت. پدر فروید آن کسی بود که با کنترل و مدیریت میل جنسی، زمینه‌ساز گذر انسان از طبیعت به فرهنگ شد و با تحمیل محرومیت و محدودیت به او، پایه‌گذار تمدنی شد که جز ناکامی، ناخشنودی و از ریل‌خارج‌شدگی روانی، چیزی نصیب او نکرد. لکان سراغ پدر فروید رفت و از فاصله‌ای نزدیک‌تر به آن نگاه کرد. هم پدر فروید و هم پدر لکان، هر دو جایگاهی نمادین‌اند که اعمال‌گر قانون و تنظیم‌کننده‌ی میل هستند. جایگاهی که با تحمیل محرومیت و محدودیت بر انسان، آشفتگی‌های ناشی از چندپارگی میل او را سامان می‌دهد و با قراربخشی به او، به گسترش مناسبات اجتماعی انجامیده و زمینه‌ساز شکل‌گیری فرهنگ و تمدن می‌شود. البته دیدیم که لکان تعریفی جامع‌تر از میل دارد و مانند فروید آن را تنها به میل جنسی فرو نکاسته است. بعلاوه لکان جنبه‌های حمایتی پدر را نیز در نظر دارد و او را تنها به عملکرد منع‌کننده‌اش محدود نمی‌کند.

پدر لکان آن کسی است که با مداخله در جهان بی‌تلاطمی که کودک در آن با مادر یگانه بود، به او منزلت و هویت می‌بخشد و زمینه‌ساز ورود او به نظم اجتماعی و سرسپردگی‌اش به قانون می‌شود. این پدر با تحمیل حدود منع به جهان کودک، موجبات تعین‌بخشی خانواده و به تبع آن جامعه را فراهم می‌کند. در واقع ساحت قانون یا نام پدر، نظم‌بخشی به جهان سیال دال‌های شناور است. انسان برای یافتن قرار، نیازمند مداخله‌ی ساحت قانون است که بتواند تشکیل خانواده داده و به گسترش روابط اجتماعی و متعاقب آن به فرهنگ و تمدن دست یابد. این قانون است که به کمک انسان می‌آید تا آشفتگی‌های ناشی از چندپارگی میلِ در فرایندِ او را سامان بخشد. عملکرد نام پدر به‌مثابه‌ی جایگاهی نمادین، متحد کردن میل و قانون با هم است. ازدواج دائم از جمله قوانینی است که میل جنسی را در مسیری حساب‌شده هدایت می‌کند که زمینه‌ی شکل‌گیری و گسترش روابط اجتماعی انسان را فراهم آورده و تمدن را برای او پایه‌گذاری کند؛ اما چنانکه فروید می‌گوید اصل و اساس جوامع بشری همواره بر میل ناآگاه به امحاء پدر (قانون) و گذر از آن استوار است.

آمار سربه فلک‌کشیده‌ی طلاق‌های رسمی و عاطفی، آمار رو به فزونی روابط فراهمسری، اشتیاق به داشتن روابط جنسی- عاطفی خارج از ترجیحاتِ پدر (دوستی، هم‌باشی، دگرباشی جنسی و …)، ترجیح تجرد به تاهل، افزایش سن ازدواج، عدم تمایل به فرزندآوری با انجام جراحی‌های غیرقابل بازگشت و بسیاری شواهد دیگر حاکی از آن هستند که پدر لکان و فروید، آنقدرها که به‌نظر می‌آمده، در کنترل و قاعده‌بخشی به مناسبات عاطفی و جنسی انسان موفق عمل نکرده‌اند. این آمارِ رو به فزونی، مقاومت بدن‌ها و جان‌ها در برابر ساختارها و قواعد تحمیل‌شده به مناسبات جنسی و عاطفی انسان است؛ و واسازی این قواعد به شیوه‌های متنوع؛ و بازگشت به وضعیت پیشاتمدنی که فروید انسان را در آن خوشحال‌تر می یافت. در نزد لکان این بازگشت باید بازگشت به وضعیت پیشاپدری قلمداد شود. در هر حال شواهد حاکی از بازگشت به وضعیتی است که پدر لکان و فروید به قدرت امروز بر بدن‌ها و جان‌ها چیره نگشته بودند.

در گذشته‌ی پیشاتمدنی‌مان، مناسبات جنسی و عاطفی انسان، سیالیت و پویایی بیشتری داشت. چیرگی پدر به جان و بدن انسان، طی فرایندی تدریجی- تکوینی صورت گرفت و این پدر به تدریج با تحمیل حدود مشروعیت و ممنوعیت بر روابط جنسی، کار را به عقد قرارداد دائم ازدواج کشاند و روابط خارج از این قرارداد را برچسب‌‌هایی از جمله «نامشروع» و «حرام» به حاشیه راند و گاه با پاسخ‌های سختی مواجه کرد. بازگشت به تاریخ نشان می‌دهد که به رسمیت شناختن چنین قرارداد اجتماعی، قدمت چندانی ندارد و انسان پیش از قاعده‌مند کردن روابط هم‌باشانه‌ی خود، در زمان مدیدی، به‌گونه‌ای دیگر می‌زیسته است.

  عادی‌شدن مسئله‌ی ترک روابط ناخوشایند و تمایل به داشتن روابط خارج از چارچوب عرف و قانون در جوامع امروز، نشانه‌ای از تغییر جوامع به سوی ارزش‌های تازه‌تر است؛ به سوی گریز از تنگناهای فرهنگی و اجتماعی تحمیل‌شده بر روابط جنسی و عاطفی انسان. نسل‌های امروز تمایل کمتری به پذیرش ارزش‌های تحمیل‌شده و بدیهی جلوه‌داده‌شده‌ای دارند که برای انتخاب و اختیار آنها اعتبار چندانی قائل نیستند. جامعه‌ی ایرانی امروز نیز به‌تدریج دارد خود را با تغییرات جهانی همگام می‌کند و در حال گذار به وضعیتی است که جایگاه خود را نسبت به پدرِ مستبدِ گذشته‌ی خود تغییر دهد و به بازتعریفی تازه‌تر از او برسد.

چرا می‌گویم بازتعریف؟ چون گریز از پدر و امحاء او برای انسان ممکن نیست و سر بردن انسان در مناسبات نمادین، وام‌دار استعاره‌ی پدر است و اگر پدر نباشد نام، منزلت و هویت انسان از هم می‌پاشد و پایش به هوا بند می‌شود. از این رو از پدر نمی‌توان گریخت؛ اما می‌توان پدری را با پدری دیگر جایگزین کرد. نسل‌های امروز دارند به شیوه‌های متکثری به پدر گذشتگان خود نه می‌گویند و پدری تازه‌نفس‌تر می‌جویند و می‌خواهند پایشان را بر ارزش‌هایی تازه‌تر بند کنند. ارزش‌های گذشتگان، دیگر کاری از آنها پیش نمی‌برد. نسل‌های امروز متمایل به داشتن تعهد قلبی با شریک‌ زندگی‌شان هستند و هیچ ریسمانی را مستحکم‌تر از عشق، برای بودن با یکدیگر به رسمیت نمی‌شناسند. به همین دلیل است که ترجیح‌شان سرکردن با هم در عشق است و چندان برایشان اهمیت ندارد که این رابطه چه رنگی دارد. هم‌باشی به آنها این امکان را می‌دهد که با هزینه‌های فرهنگی و اجتماعی کمتری در کنار یکدیگر زندگی کنند و در صورت بروز بحران در رابطه‌شان نیز هزینه‌های کمتری پرداخت کنند. آنها این پویایی را به دربند بودن در ساختارها و تنگناهای فرهنگی و اجتماعی ترجیح می‌دهند.

