«من عذاب وجدان دارم!» کسی که این جمله را از طرف مقابل خود میشنود، برای نمونه، از شریک زندگی، همکار یا فرزند خود، باید برای آگاهی از هر موضوع ناخوشایند بعدی آماده باشد. باید پرسید آیا چنان خبری، با جملههای دیگری مانند «کنار تو با کس دیگری رابطهی عشقی داشتم»، «دارایی شرکت را از بین بردم» یا «باز مواد مخدر مصرف کردم» همراه خواهد شد؟ یا موضوعهای کماهمیتتری از جنس «بهتر بود دیروز به حرفت گوش میکردم»، «به ایمیلت عمداً جواب ندادم» یا «زبالهها را بیرون نگذاشتم»، به میان خواهد آمد؟
عذاب وجدان چیست؟ چه سویههای مثبت و منفیای در زندگی دارد؟ و چه کسانی با دانستن ویژگیهایش از آن علیه ما استفاده میکنند؟
وقتی کسی قصد دارد اندکی بعد به همصحبت خود بگوید «من عذاب وجدان دارم»، ناگفتهای با خود داشته است. این حس، در آغاز شاید تنها آگاهیای مبهم یا احساس ناراحتی بوده باشد. صحنه یا خاطرهای که پیوسته به ذهن برمیگردد. بعد هم این آگاهی: من اشتباه کردم، به کسی آسیب رساندم. طوری که میخواستم، رفتار نکردم و برای این وضع متأسفم. از اینجا به بعد، این موضوع مطرح است که چطور باید با این افت ناخوشایند درونی رفتار کرد، آن هم در کشاکش زندگی درونی و اجتماعی با حضور همنوعان.
اگر کسی بگوید «من عذاب وجدان دارم»، ممکن است صرفاً احساسی کاملاً گنگ نیز در میان باشد. فردی بازیگران تبلیغات را میبیند که سرخوش، سرگرم جشنشان هستند و سپس به تمام کسانی فکر میکند که به آنها کمتوجهی کرده است. از کنار کلیسایی میگذرد و عطر عود مسیحیان کاتولیک در حین برگزاری آیینهایشان به مشامش میرسد که مانند دوران کودکی دلپذیر است و با آن بوی خوش، گاهی هشدارهای دینی در بارهی گناه لذت همآغوشی نیز از راه میرسد. همین حس، زمانی بازمیگردد که انسان در حین پرواز برای گذراندن تعطیلات، با چشم درون، فاجعهای طبیعی را میبیند که هواپیمایش را تهدید میکند.
عذاب وجدان همراه همیشگی در طول زندگی ما و محرکی نیرومند است. حس اخلاقی ممکن است زودهنگام در نزد کودکی خردسال فعال شود که به منع پدر و مادرش توجه نکرده یا در نزد پیر روبهمرگی که متوجه میشود دیگر فرصت آن را ندارد که با فرزند خود آشتی کند. عذاب وجدان، هر روز در زندگی روزمره به صورتی بسیار پیشپاافتادهتر ما را همراهی میکند: نه تنها پس از تولدهای فراموششدهی دوروبریها یا حرکتهای نادرست خودمان، بلکه بر اثر دهها و صدها پیام دریافتی از عرصههایی چون تبلیغات، دین، سیاست و شبکههای اجتماعی: باید تکیده، خوشبرخورد، ورزشدوست و متعهد باشی. باید در پی قبول مسئولیتها و فعالیتهای افتخاری باشی، مراقبهی روزانه و تمرکز را فراموش نکنی و گیاهخوار محض باشی. و نباید به هیچ وجه استیک بخوری، سیگار بکشی یا شبها بعد از کار ایمیلهای کاری را در خانه بخوانی. از بیرون و درون، از در و دیوار، رگبار چنین پندی میبارد: باید متفاوت باشی!
