ما اغلب از یاد میبریم که کمابیش یک سوم زندگیمان را با چشمان بسته سپری میکنیم. اما همینکه با کسی بر میخوریم که تمام عمرش نابینا بوده بر بینایی خود واقف میشویم تا چند ساعت بعد باز همه چیز را فراموش کنیم. شاید این در طبیعت آدمیست که خود را به طور معمول در نداشتههایش میبیند و با آنچه ندارد میسنجد.
از این منظر کتاب «از چشم نابینایان»، ترجمه اسکندر آبادی، به چند دلیل غنیمتی است ویژه: در کنار ارزش ادبی این کتاب، نخست اینکه ترجمه نسبتا شسته رفتهایست از زبان آلمانی که میتواند با توجه به رویکرد مترجم به زبان مقصد مورد بحث قرار گیرد.
دوم اینکه اسکندر آبادی خود نابیناست و انگیزه و روش او برای ترجمه این داستانها روزنهایست به جهانی که خوانندگان بینا به آن راهی ندارند.
ساختار کتاب
کنجکاوی خواننده با عنوان کتاب آغاز میشود. آیا در عنوان این کتاب تناقضی وجود دارد؟ آیا این عنوان کنایهایست به بینایی یا نابینایی نابینایان؟ آیا تغییر عنوان به «از نگاه نابینایان» میتوانست این دو پهلویی را برطرف کند؟
این کتاب به ترتیب شامل یک رساله فلسفی ـ علمی در شکل نامه از «دنی دیدرو» فیلسوف و نویسنده عصر روشنگری فرانسه، مؤلف اصلی دائرة المعارف، و دو داستان، یکی از «گرت هوفمان» نویسنده آلمانی، و دومی از «آندره ژید» نویسنده معروف فرانسوی است. علاوه بر این در بخش پایانی کتاب مصاحبهی آمده است از آقای علی امینی نجفی با مترجم.
علی امینی نجفی در سخن کوتاهی که در معرفی این کتاب نوشته و اول کتاب آمده است، پس از اشاره به آشنایی با اسکندر آبادی و روند شکلگیری این کتاب، علت مصاحبه را اینگونه بیان میکند: «… ترجیح دادم، به جای نوشتن مقالهای خشک و خالی، مطالب را به شکل زندهتر و در گفتوگویی باز و بیپرده با اسکندر آبادی مطرح کنم.»
پیش از ورود به بحث اصلی درباره مضامین این کتاب بد نیست همین جا نگاهی بیاندازیم به این گفتوگو. مصاحبه به جای معرفی و مقدمهی کتاب به خودی خود نه مثبت است نه منفی. از آنجا که کنجکاوی خواننده را بر میانگیزد و راهی میشود برای ورود به کتاب جالب است، اما اگر پرسشهای چنین مصاحبهای به عمق مطالب کتاب نرسند و در حد ارضای کنجکاویهای خواننده بمانند، پس از یک بار خواندن تاریخ مصرفشان تمام میشود و این با ژانر کتاب که بر خلاف اخبار روزنامه، تاریخ مصرفی طولانی تر دارد، مغایر است. متاسفانه با وجود کشش زیاد، این مصاحبه در همه بخشهایش به عمق نمیرسد و فرصت خوبی که برای نفوذ به جهان تاریک ذهن مترجم به وجود آمده را از دست میدهد.
البته پرسشهایی چون «آیا هیچ وقت عاشق شدهای؟» یا «آیا پیش از ازدواج، روابط دیگری داشتی؟» و «به نظر خودت چرا خانمها جذبت میشوند؟» و آیا «هیچگاه به فاحشه خانه رفتهای؟» نیاز خوانندهی فضول را اقناع میکند و در بهترین حالت شاید اشاره به زمینی بودن مشکلات توانخواهان نیز داشته باشد اما فرصت خوب ادامه پرسشهای مهمتری مانند معیار و انگیزه مترجم در انتخاب این سه متن، مضمون استعاری نابینایی یا نگاه توانخواهان به جهان به عنوان محور اصلی از دست میروند.
