احمد علوی − حکمت متعالیه دیدمان مهمی برای تأویل منابع دینی در زمان ما به شمار میآید، چرا که بسیاری از فهمهایی که در دوره ما از منابع دینی عرضه میشود، کم یا بیش مبتنی بر تجربههای فکری و تأویلهایی است که در چارچوب این دیدمان – که خود حاصل تعامل فرهنگهای گوناگون است – پدید آمده است (مثلا نگاه کنید به تفسیر المیزان و همچنین پرتوی از قرآن).
هر چند آنچه امروز از آن با عنوان حکمت متعالیه (Transcendental philosophy) یاد میشود و با ظهور صدرالدین شیرازی (ملاصدرا) به اوج خود رسیده است، ممکن است با صفت ناب توصیف شود، اما دادهها تاریخی نشان میدهد که این اندیشه محصول فرایندی دیرنده وآمیزهای از گرایشهای گوناگون است که در فراز و نشیب تاریخی به شکل کنونی فراهم آمده است (آشتیانی، ۱۳۴۱، شیرازی، ۱۹۸۱، شیرازی، ۱۳۴۱، سبزواری، ۱۴۱۳، لاهوری ۱۳۸۳، کربن ۱۳۵۱، سجادی ۱۳۷۹).
در این مقاله که در دوقسمت عرضه میشود، نگاهی میشود به پیدایش حکمت متعالیه و ریشه آن در اندیشه نوافلاطونی. در قسمت پایانی مقاله اشاراتی به سرنوشت فلسفه در غرب میشود و عواملی که باعث سترونی حکمت متعالیه در ایران شدند.
پیامد درکی محدود از فلسفه
کارکرد اساسی حکمت متعالیه همچون نحلههای فکری پیش از خود «کلامی» است چون تکیه و تاکید این حکمت بر دفاع از گزارههای مذهبی و باورهای دینی است. در تأیید این مطلب سجادی مینویسد «در تمدن اسلامی همه مکتبهای فلسفی کار کلامی کردهاند و اگر در تعریف کلام بگوییم بحث در حقایق موجودات و مسائل و مبانی عقلی برای رد و اثبات مسائل مذهبی است و بالجمله هدف، اثبات مسائل مذهبی است قهر به این نتیجه میرسیم که فلسفه اسلامی عمدتا به جز چند مورد استثنایی رنگ کلام داشته است و در مواردی ملفق از کلام، عرفان و امور عقلی بوده است». (سجادی، ۱۳۷۹، مقدمه)
پیامد درکی چنین محدود از فلسفه موجب شد که بخشهای مهم از اندیشه فلسفی مانند فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی مورد توجه حکمیان مسلمان واقع نشود و هم و غم آنها متوجه گسترش و برجسته کردن الهیات نسبت به سایر بخشها باشد. چه به زعم آنها ادبیات دینی – بهویژه قرآن و روایات – برای پاسخگویی به این پرسشهایی که در فلسفه اخلاق یا فلسفه سیاست مطرح است، کافی به نظر میرسید.
پیدایش حکمت متعالیه و خصلت تلفیقی آن
حکمت متعالیه دارای راهبردی گزینشی و تلفیقی است. چه تلاش حکیمان این نحله این بوده تا اندیشههای گوناگون را برای نیل به هدفی اساسی که همانا مقابله با چالشها است به کار گیرند. شاید به همین دلیل باشد که به باور برخی «هیچ یک از فلاسفه اسلامی یک دستگاه فلسفی مشخص نداشتهاند. هیچ فیلسوف اسلامی را نمیتوانیم مشخص کنیم که دستگاه فلسفی او از کجا شروع میشود و به کجا ختم میشود…..و بدین ترتیب فلسفه در تمدن اسلامی به صورت معجونی درآمده بود شبیه به معجونی که فیثاغوریان در یونان باستان ساخته بودند». (سجادی، ۱۳۷۹، مقدمه).
پیدایش حکمت متعالیه خلق الساعه نبود و نخستین جوانههای این معرفت عقلی و همچنین این دستگاه از حکمت را میتوان ابتدائا در فرهنگ مصر باستان، آسوری-آرامی، حکمت دینی ایرانی و سپس معرفت عقلانی یونانی جستوجو کرد. گفته میشود که گفتوگوی عقلانی که بعدا در یونان فلسفه نام گرفت ابتدا در مصر و و فرهنگ آسوری-آرامی قدیم نشو نما کرد (لاهوری، 1383؛ کربن، 1351؛ 1998,Russell,1984;Kenny). احتمالاچنین گفتوگوهایی، نباید در ابتدا چندان پیچیده بوده باشد و از چند پرسش پایه ساده مانند چیستی، آغاز و انجام جهان محسوس، سرنوشت انسان و برخی باید و نبایدهای زندگی عملی تجاوز نمیکرده است.