در ابتدای مقاله گفتم که سبک‌های نوین زیستی همچون انواع هم‌باشی‌ها، در نهایت از شکل پنهانی خود بیرون می‌آیند و با دستخوش تغییر قراردادن ملاحظات قانونی و حقوقی، به‌شکل رسمی به حیات اجتماعی خود ادامه می‌دهند و فرزندان به‌دنیا آمده از چنین روابطی نیز حقوق قانونی خود را خواهند داشت. آنچه در جوامع غربی اتفاق افتاده جز این نبوده است. آیندگان، به بسیاری از تنگناهایی که ما خود را ناگزیر به تحمل‌شان دیده‌ایم، با دیده‌ی حیرت نگاه خواهند کرد؛ چنانکه ما با گذشتگانمان چنین می‌کنیم. بنابراین با بازتعریف پدر می‌توانیم ارزش‌های تازه‌تری بنا کنیم و مبتنی بر ارزش‌های تازه‌تر، آنگونه که زمانه‌مان می‌طلبد، در کنار یکدیگر زندگی کنیم.

سفید یعنی واسازی

از میلِ ناآگاه به امحاء پدر گفتم. این میل را می‌توان به بیان دریدا درآورد: واسازی (Deconstruction). واسازی به‌هم‌ریختن و بی‌ثبات کردن هر نوع سامان‌یافته‌گی و ساخت‌یافتگیِ «طبیعی‌جلوه‌داده‌شده» است و هیچ سامان‌یافتگی از گزند آن در امان نیست. واسازی حمله‌ی مداوم به ساخت‌ها و فروپاشی بنیان‌های آنهاست. البته دیدیم که چنین نیست که انسان بتواند از ساختار قانون یا ساحت پدر عبور کند. این میل به شکستن ساحت قانون، همواره در او جاری‌ست، اما هیچ‌گاه به آنچه مدنظر اوست، نمی‌رسد. واسازی، تنها گذر انسان از یک ساختار به ساختار دیگر است. واسازی تلاش نافرجامی برای مرکززدایی است؛ اما تنها کاری که می‌کند این است که جای مرکزی را با مرکز دیگر عوض کند؛ جای استعاره‌ای را با استعاره‌ای دیگر. چرا که انسان در مدار نمادین به دام افتاده و گریز از مرکز برای او محال است. تمنای واسازانه‌ی او نیز از سیر حرکت نمادین او در طلب و آرزومندی دال‌های مطلوب ناشی شده؛ برای حرکت از یک دال به دال دیگر. به عبارت دیگر تمنای واسازانه‌ی انسان در گرو همین جهان نمادینی است که بر مبنای نام پدر استوار است. گرفتن نام پدر از این جهان، فروپاشی جهان انسانی است. بنابراین باید گفت تا زمانی‌که انسان در قید حیات است، بی‌پدر بودن او امری محال است و بی‌پدری، خروج او از جهان انسانی است؛ که ناشدنی است.

در این بحث ازدواج سفید یا زندگی مشترک بدون قرارداد رسمی یا هم‌باشی را صورتی واسازانه از ازدواج دائم دیده‌ام که قرن‌ها بر روابط جنسی انسان حاکم بوده است. مقوله‌ای که ساختار هنجارین‌شده ازدواج دائم را به چالش کشیده و از آن گذر کرده است. عنوان ازدواج سفید خاستگاهش را در زبان‌ فرانسوی، Mariage Blanc، می‌یابد و در ایران به رابطه‌ی هم‌باشانه‌ی بدون ثبت رسمی ارجاع دارد. «سفید» در عنوان ایرانی، به شناسنامه‌ها و دفاتری اشاره دارد که جای ثبت این هم‌باشی در آنها خالی است. کارکردهای ازدواج سفید و دلالت‌های معنایی سفیدِ این عنوان در فرهنگ فرانسه متفاوت است. البته در ایران نیز این شکل از هم‌باشی می‌تواند کارکردهای متفاوتی پیدا کند. امروزه به این دلیل که سبک زیستی سفید در لایه‌های پنهان جامعه حضور دارد، امکان مطالعه‌ی درخور آن و پی بردن به اشکال متنوعش چندان امکان‌پذیر نیست.

ازدواج سفید از آن جهت که در برابر قوانین نهادینه‌شده و هنجارین‌شده‌ی ازدواج دائم ایستاده، صورتی غیرقانونی در جامعه پیدا می‌کند؛ اما چنین نیست که توانسته باشد بر نام پدر یا ساحت قانون غلبه کرده و از آن گذر کند. چراکه چنین گذری خارج از دسترس انسان است. انسان تنها در ساحت قانون و در نظم نمادین می‌تواند رابطه‌ای انسانی با دیگری شکل دهد. قوانین ازدواج سفید، تنها صورتی واسازانه از قوانین ازدواج دائم است. چراکه ازدواج سفید نیز بر پایه‌ی قراردادها و خواست‌های نانوشته و به امضاء‌درنیامده استوار است؛ بر مبنای تعهداتِ به‌زبان‌نیامده و نمی‌توان آن را بدون قیدوبند تلقی کند.

در ازدواج سفید نیز اگر طرفین به قوانین نانوشته‌ای که به رعایت آن متعهد شده‌اند، پایبند نمانند، آن رابطه در معرض فروپاشی قرار خواهد گرفت. تمایز عمده‌ی رابطه‌ی سفید با ازدواج دائم، عدم ثبت کتبی قراردادها و عدم تمرکز بر منافع معنوی و مادی طرفین قرارداد است؛ رابطه‌ی دائم بر مبنای تعهدی رسمی و به امضا رسیده بنا می‌شود و رابطه‌ی سفید بر مبنای تعهدی قلبی. در هر حال پای تعهد در میان است و هر جا پای معاهده‌ای در میان باشد، پدر در آنجا حضور دارد. تفاوت دیگر میان این دو سبک زندگی مشترک، پویایی و سیالیت رابطه‌ی سفید است.

رابطه‌ی سفید به سختی و تنگی رابطه‌ی دائم نیست و می‌توان آن را ساده‌تر و با هزینه‌های فرهنگی و اجتماعی کمتری ادامه داد یا گسست و به دلیل این پویایی، عشق در چنین رابطه‌ای سیال‌تر می‌چرخد تا رابطه‌ی دائم، که از جایی به بعد به اجبار و تحمیل بند می‌شود. رابطه‌ی سفید، معاهده‌ای عاشقانه میان طرفین رابطه است و با افول عشق رو به گسست می‌گذارد؛ اما رابطه‌ی دائم، اغلب با افول عشق و اشتیاق همچنان برقرار می‌ماند و در برخی موارد حتی به جهنمی که خانواده دورهمی در آن ساکن‌اند، شبیه می‌شود؛ اما همچنان از هم نمی‌پاشد و زمینه‌ساز معضلات اجتماعی دیگری می‌شود.

در آنچه گذشت در ارجاع به لکان، سویه‌ی نمادین عشق را به بحث گذاشتم، اما عشق سویه‌ی بدنی و بیولوژیک نیز دارد که از سازوکار واقع آن پرده برمی‌دارد و می‌توان در اسکن‌های پیشرفته‌ی مغزی، مسیر آن را رصد کرد. البته باید به این مسئله توجه داشته باشیم که ما به سبب انسان‌بودن‌مان، واقع‌ترین‌های بدن‌مان را نیز نمادین درک می‌کنیم و اینچنین نیست که بتوانیم فهمی بی‌واسطه و واقع از آنان داشته باشیم؛ چراکه همواره از فیلتری نمادین، بدن‌مان را زندگی می‌کنیم. از این رو باید گفت پژوهش‌های پزشکی و عصب‌شناختی ما هیچ‌گاه قادر نخواهند بود ارتباطی بی‌واسطه با واقعِ بدن‌مان داشته باشند و آن را عاری از جهان نمادینی که به آن آغشته است، مطالعه کنند. بدن ما در یک سطح، حیاتی بیولوژیک دارد؛ اما در سطحی دیگر آغشته به انسانگی ماست و در شبکه‌ی دلالتی گسترده‌ای که جهان انسانی ما را برساخته و ما را با هم پیوند داده، نمی‌تواند عاری از دلالت‌های نمادین باشد و صرفا به گوشت و پوست و استخوان تقلیل یابد.