مصاحبهکننده اگرچه پرسشهای اصلی را به میان میکشد اما آنها را نیمه کاره رها میکند. به طور نمونه پس از گفتوگو در باره داستان «سقوط کوران» نوشته گرت هوفمان آنگاه که بحث به تلاقی دو جهان میرسد، او سر نخ را رها میکند. آبادی در پاسخ پیشین باره نقش نقاش در این داستان گفته است:
«در واقع نقاش از دو جهان صحبت میکند: جهانی مجازی که در تابلو هست و نابیناها را جاودانه میکند و جهانی واقعی که همان شرایط نکبتزدهایست که نابینایان در آن زندگی میکنند.» (صفحه ۲۵۶)
پرسش دقیقتر در باره منظور آبادی از تقابل جهان مجازی و واقعی میتوانست مجرایی باشد بر پرسش نقش هنر در زندگی آدمی و در این مورد مشخص در زندگی یک نابینا که هم مضمون محوری داستان هوفمان است و هم به احتمال زیاد انگیزهی آبادی در ترجمه این آثار. میشد پرسید به نظر مترجم به چه دلیل نابینایان علاقه دارند تابلویی از آنها کشیده شود؟ یا به چه دلیل یک نابینا دوست دارد جاودانه شود؟ یا تصور یک نابینا از جاودانگی چیست؟
مورد دیگر هنگامیست که آبادی در بارهی مرزهای غیر قابل عبور یک نابینا حرف میزند و مسئله درزمانی و همزمانی را مطرح میکند. این مبحث یکی از کلیدیترین موارد تفاوت میان نابینایان و بینایان است؛ موردی که در اولین مطلب این کتاب یعنی در رساله دیدرو نیز هنگام روایت زندگی ساندرسون به آن اشاره شده است. یک نابینا قادر نیست وضعیتی را همزمان همچون یک تصویر بفهمد. اگر کسی موقعیت و منظرهای را برای او شرح دهد این کار مشروط به روایت خطی، یعنی زمانی است. در حالی که یک بینا میتواند همان وضعیت را همزمان و یکجا درک کند. او میتوانست بپرسد: این امر چه تاثیری بر فهم یک نابینا از جهان دارد؟ از این طریق هم میشد راهی به نکات پیچیده مقاله دیدرو باز کرد و هم عقیده یک صاحب نظر را دراین باره شنید.
پرسش دقیقتر در این باره میتوانست نقبی باشد به شگردهای روایت و امکانات و اهمیت آن، هم برای نابینایان و هم برای بینایان. این فرصت اما بیاستفاده مانده است. در مقابل شاخص همزمانی که امریست مکانی و مختص هنرهای تجسمی، شاخص روایت خطی مشروط به زمان است، موضوعی که مشغله اصلی هر نویسنده است و طبعا برای یک مترجم موضوعی حیاتی. هر گاه راوی بخواهد روایتی را چه مکتوب و چه شفاهی بیان کند باید امر زمان و روایت یکی پس از دیگری را در نظر بگیرد. این موضوع به احتمال زیاد با درک یک نابینا از امور مطابقت میکند. یکی از مضامین اصلی داستان هوفمان تقابل این دو شیوه بیان جهان است.
اهمیت انتزاع یعنی «منفرد ساختن ویژگیهایمحسوس اجسام از یکدیگر» به یاری اندیشه میتوانست پرسش پراهمیت دیگری برای فهم ما از علم و فلسفه شود.
یکی دیگر از موارد قابل انتقاد، بی دقتی در کار برد مفاهیمیست که بار معنایی بیشتر از آن دارند که ما در گفتوگوی روزمره از آنها مستفاد میکنیم. از این جمله است مفهوم «تراژیک» که با محرومیت، شوربختی، نکبتزدگی یا ضایعه نابینایی ربطی ندارد. کاربرد نادقیق مفاهیمی که دارای پیشینه فلسفی، تاریخی، دینی و اسطورهای هستند نه تنها یک متن را پر معنا نمیکند که سطح آنرا تقلیل نیز میدهد.اجازه بدهید از این موارد جانبی بگذریم و به مسئله اصلی بپردازیم.
محور و انگیزه اصلی کتاب همانگونه که اسکندر آبادی در لابلای گفتوگویش در آخر کتاب بیان میکند، نخست نابینایی نابینایان به عنوان موضوع اصلی این داستانهاست و دیگری رویکرد نویسندگان آنها به نابینایی نه به مثابه امری استعاری برای عبرت بینایان بلکه به عنوان روشنگری در باره یک فقدان و محرومیت واقعی. در هر سه متن تلاش نویسندگان بر مبری بودن از ارزشگذاریست.