فلسفه یونانی
نخستین فیلسوفان یونان توجه خود را به اموری معطوف کردند که بعدا با گسترش موضوع علوم تجربی شد. طبیعی است که این پرسشها با ورود به فرهنگهای گوناگون به رنگ آنها درآمده و بر پیچیدگی آنها افزوده میشود. گفتوگوهای یاد شده در ادامه در چنین و هند گسترش پیدا میکند. اما در انجا بازنمی ایستد و پیش از آمدن به یونان از ایران هم گذر نموده و از فرهنگ آن تاثیر میپذیرد.
کارکرد آغازین فلسفه پاسخ به حیرت انسان نسبت به جهان پیرامونی اش بود. اما این کارکرد دگرگون شد. سوفسطاییها با روش سخنرانی (منولوگ) خود تلاش کردند تا از گفتوگوهای فلسفی به عنوان ابزاری برای تسلط بر افکار و دستیابی به قدرت، منزلت و ثروت استفاده کنند. سقراط اما با نقد این رویکرد کوشش نمود تا گفتوگو (دیالوگ) را جایگزین منولوگ (سخنرانی) نماید.
برخلاف سخنرانی- که رابطه یک طرفه و شیب دار است- شرط اساسی در گفتوگو رابطه متقابل و همسان میان گوینده و شنونده و همچنین برابری موقعیت و نسبت آنها به درستی و یا نادرستی گزاره هااست. با این روش بود که سقراط فلسفه را از آسمان به زمین انسانها آورد. او بجای جستوجو در جهان فرابشری، مسائل انسان از جمله اخلاق در گستردهترن معنای آن را موضوع گفتوگوی خود قرار داد.
اما دستاورد سقراط تنها این نبود. او همچنین بر این باور بود که اگر موضوع فلسفه در «بالا» نیست و در پایین، در این جهان و این زمان است، پس میبایست انحصار گفتوگوی فلسفی نیز از نخبگان جامعه گرفته شده و استفاده از روش گفتوگوی عقلانی را به پایه جامعه منتقل کرد.
با تغییر این دو مؤلفه یعنی تغییر موضوع فلسفه و گفتوگو گران، کارکرد و هدف فلسفه دگرگون میشود. به همین دلیل است که کشف نادانیها و ناکاراییهای ذهن انسان و زدودن باورهای غیر موجه است در فلسفه اولویت پیدا میکند. با ظهور مدرسههای افلاطون ارسطو، فلسفه از بستری که سقراط برای آن اندیشده بود خارج شد. علیرغم پیدایش گسیختگی بزرگی که میان دو گرایش فلسفی بوجود آمد، آنها مدعی توضیح جهان شدند. و هریک دستگاه نظری خاص خود را بنا نمودند.
گفتوگوهای عقلی این دو فیلسوف پس از گشت و گذار دراز و گذر از صافیهای ارزشی و فرهنگی گوناگون سرانجام و دوباره به ایران باز میگردد. روشن است که با توجه به دگرگونیهای اجتماعی و رواج دین جدید در میان ایرانیان، پذیرش و پرداخت فلسفه دیگر نمیتواند همان گونه باشد که پیش از این بود. انگیزه و چگونگی پذیرش فلسفه البته با توجه به دگرگونی نهادهای اجتماعی و بویژه نهاد دین البته از گذشته متفاوت است. زمینه ساز بازگشت دانش عقلی به ایران به واقع فروریختن مرزهای کشورها و تمدنهای گوناگون ایرانی، اسکندرانی، یونانی و عربی است که به آمیزش آنها میانجامد.
راه یابی معارف عقلی یونان به ایران
به طور کلی میتوان تاریخ علوم عقلی در ایرانِ پسا اسلام را شامل دو فرایند کلان پیوست و گسست دانست. در فرایند نخست ایران به جهان بیرون از خود میپیوندد، آموختههای خود را در اختیار آنها گذاشته و همزمان از آنها میآموزد. در مرحله دوم اما با گسست ایران از تکاپوی جهانی، به انزوا دچار شده از پویایی باز میماند.