این مسئله درباره عشق نیز صدق می‌کند و نمی‌توان آن را به مسئله‌ی صرف بیولوژیک که از فعل و انفعالات عصب-شیمیایی مغز ناشی شده، فروکاست؛ اما می‌توان به یافته‌های نوروبیولوژی عشق‌پژوه که امروزه متوجه مبنای بدنی و شیمیایی عشق شده و دستاوردهای شگفت‌انگیزی برای ما داشته است، توجه کرد. پژوهشگران این عرصه، حتی مادی‌گراترینشان نیز به خوبی می‌دانند که آنچه از مبنای بدنی و بیولوژیک عشق دانسته‌اند، نمی‌تواند همه چیز باشد و مسئله‌ی عشق ممکن است پیچیده‌تر از آنی باشد که بتوان با پژوهش‌های عصب‌-زیست‌‌شناختی اینچنینی سر از کار آن درآورد.

نوروبیولوژی عشق

فناوری امروزه امکانی را برایمان فراهم کرده که بتوانیم مسیر عشق و تغییرات ناشی از آن را در مغز عشاق، فارغان از عشق و ناکام‌ماندگان از عشق مطالعه کنیم. در این مطالعات دلایل بیولوژیک و بدنی عشق در ساختار عصب-شیمیایی مغز ما رصد شده و نتایج تامل‌انگیزی از آن به دست آمده است. این پژوهش‌ها عشق را همچون فرایندی متشکل از سه مرحله در نظر می‌گیرند که هر مرحله، در ساختار عصب-شیمیایی مغز تاثیر و تاثرات مختص به خود را دارد. این فرایند از جایی شروع شده، در جایی اوج می‌گیرد و سپس فرومی‌نشیند. مسئولیت هر کدام از این مراحل به عهده‌ی ترکیبات شیمیایی مشخصی است که هر یک بنا به دلایل مشخصی ترشح می‌شوند و با عناوینی همچون انتقال‌دهنده‌ها یا محرک‌های عصبی یا هورمون‌ها شناخته می‌شوند. مهم‌ترین ترکیبات شیمیایی عشق عبارتند از دوپامین، فنیل‌اتیل‌آمین، نوراپی‌نفرین، سروتونین، اکسی‌توسین، وازوپروسین و اندروفین.

زمانی حتی فکرش را هم نمی‌کردیم که روزی تعدادی انتقال‌دهنده‌ی عصبی و هورمون، مسئولیت این‌همه رفتاری را که از ما در دوران عاشقی سر می‌زند، به عهده بگیرند. بیایید با هم نقش آنها را در آنچه عشق و ناکامی از عشق بر سر ما می‌آورد، مرور کنیم.

قندی که گاه به زهرش نمی‌ارزد

داستان را از یکی از مهمترین ترکیبات شیمیایی عشق، یعنی دوپامین آغاز می‌کنم؛ البته بعدها خواهید دید که اکسی‌توسین، که از آن به عنوان هورمون عشق یاد می‌شود، نیز از ترکیبات شیمیایی حائز اهمیت در بدن عشاق است. یافته‌های نوروبیولوژی عشق‌پژوه حاکی از آن است که این انتقال‌دهنده‌ی عصبی (دوپامین) که از سیستم پاداش‌دهی مغز ترشح می‌شود، به همان اندازه که در فرایند عشق اثرگذار است، در فرایند اعتیاد به مخدرات نیز نقش بازی می‌کند و مسئولیت گرفتاری در چرخه‌ی اعتیاد، به عهده‌ی این محرک عصبی است. عطش دوپامین است که زانوهای مصرف‌کنندگان مخدرات را بر زمین می‌کوبد و آنها را برای به‌دست آوردن دوپامین بیشتر و بیشتر به هر کاری وامی‌دارد. همین اتفاق در فرایند عشق نیز می‌افتد. علائم ناشی از فقدان این محرک عصبی در دورانی که عشاق دچار شکست و ناکامی شده‌اند، به علائمی شبیه است که مصرف‌کنندگان مخدرات، در دوران سخت ترک با آنها دست به گریبان‌اند.

هلن فیشر از جنجالی‌ترین عشق‌پژوهانی است که میان عشق و اعتیاد تمایزی قائل نمی شود و اعتیاد به مخدرات را نزدیک‌ترین تجربه‌ی انسانی به عشق قلمداد می‌کند. او تا جایی پیش می‌رود که عشق را کوکائین می‌نامد [3] و آن را اعتیادی طبیعی می‌داند که تقریبا تمامی ما ناگزیر به تجربه‌ی آن هستیم. او با ارجاع به پژوهش‌های صورت‌گرفته در این زمینه، این شباهت‌ها را در عاشقان سرمست از عشق و مصرف‌کنندگان سرخوش از مصرف مخدرات رصد کرده و علائم رهاشدگی و طردشدگی در عشق را همانند علائم محرومیت از مخدرات دیده است؛ علائمی همچون گریه، اضطرابِ جدایی، نابسامانی خلقی-عاطفی، اختلال خواب (کم‌خوابی یا بیش‌خوابی)، بی‌اشتهایی یا بیش‌اشتهایی عصبی، زودرنجی و انزواطلبی.

آنچه در هر دو وضعیت سبب‌ساز این دردسرها شده، محرومیت از دوپامین است. محرکی که در دوران وصل، سرخوشی و سرمستی را نصیب ناکامانِ عشق و محرومانِ از مخدرات کرده و پایشان را از زمین بلند کرده بود، حال به زهری می‌ماند که اصلا به قندش نمی‌ارزد.

اما دوپامین به ما چه می‌دهد که دست کشیدن از آن تا این اندازه طاقت‌فرسا می‌شود؟ دوپامین به ما احساس لذت و رضایت می‌بخشد و تن و جان‌مان را گرم می‌کند و سبب‌ساز سرخوشی‌مان می‌شود. معشوق یا مخدر امکانی است که سیستم پاداش‌دهی مغز ما را برای ترشح دوپامین بیشتر و بیشتر فعال می‌کند و هر چه در عشق اوج می‌گیریم یا مخدر قوی‌تری مصرف می‌کنیم، سطح دوپامین بالاتری را دریافت می‌کنیم. دوپامین همچین سبب‌ساز ترشح اکسی‌توسین می‌شود و به این واسطه ایجاد تعلق و وابستگی می‌کند (در ادامه به نقش به اهمیت اکسی‌توسین در استحکام مناسبات عاشقانه خواهم پرداخت).

این احساس رضایت و سرخوشی بی‌دریغ است که سبب می‌شود نتوانیم به سادگی از دوپامین دست بکشیم. در واقع باید گفت آن چیزی که در ناکامی از عشق یا محرومیت از مخدر برایمان طاقت‌فرسا و دردآور است، نه از دست دادن معشوق یا مخدر، که محرومیت از دوپامین است؛ معشوق یا مخدر سبب‌سازان ترشح دوپامین هستند و در چالشی که گرفتارش شده‌ایم، وضعیتی ثانویه دارند. مسئولیت آن دردی که در تجربه‌ی فقدان معشوق در تن و جانمان می‌پیچد با دوپامین و محرومیت از آن است و با توجه به اینکه محل احساس درد عاطفی و جسمانی در مغز ما مشترک است؛ فهم این درد اگر از درد جسمانی بیشتر نباشد، کمتر نیست.