«نامهای در باره نابینایان برای آگاهی بینایان» نوشتهی دنی دیدرو
نخستین متن این کتاب همانگونه که در بالا اشاره شد رسالهایست فلسفی ـ علمی در غالب نامه از دنی دیدرو. دیدرو در نامهای که به بانوی علاقهمند به علم و فلسفه مینویسد، در گزارشی نتیجه مشاهدات و تحقیقات تجربی و نظری خود را در باره نابینایان با او در میان میگذارد. بحث اصلی این رساله نقش ادراکهای حسی در شناخت ما از جهان است. پیش از اینکه دیدرو به مقایسه حس لامسه و بینایی و نقش و اهمیت آنها در شناخت برسد، شرح حال دو فرد نابینا را میآورد. در تصویر اول او از نابینایی صحبت میکند که مخاطب نامه از بودنش خبر دارد اما از تواناییهای او بیخبر است. دیدرو پس از شرح تواناییهای این نابینا به نمونه دوم یعنی ریاضیدان نابینای مشهور انگلیسی، «نیکلاس ساندرسون» میپردازد. او از طریق شرح نظریات علمی ساندرسون در مورد هندسه و ریاضیات نه تنها امور اخلاقی را موشکافانه برمیرسد بلکه به مسائل فلسفی مابعدالطبیعه نیز میپردازد.
اگر چه این مطلب به خاطر تجریدی بودن سختترین مطلبِ کتاب «از چشم نابینایان» است، اما جدیترین پرسشهای نحوه زندگی و تفکر نابینایان را نیز در بر دارد. به نظر دیدرو «حالت اندامها و حسهای ما بر روحیات و خلقیاتمان تاثیر عمیقی دارد و اندیشههای ناب و خردورزانه ما […] با ساختار بدنمان پیوند تنگاتنگی دارند.» (صفحه ۲۱) از این رو مشاهده رفتار نابینایان میتواند کلیدی باشد برای فهم اموری اخلاقی چون شرم،همدردی، ترحم و غیره. دیدرو مینویسد: «به راستی که فضایل ما سخت به حواس ما و به توان آنها وابسته است. حتی فکر میکنم اگر ترس از مجازات در میان نباشد و قاتل قربانی خود را از دور و به قدر گنجشکی کوچک ببیند، بسیاری از مردم به راحتی آدم میکشند.» (صفحه ۲۱) دیدرو در این نامه معتقد است که منش اخلاقی ما ربط مستقیم به تعداد حواس ما دارد. برای نمونه «یک موجود فرضی که حسی افزون بر حواس ما داشته باشد، بیگمان اصول اخلاقی ما را ناقص میشمارد. بنیادهای مابعدالطبیعهی ما نیز همانند اصول اخلاقمان از زمین تا آسمان با دنیای نابینایان فرق دارد.» (صفحه ۲۲)
طرح اهمیت نقش رنگ در مقابل حس لامسه در شناخت ما از سطح، عمق و بعد و اشکال هندسی یکی از جالبترین مباحث این رساله است. دیدرو در این مقاله به تصور یک نابینا از خط کج، منحنی و مورب و سطوح مقعر و مورب میپردازد که کماکان پرسشهای جذاب هنگام تامل در باره موضوع نابینایی ست. «تجسم تصاویر بیرنگ برای ما غیرممکن است.» (صفحه ۲۴)
در همین جا بد نیست از دشواری این متن بگوییم و از زحمت زیاد و توفیق مترجم و ویراستار که ای کاش از لغزشهای کوچک ویرایشی مبرا میبود. حرفی که دیدرو درباره تلاشهای ساندرسون در فهم مسائل هندسه و ریاضیات میگويد در مورد تلاش مترجم این کتاب هم تا اندازهای صادق است. دیدرو مینویسد:
«… در هر مسئلهی فیزیکی و هندسی سه چیز قابل تشخیص است: پدیدهای که باید توضیح داده شود، فرضیهی هندسهدان و استنتاج او. اما روشن است که پدیدههای نور و رنگ برای یک نابینا ـ هر چقدر هم که ژرفکاو باشد ـ ناآشنا هستند. هر قدر هم که شخص نابینا بتواند فرضیات هندسی را به سبب ارتباطشان با مسائل ملموس درک کند، باز هرگز نمیتواند دریابد که چرا هندسهدان این فرضیه را به آن یکی ترجیح میدهد، زیرا برای این کار باید بتواند فرضیهها را با پدیدههای مربوط به آن مقایسه کند.» (صفحه ۳۷)
