سمیه تیرتاش – غرق خواندن پست‌های جدید در فیس‌بوک بودم که یکدفعه نام مسعود کیمیایی، کارگردان نام آشنای ایران، نگاهم را متوجه فیلمی به نام “محاکمه در خیابان” کرد. فیلم محصول سال۱۳۸۷ بود و با جمله جالبی، معرفی شده بود: “دیدگاه مسعود کیمیایی، به مقوله ناموس و غیرت”. 

 
به شدت کنجکاو شدم که فیلم را ببینم ومفهوم این دو کلمه را در ایران امروز که سال‌هاست از آن دورم مرور کنم. فیلم، نگاهی تکراری و کلیشه‌ای به مقوله زن، ناموس، غیرت و مردانگی داشت.
 
مردی عاشق‌پیشه، در روز عروسی‌اش، خبری از دوست صمیمی‌اش می‌شنود که با او ادعای رفاقت و برادری بسیار دارد. دوست قدیمی به داماد زنگ می‌زند و به او هشدار می‌دهد که عروسش، در گذشته با یک راننده آژانس متاهل دوست بوده، از او باردار شده و بچه‌اش را سقط کرده است.
 
اینگونه فیلم آغاز می‌شود که داماد عاشق، برای کشف حقیقت در خیابان‌های تهران به دنبال متهم‌ها و مقصرها و محاکمه آنها بر می‌آید و البته عروس در انتظار اثبات پاکدامنی‌اش در سالن عروسی باقی می‌ماند. در گیر و دار این محاکمه خیابانی، مردان دیگری که زخم‌خورده خیانت رفیق و زن هستند نیز وارد بازی می‌شوند و محاکمه ادامه پیدا می‌کند.
 
فیلم، سعی در معرفی مردانی دارد که هنوز مقوله ناموس و غیرت برایشان زنده و پررنگ است و زنانی که عشق را در لابه‌لای همین مفاهیم جست‌وجو می‌کنند. زنانی که مفهوم مردانگی و عشق مرد را با غیرت او و میزان برآمدگی رگ گردنش برای ناموس می‌سنجند و خود را موجودی منفعل، درچهارچوب همیشگی انتظار و اثبات پاکدامنی می‌بینند.
 
بعد از پایان فیلم، آنقدر خشمگین بودم که فقط و فقط به دنبال کلامی می‌گشتم تا بتوانم میزان نارضایتی و خشمم را اعلام کنم. فکر کردم خوب است چیزی بنویسم. نوشتم: “مردها باید بدانند…” در همین حین زنگ تلفن، مرا از دنیای جنگ و جدال درونی بیرون کشید. مریم، یکی از رفقایم بود. کمی حال و احوال کردیم و آسمان و ریسمان بافتیم که ویژگی همه مکالمات تلفنی است. یکدفعه اما ناغافل ضربه مهلکی وارد کرد: “سمیه می‌خوام طلاق بگیرم.” ای خدا! این دیگر از کجا سر و کله‌اش پیدا شد.
 
سریع برنامه یک ملاقات حضوری را تا یک ساعت بعد در پاتوق همیشگی‌مان گذاشتم که یک قهوه‌خانه بود. پیش خودم گفتم، اینجوری یک ساعتی وقت دارم که خودم را آرام کنم و با یک ذهن منظم به سراغ دوستم بروم و سر از کار عجیب و غریب و نابه‌هنگامش در بیاورم.
 
در فاصله‌ای که داشتم آماده می‌شدم، ده سال زندگی مشترک او را مرور کردم. البته نمی‌توانستم بگویم از تمام جزئیات زندگی‌اش باخبر هستم، اما تا حدود زیادی خبر داشتم. عاشقانه ازدواج کرده بودند، البته مریم نقش معشوق را داشت و همسرش عاشق دل خسته‌ای بود که چندین سال برای رسیدن به وصال یار از خودش و زندگی‌اش مایه گذاشته بود تا بالاخره مریم را متقاعد به این وصلت کرده بود. درواقع زندگی خانوادگی‌شان با عشق آغاز شده بود. همسرش مرد مهربان و آرامی بود. مهندس بود، اما اهل شعر و ادبیات بود. مولوی و حافظ و سعدی می‌خواند و در توصیف کامل‌تر، انسان اهل دلی بود.
 
رفیق من هم که حسابی برای خودش مشغول بود، دختر شاد و پرهیاهویی بود که می‌خواست دنیا را فتح کند و یکجا بند نمی‌شد. یک روز شرق دنیا بود، یک روز غرب دنیا. کمتردر خانه می‌توانستم پیدایش کنم و یک لحظه آرام و قرار نداشت. دلش می‌خواست از همه‌چیز سر در بیاورد و در این زمینه آسمان را به زمین می‌دوخت و قسمت جالب قضیه اینجا بود که همسرش هیچ مخالفتی با هیچکدام از کارهای مریم نداشت و همیشه درحال تایید و تشویق او بود. تا آنجایی هم که شغلش اجازه می‌داد، با مریم در سفرهای عجیب و غریبش همراه می‌شد.
 