در پیوند با حسی که از آن میگوییم، ما در اصل همیشه دنبال یک چیز هستیم: خلاصی از عذاب وجدان. به همین دلیل نیز کمتر آن را دقیق مینگریم، بیشتر ترجیح میدهیم اندیشیدن به آن را از ذهن دور کنیم یا خود را با موضوع دیگری سرگرم کنیم. و درست به همین دلیل است که این احساس، چنین سلطهی نامأنوسی بر ما دارد. اما هنر این است که حس عذاب وجدان را با همهی نیروی نهفته در آن بپذیریم تا بعد بتوانیم از آن مانند نوعی قطبنما استفاده کنیم، بهجای اینکه بگذاریم ما را فلج کند.
هولگر کونتسه، رواندرمانگر، پیشتر روی کاناپهی مطلب خود در محلهی شارلوتِنبرگ شهر برلین مراجعان بسیاری را همراهی کرده که گرفتار عذاب وجدان بودهاند. او ظاهری آرام و نگاهی نافذ و متمرکز دارد، مربی نیز هست. مردم زمانی نزد او میآیند که در زندگیشان با نابسامانی روبهرو میشوند، بیش از همه طی رابطهی شخصی با نزدیکترین افراد.
در میان مراجعانش، مردی با سمت مدیر نزد او آمده که از سالها قبل همسرش را بهدلیل گرفتاری دلداری میدهد. او تأکید فراوان دارد که همسر و فرزندانش از همه چیز برایش مهمتر هستند، اما هر بار فرصت گذراندن وقت بیشتری با یکدیگر در زندگیشان پیش میآید، او به گشایش شعبهی تازهای برای شرکتش فکر میکند. هر بار هم به خانوادهاش میگوید، حالا دیگر واقعاً نوبت آخرین شهری است که باید شعبهای نیز در آن تأسیس کرد. اما با وجود این، باز هم در این جهان بزرگ و گسترده شهر دیگری پیدا میکند که بتوان آن را با شعبهای دیگر از شرکتش خشنود کرد! همین مرد گرفتار عذاب وجدانی آنچنانی است که پیشتر گفتیم.
گاهی دوستش به او مراجعه میکند که رابطهشان مانند گذشته نیست. او زنی است که به دیدار آشنایان قدیمی و جدیدش میرود که باور دارند نزدیکی بسیار عمیقی آنها را با یکدیگر پیوند میدهد. با آنها به تماشای نمایشهای روز میرود یا شبها تا دیروقت سرگرم گپ زدن با آنها میماند، اما بعد، دوباره غرق زندگی شخصی خود میشود، طوریکه انگار دیگران وجود خارجی ندارند. وقتی از او میپرسند آیا میخواهد دیداری تازه داشته باشد، پاسخ نمیدهد و دعوت دیگران را بیملاحظه رد میکند. به دوستیِ نزدیک نیازی احساس نمیکند. برنامههای تلویزیونیای را تماشا میکند که در آنها زنان دیگر با بهترین دوستانشان به تصویر کشیده میشوند و با خود فکر میکند: من باید متفاوت باشم.
هولگر کونتسه میگوید: «عذاب وجدان، شکافی میان کردارها و ارزشهای درونی است، میان تصویر خود و تجربهی زیستهی خویش، میان باید و هست.» برای او این احساس، پدیدهای کاملاً طبیعی و ضرورت زندگی است: «هیچکس بینقص نیست و هیچکس از پس برآوردن تمام توقعهای خود برنمیآید.» رواندرمانگر منشأ عذاب وجدان را در منِ برترِ فرد و آرمان بیرونی او جستوجو نمیکند که جامعه آن را میپروراند، بلکه ریشهی آن عذاب را در وجود خود فرد میجوید. صدایی که درون انسان سخن میگوید، نه بیگانه و نه برآمده از وجود خداوندی مهرپرور، بلکه خود یا من انسان است.