دوپامین عوارض جانبی نیز دارد و مهم‌ترینش افزایش کورتیزول و کاهش سروتونین در بدن ماست. بالا و پایین بودن این ترکیبات شیمیایی در بدن ما ایجاد اضطراب و بیقراری می‌کند. به همین دلیل است که در تجربه‌ی عشق یا مصرف مخدرات، اضطراب و بیقراری به بخشی جداناشدنی از وجود ما تبدیل می‌شود. کاهش سروتونین همچنین زمینه‌ساز وسواس‌های فکری ماست. به همین دلیل است که در تجربه‌های عاشقانه‌مان به شکل وسواس‌گونی درگیر معشوق و هر چیزی که به او مربوط است، می‌شویم. نزدیک‌ترین دوستان دوپامین، نوراپی‌نفرین و فنیل‌اتیل‌آمین هستند که در ماجراجویی‌های عاشقانه‌ی ما نقش مهمی ایفا می‌کنند. این دو ما را بیش‌فعال و بی‌خواب می‌کنند و به ما انرژی بالا، تمرکز، شور و اشتیاق و شادی می‌بخشند و ضربان قلب ما را تند می‌کنند و نفس‌هامان را می‌بُرند و برق به چشمان می‌آورند و آنچه سبب می‌شود احساس راه رفتن روی ابرها داشته باشیم، این دو هستند. این دو در دوستی با دوپامین بر اشتیاق، هیجان، انرژی، لذت و رضایتمندی ما در تجربه‌های عاشقانه‌مان می‌افزایند و با آنهاست که می‌توانیم هر کاری که در وضعیت عادی از انجامش ناتوان بوده‌ایم را انجام دهیم و از انجام آن خسته نشویم.

گفتم که دوپامین سطح سروتونین ما را کاهش می‌دهد و زمینه‌ساز افکار وسواس‌گون ماست. نوراپی‌نفرین هم تمرکز ما را بیشتر می‌کند. این دو در کنار هم باعث میشوند بر معشوق و هر چه به او مربوط است تمرکزی وسواس‌گون داشته باشیم و هر چیزِ پیرامون‌مان را تبدیل به آینه‌ای برای تماشای تصویر معشوق کنیم و معشوق را مرکز جهان کنیم و همه‌ی جهان را دور او بگردانیم. در واقع باید گفت عشق برایمان روان‌گردانی طبیعی فراهم می‌کند؛ معجونی برای سرخوشی و کیف. معجونی که تا حدودی توانسته‌ایم به ساخت مصنوعی آن در ترکیبات روان‌گردان‌ها نزدیک شویم.   

پیش از آنکه به مراحل سه‌گانه‌ی عشق به‌مثابه‌ی فرایندی شیمیایی بپردازم، ضروری است به یکی از عوارض حائز اهمیت دچار شدن به عشق اشاره کنم. عارضه‌ای که در موارد بسیاری زمینه‌ساز مصائبی برای عشاق به ویژه آنها که به وصال می‌رسند، می‌شود. در آنچه گذشت دیدیم واقعِ بدن‌مان، با همه‌ی امکانش به سویی می‌رود که ما را مجذوب کسی کند که بتوانیم با همیاری او به تداوم نسل‌مان کمک کنیم؛ اما این همه‌ی ماجرا نیست. متاسفانه مغز ما کاری می‌کند که ما بی‌چون و چرا مجذوب کسی شویم که ممکن است در آینده ما را از انتخاب خود پشیمان سازد. تنها در برخی موارد است که انتخاب‌های ما با گذشت زمان همچنان ارزشمند باقی می‌مانند و از زندگی در کنار محبوب خود، احساس رضایتی دائمی داریم.

آنچه چشم ما را به ناهماهنگی‌ها و ناسازوارگی‌های معشوق می‌بندد و سبب می‌شود بی‌چون و چرا برای بودن با او روی سر و دست راه برویم، از کار افتادن بخشی از مغز ماست که مسئولیت قضاوت، چاره‌یابی، تحلیل سود و زیان و آینده‌نگری ما را بر عهده دارد. این بخش در لوب پیشانی ما واقع است. عشق آن را کور می‌کند و سبب می‌شود بر عیب‌های معشوق و هر آنچه ممکن است او را در چشم ما کوچک کند، چشم‌پوشی کنیم و انتقادهای خود از او را ساکت کنیم. در واقع مسئولیت آن چیزی که به خاطرش خودِ عاشق‌مان را واله و شیدا و دیوانه خطاب می‌کنیم، با غیرفعال‌شدن این بخش از مغزمان در برابر معشوق است.

بی‌سبب نیست که کسانی که موفق به جلب عشق از سوی کسی می‌شوند، کار خود را اصطلاحا «مخ‌زدن» می‌نامند. در «مخ‌زدن» این بخش از مغز است که از کار می‌افتد. اما به این مسئله توجه داشته باشیم که این از کار افتادن، دائمی نخواهد بود. سرانجام زمانی می‌رسد که شعله‌ی عشق فرومی‌کشد و لوب پیشانی مغز نیز از خواب بیدار می‌شود و چشم به روی معشوقِ دیروز می‌گشاید. این چشم‌گشودن، حالا دیگر با قضاوت‌ها و تحلیل سود و زیان همراه خواهد بود. اگر عاشق در این چشم‌گشودن، چیزی برای ادامه‌ی دلبستگی در معشوق نبیند، کار آنها در این مرحله تمام خواهد شد. بنابراین اگر تصور می‌کنیم که مخِ کسی را زده‌ایم و اصطلاحا به تورش انداخته‌ایم، باید به این مسئله توجه داشته باشیم که روزی لوب پیشانی مغز او درباره‌ی ما به کار خواهد افتاد و چشمهایش به نقد و تحلیل ما باز خواهد شد. آیا در آن روز چیزی برای ادامه‌ی رابطه‌مان خواهیم داشت؟ یا باید در ناکامی از محبوبمان خداحافظی کنیم؟

در واقع باید گفت تنها آن دست ماجراهای عاشقانه در امنیت و آسودگی ادامه‌دار شده و به مراحل دیگر ختم می‌شوند که با فعال‌شدن لوب پیشانی مغز، طرفین رابطه چیزی برای از دست دادن نداشته باشند و همچنان از بودن در کنار هم خرسند باشند. اگر باز شدن چشم، عاشق را در انتخاب معشوق دچار تردید کند، رابطه‌ای ناآرام در انتظار آنان خواهد بود. بازماندن بخش قضاوت و تحلیل مغز از فعالیت در هنگام تصمیم‌گیری و انتخاب معشوق به عنوان همسر آینده را می‌توان از دلایل افزایش آمار طلاق‌های رسمی و عاطفی، روابط فراهمسری، ترک همسر و مواردی از این دست به حساب آورد. پس از اینکه عاشق از خواب عشق بیدار می‌شود، باید بتواند دلیلی برای ادامه دلبستگی و وفاداری به معشوق پیدا کند؛ وگرنه آن رابطه در دست‌انداز خواهد افتاد و به سلامت از مراحل بعد گذر نخواهد کرد. ای کاش فرایند تکوین طبیعت این بیرحمی را بر انسان روا نمی‌داشت و چشمان او را در لحظه‌ی انتخاب همیار خود برای فرزندآوری و تداوم نسل، بازتر می‌گذاشت و طرفین رابطه را از بحران، ناامنی و ناآسودگی‌های آتی زندگی مشترک‌شان مصون نگاه می‌داشت.

چرا عاشق نمی‌مانیم؟

هلن فیشر برای نوروبیولوژی عشق سه مرحله قائل است: مراحل جذب جنسی، جذب عاشقانه و دلبستگی. در مرحله‌ی جذب جنسی، بار رابطه به دوش هورمون‌های کلیدی استروژن و تستسترون است. این هورمون‌ها به‌مثابه‌ی سوخت جنسی عشاق عمل می‌کنند و عامل برانگیختگی جنسی و شور و اشتیاق ناشی از آن برای هم‌آغوشی هستند و بدون آنها رابطه‌ی جنسی به مخاطره می‌افتد. در این مرحله انرژی جنسی عاشق بر محبوبش متمرکز است. ممکن است رابطه‌ای در مرحله‌ی جذب جنسی متوقف شود، یا ادامه‌دار شده و به مرحله‌ی جذب عاشقانه برسد و اگر شانس وصال داشته باشد، مرحله‌ی دلبستگی را نیز تجربه کند. هورمون‌های جنسی مورد اشاره در مراحل جذب عاشقانه و دلبستگی نیز حضور دارند و اروتیک رابطه‌ی عاشقانه ناشی از وجود آنهاست. این هورمون‌ها در معاشقه‌ی جنسی با محبوب به بالاترین سطح خود می‌رسند.