اسکندر آبادی نیز برای رسیدن به برخی از مفاهیم و کلمات، بخصوص مفاهیم بصری مثل رنگ، سطح وعمق، تقارن و فاصله، زیبای و زشتی باید از امکان مقایسه کمک میگرفت که بهرغم عدم دسترسی به آنها از عهده ترجمه بهخوبی برآمده است. (برای نمونه نگاه کنید به توضیح او در باره پرسپکتیو، صفحه ۶۸)
یکی از جالبترین فرازهای این مقاله شرح حال گفتوگوی میان کشیش و ساندرسون در بستر مرگ است. پس از اینکه کشیش برای آرامش روح از معجزات و خدا سخن میگوید در پاسخ میشنود: «آقای کشیش! این چشمانداز شکوهمند را رها کنید که حتی گوشهای از آن هم برای من خلق نشده است. من تمام عمر محکوم بودهام زندگی را در تاریکی به سر برم و شما از معجزاتی حرف میزنید که برایم هیچ مفهومی ندارند. این معجزات تنها به کار کسانی میآید که مثل شما از موهبت بینایی برخوردارند. اگر میخواهید من به خدا ایمان بیاورم، باید کاری کنید که او را لمس کنم.» (صفحه ۴۴)
پس از گفتوگوی عمیق درباره عالم ملکوت و فانی ساندرسون تاملات خود در باره هستی را چنین بیان میکند: «آقای هولمز، این جهان چیست جز روندهایی که یکسره در حال دگرگونیاند و آشکارا به نابودی گرایش دارند؟ چیست جز آمد و رفت شتابان موجوداتی که جای خود را به موجوداتی تازه میدهند که آنها نیز به نوبه خود نیستونابود میشوند، آیا نمیتوان گفت در همه جا تعادل امری گذرا و انتظام چیزی میراست؟ […] نه از فضایی که اشغال کردهایم چیزی باقی خواهد ماند و نه از اثری و عمری که داشتهایم. فضا، ماده و زمان گویی هیچ چیز نیستند جز یک نقطه.» (صفحه ۴۷ـ۴۸)
یکی دیگر از مثالهای جذاب این رساله پرسش درباره توانایی فرد نابینای مادرزادیست که به یکباره بیناییاش را بدست میآورد. دیدرو از قول محققی دیگر میپرسد آیا این شخص که تا به حال هرگز شکلی واقعی اشیاء را ندیده با یافتن یکباره بینایی قادر خواهد بود بدون لمس کردن اشیاء آنها را از یکدیگر تمیز دهد؟ برای روشن شدن این پرسش او مثال دومهره، یکی مکعب و دیگری کروی شکل را می آورد که نابینا پیش از بینایی از طریق حس لامسه آنها را میشناخته. آیا این شخص پس از یافتن قدرت بینایی میتواند بدون لمس این دو مهره تنها با نگاه کردن تشخیص دهد کدام کروی و کدام مکعب است؟
«سقوط کوران» نوشتهی گرت هوفمان
داستان هوفمان شرح شکلگیری تابلویی است از پیتر بروگل نقاش هلندی به نام «سقوط کوران». بروگل نیز برای این تصویر به نوبه خود از روایتی از عهد جدید بهره میگیرد آنجا که مسیح در انجیل متی در باره فریسیان میگوید: «آنها را به حال خود واگذارید. آنها راهنمایانی کورند. هرگاه کوری عصاکش کور دیگر شود، هر دو در چاه خواهند افتاد.»
روایت هوفمان اما تنها شرح نقاشی بروگل نیست بلکه ادامه آن نیز هست. تابلو بروگل از طرفی تصویر فلاکت و محدودیتهاییست که در سدههای میانه گریبانگیر نابینانان بوده است و برخی نتیجه بیماری وعدم بهداشت در آن زمان و بخشی در ادامه درک دینی از مجازات الهی. در اهمیت مورد اول اینکه، این تابلو برای زمانه خود به حدی دقیق است که میتوان علت کوری سه نفر از نابینایان ترسیم شده را تشخیص داد. در اهمیت مورد دوم یعنی نقش مذهب در این کار با توجه به ساختمان کلیسا در پسزمینه و گل زنبق در سمت راست تابلو که در تمثیلهای سدههای میانه سمبل مریم مقدس است، تئوریهای مختلفی وجود دارد.