کونتسه میگوید: «در گذشته تصور بر این بود که یک خویشتن، من مطلق و یکپارچه، وجود دارد که میتوان آن را یافت، اما امروز میدانیم که انسان، گروهی درونی با خود دارد، چندخودی است» و در این خود-گروه قاعدتاً فردی هست که نقش قاضی را به عهده میگیرد. در وجود بعضی، آن قاضی سست و آرام رفتار میکند و تنها زمانی از او خبری میشود که تمام زنگهای خطر با بیشترین شدت ممکن به صدا درآمده باشند. در وجود بعضی دیگر، آن قاضی شخصیت غالب جمع درون یا خود-گروه است، همیشه حضور دارد، همیشه نامهربان و پیوسته پرهیاهو است. کونتسه همچنین میافزاید: «بعضی از مردم تمام روز ندای وجدان خود را میشنوند، با خطابهایی چون این کار اشتباه بود، آن کار را بد انجام دادی یا نباید چنین کاری میکردی. آنها حتا گاهی بر این باورند که عذاب وجدان نزد دیگران هم صدای غالب درونی است.»
«ترس رانده شدن از گروه، زمینهساز عذاب وجدان»
اگرچه همیشه خوشایند نیست، اما گرفتاری به عذاب وجدان طبیعی است. اگر این احساس در فردی به هیچ وجه وجود نداشته باشد، ممکن است حتا با وضعی بسیار خطرناک روبهرو شویم. کارن کُخرشایت، رواندرمانگرِ مرکز پزشکی روانی و مددکاری اجتماعی در درمانگاه دانشگاه هایدلبرگ، میگوید: «در شخصیتهای غیراجتماعی هوشیاریای نسبت به کوتاهیهای شخصیشان در کار نیست.» این ویژگی، بیش از همه در خودشیفتگان متمایزی به چشم میخورد که تمایل دارند، مدام گناه را به گردن دیگری بیندازند و در صورتی بسیار ریشهایتر، در نزد گروههای مشخصاً کوچکتری از افراد مبتلا به شدیدترین ناهنجاریهای شخصیتی دیده میشود: بیماران روانی واقعی که با همدلی، مسئولیت اجتماعی و هر نوع احساس گناه یکسره بیگانه هستند. در حالی که اکثر انسانها حتا وقتی بهاشتباه پای کسی را لگد میکنند، گرفتار عذاب وجدان میشوند، افراد غیراجتماعی قادرند تجاوز کنند و بکشند و به دنبال آن، برای صرف غذا به رستورانی بروند، انگار پیشتر هیچ اتفاقی نیفتاده است.
اینکه بهندرت با چنین بیوجدانیای روبهرو میشویم، از نظر رواندرمانگری چون کارن کُخِرشایت ریشه در زیستشناسی تکاملی انسان دارد. او در این مورد میگوید: «در پس عذاب وجدان، ترسِ بیرون رانده شدن از گروهِ همنوعان نهفته است.» به گفتهی او نشان دادن آگاهی از اشتباه و پشیمانی، طی سدههای طولانی برای بقا اهمیت حیاتی داشته «تا فرد بتواند در پناهِ امن گروه باقی بماند.»
و همهی آن کسانی که مدام میخواهند ما را هدفمند گرفتار عذاب وجدان کنند، خوب میدانند چگونه و چه زمانی از این ترس بهره ببرند. نمونه: هنگامی که مجامع مذهبی نه تنها هنگام سرپیچی از اصول بسیار پایهای مانند ممنوعیت قتل، بلکه در مورد رفتارهایی مانند آمیزش جنسی پیش از ازدواج و حتا تراشیدن ریش هم دینداران را به طرد از گروه خود تهدید میکنند. هنگامی که سیاستمداران به ما القا میکنند، این یا آن راهکار حکومت جایگزینپذیر نیست و در صورت پیاده نشدن آن تمام کشور گرفتار پیامدهای ناخوشایند میشود. زمانی که شرکتها تبلیغاتشان را طوری طراحی میکنند تا نزد مصرفکننده این احساس به شکل بگیرد که حتماً باید فرآوردههای مشخصی را بخرد تا متعلق به جمعی باشد.
