ایمان واقفی – نخست– اساساً مهندسها و تکنوکراتها، هیچگاه به کلید حل مشکل ترافیک دست نخواهند یافت. یعنی همان کسانی که شهر را صرفاً به مسیری برای انتقال مسافر، بار و سرمایه تقلیل دادهاند؛ همانهایی که با گذاشتن اعداد در فرمولهای “پرفسور بالتازاری” به انتظار پاسخ نهایی در آن طرف تساوی نشستهاند؛ همانهایی که در خیال خامشان، افزایش خطوط مترو یا راهاندازی منوریل کلید معماست.
مهندسها و البته همه عالمان علوم تجربی، با تکهتکه کردن شهر به حیطههای مورد مطالعهشان، تنها به دانشی چندپاره و نابسنده از شهر نایل میآیند. مهندسانی خُرد شده، برای جزئی از شهرِ پاره پاره شده، مهندسهای ترافیک برای ترافیک شهر، مهندسهای محیط زیست برای آلودگی آب و هوای شهر، مهندسهای زلزله برای بافتهای فرسوده شهر، مهندسهای راه و ساختمان برای جاده و خانههای شهر. غافل از اینکه هر بخشی از شهر، جزئی از کل است و جدا از آن نمیتوان تصور و برنامهریزی کرد، اما حتی اگر همه این عالمان علوم تجربی نیز گرد هم بیایند و در کارگروهی ویژه به دنبال راه حلی برای شهر باشند، بازهم موفق نخواهند شد. یک چیز در این میان غایب است: انسان.
دوم- در شهرِ غربی سه فضا را میتوان از یکدیگر بازشناخت:
۱- فضای خصوصی
۲- فضای سازمانی-دولتی
۳- فضای عمومی
به صورت تیپیکال، فضای اول منحصر به خواب و خانواده است و فضای دوم در انحصار کار و شغل، اما فضای سوم، فضای عمومی، چالش برانگیز است. جایی برای مصرف شهروندان؛ و البته همه شهروندان. مکانی برای حضور و نه عبور. فضایی برای مشاهده “دیگران” و هم حین عرصهای برای “دیگری” بودن. محلی که همه ساکنان شهر، بدون دغدغه در آن حاضرند، به تمامی، بیدلهره و نگرانی از کسی یا چیزی. میگویند و میشنوند تا از این میان، گفتوگو را تمرین کرده باشند. این فضا در واقع خود مقصد است و نه راهی برای رسیدن. فضای عمومی در آن بیرون وجود دارد تا تو از خانهات خارج شوی. با دوستانت تفریح کنی، دوستانی پیدا کنی. مست شوی، مستی کنی. عاشق شوی، عشقبازی کنی.
ما به ماشین محتاجیم، نه به این خاطر که ما را سریعتر و راحتتر به مقصد برساند، بل بدین علت که ما را ایمنتر به مقصود برساند. مهندسها و تکنوکراتها هیچگاه نخواهند فهمید که ماشینِ ایرانی وسیله حملونقل نیست، رخش رستم است. در جنگ کسی از رخشش پیاده نخواهد شد.
سوم- در ایران اما این فضای عمومی غصب شده است. حکومتی خودکامه، با اقتدار نفتیاش، خیابانهای شهر را امتداد دُم خود میداند. همچون پدر که خانه را مال خود میداند، حکومت پدرسالار نیز شهر را در کنف قدرت خود میدارد. از اینرو حرکت هر جنبندهای باید زیر نظر او باشد. این همو- پدر- است که باید قوانین این فضا را وضع کند و ناقضان آن را جریمه. به همین دلیل فضای عمومی شهر ایرانی- و به خصوص تهران- تحت سیطره حکومت، تبدیل به فضایی اشتراکی شده که در آن پدر، امر به یکدستی و همگونی آن داده است. همه باید شبیه بههم باشند. بدینترتیب کدهای رفتاری ابلاغ میشود: زنان، لباس تیره و گشاد. جوانان، موهایی اصلاح شده و کوتاه. صدا، نوای خوش قرآن. حرکت، گامهای آهسته و متین. حتی در این میان به شبه-آدمها هم فرمان میرود: مانکنها، سینههایی بریده و صورتهایی محو. تفاوت و تفارق در فضای اشتراکی همعرض تخاصم و تعارض با پدر گرفته میشود و از این رو مستوجب کیفر.