اما در داستان هوفمان که در سنت نیهیلسیم پس از نیچه و تئاتر ابسورد نوشته شده، اشارههای مذهبی جای خود را به واقعگرایی و پوچی سده بیستم دادهاند. در اینجا که در کنار رفتار مردم عادی با نابینایان، رفتار کورها با یکدیگر نیز روایت شده است، تنها بینایان بیرحم نیستند. نابینایان نیز به همنوع خود حسد میورزند و تحمل یکدیگر را ندارند. آنها در باره یکی از نابینایان به نام «پوستکنده» که به خاطر دزدی پوستش را کندهاند میگویند:
«پوستکنده خیلی زشت است. دست که به سر و رویش میکشیم، میفهمیم ابرو که ندارد هیچ، گوشی هم برایش نمانده. با کندن پوستش، همه چیزش را بریدهاند، همه چیزش را. […] و با خود میگوییم عقل حکم میکند که هر چه زودتر از دستش خلاص شویم. بهتر است در لحظهی مناسب او را در جویی بیندازیم یا مثلا وقتی که دارد آب میخورد، توی چشمهای، چیزی. آن لحظهی مناسب هنوز پیش نیامده است، ولی حتما پیش میآید.» (صفحه ۱۱۶)
«مدتی دیگر هم او را تحمل میکنیم، اما نه خیلی. منتظریم اول نقاشیمان را بکشند و بعد ولش کنیم. شاید هم روی او نشستیم و خفهاش کردیم و این طوری از دستش خلاص شدیم. از یک چیز مطمئنیم: برایش تأسف نخواهیم خورد، چون او از ما نیست.» (صفحه ۱۱۸)
داستان هوفمان اگرچه ناتوانی و محدودیتهای نابینایان را به تصویر میکشد اما از این سطح فراتر میرود و در فرازهای درخشانی گمگشتگی انسان مدرن را بیان میکند. نمونه یک:
«نفسی تازه میکنیم و می پرسیم: « جوب هنوز هم یخ نبسته؟»
خدمتکار میگوید:« آره، ولی فقط کنارههاش. صبر کنین نشونتون بدم!»
زن از قرار معلوم پایین میرود و تکهای از یخ جوی را میکند. بعد از سراشیبی بالا میآید و یخ را جلو ما میگیرد.
«بفرما، حس میکنین؟»
میگوییم: «آره بابا، حسش میکنیم. بندازش دور.»
یا به طرف دیگر روی میآوریم، به چمنزاری بیکران و نامرتب، زیر آسمانی که برای ما همچنان تیره است، بدون آفتاب و ماه و ستاره. اینجا که ما ایستادهایم و فریاد میزنیم، صدای ضربهی چکشی به گوش میرسد، شاید از کشتزاری دور. زاغها در متن آسمان یا روی درختان قارقار میکنند، درختانی که صدای برگهای لابد پهن و بزرگشان را میشنویم. احساس میکنیم اینجا که ما ایستادهایم و فریاد میکشیم ـ که لابد جاییست نزدیک برکه ـ بخشی از جهان تمام میشود و به بخش دیگر میپیوندد. و ما در این نقطهی پایانی، رو به نقطهی دیگری از جهان ایستادهایم و در این نقطه از دشت که هر کداممان تصور متفاوتی از آن داریم، با دهانهای باز فریاد میکشیم تا هر کسی چشم دیدن دارد ببیند و بتواند دربارهی هر کدام از ما تعمق کند.» (صفحه ۱۷۰)
نمونهی دیگر:
«در هر حال با خود میگوییم که ما پس از سپری کردن یک روز پر رنج و عذاب و پیمودن راهی دراز ـ هر چند ملالانگیز و بیحاصل ـ باز هم همان جایی هستیم که احتمالا امروز صبح بودهایم. لااقل چنین احساسی داریم. بعد صدا میزنیم: «آهای، کسی این جا هست یا ما تنهاییم؟»
این را میگوییم و خم میشویم، چنانکه نزدیک است درهم شکنیم و در زمین فرو رویم. اما فقط به زانو در میآییم و طلب رحمت میکنیم. با خود میاندیشیم یا بلند میخوانیم: «پروردگارا، تو خود میدانی دیریست که ما از دیدن این زمینی که تو از برای ما هم آفریدهای محرومیم. پس بفرما تا ما هم… ما هم…» و باز نمیتوانیم جمله را تمام کنیم، چون مثل همیشه مشکل میتوانیم گلایه و رنجمان را درست بیان کنیم.» (صفحه ۱۸۷)
فریاد نابینایان در این صحنه لکنت زبان انسان مدرنیست که دیگر خدایی برایش نمانده است که به سوی او رود ولی نبودش را هم نمیتواند تحمل کند. خدایی که نیچه در بارهاش گفته بود: «خدا مرد. ما او را کشتیم.»