توضیح اینکه خاستگاه آنچه بعدا حکمت متعالیه خوانده شد را میبایست در حکمت اسکندرانی جستوجو کرد. ایرانیان و مسلمانان مستقیما به دانش عقلی یونان باستان دسترسی نداشتند بلکه آنرا از طریق حکمای نوافلاطونی اسکندرانی فراگرفتند. همین امر به بد فهمی آنها از آثار بجای مانند یونان باستان انجامید. آشنایی مسلمانان با این آثار در نیمه سده ششم هجری پس آن صورت گرفت که شهر اسکندریه به تصرف مسلمانان درآمد. پس از این بود که حکمت نوافلاطونی در میان مسلمانانی که به آن پرداختند به تدریج گسترش یافت.
شهر اسکندریه – یعنی مرکز آموزشی که نو افلاطونیان مسلمان دانش عقلی را آنجا فرا گرفتند- پیش از آنکه به تصرف مسلمانان درآید محیط علمی نوافلاطیون اسکندارانی بود. افلوطین (Plotinus, 205-270) چهره شاخص این گرایش فلسفی و استاد او آمونیوس (Ammonius 176-242) سالها پیش از تصرف شهر بدست مسلمانان آموزشگاههای خود را در همین شهر متمرکز کرده بودند.
پیش از آنها اما این فیلون کلیمی (Philo of Alexandria30 BCE – 50 CE) بود که تلاش کرد با استفاده از دانش عقلی یونانی و با به کارگیری روش رمزی-تمثیلی (allegorical) «عهد قدیم» را تأویل نماید (Dillon,. 2004).
در همین فرایند بود که به تدریج رد پای اندیشه یونانی در تأویلهایی که از جهان شناسی، خداشناسی و انسان شناسی منابع یهودی عرضه میشود، پیدا میشود. در این فرایند دانش عقلی یونانی به کمک اندیشه یهودی- که در معرض نقد ملحدان بود- آمده تا آنرا کارآمد و روزآمد نماید.
تصور حقیقت یگانه و روش تأویلی
به نظر فیلون اسکندرانی هر دو اندیشه یونانی و توراتی از حقیقت یگانهای سخن میگویند اما به زبانهای گوناگون آنرا بیان میکنند. او استدلال میکرد چون حقیقت یگانه است، بنابراین میان هسته اصلی این دو اندیشه یونانی و توراتی ناسازگاری وجود ندارد. هر چند این دو حقیقت در ظاهر با یکدیگر ناساگار بنمایند، اما با کنار نهادن پوستهها در نهایت، هر دو گرایش به یک انجام میرسند.
گزینش روش تأویلی- که در پی فهم حقیقت اندیشه هاست- با این راهبرد سازگاری دارد. مشابه چنین استدلالی را میتوان در نوشتههای حکیمان مسلمان حکمت متعالیه که در صدد سازگار کردن منابع مذهبی و عقلی بودند یافت. در چارچوب چنین نگاهی است که حکیمان اسکندرانی به تدریج اندیشه یونانی را برای تأویل متون دینی بکا میگیرند.
درآمیختگی افلاطون و ارسطو و فلوطین
هرچند بنیاد دستگاه فلسفی اسکندریه تحت تأثیر فلسفه افلاطونی بود اما آثار ارسطو نیز در آنجا تدریس میشد. به همین دلیل نوعی آمیزش میان آثار و آرای این دو اندیشمند، غیر قابل انکار مینمود.
آثار نوافلاطونیان مهم نظیر فرفوریوس (Porphyry 233–c. 309) و پروکلوس (Proclus 412-485) در آنجا تدریس و مطالعه میشد. در تأیید مطلب فوق لاهوری مینویسد :« دانش یونانی از راه حران و سوریه به مسلمین خاوری رسید، سوریان بازپسین وجوه فکر یونانی یعنی فلسفه نوافلاطونی را فراگرفتند و به مسلمین انتقال دادند. ولی مسلین این نظام را از آن ارسطو پنداشتند و بر سر آن مجادلهها کردند. بس شگفت است که اعراب و نیز ایرانیان مسلمان دیرزمانی به افکار منسوب به ارسطو و افلاطون پرداختند و هرگز ندانستند که برای درک فلسفه افلاطون و ارسطو دانستن زبان یونانی ضرورت تام دارد. چندان غافل بودند که ترجمه فشردهای از تاسوعات پلوتینوس را به نام الهیات ارسطو پذیرفتند. از این رو قرنها گذشت تا به تصور روشنی در باره افکار آن دو استاد بزرگ رسیدند. اساسا نمیتوان مطمئن بود که مسلمین فلسفه افلاطون و ارسطو را درست دریافته باشند» (لاهوری، ۱۳۸۳: ۴۰).