در این حین، اگر عذاب وجدان فرد بیش از حد شدید شود، ممکن است حکایت از افسردگی داشته باشد. وقتی مبتلایان به افسردگی نزد کارن کُخرشایت میآیند، اغلب بیدرنگ از احساس گناه شدیدشان میگویند که از آن رنج میکشند. اغلب، انتظارهای دیگران برای آنها در میان است که فرد افسرده نمیتواند آنها را برآورده کند، چه در خانواده، چه در محیط کار یا رابطهی عشقی. در کنار نشانگان آشنای غمزدگی و بیانگیزگی، احساس گناه از معیارهای تشخیص روانشناسی افسردگی است.
سرعت موفقیت در غلبه بر قدرت عذاب وجدان، در حالت عادی به یک مسأله بستگی دارد: آیا اصولاً آنچه فرد بهعنوان عذاب وجدان حس میکند، واقعاً از بطن نوعی احساس گناه مرسوم به وجود آمده یا اینکه از احساسی خویشاوند با آن و بسیار عمیقتر یعنی شرم سرچشمه گرفته است. این دو، حسهای اخلاقی هستند و با تمرکز بر سطح، ممکن است آنها را با یکدیگر اشتباه بگیرند. اما آنها تفاوت بسیاری دارند.
کخرشایت میگوید: «احساس گناه مناسبت و دلیل مشخصی دارد. افراد گرفتار آن، کاری انجام دادهاند که نمیخواستند یا نباید انجام میدادند و به همین دلیل، میخواهند آن را در صورت امکان، هرچه سریعتر جبران کنند. اما در مقابل، شرم بیشتر از نوعی احساس عزت نفس برمیآید که در مجموع افت کرده و در عین حال، آرامتر در فرد رشد میکند.» پیامدهای شرمساری: گوشهگیری، پنهان شدن و خشم.
عذاب وجدانی که برآمده از احساس شرم باشد، اغلب با کیفیت مقایسهناپذیری نیرومندتر از احساسی است که پس از اشتباهی مشخص به وجود میآید. احساس ناخوشایند نسبت به جسم خود که تبلیغات با نمایش فتوشاپی و عکسپردازانهی بدن زنان و همچنین مردان تَرکهای پدید میآورد، به همین دسته تعلق دارد. کخرشایت میگوید: «در بیماری افسردگی، بهویژه این خصلت برجسته میشود که در پس آنچه افراد احساس گناه تصور میکنند، در حقیقت شرم عمیقتری نهفته که غالب آمدن بر آن بسیار دشوارتر است.»
کلاوس توماس کرُنمولر، متخصص روانپزشکی و رواندرمانی و رئیس بخش پزشکی درمانگاه شهر گوترسلو، در غرب آلمان، این حس شرم را چنین توصیف میکند: «نوعی عذاب وجدان، بی آنکه فرد دقیقاً بداند چه اشتباهی کرده است.»
او همچنین میافزاید: «شرم با این احساس مبهم بروز میکند که فرد انسانی ناشایست است، شکست خورده است و به جمع تعلق ندارد. این احساس، از قضا در میان کودکان و نوجوانان بسیار فراگیر است، با خطرهای بزرگی برای ادامهی رشد شخصیت آنها.» چنین احساسی نخستین بار در سن پیشدبستانی پدیدار میشود، برای نمونه، هنگامی که پدران و مادران مدام به کودکانشان ناسزا میگویند یا دائم با یکدیگر در کشمکشاند. کرُنمولر در این باره میگوید: «کودکان تمایل دارند که همیشه خود را مقصر بدانند. آنها گاهی نیز فکر میکنند که بارش باران هم تقصیر آنها است.»
سلام. بسیار عالی بود فراتر از آنچه که فکر می کردم بود.
سیدمحمد حبیبی / 12 July 2018