به مرحله‌ی جذب عاشقانه در ابتدای بحث پرداختم. همان مرحله‌ی از خود بیخودشدگی که از آن هیجانات و شور و اشتیاق‌ها و تقلاهایمان برای وصال با معشوق را به خاطر داریم. همان که پاهایمان را به ابرها بند می‌کند و بخش قضاوت و تحلیل مغزمان را از کار می‌اندازد و چشمان‌مان را بر عیب‌های معشوق می‌بندد. پیشتر به محرک‌ها و هورمون‌های کلیدی این مرحله اشاره کرده‌ام: دوپامین، نوراپی‌نفرین و فنیل‌اتیل‌آمین همراه با هورمون اکسی‌توسین.

وجود هورمون اکسی‌توسین در استحکام رابطه‌ی عاطفی میان عاشق و معشوق، در مراحل پس از جذب عاشقانه حیاتی است. اکسی‌توسن نقش ملاتی را دارد که عاشق و معشوق را به هم می‌چسباند و بعدها هم پس از سپری شدن تب‌وتاب مرحله‌ی جذب عاشقانه و ورود به مرحله‌ی دلبستگی و آسایش از هیجان و اضطراب عاشقانه، نقش مهمی در ماندگاری رابطه‌ی عاطفی طرفین دارد. اکسی‌توسین در زمان هماغوشی با معشوق ترشح می‌شود و در رابطه‌ی جنسی با معشوق و به‌ویژه در لحظه‌ی ارگاسم، به بالاترین سطح خود می‌رسد و به همین دلیل است که هماغوشی با معشوق، سبب افزایش احساس عاشقانه به او می‌شود و جدایی از او را مشکل می‌کند.

اهمیت حضور اکسی‌توسین در بدن عاشقانه به‌اندازه‌ای است که محرومیت از آن رابطه را در معرض فروپاشی قرار می‌دهد. حتی در مواردی که طرفین از انتخاب یکدیگر خرسندند نیز بدون اکسی‌توسین رابطه‌ی جنسی-عاطفی آنها با خطر مواجه خواهد بود. چنین رابطه‌ای یا به شکلی آرام و پنهان به جدایی عاطفی و خوابیدن دور از هم خواهد انجامید و یا به اشکال دیگری پایان خواهد یافت. اما اگر از رابطه‌ای اکسی‌توسین کافی دریافت کنیم، جدایی از آن رابطه برایمان طاقت‌فرسا خواهد بود. حتی زمانیکه از انتخاب طرف رابطه‌مان دیگر خرسند نباشیم و آن را اشتباهی که باید تمامش کنیم، تلقی کنیم. در این وضعیت تصور جدایی از طرفِ رابطه، ما را با بحران محرومیت از اکسی‌توسین مواجه خواهد کرد و همین مسئله سبب‌ساز اضطراب و بیقراری ما خواهد شد و جدایی را برایمان سخت خواهد کرد.

بنابراین باید به این مسئله توجه داشت که ورود به رابطه‌ای که ممکن است در آینده به رابطه‌ای ناخوشایند تبدیل شود، بهتر است بااحتیاط و نه شتابزده صورت گیرد. چراکه خروج از چنین رابطه‌ای به سادگی ورود به آن نخواهد بود و گاه حتی ناممکن نیز خواهد بود. چنین رابطه‌ی ناسالمی می‌تواند به ایجاد دلبستگی نابسامان (Disorganized Attachment) بینجامد.

به نظر می‌رسد رابطه‌ی میان لوئی آلتوسر و همسر مقتولش هلن ریتمن از نوع دلبستگی نابسامان بوده باشد. البته دراینکه چه عواملی دخیل در این دلبستگی ناسالم بوده‌اند، چیز زیادی نمی‌دانیم؛ اما شواهد موجود حاکی از نابسامانی این دلبستگیِ دردسرساز دارد. دلبستگیِ بحران‌سازی که سی‌وچهارسال از زندگی این زوج را به جهنمی پرآشوب تبدیل کرده بود و در نهایت با جنایت به پایان رسید. جدائی از این رابطه برای آلتوسر و همسرش سخت بود و به همین دلیل زندگی در بحران را به جدایی از هم ترجیح دادند. آنها نه قادر بودند با هم زندگی کنند و نه بدون هم. در این دلبستگیِ آسیب‌زا هلن ریتمن آزار بسیاری دید. با این‌همه به رابطه با آلتوسر ادامه داد و سرانجام به دست او به قتل رسید [4].

به عکس آنچه میان فدریکو فلینی و همسرش جولیتا ماسینا اتفاق افتاد، خبر از تعلقی عمیق و ماندگار دارد. دلبستگی میان آنها پس از عشق و ازدواجِ مشتاقانه‌شان، پنجاه‌سال ادامه یافت و با مرگ فلینی به پایان رسید. جولیتا یک‌سال و یک‌ماه از فلینی کوچکتر بود و تنها پنج ماه توانست مرگ او را تاب بیاورد.

اکسی‌توسین نیاز به به آغوشِ هم رفتن و معاشقه را در عشاق تشدید می‌کند و سبب نزدیکتر شدن بدن‌های آنها به هم می‌شود و با هر بار ترشحش، پیوند عاطفی میان عشاق را عمیق‌تر و مستحکم‌تر می‌کند و به همین دلیل است که به «هورمون عشق» شهرت دارد. این هورمون هم در مرحله‌ی جذب عاشقانه نقش دارد و هم در مرحله‌ی دلبستگی. نقش اکسی‌توسین در مرحله‌ی دلبستگی حائز اهمیت بسیاری است. به این دلیل که مرحله‌ی جذب عاشقانه عمر کوتاهی دارد و پس از وصال با محبوب، رو به تمامی می‌گذارد. طبیعت بدن ما به صورتی طراحی شده است که آن تب‌وتاب و اشتیاق عاشقانه را چندان برنمی‌تابد و زمانی می‌رسد که با تغییرات شیمیایی که در مغز اتفاق افتاده و جای برخی ترکیبات را با برخی دیگر عوض کرده، بدن‌مان به آسودگی در کنار محبوب نیاز پیدا می‌کند.

این تغییر از منطق طبیعی خود پیروی می‌کند. طبیعت، ما را به سوی جذب عاشقانه و جنسی می‌برد تا با همیاری یکدیگر عاملی برای تداوم نسل باشیم. حال که وصال اتفاق افتاده، زمانش رسیده که در کنار یکدیگر به آرامش برسیم و در امنیت و رضایتِ رابطه‌مان، به فرزندآوری و تربیت او متمرکز شویم. به همین دلیل است که پس از وصال، ساختار عصب-شیمیایی مغز به سویی می‌رود که ما را از اضطراب و نگرانی‌های عاشقانه و آن‌همه تب‌وتاب و تمرکز وسواس‌گون روی معشوق دور می‌کند و او را به فردی معمول که صرفا به او  دلبسته‌ایم، تبدیل می‌کند تا در کنار او آرام بگیریم و به روزمرگی‌هایمان مشغول شویم.

در واقع باید گفت در این مرحله، ماموریت عاشقانه‌ی طرفین به پایان می‌رسد و معشوقی که پیشتر بهترینِ بهترینان جهان بود و جهان با همه‌ی آنچه در آن، دور او می‌گردید، پا از آسمان به زمین می‌گذارد و از موضوعیت پیشین خود تُهی می‌شود. مرحله‌ی دلبستگی، مرحله‌ی آرام و بی‌تب‌وتاب ماندن در کنار محبوب است و همه‌ی عوامل دست به دست هم می‌دهند که چنین اتفاقی برای طرفین بیفتد؛ اما اغلب کار به درستی پیش نمی‌رود. بار این مرحله را هورمون‌های اکسی‌توسین، سروتونین، اندروفین و وازوپرسین به دوش می‌کشند.