این فضای اشتراکی، فضایی برای ماندن نیست، برای عبور است. قرار هم نیست مصرف شوند، تنها باید ما را به مقصد برسانند. در فضای اشتراکی ما تمرین گفتوگو نمیکنیم، فرمانبری پدر را مشق میکنیم. از همینرو پسران ناخلف در همین میدان اشتراکی حد میخورند، تا که درس عبرتی باشد برای دیگران.
چهارم- خانه در ایران ادامه فضای عمومی است. خانه کارکردهای فضای عمومی را که در فضای اشتراکی به تاخیر افتاده
اند، به درون خود می
کشد. رقص
ها و پایکوبی
های
مان به پذیرایی دعوت می
شوند، جلسات و سخنرانی
های
مان در هال ایراد می
گردند، موسیقی
های
مان به زیرزمین می
روند و عشق بازی
های
مان به خالی
های خانه.
پنجم- ماشین در ایران جایی میان خانه و شهر است. بین فضای خصوصیِ عمومی شده و فضای عمومیِ اشتراکی شده. ماشین ایرانی سیارشده خانه است. خانهای که روی چهار چرخ، از بین اوامر پدر و قوانین حکومت ویراژ میدهد. ویژگیهای ماشین از آن سپری در برابر خشونت مستبد فضای اشتراکی ساخته است. خصوصی بودنش تاحدی ما را از دستاندازی حاکم حفظ میکند. پوشیده بودنش ما را از نگاه سرد و اخموی نگهبان دور نگه میدارد. حرکتش نوستالژی تحرک اجتماعیِ دریغ شده در فضای عمومی است. ما با ماشین، خانه خود را برمیداریم و به دل شهر میزنیم، به امید دیدن دیگریها، به امید یافتن خودیها. بدین امید که در شلوغی جمع کسی متوجه تکینگی ما نشود. تکینگیای که قوانین همگونساز و یکدستکننده را پشت سر گذاشته است. ما پشت فرمان، موهای “هایلایت” کردهمان را بیرون میاندازیم، صدای خوش زن را پرواز میدهیم، شماره میگیریم و شماره میدهیم، پوتینهای ساق بلند میپوشیم و گاه- از سر ناچاری- عشقبازیهای ناشدهمان را خطر میکنیم. ماشین ایرانی فقط برای به مقصد رساندن ما نیست. او بخشی از بازپسگیری فضاهایی است که به یغما رفته است. فضاهایی که قرار بود به نام ما باشد، حال در چنگ دیگری است. ماشین ادامه خیابانی است که بیماشین رفتنش یا سر از پاسگاه در میآورد یا پاسدارِ رشوهگیر.
ششم- حتی اگر زیر کل شهر را مترو بکشند، حتی اگر آسمان شهر را منوریل کنند، مشکل ترافیک حل نمیشود. ما به ماشین محتاجیم، نه به این خاطر که ما را سریعتر و راحتتر به مقصد برساند، بل بدین علت که ما را ایمنتر به مقصود برساند. مهندسها و تکنوکراتها هیچگاه نخواهند فهمید که ماشینِ ایرانی وسیله حملونقل نیست، رخش رستم است. در جنگ کسی از رخشش پیاده نخواهد شد.
بسیار تحلیل جالبی بود. ای کاش اگر تخصص شما «شهر» است، ادامه بدهید و باز هم در این حوزه بنویسید. من کمتر ایرانیای دیدهام که متخصص «شهر» باشد و به جنبههای به قول شما غیر تکنوکراتی شهر، مثل فرهنگ، مثل مردم، مثل تاریخ مردمی مثل ارتباط معماری با مردم، مثل فرمها، زبان شهر… توجه کند. مثلا این حوزه «شهر اسلامی» سالها حوزه مورد علاقه مستشرقین بوده است. کلی منبع تاریخی در این حوزه موجود است. اگر کسی اینها را با دنیای امروز شهر اسلامی در ایران مقایسه تطبیقی کند، شاید از اینجا علوم انسانی بومیای جور شود که آقای خامنهای بتواند آن را مطالعه کند. این شوخی آخر هم جدی است. چون مدعیان علوم انسانی بومی کمتر توجه جدیای به این حوزه دارند و آخرش آدم باید در یک مقاله خیلی کوتاه در سایت زمانه فکر ناب پیدا کند. اگر این مقاله را کمی بیشتر فلسفی میکردید شاید حتی به درد بخش اندیشه هم میخورد.
جسارت است: ای کاش کمتر از کلمات فرنگی استفاده میکردید و جایگزین مناسب پیدا کنید.
کارمند دونپایه / 07 January 2012
سپاس.
کاربر مهمان / 07 January 2012
عالی!
ممنون.
عظمت / 10 January 2012