«سمفونی پاستورال» نوشتهی آندره ژید
داستان سمفونی پاستورال بیش از اینکه بیان ناتواناییهای نابینایان باشد، غزلیست در باره توانایی آنها در دیدن آنچه از چشم آدمهای بینا پنهان میماند. شخصیت اصلی این داستان کشیش پیریست، عاشق دختر یتیمی که سرپرستیاش را به عهده گرفته است. با آشنایی روزافزون کشیش از تواناییها و وقوف به زیبایی دختر در قیاس با همسر تلخ و وظیفهشناس خود رابطهای عاشقانه میان این دو شکل میگیرد. این رابطه از طرف دختر مثالی و بر اساس نیمی از حقیقت استوار است که کشیش برای او تعریف میکند. چیزی که آخر داستان هنگامی که چشمان او پس از عمل جراحی با دنیای واقعی آشنا میشود سبب یأس و خودکشیاش میشود.
در گفتوگویی میان کشیش و ژرترود میخوانیم: «از بخت خوش، آن شب سمفونی پاستورال اجرا شد. […] او دیر زمانی پس از ترک سالن خاموش ماند. عمیقاً تحت تأثیر این اثر قرار گرفته بود. سرانجام به سخن آمد که: « آیا واقعا چیزهای که شما میبینید به همین زیباییاند؟»
«به کدام زیبایی عزیزم؟»
«به زیبایی صحنهی کنار جوی آب.»
نتوانستم بیدرنگ به او پاسخ دهم، چون به این فکر میکردم که او آن هماهنگیها و هم آواییهای بیمانند جهان را نه چنان که هست، بل آنگونه که میتوانست و باید باشد تصویر میکند، یعنی عاری از پلیدی و گناه. تا آن وقت هنوز جرئت نکرده بودم از پلیدی و گناه و مرگ چیزی به ژرترود بگویم.
سرانجام گفتم: «آدمهای بینا از سعادت خود بیخبرند.»
او بیدرنگ فریاد زد: «اما من چه؟ من چشم ندارم، اما سعادت شنیدن را میشناسم.» (صفحه ۲۱۰)
از طرف دیگر کشیش علاقه خود به ژرترود را با مضامین دینی و وظیفهی ایمانی توجیه میکند. کشیش که همواره بر تمایلات زمینی خود چشم میپوشد و آنها را انکار میکند در گفتوگویی از دوست خود میشنود:
«در اینجا بحثی میان من و دکتر مارتین در گرفت و مرا به مخالفت با منفیبافی او واداشت. از حرفهایش چنین برداشت کردم که حواس ما تنها مایهی دردسر و منشأ بدبختی ماست، اما او در توضیح سخنان خود گفت: «منظورم دقیقا چیزی نیست که تو برداشت کردهای. من خیلی ساده معتقدم گرچه انسان در سرشت و تخیلات ذاتی خود به پدیدههای هماهنگ و موزون بیشتر گرایش دارد تا به پستیها و پلیدیهایی که جهان را یکسره به پلشتی میآلایند و شیرازهی آن را از هم میدرند، شکی نیست که حواس جسمانیمان ما را درست به سوی همین پستیها و پلیدیها سوق میدهند، چنانکه گاه به صرافت میافتم آن عبارت مشهور ویرژیل را طور دیگری بخوانم.» (صفحه ۲۰۲)
با ورود ژاک، پسر کشیش به داستان و عشق او به ژرترود داستان به اوج خود میرسد و دنیای هماهنگ و موزون کشیش و ژرترود به هم میریزد. اما اهمیت شخصیت پسر بیشتر از نقش عاشق جوان، در نگاه دینی او در مقابل نگاه پدراست. کشیش که نماینده مذهب پروتستان است در آخر باید با نگاه فرزند خود که به کیش کاتولیک درآمده رودررو شود. در مناظرهای که میان این دو بر سر رابطهی عشق زمینی یعنی ژرترود صورت میگیرد، هر کدام آن بخشی از انجیل را روایت میکند که به نیاز و فهم خود نزدیکتر است. پسر به آیههای پولس قدیس رجوع میکند و پدر به چهار انجیل، مزامیر، مکاشفات و رسالات یوحنا که در آنها آمده است:«خداوند نور و روشنی است و در وی تیرگی نیست.» (نگاه کنید به یاداشت ۱۰ مه، صفحه ۲۳۲ و ۲۳۳)