پیش از پرداخت به نقش این هورمون‌ها می‌بایست به تمایز میان اعتیاد به مخدرات و رابطه‌ی عاشقانه اشاره کنم. پیش‌تر درباره‌ی شباهت میان این دو وضعیت گفتم. رابطه‌ی عاشقانه در مرحله‌ی دلبستگی است که از اعتیاد به مخدرات متمایز می‌شود. چراکه اعتیاد به مخدرات هیچ‌گاه به مرحله‌ی آسودگی و آرامشِ پس از طوفان نمی‌رسد و همواره در تکراری از خواست دوپامین بیشتر و بیشتر به دام می‌افتد و بنا را بر خروج از این چرخه ندارد؛ اما عشق، سازوکاری متفاوت دارد و تنها در مرحله‌ی جذب عاشقانه است که با دوپامین بیشتر و بیشتر سر عشاق را گرم می‌کند و بدن‌هایشان را به هم نزدیک‌تر می‌سازد. پس از وصال، طبیعت بدن عشاق، به سوی انتخاب آرامش و آسودگی می‌رود و تمایلی به سر کردن در آشوب عشق ندارد.ه

این مهمترین تمایز میان اعتیاد به مخدرات و عشق است؛ یکی بدن‌ها را در تکرارِ فرساینده‌ی سرخوشی و ناخوشی رو به ویرانی می‌برد و آن دیگری رو به آبادانی و قرار و سامان. در واقع باید گفت اعتیاد به مخدرات در مرحله‌ی دوم گرفتار می‌شود و در چرخه‌ی تکراری فرساینده، به اضمحلال بدن مصرف‌کننده می‌انجامد؛ اما عشق، از مرحله‌ی روان‌گردانِ جذب عاشقانه، که ممکن است ویرانگر نیز باشد، گذر می‌کند و بدن عشاق را به ساحل امن می‌رساند و به آنها قرار می‌بخشد. بنابراین نمی‌توان عشق را کوکائین نامید. چون عشق اگرچه تا جائی با کوکائین هم مسیر است، اما در مرحله‌ای راهش را از آن جدا می‌کند.

حال برسیم به هورمون‌هایی که بار مرحله‌ی آسایش و دلبستگی را به دوش می‌کشند. پیش‌تر گفتم که ترشح دوپامین اثر عکسی بر سروتونین دارد و ترشح آن را کاهش می‌دهد. به علاوه دیدیم که افزایش دوپامین، به افزایش کورتیزول، که هورمون اضطراب است نیز کمک می‌کند. در مرحله‌ی دلبستگی این مسائل برطرف می‌شود و کاهش کورتیزول و افزایش سروتونین به کاهش اضطراب و آسایش بیشتر می‌انجامد. همچنین سطح بالای سروتونین سبب می‌شود طرفین از تمرکز عاشقانه‌ی وسواس‌گون بر یکدیگر  دست بردارند و کمتر از سابق برای هم موضوعیت داشته باشند و به زندگی معمول خود بازگردند.

در واقع باید گفت سروتونین، برخلاف دوپامین که داغ‌کننده‌ی رابطه بود، خنک‌کننده‌ی آن است. یک خنک‌کننده‌ی حائز اهمیت دیگر اندروفین است. اندروفین محرک عصبی است که به عنوان مرفین طبیعی بدن شناخته می‌شود و تسکین‌دهنده‌ی درد است. این محرک عصبی، برخلاف دوپامین، که محرک عشق بود، مُسکن و آرام‌کننده‌ی آن است. به‌نظر می‌رسد بیولوژی بدن نیز همانند ما عشق را همچون دردی می‌بیند که می‌بایست به کمک مخدری طبیعی آن را تسکین داده و آرام کند و طرفین را از اضطراب و بیقراری و رنج ناشی از آن رها کند.

این رهاشدگی اگرچه به احساس امنیت و آسودگی می‌انجامد، اما گاه به دلیل نبود شور لازم در زندگی طرفین، پای ملال و سرخوردگی را به روابط آنها بازمی‌کند. در کنار این عوامل خنک‌کننده، سازگاری بدن عشاق با روان‌گردان‌های طبیعی که پای آنها را به آسمان بند کرده بودند نیز در عادی‌سازی رابطه‌ی میان عشاق نقش دارد. این خنک‌شوندگی رابطه و آرام‌گیری در کنار یکدیگر، منشاء برخی مشکلات پس از وصال است. طرفین رابطه انتظار دارند در آسودگی پس از وصال نیز مانند اسفند، روی آتش عشق بالا و پائین بپرند و بیولوژی بدن اما این خواست را چندان به صلاح آنها نمی‌بیند و به کار خود مشغول است.

البته اگر بنا بود خنک‌کننده‌های عشق به تنهایی در این مرحله نقش بازی کنند، فاتحه‌ی آن رابطه همان اول کار خوانده بود. در کنار سروتونین و دیگر عوامل خنک‌کننده‌ی عشق، اکسی‌توسین و وازوپرسین هستند که دوام و ماندگاری رابطه‌ی پس از شور و اشتیاق اولیه را امکان‌پذیر می‌کنند. اگرچه این دو با مسیرهای دوپامین و نوراپی‌نفرین، که برافروزاننده‌ی عشق بودند، تداخل دارند و با افزایش این هورمون‌ها، که افزایش وابستگی و تعلق میان عشاق را سبب می‌شوند، شور و اشتیاق عاشقانه میان آنها رو به افول می‌گذارد و آن خنک‌شوندگی که در بالا توضیح دادم، یک دلیل دیگرش این تداخل مسیری میان این محرک‌های عصبی با هورمون‌های دلبستگی است.  

درباره‌ی اکسی‌توسین و نقش بسیار بااهمیتش در استحکام رابطه‌ی عاطفی گفتم. وازوپرسین نیز هورمونی است که وجود آن سبب‌ساز تعهد و وفاداری طرفین رابطه می‌شود. اگر این هورمون در سطح پایین‌تری ترشح شود، رابطه را مسئله‌دار می‌کند. شاید بتوان مسئولیت بخشی از تمایل به روابط فراهمسری و افزایش آمار آن را متوجه کمبود وازوپرسین در بدن‌های همسران دانست. البته اثبات این فرضیه نیازمند پژوهش است؛ اما اینکه وازوپرسین هورمون تعهد و وفاداری است، مسئله‌ای اثبات‌شده است. وازوپرسین به دلیل نقش بااهمیتش در استحکام روابط همسرانه، «هورمون تک‌همسری» نیز نامیده می‌شود.

باید گفت برای داشتن رابطه‌ای سالم و مستحکم، وجود اکسی‌توسین و وازوپرسین ضروری است. برای رابطه‌ای که چندان سالم و بانشاط پیش نمی‌رود، اما همان بهتر که این دو هورمون، به میزانی که لازم است وجود نداشته باشند و آن رابطه بتواند با مسئله‌ی کمتری تمام شود؛ چراکه نبودن چنین روابطی بهتر از بودنشان است و آسیب کمتری را متوجه همسران و فرزندان احتمالی آنها می‌کند.