راسل در تأیید این مطلب مینویسد: «اعراب نخستین معلومات خود از فلسفه یونان از سوریها کسب کردند، بنابراین از همان آغاز ارسطو را مهمتر از افلاطون دانستند. معذالک ارسطوی آنان جامه افلاطون بر تن کرد.معمولا کِندی از نخستین حکیمان مسلمانی شناخته میشود که با حکمت نوافلاطونی آشنا شد و آن را به میان مسلمانان آورد. هر چند تاثیر نوارسطو گرایی در آثار این حکیم بسیار آشکار است اما او همزمان دارای بررسیهایی در مورد سنت نوافلاطونی بوده و این بود که راه حکیمانی همچون نظیر فارابی و ابن سینا را برای آشنایی او با گرایشهای نوارسطویی و نوافلاطونی گشود.»
راسل براین باور است که «الکندی (متوفی ۸۳۸ م) یعنی نخستین کسی که به زبان عربی فلسفه نوشت و یگانه فیلسوف قابل ذکری که خود از اعراب بود، قسمتی از رساله «درسهای نه گانه»ی فلوطین را ترجمه کرد و ترجمه خود را تحت عنوان «الهیات ارسطو» انتشار دارد» (راسل، ). بدین ترتیب به گمان راسل این اشتباه به« آشفتگی عظیم افکار عرب در خصوص ارسطو شد و قرنها طول کشید تا این آشفتگی بر طرف گردد» (راسل ، ج ۱ص ۵۹۳).
چنین اشتباهی حتی به حکیمان بعدی نیز سرایت کرد به گونهای که حتی ملاصدرا نیز پنداشت که این کتاب از آن ارسطو بوده است (شیرازی، ۱۹۸۱ و سجادی، ۱۳۷۹، مقدمه).
همچنان که آمد حکمت یونان آنچنان که بود به دست مسلمانان نرسید چون پیش از آنان مسحیان و گنوسیان (Gnostics) تلفیقی از جهان شناسی افلاطونی، تئوری نبوت کلیمی، الهیات مسیحی و عرفان شرقی را به گونهای گزینشی به هم آمیخته بودند. به عقیده گنوسیان منشاء معرفت اصیل و حقیقی گنوس (Gnosis) است که سرشتی رمزی دارد (Kenny, 1998).بدین ترتیب و درهمین دوره بود که گرایش ترکیب عقلگرایی، عرفان و مذهب شکل گرفت. البته چنین گرایشی بدون چالش پدید نیامد و بالافاصله از سوی مخالفانش با عنوان بدعت مورد نقد و انکار قرار گرفت. از مهمترین منتقدان چنین ترکیبی، متکلمان مسیحی ترتولیانوس (Tertullianus) و لاكتانتیوس (Lactantius) بودند (Kenny, 1998). ترتولیانوس (۱۶۰ – ۲۴۰) بر این باور بود که فلسفه عامل سرگردانی است، پیوندی با آموزههای دینی نداشته و همزمان پذیرش دین که بر ایمان استوار است نیازی به عرفان ندارد.
علیرغم انتقادات متکلمان ترتولیانوسی از «بدعت» و دعوت به ایمان محض، سنت فکری نوافلاطونی ابتدا بوسیله کلمنت و اورجین و سپس سنت اگوستین وارد مسیحت شد. متکلمان مسیحی نیز همچون حکیمان نحله پگینیسم (Paganism) گمان میکردند که آموزههای نوافلاطونی ابزاری مناسبی برای توجیه منابع دینی در مناقشه با مخالفان است. سنت نوافلاطونی همچنین بر گرایشهای عرفانی خاورمیانه و شرق افریقا موثر واقع شد.
ادامه دارد
مقاله جالب است و دیدگاه های مهمی را مطرح می کند اما این چه زبانی است؟ تقریبا در هر پاراگراف این مقاله می توان لغزش های املایی و انشایی پیدا کرد. برای کسانی که نسبت به زبان حساسیت دارند و بیان را درست و استوار می خواهند این مقاله واقعا غیرقابل مطالعه و استفاضه است. جلال
کاربر مهمان / 29 November 2011