در این میان دکتر مارتین، دوست کشیش، پس از معاینه ژرترود تشخیص میدهد که با یک عمل جراحی، ژرترود بینایی خود را به دست خواهد آورد. پس از عمل، با یافتن بینایی، ژرترود نیز با واقعیات هستی آشنا میشود و سعادت بیکران و تصور کودکانهی او از طبیعت و عشق واژگون میگردد. پس از درمان او نیز بر حواس جسمانی خود وقوف مییابد و اگرچه به زیبایی جهان اذعان میکند اما از آنجا که تمامی عمر خود را در گسترهای روحانی بهسر برده با آن کنار نمیآید. با باز یافتن نور دیده، چشمان او بر گناه وغفلت آدمی باز میشود. کشیش در این باره میگوید: «این گناه است که روح را تیره و تار میسازد و مانع شادمانی آن میشود. خوشبختی کامل ژرترود که از تمامی وجودش میجوشد، از آن جاست که او گناه را نمیشناسد.» (صفحه ۲۳۱)
در آخر اما ژرترود نیز همچون ژاک انجیل به روایت پولس قدیس را میخواند و از جهان ساختگی کشیش پیر دور میشود. در صحنهی پایانی داستان بر بستر ژرترودِ رو به احتضار در پرهیجانترین صحنه داستان، صحنهی اعتراف نهایی او و پرده برافکنی از انکار تمایلات پیرمرد در گفتوگوی میان کشیش و ژرترود میخوانیم:
«با بازیافتن نور دیده، چشمانم بر جهانی باز شد، زیباتر از هر چه در رؤیاهایم دیده بودم. باور کنید هرگز تصور نمیکردم روز به این روشنی، هوا به این درخشندگی و آسمان به این گستردگی باشد. اما چیز دیگری که در مخیلهام نمیگنجید چهرهی نگران انسانها بود. میدانید وقتی پا به خانهی شما گذاشتم، پیش از هر چیز چشمم به چه افتاد؟… آه، این را باید به شما بگویم: اولین چیزی که دیدم غفلت ما و گناه ما بود. نه اعتراض نکنید! «اگر کور باشید، گناهی ندارید.» اما حالا دیگر میبینم. برخیزید، آقای کشیش! بیاید این جا در کنار من بنشینید. به من گوش دهید و حرفم را قطع نکنید. زمانی که در بیمارستان بودم، بخشهایی از کتاب مقدس را خواندم یا بهتر است بگویم دادم برایم بخوانند، بخشهایی که تا آن روز نمیشناختم و شما هرگز آنها را برایم نخوانده بودید. یادم میآید یک روز تمام یکی از آیههای پولس قدیس را پیوسته با خود تکرار میکردم: «من از قبل بدون شریعت زنده بودم. لکن چون حکم آمد، گناه زنده گشت و من مردم.» (صفحه ۲۴۶، رساله به رومیان، ۷،۹)
کتاب «از چشم نابینایان» با وجود چند لغزش قابل ویرایش ترجمهی موفقی است.
بسیار عالی
سارا / 23 February 2018
سپاسگزار آقای پیراحمدیان گرامی، بررسی آموزنده ای از کتاب اسکندآبادی کرده اید. با این بررسی ارزش کار با اهمیت اسکندآبادی را برای خوانندگان آشکارتر ساختید. دست مریزاد!
حمید مهدیزاده / 25 February 2018
بسیارعالی بوذ احساس خوبی دارم…
درود
مجتبی ابراهیمی
مجتبی / 01 July 2018