نظریه‌ی روان‌شناختی «برانگیختگی هفت‌ساله‌ی زناشویی» (The Seven Year Itch) [5]، با نظر به آمار موجود در جامعه‌ی آمریکا، به طور تقریبی، هفت‌سالگی را آستانه‌ی شکست شور و اشتیاق جنسی- عاطفی میان همسران قلمداد می‌کند و بر این باور است که از این آستانه به بعد احساس رضایت در ازدواج به تدریج رو به افول می‌گذارد و از این پس است که روابط همسرانه بیشتر در معرض فروپاشی بواسطه‌ی روابط فراهمسرانه هستند و تمایل به جدایی‌های عاطفی و رسمی از این آستانه به بعد رو به فزونی می‌گذارد. البته مطالعات تازه‌تر این آستانه را به سطح چهارسالگی زندگی مشترک رسانده‌اند. به طور کلی گفته می‌شود در دوره‌ی زمانی یک‌سال‌ونیم تا چهار سال، شور و اشتیاق برای زندگی در کنار همسران رو به کاهش می‌گذارد و آمارِ رو به فزونی طلاق در این بازه‌ی زمانی، تائیدی بر این مدعاست.

اینکه این اتفاق در چند سالگی زندگی مشترک می‌افتد، چندان اهمیت ندارد؛ اهمیت موضوع در خود اتفاق است. اینکه رابطه‌ی همسرانه، به‌اندازه‌ای که در قراردادهای رسمی‌مان ادعا می‌کنیم، ظرفیتِ دوام ندارد و در اغلب موارد بسیار زودهنگام‌تر از آنچه تصور می‌کرده‌ایم، از هم می‌پاشد و آن امضا پای سندهایمان هم نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. تنها در مواردی است که از هم‌پاشیدگی روابط همسرانه قابل دید می‌شود، در اغلب موارد این از هم‌پاشیدگی به شکل پنهانی در اندرونی خانه‌ها در جریان است و نمود بیرونی چندانی پیدا نمی‌کند.

آیا اگر همسران از بودن در کنار یکدیگر احساس امنیت و آسودگی می‌کردند، میان آنها این‌همه بی‌اعتمادی و عدم اطمینان وجود داشت؟ آیا اگر آنها در کنار هم به قرار جنسی و عاطفی می‌رسیدند، این‌همه اشتیاق برای داشتن روابط فراهمسری، چه از جانب زنان و چه از جانب مردان وجود می‌داشت؟

در پایان باید گفت بیولوژی بدن ما، به‌مثابه‌ی بخشی از طبیعت، به‌گونه‌ای برنامه‌ریزی شده که ما را در مسیری پیش ببرد که بتوانیم جفت خود را برای داشتن فرزندانی که بناست ادامه‌دهنده‌ی نسل ما باشند، پیدا کنیم و با او به قرار برسیم. دیدیم که در این برنامه‌ریزی دقیق، ساختار عصب-شیمیایی مغز ما نقشی حائز اهمیت ایفا می‌کند. البته باید گفت همه‌ی آنچه در مناسبات عاشقانه و جنسی ما می‌گذرد، قابل فروکاهی به مسئله‌ای بیولوژیک نیست؛ چراکه ما تنها در سطح بیولوژیک و واقع‌مان وجود نداریم، بلکه هستی نمادینی نیز داریم که قابل فروکاهی به ساوزکارهای بیولوژیک‌مان نیست. از این رو به این سادگی نمی‌توانیم هستی نمادین‌مان را در نسخه‌های بیولوژیک بپیچیم و همه‌ی آن پیچیدگی‌هایی که در دچاری به عشق و امیال جنسی‌مان تجربه می‌کنیم را به مسیری تقلیل دهیم که قابل مطالعه و ردیابی در آزمایشگاه است و می‌توان به سادگی برای رفع مسائل آن نسخه تجویز کرد.

حتی خودِ عشق‌پژوهانی که متوجه جنبه‌های بدنی و نوروبیولوژیک عشق هستند، نیز می‌دانند داستان عشق و دچاری انسان به آن، به این سادگی نیست. البته در میان‌شان هستند کسانی مانند هلن فیشر که عشق را مسئله‌ای صرفا انسانی نمی‌بیند و همانندی‌هایش را در دیگر پستانداران نیز مطالعه می‌کند. او تنها تفاوت میان انسان و دیگر موجودات را در پیچیدگی و پیشرفته‌گی مغز انسان می‌بیند و نه چیزی بیش از آن. این همانندانگاری تا جائی پیش می‌رود که برای فیشر عشق انسان نیز همچون دیگر موجودات از روی نیاز و غریزه اتفاق می‌افتد و محرکی غریزی برای دستیابی به جفت است و نه چیزی بیش از آن.  

در بحث عشق لکانی دیدیم که نیازِ انسان، در ساحت نمادین، به هیبت میل درمی‌آید و غریزه‌اش در آغشتگی به فرهنگ، به‌شکل رانه نمود می‌یابد و درباره‌ی او نمی‌توان از غریزه و نیازِ صرفِ بیولوژیک، همانند آنچه در دیگر موجودات می‌بینیم، سخن بگوئیم و او را به موجودیتی بیولوژیک که رابطه‌ای سرراست با نیازها و برآورد این نیازها دارد، فروبکاهیم. اما نباید این مسئله را هم از نظر دور داشته باشیم که هستی نمادین انسان بر مبنای بدنی واقع شکل گرفته است و نمی‌توان آن را به کل از موجودیت واقع‌ش جدا به حساب آورد. به هر حال بخش مهمی از ما متشکل از اجزای بدنی واقع است که در پیوستگی با هم، وضعیتی را برای شکل‌گیری هستی نمادین‌مان فراهم آورده‌اند. بخش مهمی از این وجودِ واقع را هورمون‌ها و محرک‌های شیمیایی تشکیل داده‌اند که نظم‌دهنده‌ی وضعیت خلقی-روانی ما هستند و مطالعه‌ی روان ما بدون توجه به آنها امکان‌پذیر نیست.

با این‌همه همچنان تاکید می‌کنم که روان ما قابل فروکاهی به سازوکارهای شیمیایی این ترکیبات نیست و مسئله‌ای پیچیده‌تر از آنی است که بتوان به این سرراستی‌ها درباره‌ی آن سخن گفت و همچنان بر این مسئله اصرار می‌ورزم که عشق در انسان صورتی نمادین دارد و در پیوند با میل و نه نیازِ صرفِ بیولوژیک است و غریزه در او در هیبت رانه حضور دارد و هیچ‌گاه نمی‌توان به حضوری بیولوژیک فروکاستش. سازوکار میل و رانه پیچیده و مبهم و خارج از دسترس ماست و امکان رصد آزمایشگاهی به ما را نمی‌دهد. آنچه در بحث نوروبیولوژی عشق سعی در پرداخت به آن داشتم، مبنای بدنی “داغ‌شدگی” و “سردشدگی” ما از عشق بوده است. می‌بینیم که آن چرخه‌ی بی‌مقصدِ حرکت از دالی به دالی دیگر در پی آن محبوبِ دور از دسترس، در بدن‌مان نیز نشان‌هایی از خود به جای می‌گذارد که مطمئنا هنوز به درستی سر از کار آن درنیاورده‌ایم و راه درازی برای پی‌بردن به پشت پرده‌ی آن در پیش داریم. با تمام پیشرفت‌هایی که نوروبیولوژی عشق‌ تاکنون داشته، هنوز سوال‌های بسیاری است که نتوانسته از پس پاسخ‌گوئی به آنها برآید.

مهم‌ترین چالش پیش‌روی نوروبیولوژی عشق این است که اگر عشق را به بیولوژی آن فروبکاهیم، ممکن است در آینده به سادگی بتوانیم از پس ساخت معجون عشق برآئیم. در آن زمان قادر خواهیم بود به جای گرفتاری در روابط انسان با انسان، به فکر برقراری رابطه با رباط‌های عاشق باشیم و تمام این ترکیبات شیمیایی را از رابطه‌ی جنسی- عاطفی با رباط‌هایمان بگیریم و خود را از دلبستگی‌های دردسرساز رهایی بخشیم. در اینصورت دیگر مسیر تداوم نسل مسدود خواهد بود و بدن‌مان از طبیعتِ طراحی‌شده‌یِ خود بیرون خواهد زد. چالش‌های پیش‌روی نوروبیولوژی عشق کم نیستند. این چالش‌ها نشان می‌دهند که عشق‌پژوهان هنوز راه درازی برای مواجهه با پیچیدگی‌های عشق و یافتن حلقه‌های گم‌شده‌ی آن در پیش دارند.