در همه مهمانی‌ها، رد نگاه مهربان و تحسین برانگیز همسر مریم، گویای عمق مهرش بود که هر از گاهی نوازشی هم چاشنی‌اش می‌کرد. خلاصه، مرد مهرورزی بود. در دلم همیشه می‌گفتم: خدایا! مگر می‌شود یک انسان از این‌همه شعور و احساس برخوردار باشد که هم بتواند زنش را همانطور که هست بپذیرد و هم دوستش هم داشته باشد؟
 
در افکار دور و درازم غرق بودم که بالاخره به سر قرار رسیدم. بی‌صبرانه در انتظار یک توضیح درست و قانع‌کننده بودم تا بتوانم ماجرای این طلاق را بفهمم که دوست عزیزم با یک جواب مردافکن، کیش و ماتم کرد. گفت: “به اینکه نمی‌گن مرد، نه غیرتی، نه جذبه‌ای، نه قدرتی، نه مردونگی‌ای… انگار نه انگار که شوهر منه. به هیچ کار من کار نداره. چی می‌پوشم، چی می‌خورم، کجا می‌رم، چی‌کار می‌کنم؟ اصلاً و ابداً سئوال توی کارش نیست. مثل اینکه من براش وجود خارجی ندارم. فکر می‌کنی برای چی من توی این‌همه سال بچه‌دار نشدم؟ درسته که خودم بچه نمی‌خواستم و با کارهایی که داشتم انجام می‌دادم، بچه‌دار شدن عین دیوانگی بود، اما شوهرم به اندازه کافی مرد نبود که گوشم رو بپیچونه و توی خونه نگه داره و بگه من الان بچه می‌خوام. می‌دونی چیه؟ زورش بهم نمی‌رسید. بذار راحتت کنم: دوست و رفیق خوبیه، انسان مهربون و دوست داشتنی‌ای‌یه، اما شوهر خوبی نیست. مرد باید از خودش یک تصویری درست کنه که زن بتونه بهش تکیه کنه. یه قدرتی داشته باشه که دل آدم به حضورش قرص باشه…”
 
مریم همینطور ادامه می‌داد و من گیج و گنگ از ضربه‌های کلماتش، خیره به او نگاه می‌کردم. در ذهنم به دنبال یک جواب درست و عالمانه می‌گشتم. یک جوابی که نشئت گرفته از باورهای من نسبت به زن و آزادی‌های فردی او و احترام به آزادی و کرامت انسانی باشد.
 
به یاد فیلمی افتادم که صبح دیده بودم. متوجه ارتباط تنگاتنگ گلایه‌های مریم و باورهای تغییرناپذیر کارگردان آن فیلم شدم. احساس کردم حرف‌هایی که برای مریم در ذهنم آماده کرده‌ام که “زنان باید بدانند….” شعارگونه و از‌‌ جنس حرف‌هایی است که صبح می‌خواستم در جواب آقای کارگردان و مردان غیرتی، عنوان کنم.
 
سعی کردم کمی به عقب برگردم. این‌بار، خودم را در جایگاه مریم قرار دادم و به یاد آوردم که من نیز در گذشته‌ای نه چندان دور، تجربه‌ای از این جنس داشته‌ام: مردی را دوست داشتم که همفکری و همدلی‌اش به من ثابت شده بود. هر دوی ما رعایت فردیت همدیگر را می‌کردیم و تعلق خاطر عمیقی بین ما برقرار بود. یک روز بعد از یک قرار دوستانه و خوردن یک ناهار در فضایی پر مهر، رو به من کرد و گفت: “لباسی که امروز پوشیده‌ای، بسیار برازنده است، اما خیلی چسب اندامت هست و همه نگاه‌ها را به خودت جلب کرده‌ای. من از این قضیه احساس خوبی ندارم.”
 
برای چند ثانیه‌ای، چنان در حس خوب و زیبایی فرو رفتم که کلامی برای توصیف آن نداشتم. دوستم، زبان توصیف گر خوبی داشت و این اولین‌بار نبود که در وصف زیبایی من کلامی را به زبان می‌آورد. گوشم با تحسین و تعریفش آشنا بود، اما این‌بار با این جملات، همه وجودم را درهم ریخته بود و گونه‌هایم از شادی و هیجان گلگون شده بود.
 
این حس و حال اما چند ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید. از چه چیز این قضیه اینقدر خوشحال و هیجان زده شده بودم؟ از اینکه جلب توجه می‌کنم؟ از اینکه دوستم به من توجه کرده بود؟ این توجه را به شکل‌های مختلف همیشه از طرف شخص او داشتم. این حس و حال خوب را نمی‌توانستم برای خودم توضیح بدهم. چرا حتی برای چند ثانیه مشعوف شده بودم؟ آن‌هم در زمانی که مردی از نوع پوشش من، اعلام نارضایتی کرده بود؟ او به خودش حق داده بود تا شعور مرا در انتخاب لباسم زیر سئوال ببرد و درباره چندوچون لباس من اظهار نظر کند و من هم قند توی دلم آب شده بود.
 
مریم همچنان از بی‌غیرتی و سردی همسرش می‌گفت و من سکوت کرده بودم. من دیگر خودم را در جایگاهی نمی‌دیدم که بتوانم، از فردیت و کرامت انسانی حرف بزنم. بگویم که چقدر همسرش مرد خوبی بوده که به آزادی‌های فردی او احترام می‌گذاشته، که او را همانطور که بوده دوست داشته، که سعی در تغییرش نداشته، که هیچوقت سعی نکرده محدودش کند و خودش را سد راه رشد و ترقی او قرار دهد.
 
قبل از اینکه با مریم حرف بزنم، باید بیشتر فکر می‌کردم. باید دوباره به مفاهیم از پیش تعریف شده مردان و زنان ایده‌آل در ذهن خودم فکر می‌کردم و به عقاید مریم و زنانی که می‌شناختم، سرک می‌کشیدم. باید دوباره نقبی به گذشته‌ها و تعریف‌های عشق و دوست داشتن می‌زدم. باید دست از خرده گرفتن مداوم به مردها و عملکردشان برمی‌داشتم و سوزنی نیز به خودم و زنان اطرافم می‌زدم. باید دوباره نگاه می‌کردم.