در پایان لازم است به این مسئله اشاره کنم که عشق‌پژوهان امروزه علاوه بر مطالعه‌ی شیمی عشق، به دنبال دستیابی به ترکیب شیمیایی آن نیز هستند. آنها در پی این هستند که بدانند چگونه می‌توانند زخم‌خوردگان از شکست‌های عشق را برای گذر از آزردگی‌های روانی و مخاطرات عاشقانه‌ای همچون افسردگی، اضطراب جدایی، نابسامانی‌های خلقی- عاطفی، خودکشی، خشونت، جنایت و .. یاری کنند و آسیب‌های وارده به آنان (و به دیگران) را به کمترین میزان خود برسانند؛ همانند کمک‌های مشابهی که به مصرف‌کنندگان مخدرات می‌شود و آنان را برای گذر از تنگناهای ترک مخدرات یاری می‌کند.

فکرش را بکنید نوروبیولوژی عشق روزی به جایی برسد که بتواند برایمان این معجون را دست و پا کند و به واسطه‌ی آن بتوانیم با هزینه‌های کمتری از رابطه‌ای دردسرساز بیرون بیاییم. چنین معجونی می‌تواند تاثیر قابل توجهی بر آمار خودکشی و جرم و جنایت در جهان داشته باشد. زمانی جرج برنارد شاو، صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها را محلی برای درج رفتارهای ناشی‌شده از عشق به حساب می‌آورد. دستیابی به چنین معجونی می‌تواند صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها را از رونق بیاندازد و جهان را جای بهتری برای زندگی کند. آیا دستیابی به چنین امکانی برای آیندگان ممکن خواهد بود؟ هنوز نمی‌دانیم.

ادامه دارد


پانویس‌ها

[1] به این مسئله توجه داشته باشید که موضوع عشق لکانی به مطلوب انسانی فروکاسته نمی‌شود و میل انسان می‌تواند معطوف به مطلوب‌های غیرانسانی همچون ثروت، قدرت، مراتب اجتماعی و مواردی از این دست باشد. انسان عطش سیری‌ناپذیری برای به‌دست‌آوردن مطلوب‌هایی دارد که هر بار به هیبت چیزی تازه در می‌آیند و فرایند آرزومندی را در او برقرار نگاه می‌دارند. به همین دلیل است که انسان هیچ‌گاه از آرزوی داشتن چیزها سیراب نمی‌شود و با به‌دست‌آوردن یک‌چیز، آن چیز دیگر را طلب می‌کند و این چرخه‌ تا پایان زندگی انسان با اوست؛ مگر اینکه ضایعه‌ای روانی او را از این چرخه‌ی آرزومندی و تمنامندی بیرون اندازد.  

[2] مولانا به بیان دیگری از این چندپارگی و سرگشتگی میل گفته است: چه‌کسم من؟ چه‌کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم/ گه از آن‌سوی کِشندم؛ گه از این‌سوی کِشندم/ نفسی آتش سوزان، نفسی، سیل گریزان/ ز چه اصلم؟ ز چه فصلم؟ به چه بازار خَرندم؟/ نفسی همره ماهم، نفسی مست الهم/ نفسی یوسف چاهم، نفسی جمله گزندم/ نفسی رهزن و غولم، نفسی تند و ملولم/ نفسی زین دو برونم، که بر آن بام بلندم.

[3] هلن فیشر این بحث را در کتاب خود “آناتومی عشق” پیش کشیده و با استخراج مقاله‌ای از کتابش آن را با عنوان “”Love is like Cocaine در وب‌سایت نوتیلوس منتشر کرده است. نشریه‌ی دیجیتالی ترجمان این مقاله را به فارسی برگرداند است. (لینک: متن انگلیسی مقاله،ترجمه‌ی آن در ترجمان)

[4] نشان‌هایی از عارضه‌ی استکهلم (Stockholm Syndrome) در هلن ریتمن دیده می‌شود. او به شکل مستمری پذیرای آزارهای روانی و جسمانی همسرش بود و این آزردگی و رنج دائمی، مانع از ادامه‌ی دلبستگی او به آلتوسر نمی‌شد. سندرم استکهلم، عارضه‌ای روانی است که در آن فرد موردِ آزار با آزاردهنده‌ی خود احساس همدلی دارد و منفعلانه با او در ادامه‌‌ی این آزار همیاری می‌کند و به لحاظ عاطفی وابسته‌ی اوست. عنوان این عارضه از ماجرای گروگان‌گیری در شهر استکهلم برگرفته شده است. طی این گروگان‌گیری، چهار کارمند بانکی که مورد سرقت گروگان‌گیرها قرار گرفته بود، به مدت شش روز در اسارت ماندند. آنها در این مدت به احساس همدلی و وابستگی عاطفی با گروگان‌گیرها رسیدند.

[5] با این عنوان و موضوع فیلمی به کارگردانی بیلی وایلدر و بازی مریلین مونرو در سال ۱۹۵۵ ساخته شده است. ترجمه‌ی نامناسبی از عنوان این فیلم در زبان فارسی ارائه شده است.  

منابع

اونز، د. (۱۳۸۷). فرهنگ مقدماتی اصطلاحات روان‌کاوی لکانی. رفیع، م. و پارسا، م. [مترجم]. تهران: گام نو.

ایستوپ، آ. (۱۳۸۲). ناخودآگاه. ش، رویگریان[مترجم]. تهران: مرکز.

ریکور، ژ. پ. (۲۰۰۷). لکان و عشق. د، برادری [مترجم]. برگرفته‌شده در دی ماه ۱۳۹۴.

فروید، ز. (۱۳۸۸). موسی و یکتاپرستی. نجفی، ص. [مترجم]. تهران: رخداد نو.

فریزر، ج. ج. (۱۳۸۳). شاخه‌ی زرین: پژوهشی در جادو و دین. ک، فیروزمند[مترجم]. تهران: آگاه.

موللی، ک. (۱۳۸۷). مبانی روان‌کاوی فروید- لکان. تهران: نی.

وب‌سایت هلن فیشر: http://helenfisher.com/

Aron, A., Fisher, H. E., Mashek, D. J., Strong, G., Li, H. & Brown, L. L. (2005). Reward, Motivation and Emotion Systems Associated with Early-Stage Intense Romantic Love. In Journal of Neurophysiology.  94, 327-337.

Esch, T. & Stefano, G. B. (2005). The Neurobiology of Love. In Neuroendocrinology Letters. 26,175-92.

Fisher, H. (1992). Anatomy of Love: The Natural History of Monogamy, Adultery, and Divorce. New York: Norton.

Fisher, H. (1994). The Nature of Romantic Love. In Journal of NIH Research .5,59-64.

Fisher, H. (2005). Why We Love: The Nature and Chemistry of Romantic Love. Holt Paperbacks.

Freud, S. (2000). Freud – Complete works. (Eds.). I, Smith.

Freud, S.( 2010).  Civilization and its Discontents. United States: Martino Fine Books.

Freud, S.(2004).  Totem and Taboo. London and New York: Routledge.

Lacan, J. (1981). The psychoses: The seminar of Jacques Lacan. (Eds.). J, A, Miller. London and New York: Routledge.

Mikics, D. (2009). Who was Jacques Derrida? London: Yale University Press.

Neumann, I. D. (2007). Oxytocin: The Neuropeptide of Love Reveals Some of Its Secrets. In Cell Metabolism .5, 231-233.

Patil, Y. (2014). The Chemistry of Love. In International Journal of Scientific & Engineering Research .5:4,1317-19.

Royle, N. (2003). Jacques Derrida. London and New York: Routledge.

Westermarck, E. (2009). The History of Human Marriage. London and New York: BiblioLife.


بخش دوم

مطالب دیگر از همین نویسنده